4_5879803051333650769.mp3
11.03M
"❁"
#کارگاه_انصاف 1⃣2⃣
#استاد_شجاعی 🎤
▪️فقط یک نوع نگاه وجود دارد که؛
ترمز انسان را دربرابر ظلم میکشد،
و او را برای متّصف شدن، به صفت انصاف، یاری میکند !
- چه نوع نگاهی؟
چگونه میتوان، بدان دست یافت ؟
4_5891043272805058083.mp3
4.34M
💠 روشنگری استاد طالقانی👆👆
🔴موضوع:
🔸مبحث معده و اظهارات نادرست برخی از پزشکان در خصوص آن
🔹دیدگاه علمی اجتهادی در خصوص ترکیب آب و غذا و...
🌐لطفا نشر دهید تا مردم آگاه شوند.
•{ #استادپناهیان }•
چرا خانمها شهـید نمیشن؟!
.
چون به شهادت احتیاج ندارن!
این آقایونن که باید شهید بشن،
تا به سعادت برسن...✨
خانم ها یه تحمل بکنند تو خونه،
اجر یه شهید رو بهشون میدن🌿
دیگه نمیخواد کار زیادی بڪنن!!
خانمها واقعا امکانات معنویشون بالاست
فقط باید بدونند ڪجا باید چیڪار ڪنند؛
مردِ بداخلاقشو تحمل ڪنه
بچه " #ولایتمدار " میشه!
اون رفتارهایی ڪه برای آقایون گفتیم هم همین تاثیر رو داره ..
همون روز اول ڪه حضرت امالبنین"س"
اومدن تو خونه حضرت
حسنین ڪسالت داشتند، شروع ڪرد به تیمار ڪردن
تا سالها به احترام بچه های حضرت،
خودشون بچه دار نشدند!
بعد ڪه چهار پسر آورد،
همیشه به پسرانش تاڪید میڪرد:
من ڪنیزِ بچه های #امیرالمومنین"ع" هستم
و شماها خدمتگزاران بچه های آقا هستید
"مــادر" ولایتمدار تربیت میڪنه
مادرهای بزرگوار، نقشتون ویژه هست!
به حق #حضرت_امالبنین یه همت بزرگے بڪنید در تربیت بچهها ..
پدر اگر #امیرالمؤمنین هم باشه،
نمیشه نقش" مادر " رو انڪار ڪرد!
دخترها رو دارید تربیت میڪنید به گونه ای خاص تربیت بڪنیدڪه پس فردا امالبنین باشند♥️
✅ گاهی بعضیها به آدم حرفی میزنند که خدا آن را فرستاده است.
💎 آیتالله حائری شیرازی (ره): من تا سیوچهار سالگی ازدواج نکردم، معمولاً از وجوه شرعی کم مصرف میکردم. کار زراعت و اینها داشتم. خب آن هم کفاف نمیداد.
یک شاگرد داشتم که پیش من درس می خواند. سنّش هم شاید از من کوچکتر بود اما او ازدواج کرده بود. یک دفعه به من گفت: آقای حائری! پیر شدی! باید زودتر ازدواج کنی.
گفتم: من واقعاً آمادگی ندارم. چیزی هم اندوخته نکردهام.
🔹 گفت: «تو نشستهای خدا غنیات کند، بعد ازدواج کنی؛ خدا هم گفته اول ازدواج کن تا احتیاجت را رفع کنم».
تو به او تعارف میکنی و او هم به تو تعارف میکند!
مگر خدا نگفته که : «إِن يَكُونُوا فُقَرَاءَ يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ / اگر فقیر باشند، خدا از فضل خود غنیشان میکند.»
🔺 طَریقُ السُّلُوک «صفحه تخصصی یادنامه اولیاء الله و احوالات بزرگان عالم اسلام»
#ازدواج_آسان
#ازدواج_در_وقت_نیاز
❀͜͡⛅️🌻●
والدین عزیز بيشتر از آنكه مهم باشد چه مى گوييد، مهم است چگونه مى گوييد!
