♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_نودو_دو
فاطمه اومد نزدیکتر
با چشم هایی که داشتن از کاسه در میومدن بهم نگاه کردو
+ولی اینطور بیشتر نگران شد
با تعجب نگاهش کردم و از لحن مهربونش دلم گرم شد.
یه خورره مکث کرد و گف
+سلام
چشم ازش برنداشتم و گفتم
_سلام به ریحانه که نگفتید؟
دقیق شدو گفت:
+نگفتم.ولی میخوام بگم
_میشه لطف کنید نگیدبهش؟
خواهش میکنم
شوهرش هم درس داره هم کار...
برادرم هم نمیتونه ....
خجالت میکشیدم جلوی مامانش باهاش حرف بزنم.
بعد از ی خورده مکث گف
_ببخشید منو ولی نمیتونم نگم بهش.
اون به شما خیلی وابستس
با اینکه دلم نمیخواست ریحانه الان بفهمه ولی به ناچار چیزی نگفتم.
رو کردم سمت مامانش که یه لبخند کش داری رو لبش بود.
دوباره صورتم جمع شد.
گفتم:
_من شرمندم واقعا
باعث زحمت شماهم شدم
دوباره خواستم برگردم سمت فاطمه که گردنم بی اراده از درد خم شد
خیلی سخت گفتم:
_ممنون از لطفی که به خواهرم دارین ....
نمیتونستم لبخندمو پنهون کنم
بی اراده لبخند رو لبام بود و شاید حتی هر دقیقه عمیق تر هم میشد.
مخصوصا وقتی که به فاطمه نگاه میکردم
قیافه پر از استرسش منو یاد ریحانه مینداخت.
با تفاوت اینکه نگرانی ریحانه همیشه با غرغر همراه بود ولی فقط تو چهره ی فاطمه اضطراب دیده میشد.
تو افکار خودم بودم غافل از وجود محسن .
جواب سوال های مامان فاطمه رو دادم و دوباره تو حال خودم غرق شدم که دیدم ی نفر بالش زیر گردنمو خوابونده
مامان فاطمه بود
عجیب بود واسم که گف:
+نباید اینجوری بشینی
تکیه بده انقد سخت نگیر.
جلوم یه لیوان گرفت
سرم رو یخورده عقب کشیدم که باعث شد دوباره اون درد وحشتناکو تو کتفم حس کنم
یاد رفتارای مامان و ریحانه افتادم.
چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود.
مامانش خندید و گف:
+تو جای پسر منی .
دیگه نفهمیدم حرفاشو.
فقط نمیفهمیدم چرا این لبخند از رو لبام محو نمیشد...
مامانش ازم خداحافظی کرد و رفت بیرون.
منم جوابش رو دادم
فاطمه پشت سرش حرکت کرد که پر چادرش گیر کرد به گوشه ی تختم.
انگشتایی که هی سعی میکرد تو آستین چادرش پنهون کنه اومدن بیرون و چادرشو کشید .
از کارای عجله ایش خندم میگرفت.
به نظر آدم آرومی میرسید. ولی دلیلی برای توجیه این رفتارش نداشتم
فقط از کارش خندم گرفته بود.
سعی کردم که مشخص نشه دارم میخندم تا خجالت نکشه...
چادرش رو مرتب کرد و از اتاق رفت بیرون ک گفتم:
_بازم ممنونم ازتون.
یه خواهش میکنم خشک گفت و از اتاق رفت بیرون.
حس بهتری داشتم.
شاید یه حس بهتر از بهتر.
درد کتفم رو یادم رفته بود خواستم یه نفس عمیق بکشم که دوباره سمت چپ شونم تیر کشید.
ابروهام تو هم گره خورد و گفتم
_اه.
محسن که با غضب نگاه میکرد از جاش پا شد و اومد سمتم.
+چطور خوب شدی باهاش؟
_رفتارم ک تغییری نکرده که.
+چرا کرده خودت متوجه نیستی
راست میگفت.
رفتارم باهاش خیلی تغییر کرده بود.
ولی باز هم با این وجود انکارش کردم وبرای خودم درد و شرایط رو بهونه کردم و گفتم :
_نه فکر میکنی!
اینجوری نیست.
فقط یه ذره حالم خوب نیست.
محسن برو ب پرستار بگو بیاد یه آرامبخش بزنه حالم بد شده دوباره.
محسن شونشو انداخت بالا و گفت:
+ان شالله .
این رو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نمیدونستم چم شده بود.
ولی قیافه فاطمه از یادم نمیرفت و همش پنهون کردن انگشتش تو استین چادرش منو به خنده وا میداشت.
___
از بیمارستان مرخص شده بودم.
محسن منو از تهران اورده بود شمال و تو خونه رو زمین دراز کشیده بودم.
یه سری داروی آرامبخش میخوردم که شب ها راحت تر بخوابم .
دردام خیلی کمتر شده بود.
منتهی نمیتونستم چیزی بلند کنم.
زنداداش فرشته رو تو کریِر گذاشته بود پیشم و خودش با ریحانه تو آشپزخونه مشغول بودن
بعد یه ماه هنوز ریحانه با خشم وغضب نگام میکرد و از کارم شاکی بود.
ولی من برای پنهون کاریم دلیل داشتم.
ی دلیل موجه.
رفتم جلو آینه و دکمه ی پیرهنمو باز کردم و ب زخمی که جا خشک کرده بود رو کتفم چشم دوختم.
خب این گلوله باعث شده بود که یه ماه بهم مرخصی بدن ...
خودم هم دیگه توان بدنیم
.
نمی تونستم یه بچه هم بلند کنم چه برسه ب ماموریت.
کمدرو باز کردم بعد مدتها یه پیرهن نخودی برداشتم و روش یه پلیور روشن پوشیدم.
با اینکه مشکی نمیپوشیدم ولی خب خیلی روشن هم تنم نمیکردم.
شلوار تو خونمو با یه شلوار کرم عوض کردم.
با اینکه سخت بود برام ولی اکثر کارام رو خودم انجام میدادم.
داشتم موهامو با دست راست شونه میکردم که ریحانه اومد تو اتاق.
+عه داداش کجا به سلامتی؟
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