eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
643 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سبک از‌دواج اسلامی - ایرانی میزان تماس های تلفنی و پیامکی برای شناخت قبل از ازدواج
نزدیک خانه ی ما یک مسجد قشنگ است که از مناره هایش بانگ اذان بلند است گلدسته های زیبا گویی طلایی رنگ است کز آن رنگ طلایی صوت قرآن بلند است گوید به ما مۆذن هر صبح و ظهر و هر شب برخیز ای مسلمان وقت نماز تنگ است
31.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهارت های زندگی « وسط حرفم نپر » رعایت نوبت در صحبت
4_6019064415263918857.mp3
14.94M
29 تاریخ رنجهای حضرت فاطمه سلام الله علیها قسمت 29 اسلامی (1) اهمیّت و تعریف وحدت اسلامی دشمن وحدت اسلامی کیست؟ مخصوص نوجوانان 👉 مخصوص معلمین 👉 ✅ مخاطب اصلی مجموعه فایلهای نوجوانان هستند، مقید باشید این فایلها را حداقل به نوجوان شیعه برسانید!
جغد 💟قَالَ حَدَّثَنِي أَبِي قَالَ دَخَلْتُ عَلَى الرِّضَا عليه السلام فَقَالَ لِي تَرَى هَذِهِ الْبُومَ مَا يَقُولُ النَّاسُ قَالَ قُلْتُ جُعِلْتُ فِدَاكَ جِئْنَا نَسْأَلُكَ فَقَالَ هَذِهِ الْبُومَةُ كَانَتْ عَلَى عَهْدِ جَدِّي رَسُولِ اللَّهِ صلي الله عليه و آله تَأْوِي الْمَنَازِلَ وَ الْقُصُورَ وَ الدُّورَ وَ كَانَتْ إِذَا أَكَلَ النَّاسُ الطَّعَامَ تَطِيرُ وَ تَقَعُ أَمَامَهُمْ فَيُرْمَى إِلَيْهَا بِالطَّعَامِ وَ تُسْقَى وَ تَرْجِعُ إِلَى مَكَانِهَا فَلَمَّا قُتِلَ الْحُسَيْنُ عليه السلام خَرَجَتْ مِنَ الْعُمْرَانِ إِلَى الْخَرَابِ وَ الْجِبَالِ وَ الْبَرَارِي وَ قَالَتْ بِئْسَ الْأُمَّةُ أَنْتُمْ قَتَلْتُمْ ابْنَ بِنْتِ نَبِيِّكُمْ وَ لَا آمَنُكُمْ عَلَى نَفْسِي ❇️پدرم براى من نقل نمود و گفت: بر حضرت رضا عليه السّلام وارد شدم، آن جناب به من فرمودند: اين جغد را مى بينى؟ مردم چه مى گويند؟ عرض كردم: فدايت شوم آمده ايم كه از شما بپرسيم. حضرت فرمودند: اين جغد در عصر جدّم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در منازل و قصرها و خانه‌ها سكنى داشت و هر وقت مردم مشغول خوردن طعام بودند اين حيوان پر مى زد و در مقابل ايشان خود را مى رساند و مردم طعام و غذا جلويش مى ريختند و اين حيوان طعام خورده و از آب خود را سيراب مى كرد و سپس به منزلش بر مى گشت ولى هنگامى كه حضرت حسين بن على عليهما السّلام شهيد شدند از شهر و آبادى خارج گشت و در خرابه‌ها و كوهها و بيابان‌ها مكان گرفت و گفت: بد امّتى شما مى باشيد! پسر دختر پيامبر خود را كشتيد و من به نسبت به نفس خود از شما در امان نيستم. 📚 کامل الزیارات باب 31 ص 450 ح 2 📚 الهی ‌بِحَقِ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
4_6048788642673985797.mp3
756.6K
توصیه برای جامانده های اربعین ۹۹!؟ 💡پاسخ:
۳۶ شریک اعمال 🌸حاج اسماعیل دولابی میفرماید: آیا نمیدانی امام زمان با ما در تمام اعمال نیک، شریک است؟ زیرا این اعمال نیّت های اوست. هر کس دو رکعت نماز می خواند... او در آن شریک است و شریک خوبی هم است. اگر شریک نباشد چیزی از شما پذیرفته نمیشود، قبولی کار شما به خاطر شرکت اوست. 🌸روح عالَم است. شما تصور میکنید که زیبایی و شادابی روح شما مال خودت است؟ مال اوست. السلام علیک یا روح العالم. امام زمان شریک انبیاء است، شریک قرآن است. 📚 کتاب طوبای محبت،ج۳ص۴۸ ┄┅═✧❁✧═┅┄
به ابیاتم نمی‌گنجید، وصف تو فقط گفتم فدای یک نخ چادر نمازت حضرت مادر...❤
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۱۷۶  رسیدم اونوقت شما به احساساتی بودن و بی منطق بودن متهمم میکنید؟ خواست از پشت میز بلند بشه اما دستش رو گرفتم و نشوندم: بشین عزیزم من تو رو به چیزی متهم نمیکنم! من فقط گفتم شاید لازم باشه به تبعاتش فکر کنی _باور کن فکر کردم به تبعات حجاب به اینکه ممکنه کارم رو از دست بدم تو فکر کردی من همینجور از روی هیجان این تصمیم رو گرفتم؟ مگه خودت نگفتی این بهترین راه برای نزدیک شدن به خداست؟ مگه نگفتی وقتی ابزار پیشرفته تر هست چرا استفاده نکنیم خب... حالا که من میخوام استفاده کنم نمیخوای کمکم کنی؟ لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم: چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی من منظور بدی نداشتم بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو از پای میز بلند شدم به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت ... روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره ولی به نظرم براش لازم بود نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود: _ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم واقعا این حرفا از تو بعیده میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم چرا باید وقتمو هدر بدم؟ بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم! خواهش میکنم _ آخه امروز... تیله های عسلیش به لرزش دراومد: یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم بهتم رو که دید از جاش بلند شد: از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق پشت کرد که بره دستش رو گرفتم و ایستادم محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم: ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم خوش اومدی! ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟! سری تکون دادم: چرا که نه امروز بعد از ظهر دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون امشب شام میخوام ببرمتون بیرون یه رستوران خوب! کتایون با صدای بلند گفت: ولخرجی نکن ورشکست میشی واسه اوقات بیکاری پس انداز کن! لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید روی شونه ش زدم: و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای... آروم لب زد: نمیترسند! _احسنت عادت کن به این حرفا بخندی این قدم اوله حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس ... جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد ژانت فنگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم نمیای؟! سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت ولی اینجا رو نه... نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم! ژانت سعی میکرد دلخور نشه: باشه اصلا من اشتباه میکنم ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی اگر نیای ناراحت میشم رفیق... پشت کرد و از در بیرون رفت نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ! به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم البته با چتر حالش خیلی خوب بود مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام‌! و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم: اینجوری سخت نیست؟! به نظرم با روسری راحتتره _منم همین فکرو میکنم ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی باروسری چرا! ولی خب من که روسری ندارم‌! نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد: دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟
لبخندش زیباتر شد: _دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم چقدر خوبه که من یک زنم اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن...
* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۱۷۷   دستش رو گرفتم: خوش بحالت ژانت به حالت غبطه میخورم این روزا برات روزای خیلی خوبیه ازشون خوب استفاده کن برای منم حتما دعا کن... روبه روی روحانی مسجد روی تک مبل نشسته بود و من هم کنارش روی مبل بغلی چند بار عمیق نفس کشید هیجان داشت... حاج آقای نسبتا مسن دستی به محاسنش کشید و قرآنی که در دست دیگه ش بود رو بوسید و به طرف ژانت گرفت: این هدیه مسجد به شماست دخترم امیدوارم عامل به قرآن باشید و در قیامت با قرآن محشور باشید خب اگر آماده هستی این جملاتی که میگم رو با من تکرار کن ژانت آخرین نفس عمیقش رو هم کشید و سرتکون داد حاج آقا هم شهادتین رو کلمه کلمه بر زبان آورد و ژانت تکرار کرد: اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _لااله _لااله _الا الله _الاالله... طنین صدای