eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
629 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5960868368612329008.mp3
197.4K
🌷دعای روز ششم ماه مبارک رمضان با نوای دلنشین استاد موسوی قهار🌷
4_5873142179827810459.mp3
14.96M
💎ترتیل جزء ششم قرآن 💎با صدای استاد عبدالباسط دعا
4_5960868368612329009.mp3
4.04M
(تندخوانی) توسط استاد معتز آقایی
سحر ششم..... ✍ پنج سفره از ضیافتت، جمع شد... و تو همچنان، به سفره داری ات، مشغولی.. ❄️خسته نشدی...؟ خداااا از بس آغوش گشودی.. و... من، رمیدم!! از بس، بوسه بارانم کردی و.. من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم!! از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگ تو، دل ندادم!!؟؟ ❄️خودم... از خودم خسته ام خدا.... از قلبی، که توان دریا شدن ندارد... از بالهایی، که جان بال زدن ندارد... از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود... ❣شش سحر است که؛ زمین را برایم خلوت کرده ای... تا من... دست در دست تو... گوشه ای از آسمان را بگیرم و.. پرواز کنم.. اما.. سنگینی روح کوچکم.. چنان زمین گیرم کرده.. که حتی هوس پرواز هم، به سرم نمی افتد!! چه کنم، محبوبم...؟؟ بی تو...همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حبس می شود... چه رسد به روح تنگ من.. که عمريست در چهارچوب بدنم، حبس شده است!! 👣امشب برای دریا شدنم...قنوت می گیرم.. برای رها شدنم از زنجیرهایی.. که پای دل مرا سخخخت بسته اند... تو...؛تنها گشاینده گره های کور زمینی... من جز تو... هیچ گره گشایی را نمي شناسم... ✍یک سوال... خدا ؛ امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده ام...باز می کنی؟؟
هدایت شده از حرم
1_1742122.mp3
22.86M
⬆️ ┏━━━🍃═♥️━━━┓   @haram110 ┗━━━♥️═🍃━━━┛
هدایت شده از حرم
abu_hamzeh_samavati_01.mp3
10.86M
@haram110 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
هدایت شده از حرم
sahar_farahmand.mp3
2.77M
🍃🌸دعای سحر فرهمند🍃🌸 @haram110 ☘️🌷☘️🌷☘️🌷☘️🌷
هدایت شده از حرم
monjatae-ameral-momenen1.mp365005.mp3
4.49M
🙏مناجات و صوت بسیار زیبا و تاثیر گذار حضرت امیرالمومنین در مسجد کوفه 🌹 😔الهم انی اسئلک الاماااان التماس دعا ▪️ @haram110
6 ماه رمضان 1 ـ ضرب سکّه به نام امام رضا علیه السلام در این روز در سال 201 هـ سکه طلا به نام مبارک حضرت رضا علیه السلام زدند. بنابر قولی این روز روز ولایت عهدی اجباری آن حضرت بوده است، و مردم با آن حضرت به ولایت عهدی بیعت نمودند. (2) 📚 منابع : 1. شرح الأخبار : ج 3، ص 342 ـ 341. و ... . 2. مسار الشیعة : ص 6. نفائح العلام : ص 115.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حکیم دکتر روازاده ⬅️ منع نوشیدن در زمان افطار و ناشتا
🙏🏼 نماز روز ششم ماه رمضان 1) مرحوم سید‌بن طاووس در «اقبال الأعمال» می‌نویسد: «مرحوم شیخ مفید در کتاب «تواریخ الشّـرعیّة»، روز ششم ماه رمضان را روز بیعت مأمون با مولای ما حضرت رضا علیه السلام دانسته است. به دلیل آنچه که از حقوق مولای ما حضرت رضا علیه السلام در این روز بر ما ظاهر شد، نمازی دو رکعتی در این روز خوانده می‌شود. در هر رکعت این نماز، باید یک حمد و 25 مرتبه سوره توحید خوانده شود.» (بحارالأنوار، ج 98، ص 25به نقل از اقبال الاعمال) 2) مرحوم علاّمه مجلسی در «بحارالأنوار» می‌نویسد: «مناسب است این نماز در حرم مقدّس حضرت رضا علیه السلام و بعد از زیارت آن حضرت، خوانده شود.» (بحارالأنوار، ج102، ص43) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
