▫️◽️#نقل_فضایل_از_کتب_مخالفین •عمریه﷼
▫️قسمت 🔖 یازدهم ✔️
💠 آنکه از حضرت پدر امیرالمومنین علی بن ابی طالب علیه السلام جدا گردد از خدا جدا شده است…"از منابع عامه"( عمریه )
♦♦➖➖♦♦
▫️حضرت پدر محمد مصطفی صلی الله علیه و آله فرمودند:
❇ مَن فارَقَكَ يا علي فقد فارَقَني و مَن فارَقَني فقد فارَقَ اللّهَ.
•———••———••———••———••———•
✴ یا علی (علیه السلام) هر کسی که از تو جدا شود از من جدا گشته و آنکه از من جدا گردد از خدا جدا شده است.
#بر_عمر_وعمریدوستلعنت ✊🏻
📚… مستدرک الصحیحین ۱۲۳/۳و ۱۴۶
… میزان الاعتدال ۳۲۳/۱
… ریاض النضرة ١٦٧/٢
… كنزالعمال ١٥٦/٦
… مجمع الزوائد ١٢٨/٩
🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
8.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر❣️58 روز مانده تا عید سعید غدیر خم
به ذات حق، که کسی نیست هم ردیف علی
قسم به خُلد که بنشسته در هَمال نجف...
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
▫️◽️#درس_های_کافی
قسمت🔖 نهم ✔️
⛔⛔امام قلابی...❗
این آیه در مورد چه کسی است ❓❗
👈وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ تَرَى الَّذِينَ كَذَبُوا عَلَى اللَّهِ وُجُوهُهُم مُّسْوَدَّةٌ أَلَيْسَ فِي جَهَنَّمَ مَثْوًى لِّلْمُتَكَبِّرِينَ
ﻭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻰ ﻛﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺳﻴﺎﻩ ﺍﺳﺖ ؛ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺩﻭﺯﺥ ﺟﺎﻳﮕﺎﻫﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺘﻜﺒﺮﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ؟
📖سوره زمر 60
•———••———••———••———••———•
🔸👥الحسين بن محمد، عن معلى بن محمد، عن محمد بن جمهور، عن عبد الله بن عبد الرحمن، عن الحسين بن المختار 👥
قال: قلت لأبي عبد الله عليه السلام: جعلت فداك " ويوم
القيامة ترى الذين كذبوا على الله "؟ قال: كل من زعم أنه إمام وليس بإمام، قلت: وإن كان فاطميا علويا؟ قال وإن كان فاطميا علويا.
•———••———••———••———••———•
🔸حسین ابن مختار میگوید نظر مبارک حضرت امام جعفرالصادق علیه السلام را در مورد( ایه) پرسیدم عرض کردم :فدایت شوم این آیه: ويوم القيامة ترى الذين كذبوا على الله.. "؟
ﻭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺴﺘﻨﺪ ﻣﻰ ﺑﻴﻨﻰ ﻛﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺳﻴﺎﻩ ﺍﺳﺖ....
👈حضرت فرمودند : درباره ی کسی است که خود را امام داند در حالی که امام نباشد،عرض کردم :اگر چه از فرزندان فاطمه و علی باشد ؟! فرمود:اگر چه از فرزندان فاطمه و علی باشد.
📚الکافی ج ۱باب من ادعی الامامه و لیس لها باهل ح ۳
🔅ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🔅
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است.
❗️❗️مشروعیت سب و لعن از دیدگاه جماعت عمریه ❗️#یک_بام_و_دو_هوا !¡؟
▫️◽️ قسمت 🔖 پنجم ✔️
💠 نفرین حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) بر معاویه حرامزاده بخاطر دشمنی با حضرت امیرالمومنین علی بن ابی طالب (علیه السلام)
📚جمهرة خطب العرب ج 2 ص 14 باب رد الحسن بن على على معاوية حين نال منه ومن أبيه
مقاتل الطالبيين ، ابوالفرج اصفهانی، ج 1 ص 19
شرح نهج البلاغة ج 16 ص 27
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
✅ امیرالمومنین علیه السلام و حڪومت
✍در ایام حکومت امیرالمومنین علیه السلام - در حالیکه ایشان حاکم بر عظیم ترین و بزرگترین قلمرو حکومت جهانی بودند - گروهی از بزرگان قصد داشتند برای کاری به حضور ایشان شرفیاب شوند؛
ابن عباس با عجله نزد آن حضرت آمد و عرض کرد یا امیرالمومنین عده ای از روسا قصد شرف یابی به حضور شما را دارند .
حضرت ڪه وضع ابن عباس را مشاهده فرمودند در حالی که کفش های خویش را وصله می زدند در وصف حکومت و بیارزشی آن فرمودند :
🔹والله لَهی اَحبُّ إلیَّ من إمرتکم إلا ان اُقیم حَقاً او ادفَعَ باطِلاً ...
