وصیت نامه شهید هادی؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز میدانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا میکنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده میشود.
خدایا تو را گواه میگیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایشها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.
خدایا هر چند از شکستگیهای متعدد استخوانهایم رنج میبرم، ولی اهمیتی نمیدادم؛ به خاطر اینکه من در این مدت چه نشانههایی از لطف و رحمت تو نسبت به آنهایی که خالصانه و در این راه گام نهادهاند، دیدهام.
خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمیدانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو میشتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و میکنم.خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعلهور است که اگر تکهتکهام کنند و یا زیر سختترین شکنجهها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر میدهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آنچنان که خداوند، اسلام و امام میخواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادیپور
روحش شاد و یادش گرامی#
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
ابراهیم از هر قشری دوست و رفیق داشت
بسیاری از کسانی که ابراهیم هادی را شناختهاند به واسطه کتاب خاطراتش با این شهید آشنا شدند طوری که به گفته خودشان زندگیشان بعد از خواندن این کتاب حسابی متحول شدهاست. اما درگذشته ابراهیم چه خبر است که سرگذشتش تا این اندازه برای دیگران جذاب است. برادر بزرگتر شهید میگوید:« دستگیریهای ابراهیم بسیار معروف بود. هیچ فرقی بین دوستانش نمیگذاشت. از هر مدلی دوست و رفیق داشت. طوری که برخی ایراد میگرفتند تو چرا با این آدمها رفت و آمد میکنی؟ خیلیها را میشناختم که اهل هیچ چیز نبودند اما با رفتارهای ابراهیم جذب شده بودند. ابراهیم یک نظریه ای داشت میگفت این بچه ها را وارد هیئت و دستگاه امام حسین بکنید. آقا خودش دستشان را میگیرد. ابراهیم یک موتور گازی داشت که وقتی مشکلی پیش می آمد در سرمای هوا پیتهای نفت را جابهجا میکرد. میگفت شما در ناز و نعمت زندگی میکنید اما آنها سردشان میشود. خیابان ۱۷ شهریور جوبهای بزرگی داشت. وقتی باران میگرفت سیل راه میافتاد. کار ابراهیم بود که کنار جوب بایستد و پیرزن و پیرمردهایی که گیر میکردند را کمک کند.»
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
یک مسابقه کشتی را عمدا واگذار کرد
ابراهیم کشتیگیر قدری ست همه حریفانش را ضربه میکند. اما وقتی کار به جای حساس میرسد عمدا کشتی را شل میگیرد و صدای همه را در میآورد اما همه میدانند او آنقدر قوی ست که به این راحتیها کشتی را نمیبازد پس چرا ابراهیم کشتی را باختهاست؟ برادرش میگوید:« ابراهیم خیلی قوی بود. یکبار در یک مسابقه حریفش میگوید ابراهیم من پول جایزه را لازم دارم و ابراهیم کشتی را شل میگیرد و با امتیاز میبازد تا جایزه به حریفش برسد. یکبار هم یک نفر دیگر به ابراهیم چنین حرفی میزند و میگوید هوایم را داشته باش اما طرف میخواست ابراهیم را ضربه فنی کند که ابراهیم فرار میکند از آن به بعد ابراهیم طرف را هرجا میبیند کشتی میگیرد و ضربه میکند تا فکر نکند خبری هست (میخندد) اما هیچوقت با من سرشاخ نشد. وقتی باهم به زورخانه میرفتیم چندبار گفتم ابراهیم بیا باهم کشتی بگیریم. در میرفت و میگفت برو با فلانی بگیر. حاضر نبود با من در زورخانه کشتی بگیرد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#زیارتنامهشهدا🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
#اللهم_ارزقنا_شهادة_في_سبيلك
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل پنجم : صد شعر خوانده ایم که قافیه اش نام توست
#قسمت_صد_و_سه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمید گفتم: «امسال راهیان نور هستی دیگه؟ بچه ها دارن هماهنگی ها رو انجام میدن ،بهشون گفتم من و آقامون با هم میایم», جواب داد« تا ببینیم شهدا چی می خوان، چون سال قبل تنها رفتی امسال سعی می کنم جور کنم با هم بریم».
اواخر اسفندماه ۹۲ بود که همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم .حمید به عنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود به خوبی احساس می کردم که حضور در این جمع برایش سخت است ولی من از اینکه توانسته بودیم با هم به زیارت شهدا بیاییم خوشحال بودم حوالی ساعت ده از اتوبوس پیاده شدیم حمید وسایلش را برداشت و سمت اسکان برادران رفت، من باید دانشجویانی که در اتوبوس ما بودند را اسکان می دادم حوالی ساعت دوازده بود که دیدم حمید دو بار تماس گرفته ولی من متوجه نشده بودم چند باری شماره حمید را گرفتم، ولی برنداشت نگران شده بودم اول صبح هم که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ،ندیدم تا اینکه یک ساعت بعد خودش تماس گرفت و گفت: دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی من اومدم معراج الشهدا شب رو اینجا بودم چون می دونستم امروز برنامه شماست که بیاید معراج ،دیگه برنگشتم اردوگاه، من اینجا منتظر شما می مونم وقتی رسیدیم به معراج الشهدا حمید در ورودی منتظر ما بود، یک شب همنشینی با شهدا کار خودش را کرده بود، مشخص بود کل
شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده است.
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_چهار
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
لحظه تحویل سال ۹۳ منزل پدرم بودیم شام هم همان جا ماندیم نوروز اولین سال متأهلی، حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدتها آن را داشتم دلم نمی آمد از آن استفاده کنم. عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود به حرمت شهادت حضرت زهرا(س) آجیل و شیرینی ،نگرفتیم به مهمانها میوه و چای می دادیم چون کوچکتر بودیم اول ما برای عید دیدنی خانه فامیل ،رفتیم، از آنجایی که تازه عروس و داماد بودیم همه خاص تحویل می گرفتند و کادو می دادند اکثر جاها برای اولین بار به بهانه عید خانه فامیل و آشنایان رفتیم و پاگشا شدیم از روز سوم عید تماس های موبایل من و حمید شروع شد،
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_پنج
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
اقوام تماس می گرفتند و دنبال آدرس خانه ما برای عید دیدنی بودند. حمید از مدتها قبل پیگیر ساخت یک مسجد در محله پونک بود و کارهای بنایی انجام می داد از روز اول خودش پیگیر ساخت این مسجد شده بود از اهالی محل آشنایان و اقوام امضا جمع کرد تا به عنوان
درخواست مردمی از مسئولین، پیگیر مجوز ساخت مسجد باشد. درباره انتخاب اسم مسجد بین اهالی محل و رفقای حمید اختلاف نظر بود یک عده نظرشان مسجد حضرت امیرالمؤمنین(ع) بود و تعدادی هم می گفتند بگذاریم مسجد حضرت عباس (ع)، حمید نظرش این بود که اگر خود حضرت عباس (ع) هم بود می گفت مسجد را به نام پدرش بگذاریم نهایتاً اسمش را مسجد حضرت امیر گذاشتند، کل تعطیلات عيد حميد برای کمک به ساخت مسجد خانه ،نبود می خواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود برای همین
به جز منزل چند نفر از اقوام نزدیک ،جای خاصی نتوانستیم برویم. یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند راهی سنبل آباد شدیم حمید همیشه آدم خوش سفری بود، تلاش می کرد آنجا به من خوش بگذرد با هم تا بالای تپه کنار چشمه رفتیم و کلی عکس گرفتیم هر جا شیب کوه زیاد می شد محکم دست من را می گرفت این طور جاها وجودش را با همه وجودم احساس
می کردم.