😓💎 امام رضا علیه السلام خیلی آقا و جوانمرد است مرحوم آیت الله تولایی خراسانی در منابر مسجد جامع زاهدان در ماه رمضان 1390 قمری می فرمود: حضرت رضا علیه السلام، خیلی پول خرج کن است. امام رضا علیه السلام، امام ما مشهدی‌ها و خراسانی‌ها خیلی خرّاج است، خیلی هم آقاست. بروید بچسبید و ضریح او را بگیرید. یک لوطی ‌گری و مردانگی و آقایی و پول خرج کنی دارد آقا امام رضا علیه السلام که آن سرش نامعلوم است. از همه ائمه علیهم السلام پول خرج کن ‌تر است. معطل نشوید. (سخنرانی‌های مسجد جامع زاهدان، روز 30 ماه رمضان 1390 قمری) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💕 به نیابت از امام زمان علیه السلام به مشهد برو. اگر خالص و مخلص و روی علاقه، همین‌طور که من می ‌گویم رفتی و برگشتی و هیچ چیز بر تو مفهوم نشد، به صورت من تف بیانداز مرحوم آیت الله تولایی خراسانی در سخنرانی خود در مسجد جامع زاهدان، در ماه رمضان سال1390قمری می فرمود: یکی از رفقای تهران من، از تجار تهران است، پای یکی از منابر من در تهران بود، 10 شب من در مورد امام زمان صحبت می‌ کردم، شب آخر پشتش گذاشتم و گاز زیاد دادیم مطلب را ریختم، خودم هم حال پیدا کردم، مجلس هم منقلب شد و او هم منقلب شد. گذشت، فردا به من تلفن کرد که حاج آقا! می‌خواهم به مشهد مشرّف شوم به نیابت امام زمان علیه السلام، دیشب این سفارش را کردید، حال اگر دستوراتی دارد به من بگویید. گفتم: من دستوری ندارم، دستور زیر خرقه درویشی نداریم، مطلب همان بود که بالای منبر گفتم، سرّ مگویی نداریم که به تو بگوییم، یک مقدار پاک و پاکیزه و با ادب حرکت کن، یک غسلی بکن که با طهارت رفته باشی. گذشت. بعد از 20 روز به من تلفن کرد و گفت: سلام علیکم، من فلانی هستم، حاج آقا الساعه بیایید کار واجبی با شما دارم. گفتم: چه زمانی آمدی؟ گفت: همین الان آمدم، 10 دقیقه بیشتر نیست که وارد خانه شدم و پشت تلفن شروع به گریه کرد. گفتم: چرا گریه می ‌کنی؟ مصیبتی حادثه‌ای شده است ؟ او فهمید که من اشتباه کرده ‌ام، گفت: قربان صاحب الزّمان علیه السلام بروم، جانم فدای صاحب الزمان بشود، خدا پدر تو را بیامرزد، بیایید که من یک مطلبی دارم. فهمیدم که یک چیزی شده است، چون من از این رفیق‌ها زیاد داشتم، رفقا چیزها به من گفتند. فهمیدم که یک نظر لطفی به او شده است، یک چیزی به او فهمانده ‌اند. گفتم الان می ‌آیم. رفتم در خانه ‌اش و خانه او نزدیک به خانه من بود. وقتی زنگ زدم، خودش با پای برهنه آمد و در را باز کرد، دست به گردن من انداخت و صورت من و دست من و شانه من را می ‌بوسد و گریه می‌کند و می‌گوید جانم فدای صاحب‌الزمان بشود! خدا پدر تو را بیامرزد که عجب راهی را به من نشان دادی! گفت: من چندین سفر به زیارت امام رضا علیه السلام رفتم، به خدا این سفر هیچ طرف مقایسه با آن سفرها نبود، اسم برد و چیزهایی گفت، در کدام مکان امام زمان علیه السلام کمک کرد، در کدام مکان امام زمان علیه السلام آقایی کرد، در کدام مکان امام زمان علیه السلام پذیرایی کرد، در کدام مکان چه شد و چه شد. می‌گفت و گریه می ‌کرد. گفت: تو راست می ‌گفتی که امام زمان علیه السلام جوان مرد است، آقا است، هریک قدمی که تو برای او برداری، او 10 قدم به تو پاداش می‌ دهد، من باور می ‌کردم، ولی این‌طور که عیاناً مشاهده کرده باشم، نبود. به خدا هرکس برای امام زمان علیه السلام یک قدم بردارد، امام زمان علیه السلام برای او 10 قدم برمی‌دارد. یک بلیط ماشین بگیر و به مشهد برو به نیابت امام زمان علیه السلام. اگر خالص و مخلص و روی علاقه، همین‌طور که من می ‌گویم رفتی و برگشتی و هیچ چیز بر تو مفهوم نشد، تف به صورت من بیانداز. من اگر مرده باشم بیا لگد به قبر من بزن. بیخود که نمی ‌گویم. رو بخار معده این‌طور پر جوش حرف نمی ‌زنم، تا 100 تا نظیر آن را ندیده باشم، این‌طور به عرض شما نمی ‌رسانم. (سخنرانی های مسجد جامع زاهدان، شب عید فطر1390قمری) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
ششمین روز شدم تشنه ی يک جرعه ی آب به فدای لب عطشان تو ای طفل رباب...