🔸به خدا سوگند این کفش های کهنه از امارت و ریاست بر شما نزد من عزیزتر است مگر آن که حقی را بستانم و باطلی را از بین ببرم .
📚نهج البلاغه خطبه ۳۳
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مشکین21
تا دید چشمهام رو باز کردم تکیهش رو از دیوار برداشت و به طرفم اومد.
- بهتری؟
خشکی گلوم اذیتم میکرد. انگار دیوارههاش به هم چسبیده بود و عجیب میسوخت.
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم.
مادر کمکم کرد تا کمی نیمخیز بشم و من توی اون چاردیواری دنبال چی بودم که چشمهام دودو میزد؟
محمد بیرون رفت و لحظاتی بعد به همراه پرستار برگشت و اون هم سرُم رو قطع کرد و گفت:
- میتونید ببریدش، فقط هیجان، سر و صدا، اعصابخوردی اصلا براش خوب نیست. مراعات کنید.
رو به محمد ادامه داد:
- به اون آقا که بیرون بود گفتم به شما هم میگم، دعوا و جر و بحثهاتون رو بذارید برای یه جای دیگه نه جلو چشمهای ایشون.
دریافتنش آسون بود که محمد توی بیمارستان با عماد بحثش شده چون توی این چند روز بارها گفته بود، تا نزنم لهش کنم حالم خوب نمیشه.
به خونه بر گشتیم و مادر گفت که بچه رو به گلی سپرده. تموم استخونهام دردناک بود، توی بستر دراز کشیدم و پدر کنارم نشست برای دلجویی و مادرم با محمد رفتند تا محمدرضا رو از خونهی گلی بیارند.
- بابا مریم کو؟
- عماد که از شهر برگشت، اومد بردش. نگرانش نباش بابا، هر چی باشه اون پدرشه.
نفس بلند و صداداری کشیدم و سکوت کردم.
مادر سفرهی شام رو جمع و جور میکرد که صدای کلون در بلند شد و در باز مونده بود چرا که صدای آشنایی توی راهرو پیچید.
- یاالله حاج ابراهیم، اجازه هست؟
حاج بابا بود و بابا سریع از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و بفرمایید زد.
ضربان قلبم هزار برابر شده بود. محمد از گوشهی چشم نگاهم کرد و لاالهالااللّهی گفت و مادر، محمدِ کشیده و غلیظی نثارش کرد و همون تشرِ نه چندان تند کافی بود تا کوتاه بیاد و سر به زیر و سنگین کنار درگاه بایسته و خوشامد بگه به پدرِ کسی که روزگاری دوست گرمابه و گلستانش بود و حالا تنها خواهرش رو به روزگار سیاه نشونده.
حاج بابا داخل میشد و ناخودآگاه نگاهم به پشت سرش کشیده شد و برای لحظهیی سوالی در ناخودآگاه ذهنم پیچید، یعنی عماد هم باهاش اومده؟ و سریع پرسشم رو جواب دادم که، نه! اون عماد نامرد بیاد هم راهش نمیدم اون من رو له کرد، بیچارهم کرد. بغض دوباره توی گلوم سنگ شده بود، سر پا ایستادم و سرم رو پایین انداختم.
_ سلام حاج بابا!
_ سلام، بهتری بابا؟ شرمندهی روی تو و پدر و مادرت شدم.
_این حرف رو نزنید. مگه تقصیر شماست که عماد بیمعرفته و نامردی کرده؟
- وقتی که عماد گفت چی شده دلم طاقت نیورد و گفتم حاج ابراهیم اونقدر معرفت داره که روی من پیرمرد رو زمین نزنه و اجازه بده عروسم رو عیادت کنم.
پدر دستش رو پشت کمر حاجبابا گرفت و جواب داد:
- اختیار داری حاج مصباح خونهی خودته، این چه حرفیه.
حاجبابا تکیه زده به پشتی کنار اتاق نشست و من دنبال راهی بودم برای فرار از اون جو سنگین.
محمدرضا بیدار شده و گریه میکرد. چقدر خدا رو شکر کردم که به این بهونه میتونستم بیرون برم. آروم روی پا ایستادم که مادر گفت:
- بذار بیارمش اینجا مادر.
آروم گفتم:
- نه اونجا راحتترم.
کسی چیزی نگفت و به اتاق خودم رفتم.
نیم ساعتی گذشته بود که صدای حاج بابا رو شنیدم که اجازه ورود میخواست. در رو باز کردم و خودم رو از روبروی درگاه کنار کشیدم و گفتم:
_ بفرمایید تو.
وارد شد و کنار بستر محمد رضا نشست و با غمی که در نگاه پدرونهش موج میزد نگاهم کرد و گفت:
- چی بگم از دست این پسر ناخلف که بلا سرت آورده و طاقت دوریت هم نداره. اونقدر التماسم کرده که بیام پادرمیونی و منِ پدر، گردن کج کردم و اومدم که ازت رخصت بخوام.
- اجازهی من دست شماست حاجبابا ولی مسئله خیلی سنگینه. بحث ما، بحث سادهی زن و شوهری نیست.
- برگرد خونه معصوم. خودم هوای تو و بچههات رو دارم. پشتت رو خالی نمیکنم. هر جوری که تو بگی شرط تعیین میکنم و اجازه نمیدم عماد بیشتر از این سر کشی کنه و تو مظلوم باشی. بیا و زندگیت رو به خاطر این دو تا طفل معصوم هم که شده حفظ کن.
_ حالا دیگه شرط و باید و نباید فایدهیی نداره. کاری که نباید میشد، شده. نمیتونم بیام حاج بابا. سخته پا گذاشتن دوباره توی اون خونه. شما میدونی خیانت یعنی چی؟ شما زن نیستی تا بفهمی من بد جور شکستم، من خُرد و خاکشیرم حاج بابا.
دوباره بغض راه گلوم رو بسته بود و اجازه حرف زدن نمیداد انگار حاج بابا فهمید که حالم خوب نیست. سری از تاسف تکون داد و دیگه ادامه نداد.
نیمخیز شده دست سر زانو گذاشت و یا علی گویان بلند شد.
- من دوباره بر میگردم.
و شرمنده تر از قبل بیرون رفت.
من باز موندم از بدرقهش و انگار که چسبیده بودم به زمین و فکرم حوالی عماد میپرید.
✍🏻 #مژگان_گ
* 💞﷽💞
🖤♥️ #مُشکین22
من زن بیچاره یی بودم که از اعتراف احساس درون قلبم، به خودم هم بیزار بودم. در دنیایی از احساسات ضد و نقیض دچار بودم و در اون بین دست و پا میزدم تا تکلیفم با خودم روشن بشه اما سر آخر هم به نتیجهیی درست و منطقی نمیرسیدم و درمانده بودم از پیدا کردن وضعیت احساسیم.
قادر نبودم به درک اینکه آیا دوستش دارم یا ازش متنفرم.
شاید اگر تا این حد دوستش نداشتم، به این روز نمیافتادم و آسونتر با قضیه مواجه میشدم.
مخملی نگاهش خیلی وقت پیش من رو دچار کرده بود و حتی بعد این اتفاق هم با تموم شکستگی قلب و رنجوری روح، ذرهیی از احساسم کم نشده بود.
روزها در گذر بودند. عماد هرروز به بهونهی آوردن مریم پیداش میشد و من امتناع میگردم از رویارویی باهاش.
حاج بابا هر چند شب به بهونهی دیدن نوهش میومد و فرخنده سادات کار روزانهش شده بود. کنارم مینشست و بعد از کمی حرف و نصیحت بیحاصل بر میگشت. یکی از همون روزها بود که عمو به خونهمون اومد و باز اعصابِ متشنجم، متشنجتر شد وقتی که زنعمو پشت سرش وارد شد.
توی اتاق نشسته بودم و با محمدرضا سرگرم بودم که صدای مامان مجبورم کرد از کمینگاهم خارج بشم.
به اتاق رفتم و با هر دو احوالپرسی کردم و خوشامد گفتم.
توی نگاه زنعمو پر بود از نیشخند.
نیشخندی تلخ مثل زهر.
تمام مدتی که توی اتاق نشسته بودم از خوشبختی پسر وعروسش گفت و من ذرهذره خردتر شدم و اعصابم به هم ریخته تر شد و من میدونستم که این زن هنوز از من کینه داره و حتی چشمغرههای عمو هم بیفایده بود.
اونقدر به هم ریخته بودم که متوجه حرکاتم نبودم و وقتی به خودم اومدم که روبروی عمو ایستاده بودم و میخواستم محمدرضا رو از بغلش بگیرم.
- عمو، خسته شدین، بچه رو بدید ببرم بخوابونم.
عمو پر از تاسف و دلجو نگاهم کرد و محمدرضا رو روی دستهام گذاشت و با ببخشیدی آروم از اتاق بیرون رفتم.
من و یوسف، پسرعموم، نافبر بودیم و با اومدن عماد توی زندگیم این من بودم که با اشک و گریه و زاری از مادر و پدرم خواستم تا این قرار قدیمی رو به هم بزنن.
روز آخری که با یوسف روبرو شدم رو خوب به یاد دارم و چشمهای به اشک نشستهی مردی که مظلومانه بغض کرده بود.
یوسف سیزده سال از من بزرگتر بود و من نمیتونستم به عنوان شریک و همراه تصورش کنم و شاید هم اختلاف سنی بهونه و سرپوشی بود برای پنهان کردن تموم تمایل و علاقهیی که به عماد داشتم.
روزی که به عقد عماد در میومدم یوسف از روستا کوچ کرد و یکسال بعد به اصرار مادرش دخترخالهش رو نامزد کرد. اون به گفتهی مادرش خوشبخته ولی کینهی زنعمو از من اونچنان توی سینهش خونه کرده که حتی با شادکامی پسرش هم برطرف نشده.
✍🏻 #مژگان_گ