لحن كلام ، حالت بدن و نگاهتان به فرزندتان اين پيام را مى دهد كه او در محيطى امن است و مى تواند به شما اعتماد كند يا احساس خطر كند و با شما بجنگد.
محكم اما آرام حرف بزنيد، به چشمهاى فرزندتان نگاه كنيد و سرتان را به تاييد حرفهايتان آرام تكان دهيد و به جاى اينكه بالای سر فرزندتان دست به كمر بايستيد، به سمت او خم شويد و يا هم قد او روى زمين بنشينيد. بچه ها زمانى كه احساس امنيت مى كنند بهتر حاضر به همكارى مى شوند.
#فانوس_قدیمی :
خونه مینا کوچولو نزدیک یه جنگل بود، مینا بیشتر وقتا تو خونشون بازی می کرد، به کلاغها نگاه می کرد، یه روز که مینا کوپولو داشت به پدر و مادر کمک می کرد؛ دید یه پیرمرد که یه فانوس ... 👇
4_5814471552174917486.mp3
10.33M
❤️ #دین_زیباست
❤️ #امام_شناسی
قسمت 48
#شفاعت
پیش از خلقت
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
#صفات_الشیعه
✅ لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه
در کانال خودتان منتشر کنید
بدون ذکر منبع
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_چهل_و_چهار آیه سرخ شد و لب گزید،اشک چشمانش را پُر کرد...رها سکوت را
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_چهل_و_پنج
به مادرش که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتک هایی که مادرش از
خواهرهای شوهرش میخورد! به رنجهایی که از بددهنی مادر شوهرش
میکشید.
"مادرم! چه روزهای سختی را گذرانده ای! این روزهایت به نگرانی سرنوشت شوم من میگذرد؟
ِ منی که این روزها، آرامتر از تمام روزهای آن خانه ی پدری ام!
ِمردی که سی و پنج سال تو را آزرد و اشک مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود. صدا زدنه ای خدا را دوست داشت؛ "حی علی الصلاة" دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادرسپیده یادگار آیه اش اتاقش را باز کرد و برسر کرد و مردی آرام در اتاقش را باز کردوبه نظاره نشست نمازش را...
مردی که نمازهایش به زور به تعداد انگشتان دستش میرسید،چند روزی بود که صبح هایش را اینگونه آغاز میکرد.
به قنوت که رسید، صدرادل از کف داده بود برای این عاشقانه های خاموش! قبل از رها کسی در این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟
تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن چادر بود؛ حقیقت آن نماز بود! رها از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
َ قبل از اتمام سلام نمازش رفت... و رها ندانست مردی روزهایش را با نگاه به او آغاز میکند!
ساعت هفت و نیم صبح که شد، رها لباس پوشیده، آماده ی رفتن بود.
قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند،
صدرا صدایش زد:
_صبر کن رها، میرسونمت!
_ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
_آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
_نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای ناهار خونه باشن و کانون خانواده رو حفظ کنن؛ میگه فشار کاری زیاد باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون غداخوردن سر یک سفره، باعث میشه بچه ها کمتر از خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم روی روحیه ی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
حرم
"رمان #از_روزی_که_رفتی #قسمت_چهل_و_پنج به مادرش که شد زن دوم مردی که یک پسر داشت. به کتک هایی که م
"رمان #از_روزی_که_رفتی
#قسمت_چهل_و_شش
_پس مرد خوبیه
_برای ما بیشتر پدره!
دلش حسرت زده ی پدر بود! آنقدرحرفش حسرت داشت که دل صدرا برایش سوخت "چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من حسرت زده ی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب مرخصی میگرفتی
آیه: نیاز دارم به کار! سرم گرم باشه برام بهتره!
ساعت 10 صبح رها با مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با ضرب باز شد، رها چشم به سمت در گرداند، رویا بود.
_پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در خدمتتون هستم!
_بد نیست تو که اینقدر چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته با نامحرم نشستی؟ شیطون نیاد وسطتون!
رها تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با نگهبانی تماس بگیرید!
رویا پوزخندی زد:
_جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
رها کلافه شده بود. معذرتوخواهی کرد و مشاوره ای که دقایق آخرش بود را به پایان رساند
با رفتن مرد، رویا وارد اتاق شد
_از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم.
_هستی! وقتی اسمت توی شناسنامه ی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به خواست خودم وارد زندگی آقای زند نشدم که الان به خواست خودم برم بیرون.
_بلاخره که صدرا طلاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
_تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی.
از اون خونه برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف شما زندگی نمیکنه!
_و این تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت. رویا را شناخته بود. از مراجعش عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد پنج ماهگی شده بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد،در اتاقِ رها را که باز کرد، چنداتفاق افتاد
رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه دوخت. رویا آیه را دید
و برافروخته تر شد و فریاد زد:
_همهش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
رها چشم از آیه نگرفت.
نگاهش شرمنده ی آیه اش بود. رویا به سمت رهایی رفت که ایستاه بود مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کف دست به سینه ی رها زد. رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین افتاد و چشم هایش بسته شد.
آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بیحرکت شد.
خون روی زمین را که قرمز کرد، دکترصدر و مشفق هم رسیدند... سایه که رها را دید جیغ کشید.
دکتر مشفق: خانم موسوی... خانم موسوی... با اورژانس تماس بگیرید!
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق در حال معاینهی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد،
یکی رویا رابُرد و دیگری رها را!
در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود.
آیه بالای سرش دعا میخواند و
گهگاه با تلفن رها به صدرا زنگ میزد... هنوز خاموش بود!
آیه به پلیس هر آنچه را که دیده بود گفته بود و اکنون منتظر همسر رهابودند! طرف کدام را میگرفت؟ زنش یانامزدش؟
بعد از چند ساعت بلاخره تماس برقرار شد و صدای صدرا در گوشی پیچید:
_رها الان کار دارم، تازه از دادگاه اومدم بیرون! تا نیم ساعت دیگه یه دادگاه دیگه دارم، خودم بهت زنگ میزنم.
قبل از آنکه تماس را قطع کند آیه سخن گفت:
_آقا صدرا!
قلب صدرا در سینه اش فرو ریخت؛ از صبح دلش شور میزد و حالا... چرا
آیه با تلفن رها به او زنگ زده بود؟ رهایش کجاست؟
_چی شده؟ رها کجاست؟
_بیمارستان... بیاید! بهتون نیاز داره.
صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم!
صدرا بیقرار بود، با سرعت میرفت. به بیمارستان که رسید، چشم چرخاند برای دیدن آشنا... کسی نبود! از اطلاعات درباره ی رهای این روزهایش پرسید و به آیه رسید...
_آیه خانم!
آیه نگاه به صدرای بیقرار کرد، میدانست سوالش چیست، پس منتظر نشد که او بپرسد:
_بیهوشه، هنوز بههوش نیومده؛ ضربه ی سختی به سرش خورده!
_چرا؟ تصادف کردید؟
تلفن صدرا زنگ خورد. پدر رویا بود! چه بدموقع! صدا را قطع کرد اما دوباره زنگ خورد. کلافه از آیه عذرخواهی کرد و جواب داد:
ادامه دارد...
نویسنده: #سنیه_منصوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ گناه شما را از ما دور نمیکند ، اگر گناه هم کردید از ما (اهلبیت)رو برنگردونید
#کلیپ
#استاد_عالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
آسـانتـرین راه ترک گناه ....
باتوجه به مطلب بالا👆 این راهکار پیشنهادی رو حتما ببینید.📝
[برترین کار،کاربرای #فرج است]