تا سیزده به در حمید درگیر کار مسجدبود قرار بود دسته جمعی با
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_شش
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
دختر عمه ها و پسر عمه ها بیرون برویم ولی حمید نتوانست ما را همراهی کند این نبودن ها کم کم داشت برایم غریب می شد، موقع حرکت به من گفت: اگر رسیدم بیام پیشتون که ،هیچ ولی اگر نرسیدم از کنار رودخونه هفت تا سنگ خوب پیدا کن یه قل دوقل بازی کنیم تا این را گفت به حمید گفتم منو یاد دوران قدیم انداختی، چه روزا و شبهای قشنگی با خواهرای تو جمع می شدیم تا صبح می گفتیم و می خندیدیم به قل دو قل بازی می کردیم بعضی وقتا که ننه حال و حوصله داشت برامون شعر می خوند یا قصه های قدیمی مثل امیرارسلان یا عزیز و نگار رو از حفظ می گفت، حمید خندید و گفت: «الآن هم شما وقت گیر بیارین تا صبح به قل دوقل بازی می کنین ولی من خیلی حرفه ای تر از این حرفام بخوام ببازم. واقعاً این بازی را خیلی خوب بلد بود و من همیشه از قبل می دانستم که بازنده هستم
در ماه دو بار افسر نگهبان می ایستاد و شبها خانه نمی آمد، من هم برای این که تنها نباشم به خانه پدرم می رفتم بعد از ازدواجمان فقط یک شب تنهایی خانه خودمان ،ماندم حمید هر یک ربع تماس می گرفت و حالم را می پرسید، صبح که آمد کلی دلخور شده بود، گفت: «چرا تنها موندی تا خود صبح به تو فکر کردم که نکنه بترسی، یا اتفاقی برات بیفته، اصلا تمرکز نداشتم
فردای سیزده به درحمید افسر نگهبان بود، چون هوا مناسب تر شده بود با موتور سر کار می رفت بعد از خوردن صبحانه بدرقه اش کردم، مثل
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هر_روز_بایاد_شهداء_.
سال 1340 ه.ش در مشهد مقدس، در خانوادهای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت(علیهم السّلام) متولد شد. پدرش که از کسبه متعهد به شمار میآمد، در دوران ستمشاهی و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیتالله خامنهای شهید هاشمینژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت. وی که برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قایل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت میبرد و از این راه فرزندش را با مکتب اهل بیت (علیهم السّلام) و تعالیم انسانساز اسلام آشنا میکرد.شروع جریانات انقلاب، او که جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شرکت در محافل درسی مسجد جوادالائمه (علیه السّلام) و امام حسن مجتبی(علیه السّلام) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم حضرت آیتالله خامنهای (دام ظله العالی) بهرههای فراوانی برد و ره توشههای همین تعالیم را با خود به محیط دبیرستان و میان دانشآموزان منتقل مینموددهم شهریور ماه 1365، روزی که روح این سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقیهالله الاعظم(علیه السلام ) در عملیات کربلای 2 بر بلندای قله 2519 حاج عمران به پرواز درآمد و به فیض شهادت نائل شد.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#سفارش_امام_خامنه_ای
🌹🌹محمود موقع انقلاب شاگرد ما بود ولی حالا استاد ما شد ، او به فیض شهادت رسید ولی ما هنوز ماندیم.»
🌸مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای ( دام ظلّه العالی)
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
اسم محمود کاوه با کردستان گره خورده است؛ با اینکه شهید کاوه اهل مشهد بوده اما هرجا صحبت از این فرمانده می شود همه رشادت های او را در کردستان به خاطر می آورند.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
سرتیپ شهید حسن آبشناسان – فرمانده لشکر 23 نوهد – میگوید:
اگردر دنیا یک چریک پاکباخته و دل باخته به اسلام و حضرت امام(ره) وجود داشته باشد، محمود کاوه است و هر رزمندهای که بخواهد خوب پخته و آبدیده شود باید با تیپ ویژه شهدا پیش برود.
او دارای فضایل روحی و اخلاقی ویژهای بود و انجام کار خالصانه و بیریا را سرلوحه زندگی خود قرار داده بود. عموماً کم سخن میگفت و بیشتر عمل میکرد و همواره سعی میکرد وحدت ارتش و سپاه حفظ شود و ارتشیان نیز او را از خود میدانستند. ❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
در بخشی از وصیت این شهید گرانقدر آمده است: "دشمن باید بداند و این تجربه را کسب کرده باشد که هر توطئهای را که علیه انقلاب طرحریزی کند، امت بیدار و آگاه با پیروی از رهبر عزیز، آن را خنثی خواهد کرد. آینده جنگ هم کاملاً روشن است که پیروزی نصیب رزمندگان اسلام خواهد شد و هیچگاه ما نخواهیم گذاشت که خون شهیدانمان هدر رود. اگر امروز به انقلاب ما خدشه وارد شود، بدانید که به مسلمانهای جهان خدشه وارد شده است و اگر به انقلاب ما رونق داده شود، آنها پیروز شدهاند."
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
#دختر_شهید
با توجه به اینکه نقش و حضور پدر در منطقه جنگی خیلی موثر بود ، واقعا خیلی کم پیش ما حضور داشت طوری که مادرم می گوید سه ماه بعد از تولد من تازه به خانه برگشته بود تا برای اولین بار من را ببیند. حتی مادرم چند روز قبل از آمدن پدر گله کرده بود که محمود بچه سه ماهه شد قرار بود روز اول بیایی و ببینی اش . پدر هم گفته بود که اینجا بچه های مردم دارند پرپر می شوند من نمی توانم آن ها را رها کنم. بعد وقتی هم که پدر به خانه آمده و من را دیده بود نگفته بود که این دختر ماست، روبه مادرم گفته بود این دخترت است . حتی وقتی برای من شناسنامه گرفته بود ، به مادرم گفته بود این شناسنامه دخترت است ، برو عروسش کن. یعنی از همان موقع می خواسته این ذهنیت و باور را به مادر بدهد که به تنهایی باید من را بزرگ کند.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_هفت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست گرفت، به خیابان که رسید موتور را روشن کرد و رفت روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود نمی خواست صدای موتور اول صبح مزاحم کسی باشد شبها هم وقتی دیروقت از هیئت بر می گشت از همان سر کوچه موتور را خاموش می کرد
مثل همه روزهایی که حمید افسر نگهبان بود یا مأموریت می رفت خرید خانه با من بود کارهای خانه را که انجام دادم لیست وسایلی که نیاز داشتیم را نوشتم و از خانه بیرون آمدم از نان گرفته تا سبزی و میوه، با این که خرید و جابجا کردن این همه وسیله آن هم بدون ماشین برایم سخت بود و من پیش از ازدواجمان هیچ وقت چنین تجربیاتی را نداشتم ولی نمی خواستم وقتی حمید با خستگی از مأموریت به خانه می رسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیله ای بفرستم بعد از انجام خریدها به جای این که من خانه پدرم بروم آبجی فاطمه به خانه ما آمد من و حمید معمولاً خانه که بودیم کتاب می خواندیم برای خواهرم سکوت و آرامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود، خیلی زود حوصله اش سر ،رفت با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد بیا یکم تلویزیون ببینیم حوصلم سر رفت!» گفتم «تلویزیون ما معمولا خاموشه مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم حقیقتش هم همین بود خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل ششم : دیوانه گشته ایم مجنون و خسته ایم
#قسمت_صد_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕
کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم حمید طبق فتوای حضرت آقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شود لزوماً از نظر شرعی بلااشکال نیست، به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشنود
دید و بازدیدهای عید که کمتر شد با حمید قرار گذاشتیم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود مجبور شدیم از مهمانها سری به سری دعوت کنیم، آنقدر جا کم بود که حتی همه برادرهای حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم.
حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت و آمد کنیم می گفت مهمون حبیب خداست این رفت و آمدها محبت ایجاد می کنه در خونه ما به روی همه بازه کار این مهمان نوازیها به جایی رسیده بود که بعضی از ایام هفته دو سه روز پشت هم مهمان داشتیم هم شام هم .ناهار چون دانشگاه می رفتم و این حجم کار برایم طاقت فرسا بود دوست داشتم هر دو هفته یک بار یا نهایتا هر هفته یک بار مهمان ،بیاید ولی بارها می شد که حمید تماس می گرفت و می گفت امشب مهمان داریم می گفتم حمید جان میوه ها رو آماده کن، چایی دم کن تا من برسم و خورشت رو بار بذارم
گاهی کلاسهایم تا غروب طول می کشید مهمانها زودتر از من به خانه می رسیدند، آن قدر وقت کم می آوردم که حتی فرصت نمی کردم لباس
🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._