🚿🚿🚿دستور غسل برای شب هفتم ماه مبارک رمضان سروران و دوستان گرامی! بنا بر روایات و فرموده مرحوم سید بن طاووس در «اقبال الاعمال»، غسل در شب های فرد ماه رمضان، یعنی شب های اول، سوم، پنجم و ...؛ و در تمام شب های دهه آخر ماه استحباب دارد. البته در بعضی شب ها تاکید بیشتری شده است، نظیر شب اول، شب15، شب های قدر، شب24، شب25، شب27، شب29 و شب آخر ماه رمضان. (اقبال الاعمال، ص400 و 485) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏🏼 نماز شب هفتم ماه رمضان قال امیرُالمُؤمنین علیه السلام: مَنْ صَلَّى فِي اللَّيْلَةِ السَّابِعَةِ مِنْ شَهْرِ رَمَضَانَ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ، يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ مَرَّةً وَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ ثَلَاثَ عَشْرَةَ مَرَّةً، بَنَى اللَّهُ لَهُ فِي جَنَّةِ عَدْنٍ قَصْرَيْ ذَهَبٍ، وَ كَانَ فِي أَمَانِ اللَّهِ تَعَالَى إِلَى شَهْرِ رَمَضَانٍ مِثْلِه. ‏(بحارالأنوار، ج97، ص382 به نقل از اربعین شهید) امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: هرکس در شب هفتم ماه رمضان 4 رکعت نماز بخواند، در هر رکعت یک حمد و سیزده مرتبه سوره قدر، خداوند در جنت عدن قصری از طلا برای او بنا می کند، و تا رمضان سال آینده در امان الهی خواهد بود. ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
*همسرتان یک درخت نیست*‼️ پس وقتی در مورد او صحبت میکنید از اسامی اشاره مثل این‌ یا اون به کار نبرید! این کلمه‌های ببین و الو و آهای وقتی همسرتان شما را صدا میزند با علاقه به او جواب بدهید! مثلا به جای گفتن هاااان؟ یا گفتن یک بله خالی به او بگویید: بله‌عزیزم یا جانِ‌دلم یا جانم . مطمئن باشید‌ دراضای احترام گذاشتن احترام میبینید.✔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔞 💢 😳🤭 🚫+۱۸ ⚠️این کلیپ روحتماپخش کنید ‌‌‌‌--•-•-•-------❀•♥•❀ --------•-•-•--
4_149789217830995096.mp3
2.84M
قصه چکمه کودکان👆👆👆👆
شب شد و باز دوباره پیدا شده ستاره ماه دوباره تابیده روز چی شده ؟ خوابیده تَق تَق تَق ، تَقانه بابا آمد به خانه صدای پا شنیدم از جای خود پریدم سلام بابا ، بفرما ! خسته نباشی بابا بوسۀ داغ و لبخند عطر شکوفه و قند دو دست گرم و خسته پاکت و کیف و بسته سیب و انار ، گلابی شب شده سبز و آبی
4_5915649080314300884.mp3
8.94M
مخصوص نوجوانان 👉 مخصوص معلمین مدارس 👉 🔻در پاسخ به این سوال که : از کجا بدانیم احادیثی که به دست ما رسیده است از اهل بیت علیهم السلام رسیده و دروغین و جعلی نیست! قسمت : 4 مقدمة چهارم لطفا برسانید به دست آنکه میشناسید
4_5985302845581167565.mp3
9.79M
✦‍ 6️⃣3️⃣ 🎤 💥 یکی از نمونه‌ بی‌انصافی‌های خطرناک؛ ۱- سکوت انسان، در زمانی است که ظلم را در حق کسی می‌بیند! ۲- دفاع انسان، از کسی است که ظلم می‌کند! ♨️ ما حتما در این امتحان بزرگ قرار خواهیم گرفت. اگر شخصی که ظلم می‌کند از عزیزان و نزدیکان ما بود، چگونه باید موضع‌گیری کرد؟
4_6007926903640426609.mp3
6.28M
⚡️ 🤔چرا کبد تنبل میشود...❓ 💮اگر کبد تنبل شود چه مشکلاتی را به همراه دارد...❓ 🌀کبد چند نوع عملکرد دارد...❓ 🔰درمان تنبلی کبد چیست...❓ 🎤 🍃🌺
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_چهاردهم _ارمیا! چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه..