حاج آقا و تکرار ژانت شبیه موسیقی نرم آبشار روانم رو میشست و سنگریزه ها رو با خودش میبرد _اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _محمدا _محمدا _رسول الله _رسول الله... لبخند روی لبهای ژانت پهن شد حاج آقا آهسته گفت: مبارک باشه اگر قصد تشرف به مذهب شیعه رو دارید این جمله آخر رو هم تکرار کنید ژانت با لبخند سرتکون داد و چشمهاش رو دوباره بست _اشهدُ _اشهدُ _انَّ _انَّ _علیا _علیا _ولی الله _ولی الله... دست ژانت رو توی دست گرفتم و گونه ش رو نرم بوسیدم: مبارکه عزیزم لبخندش عمیق و عمیقتر شد تا چال ریزی روی گونه ش افتاد : ممنون حاج آقا ظرف شیرینی رو از روی میز برداشت و تعارفمون کرد: بفرمایید مبارکه... هر کدوم با تشکر یک شیرینی برداشتیم و توی پیش دستی گذاشتیم دست بردم توی کیفم و هدیه ای بیرون کشیدم با ذوق از دستم گرفتش: وای این مال منه چیه؟! همونطور که مشغول باز کردنش بود توضیح دادم: _یادته اونروز یه روسری خریدم واسه خودم گفتی خیلی خوشرنگه یکی هم واسه رضوان گرفتم؟ پستش نکردم که خودم بهش بدم ولی قسمت تو شد واسه اون یکی دیگه میخرم... با ذوق روسری گلبهی رو مقابل صورتش باز کرد: وای ممنونم ازت اینبار اون بود که گونه م رو میبوسید: خیلی قشنگه اون روزم دلم میخواست سرش کنم ولی... شجاعتش رو نداشتم اما امروز میتونم خداروشکر! ... پشت میز منتظر اومدن گارسون برای آوردن منو بودیم که رو به ژانت گفتم: اینجا یکم زیادی گرون نیست؟! لبخندی زد: یه شب که هزار شب نمیشه رفیق! چشمهام گرد شد: جان؟! _مگه این ضرب المثل ایرانی نیست من ترجمه شو گفتم دیگه‌! پیشخدمت اتوکشیده ای منو رو روی میز گذاشت و منتظر شد بالاخره چشم از ژانت با این هیبت جدید و زیبا گرفتم و به منو دادم: خب باز مثل اینکه من باید سبزیجات بخورم! _ماهی بخور خاویار شماره ... ۱۷ آهسته گفتم: ولمون کن دختر مثل اینکه جدی جدی زدی به سیم آخر خاویار؟! بعدم من اصلا دوست ندارم خاویار! _خب پس مثل من پاستا میگو سفارش بده سفارش رو داد و منو رو به پیش خدمت برگردوند همین که از میز دور شد با تردید پرسید: به نظرت کتی میاد؟! _حالا اگر نیاد دلخور میشی؟! _خب... آره نشم؟! _نه... رها کن الکی سر چیزای بی ارزش به خودت ناراحتی نده نتونسته یا نخواسته یا خوشش نیومده به هر حال نشده نیومده... دلیل خیلی بزرگی نیست واسه دلخوری و قهر و اینا تو الان باید نسبت به قبل صبوری و خوش اخلاقیت بیشتر بشه چون هر رفتار جدیدی رو دیگران تلاش میکنن بچسبونن به این تغییرت غرق فکر نفسش رو بیرون داد: میدونی... دارم فکر میکنم من و کتایون هر دو توی این مدت حرفهای یکسانی رو شنیدیم چی باعث شد من تحت تاثیر قرار بگیرم و اون نه _آدما تفاوتهای زیادی با هم دارن، تو فیزیولوژی، تو خلقیات روحی و روانی، درصد انعطاف پذیری، منطق محوری، تعصب و... اما درباره کتایون و تو شما هر دو تحت تاثیر قرار گرفتید و من این رو حس کردم، البته با اندازه های متفاوت اما اون هم تحت تاثیر قرار گرفت اما این تاثیر منجر به کنش نشد چون کتایون مقابلش ایستاد ولی تو نایستادی یعنی فرضت این نبود که باید با چیزی مقابله کرد اومده بودی تا بشنوی حداقل بعد از اون ماجرای اثبات خدا ولی کتایون برای جنگ اومده بود برای همینم سختشه دستاش رو ببره بالا سختشه تغییر ایجاد کنه تحول همیشه سخته و آدمها در مواجهه با اون رفتارهای متفاوتی دارن میبینی کتایون چقدر نسبت به حجابت گارد داره؟ چون حجاب یک تغییر کاملا تو چشم و بزرگه و از نظر کتایون این یعنی خطر حالا اینکه اون چطور با چالشش مواجه میشه به خودش مربوطه میدونم که رفیقشی و خیلی دلت میخواد حس خوبی که تجربه کردی به اونم بچشونی منم همین حس رو دارم ولی اصرار اصلا جواب نمیده آدمها رو تا یه حدی با آگاهی دادن کمک میکنن از یه جایی به بعد باید رهاشون کنی تا تصمیم بگیرن وگرنه که خدا جبرا همه رو مطیع میکرد و خلاص! تصمیم کتایون از اینجا به بعدش دیگه واقعا فقط به خودش مربوطه پس بیا دیگه... نگاهم رو از در ورودی گرفتم و به ژانت دادم: اومد
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و