"رمان آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم ازدواج کرده! ارمیا: این یعنی چی؟ رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد! دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد! دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت! ارمیا: همسر سابقش؟! آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما، پدرش اونو به عقد پسرعموش درآورد! شما رفتید و اون در عشقش به شما باقیموند و غرق در خیالات شد. بالخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو به گردن پسرعموش بندازه و یه شب میخواسته با چاقو بکشدش که خوشبختانه تو اون ماجرا زنده مونده بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به مواد رو آورد و بیماری های روحیش افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص شده، قبل ازاینکه با شما آشنا بشه هم مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون بیشتر شده! ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه ازدواج کنم! آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما به مرور حاد شده! دکتر مشفق: باید بستری بشه! آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه بدم، منم الان درگیر ماجرائم! دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه میدید؟ رها: باید پرونده شو بخونم و با آیه صحبت کنم دکتر! ارمیا: خیلی خطرناکه؟ دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما چیه دکتر مشفق؟ ارمیا میان حرفشان پرید: _برای آیه خانم میگم! نگاهها نگران شد، دل ارمیا لرزید: _بهم بگید چه خبره! مشفق: خب اون چندبار دیگه سعی کرد پسر عموش رو بکشه تا طلاقشو داد و این اقدامش یه کم نگران کننده ست چون الان خانم رحمانی هم جزء کسانی براش حساب میشه که مانع رسیدنش به شما میشن! آیه: اون چند ساله که منتظر شماست تا برگردید و این یعنی... ارمیا ابرو در هم کشید: _برداشتن شما از سر راه رسیدنش به من؟ آیه سری به تایید تکان داد. ارمیا سرش را به پشتی مبل تکیه داد. رها که به دیوار تکیه داده بود گفت: _برای همین ترسیده بودی آیه؟ نگاه آیه به ارمیا بود: _هم آره هم نه! کسی به در زد و مانع کنجکاوی بیشتر شد. صدای خانم موسوی بود که در را باز کرد و گفت: _خانواده ش رسیدن! دکتر صدر به همراه دکتر مشفق بلند شدند. دکتر صدر: من باهاشون صحبت میکنم، شما برید خونه. به سمت ارمیا رفت دستش را دراز کرد که ارمیا آن را گرفت و دوستانه فشرد: _شرمنده که اوضاع به هم ریخت و نشد با هم آشنا بشیم. یک روز باید بیایید که مفصل صحبت کنیم! ارمیا سعی کرد لبخند بر لبانش بنشاند که اصلاموفق نبود: _من شرمنده ام که باعث این اوضاع شدم! حتما خدمت میرسم. دوباره صدای خانم موسوی آمد: _راهنماییشون کردم اتاقتون دکتر! خطابش به دکتر صدر بود که تایید او را گرفت. بعد رو به رها کرد: _دکتر مرادی، همسرتون اومدن دنبالتون! رها عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. دکتر صدر و مشفق هم رفتند. آیه ماند و ارمیا که نگاه از هم میدزدیدند. آیه: بهتره بریم، زینب خیلی ترسیده بود. ارمیا: تقصیر منه! اصلا نمیدونم از کجا این بدبختی پرید وسط زندگیمون! آیه: الخیر فی ماوقع!خیر ما همین بوده، بهتره بریم به خرید امروزمون برسیم، من گرسنه ام! مهمون شما یا مهمون من؟ ارمیا با مهربانی نگاهش کرد و تصنعی ابرو در هم کشید: _جیب من و شما نداره، پولتونو بدید به من، خودم حساب میکنم! ِ آیه خندید: مامان فخرالسادات میدونه چه پسر خسیسی داره؟ ارمیا اصلاح کرد: _اقتصادی! هم ناهار بدم بهتون، هم خرید کنم براتون؟ فکر اینو کردید که من مثل شما دکتر نیستم و یه کارمند ساده ام؟ آیه پشت چشمی نازک کرد: _معنی کارمند ساده رو هم فهمیدیم جناب سرگرد! گاهی ترس و اضطراب هم بد نیست! به خاطر عوض کردن شرایط گاهی صمیمیتها بیشتر میشود! از اتاق که خارج شدند زینب بغ کرده روس صندلی نشسته بود ارمیا به آغوشش کشیدوموهایش را بوسید: _دختر بابا چرا ناراحته؟ اشک چشمان زینب را پر کرد. ارمیاصورتش را بوسید: _دختر من ترسید؟ چیزی نبود بابایی! ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_پانزدهم آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا
"رمان زینب:ترسیدم اشکش روی صورتش لرزید. آیه صبر کرد تا ارمیا پدری کردن را مشق کند. دستخطش که خوب بود، خدا کند غلط املایی نداشته باشد! ارمیا: تا بابا هست تو نباید بترسی، من مواظب تو و مامانت هستم! این را که میگفت نگاهش را به نگاه آیه دوخت؛ انگار میخواست آیه را مطمئن کند؛ شاید دل خودش را! اشکهای زینب را پاک کرد: _بریم ناهار بخوریم؟ زینب لبخند زد. چقدر بچه ها زود و راحت غمها و ترسهایشان را از یادمیبرند؛ کاش دنیا همیشه بچگانه میماند! غذایشان را که در یک رستوران سنتی خوردند، ارمیا از اعماق قلبش شاد بود. حسی جدید و ناب بود. با همسر و دخترش بود... چقدر شبیه آرزوهایش بود، چقدر بوی خوش عشق میداد! َ تمام مدت حواسش به آیه و زینب بود. دلش میخواست نقش مرد خانواده را خوب بازی کند، نقشی که عجیب به دلش نشسته بود. موقع خرید، آیه تمام مدت دنبال پیدا کردن لباسی مناسب برای زینب بود و ارمیا نگاهش به روسری ارغوانی رنگ داخل ویترین مغازه روبه رو! زینب که لباس را پرو میکرد سریع رفت و آن را خرید. آیه که برای زینب روسری میخرید، نگاه ارمیا به مانتوهای پشت ویترین مغازه ی کناری بود. به آیه نزدیک شد: _میخوای اون مانتوها رو ببینی؟ به نظرم قشنگن! آیه نگاه به آن مغازه انداخت: _مانتو دارم! ارمیا سرش را پایین انداخت: _میخوام براتون یه چیزی بخرم، لطفا بیایید دیگه! _باشه ارمیا لبخند زد و دست زینب را گرفت و آیه را به آن سمت هدایت کرد. آیه چند مانتو را پرو کرد و یکی را که قهوه ای سوخته بود از میانشان برداشت. ارمیا دستی به مانتوی دیگری کشید و گفت: _این آبی هم قشنگه ها، اینم بردار. آیه اصلاح کرد: _آبی نفتی! ارمیا شانه ای بالا انداخت: _آبیه دیگه. آیه ریز خندید و آن مانتو را هم برداشت. شب که به خانه بازگشتند، ارمیا عجیب حس خوشبختی میکرد... زینب خواب بود. سرش را روی شانه اش گذاشت و به نرمی او را به آغوش کشید. آیه در خانه را باز کرد و وارد واحدخودشان که شدند به سمت اتاق خواب رفتند؛ لامپ را روشن کرد و هر دو دم در اتاق خشکشان زد. تمام قاب عکسهایی که روی دیوار بود و نقشی از آیه و سید مهدی را در خود داشتند جایشان را به عکسهای آیه و ارمیا در روز عقد داده بودند. عکسهای دسته جمعی و دو نفره و سه نفره... رها خوب کارش را بلد بود. ارمیا با صدای زمزمه مانندی گفت: _عکسای عقدمون؟ آیه: کار رهاست! ارمیا لبخند تلخی زد: _دلشون برام سوخت؟ _نه! قرار شد عکسارو جمع کنه، گفت قبل از برگشتن ما انجامشون میده! این ایده از خودش بود، اما ایده ی خوبی بود. عکسای عقد رو ندیده بودی نه؟ _نه؛ وقت نشد! ادامه دارد... نویسنده: