هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
4_5787132457543273340.mp3
4.23M
♦️ #جوش_صورت_و_بدن
🌀چند نوع جوش داریم❓
👌جوش بدن و صورت یا از سردی و یا از گرمی میباشد...
⚜علائم جوش سرد و گرم چیست❓
🔅سردی پائین نشین و گرمی بالا نشین می باشد...
🤔راه درمان چیست❓
#استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
کانال شهر نوره
( تولید و پخش و مشاوره نوره )
@shahrenore
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
ارتباط با ادمین و سفارشات
@meshkat120
تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
#ذبح_عظيم
حضرت فضل بن شاذان گويد:
از حضرت امام رضا (عليه السّلام) چنين شنيدم:
آن زمان كه خداوند تبارك و تعالى به حضرت ابراهيم (عليه السّلام) امر فرمود: تا بجاى فرزندش اسماعيل، گوسفندى را كه خداوند فرستاده بود ذبح نمايد،
حضرت ابراهيم (عليه السّلام) در دل آرزو كرد: اى كاش فرزندش اسماعيل (عليه السّلام) را به دست خود ذبح مىكرد و دستور ذبح گوسفند بجاى ذبح فرزندش به او داده نشده بود، تا به اين وسيله احساس پدرى را كه عزيزترين فرزندش را به دست خود ذبح مى كند، داشته باشد و در نتيجه شايسته بالاترین درجات ثواب در صبر بر مصائب شود!
خداوند عزّ و جلّ نيز به او وحى فرمود:
اى ابراهيم! محبوبترين خلق من، نزد تو كيست؟
حضرت ابراهيم (علیه السلام) گفت: خدايا! مخلوقى خلق نكردهاى كه از حبيبت محمّد (صلى اللَّه عليه و آله) نزد من محبوبتر باشد.
خداوند به او وحى فرمود:
اى ابراهيم! آيا او را بيشتر دوست دارى يا خودت را؟
عرض کرد: او را بيشتر دوست دارم.
خداوند فرمود: آيا فرزند او را بيشتر دوست دارى، يا فرزند خودت را؟
عرض كرد: فرزند او را.
خداوند فرمود: آيا بريده شدن سر فرزند او از روى ظلم و ستم، به دست دشمنانش دل تو را بيشتر به درد مى آورد، يا بريدن سر فرزندت به دست خودت بخاطر اطاعت از فرمان من؟
عرض کرد: بريده شدن سر فرزند او به دست دشمنانش، دل مرا بيشتر به درد مى آورد.
خداوند فرمود: گروهى كه خود را از امّت حضرت محمّد (صلى اللَّه عليه و آله) مىدانند، فرزندش حسين (علیه السلام) را از روی ظلم و ستم، مانند گوسفند ذبح خواهند كرد، و با اين كار مستوجب خشم و غضب من خواهند گردید.
حضرت ابراهيم (عليه السّلام) بر اين مصیبت ناله و اندوه و جزع نمود، دلش به درد آمد و شروع به گريه كرد.
خداوند عزّ وجلّ هم به او چنين وحى فرمود:
*اى ابراهيم! به خاطر اين گریه و اندوه و جزع و فزعت بر امام حسين (علیه السلام) و شهادت او، ناراحتى و اندوهت بر اسماعيل را - در صورتى كه اگر او را ذبح مى كردى - پذيرفتم، و بالاترين درجات ثواب، در صبر بر مصیبتها را به تو خواهم داد.
و اين همان مطلبى است كه آيه *«وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ».
(و ما اسماعیل را در برابر قربانی بزرگی -از ذبح شدن- رهانیدیم) بدان اشاره دارد.
منظور خداوند از ذبح عظیم و قربانی بزرگی( که به عنوان فدایی حضرت اسماعیل شده ) امام حسین علیه السلام است..
📗 بحار الأنوار ، مجلد ۱۲ ، صفحه ۱۲۴ .
✴️ دوشنبه 👈20 تیر/ سرطان 1401
👈11 ذی الحجه 1443👈11 ژوئیه 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪 امام حسین علیه السلام در راه کربلا اولین منازل ابطح تنعیم صفاح.)(بوی کربلا به مشام میرسد😭)
🔷اولین روز ایام تشریق.
🖋روز نوشتن دعای صباح به دست امیر المؤمنین علیه السلام 25 هجری.
🌙⭐️ امور دینی و اسلامی.
❇️ امروز روز خوبی برای امور زیر است:
✅شکار و صید و دام گذاری.
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅و امور زراعی و کشاورزی خوب است.
🚘سفر:مسافرت مکروه است و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.(منظوری مریضی است که امروز مریضیش شروع شود).
👶زایمان مناسب و نوزاد مبارک و عمری طولانی دارد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
🌓 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی مناسب برای امور زیر است:
✳️امور آموزشی و تعلیمی.
✳️مقدمات ازدواج
✳️شروع به کار و فعالیت
✳️جابجایی و نقل و انتقال
✳️و امور بازرگانی خوب است.
📛ولی فروش حیوان
📛فروش طلا و جواهرات
📛و قرض و وام خوب نیست.
👩❤️👨 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب،(شب سه شنبه) ،فرزند چنین شبی دهانی خوشبو دارد و از دروغ و تهمت پاک است.
💇♂ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب خبط دماغ (بیماری روانی) می شود.
🔵 دوشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد.
👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
✴️️ وقت #استخاره در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه #یا لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_حسن_علیه_السلام و #امام_حسین_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
😴تعبیر خواب
شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از آیه ی 12 سوره مبارکه " یوسف علیه السلام " است.
ارسله معنا غدا یرتع و یلعب...
و از مفهوم آن استفاده می شود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت آن دور افتاده خیر و نیک باشد. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌸زندگیتون مهدوی🌸
🙏👌نمازهای روز دوشنبه
حضرت عسکری علیه السلام فرمود: هرکس روز دوشنبه ده رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید، خداوند در روز قیامت برای او از آن نماز نوری قرار می دهد که از آن نور، موقف (قیامت) روشن می شود به گونه ای که همه کسانی که خداوند خلق کرده است، در آن روز به واسطه آن نماز به او غبطه می خورند. (جمال الأسبوع، ص41)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، وقتی روز بلند شد، چهار رکعت نماز بخواند، در رکعت اول سوره حمد و آیةالکرسی، در رکعت دوم سوره حمد و سوره توحید، در رکعت سوم سوره حمد و سوره فلق و در رکعت چهارم سوره حمد و سوره ناس، و بعد از نماز ده بار استغفار کند، خداوند همه گناهانش را می آمرزد و به او قصری در بهشت فردوس عطا می کند که ویژگی آنچنانی دارد که در روایت بیان شده است. (جمال الاسبوع، ص68)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏نماز والدین در روز دوشنبه بعد از بالا آمدن آفتاب
قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: مَنْ صَلَّى يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ عِنْدَ ارْتِفَاعِ النَّهَارِ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ وَ آيَةَ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً مَرَّةً، وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَ وَهَبَ ثَوَابَهَا لِوَالِدَيْهِ، أَعْطَاهُ اللَّهُ قَصْراً كَأَوْسَعِ مَدِينَةٍ فِي الدُّنْيَا.(جمال الأسبوع، ص70)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، بعد از آن که خورشید بالا آمد، 4 رکعت نماز بخواند(دو نماز 2 رکعتی)، در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار آیة الکرسی، و سه بار سوره توحید؛ و ثواب آن را به پدر و مادرش هدیه کند، خداوند به وی کاخی می بخشد که مانند وسیع ترین شهر در دنیاست.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
سلام دوستان گلم برای شرکت در جشنواره بزرگ عید غدیر خم فقط تا عید غدیر موارد زیر رو حتما رعایت کنید
۱- از امروز کلیه سفارشات بالای ۱۱۰ هزار تومن ارسالش کاملا رایگانه
۲- اگه خریدتون تا سقف ۶۰۰ هزار تومان از ما باشه ۱۱۰ هزار تومن اعتبار جهت خرید هدیه میگیرید .
پیشاپیش عیدتان مبارک
#مبلغ_غدیر_باشیم
کانال شهر نوره
( تولید و پخش و مشاوره نوره )
@shahrenore
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
ارتباط با ادمین و سفارشات
@meshkat120
تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
◾️▪️#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر • ☀️ 7 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم🍂
🔰ابن عباس گفت: پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند: گوشت وخون علی از گوشت و خون من است. او برایم همچون هارون برای موسی است با این تفاوت که بعد از من پیامبری نمی آید.
سپس فرمودند: ای امّ سلمه شاهد باش و گوش بسپار، علی امیر مؤمنان و سرور مسلمانان است. او مخزن علم من و باب من است که از آن وارد میشوند. علی علیه السلام برادرم در دین، شریکم در آخرت وهمراهم در والاترین جایگاه است
📚الیقین فی امرة امیرالمؤمنین: ۲۳و۲۴
بحارالانوار ج ۴۰ ص ۱۴ ح ۲۹
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_35
#ماهورآ
اونشب تا صبح پهلو به پهلو شدم و فکر کردم به اینکه خدا سهم منو با کی نوشته با وجود غیاث که میدونستم دست از سرم برنمیداره
مارال تا نیمه های شب گوشی تو دستش بود و تایپ میکرد معلوم بود چت میکنه
آهی کشیدم و با خودم گفتم میتونم چیکارش کنم دختره کلا عاشقه بذار خوش باشه حتما جایی که لبش خندونه خوشبخت هم میشه
غلطی زدم برگشتم سمت مارال دیدم خوابه خوابه یعنی مارال هم خوابش برد و من بیدارم
گوشیم زیر بالشم لرزید از ترس جیغ خفیفی کشیدم که صدای غرلند مارال در اومد
گوشیمو برداشتم با دستای لرزوند دکمه هاشو فشار دادم پیامو باز کردم
دلم ریخت تا خوندم "فردا شیرازم چشم گربه" یا زهرایی گفتم و بغضم تو گلو خفه کردم
چرا فردا چرا تو این موقعیت که من دلم داشت میرفت سمت دیگری چرا خدایا
اشک ریختم و غممو ریختم روی دوش حضرت زهرا و خواستم کمک کنه به دل بی پناهم
به قدری اشک ریختم که خوابم برد و با صدای ترسناک جیغ خودم از خواب پریدم همزمان شده بود با الله اکبر اذان صبح
مارال چرخی زد و بالشت رو گذاشت روی گوشش دست کشیدم به یقه ی لباسم پر از عرق بود با شونه های افتاده بلند شدم رفتم وضو گرفتم رفتم سمت سجاده ام پر بغض نیت کردم و تا اخر نماز اشک ریختم و التماس کردم به خدا که کمکم کنه خوابی که دیدم عجیب بود ترسناک بود بد بود آه خدایا کمکم کن
صبح زودتر از همیشه اماده شدم رفتم سمت خیاط خونه ناراحت و گرفته بودم ایستادم رو به روی گند زیبای حضرت شاهچراغ و فقط نگاه کردم
_به چی زل زدی دختر جون؟
صدای نحس شبنم به حال خرابم اضافه شد با چشمهای بسته برگشتم سمتش
_فضولشو پیدا میکردم
_گیریم که پیدا کردی
مانتوهاش روز به روز چسب تر میشد
_اومدم یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه که سرت روشه غیاثم امروز اومده شیراز
پوزخندی زد و گفت
_بهمدیگه میاین قبول کن شرت کم بشه
_گمشو زنیکه تا درشت بارت نکردم شوهرت بی غیرته که اینجوری پخش وسط خیابونی
تف کردم جلوی پاش و به سرعت دور شدم تا صدای بد و بیراهشو نشنوم
در خیاط خونه بسته بود هنوز کسی نیومده بود انگار کلید انداختم درو باز کردم بسم الله گفتم و نشستم پشت میزم با اعصابی خراب شروع کردم به دوختن چند دقیقه نگذشته بود که در خیاط خونه باز شد برگشتم تا ببینم کیه با دیدن پسر اقا منوچهر چندبار اب دهانمو قورت دادم ترسیدم از تنها موندن باهاش اخه بیشتر وقتا مست بود و هوشیاری نداشت
_سلام ماهی خانم
خدایا هرچی من از این ماهی خانم متنفر بودم بیشتر میوفتاد تو دهن بقیه
_سلام صبحتون بخیر
خنده اش کش اومد دست و پاش بیشتر خودشو کشوند سمت من سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ترس نشون ندم
_زود اومدی؟
_منکه کارمه شما اینجا چیکار میکنید
_جایی نداشتم برم
تعجب کردم یعنی چی این حرف
_با منوچهر دعوام شده خونه ننه ام هم که جایی ندارم کجا برم اومدم اینجا بلکه درش باز باشه که انگار تورو خدا رسوند
سعی کردم بخندم و هر لحظه نگاهم به در خیاط خونه بود تا کسی سر برسه
_میترسی ماهی خانم؟
_وااا چی میگی پاشو برو کار دارم
صندلیشو کشوند جلوتر
_کجا برم از اینجا بهتر؟
بلند شوم چادرمو برداشتم انداختم روی سرم
_من میرم
از جا بلند شد اومد جلوم
_کجا بری پری دریایی؟
یا حضرت زهرا مست بود دوباره نباید معطل میکردم با تمام توانم مشتمو کوبیدم تو پاش و فرار کردم سمت در از درد داشت به خودش میپیچید ولی برام اهمیتی نداشت در خیاط خونه رو قفل کردم و برگشتم سمت خونه از همونجا عهد کردم دیگه برنگردم به اون نجس خونه ای که برکت نداشت به لطف پدر و پسر هیزی که بویی از خدا و پیغمبر نبردن مستقیم رفتم خونه خداروشکر هنوز خواب بودن و کسی نبود تا ازم بپرسه چرا پریشونم رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیمو خودمو سرگرم کردم با قیژ قیژ صداش
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
🌙|•°
#پارت_33
#ماهورآ
موقع پخش نذریا بود و هرکسی اماده میشد که بره از مجلس بیرون با اشاره ی مامان منو مارال هم بلند شدیم ظرفی برداشتیم و از قسمت زنونه قصد خارج شدن داشتیم که خانم ایزدی رسید
_ای وای دارید میرید؟
مامان دستشو گرفت جواب داد
_با اجازه ی شما زحمت رو کم کنیم
خانم ایزدی دست منو مارالو گرفت و گفت
_نه زوده تورو خدا صبر کنید من با اقای ایزدی اشناتون کنم انقدر تعریف کرده از سبزیهای نذری بعد برید، راستی اقای سعادت کجا تشریف دارن نمیبینمشون
_تو حیاط منتظر هستن
_نه اصلا اجازه نمیدم بمونید لطفا بعدا برید بذارید اقای ایزدی شمارو ببینه بعد
از خانم ایزدی اصرار از مامان انکار بالاخره موفق شد و مارو نگهداشت دوباره برگشتیم گوشه ای نشستیم
_وا مامان اینا چشونه هی بشینید بشینید مگه اقای ایزدی کیه که مارو ببینه اه
مامان لباشو گاز گرفت و نیشگونی حواله ی بازوی مارال کرد
_بس کن دختر بس کن زشته میشنون
عجیب بود که دلم میخواست بمونم دلم میخواست بیشتر از این فضا استفاده کنم
تقریبا خلوت شده بود و جز ما و خانواده ی دیگه کسی اونجا نبود اون چند نفری هم که نشسته بودن مارو نگاه میکردن تو گوشی حرف میزدن
_بی فرهنگا
_کیو میگی؟
مارال ایشی کرد و گفت
_همینایی که رو به رو نشستن
خندیدم و برگشتم نگاهشون کنم که امیرحیدر وارد اتاق شد بی توجه داشت مامانشو صدا میزد
_مامان جان، فاطمه خانم نیستین؟
روش به سمت اون چنتا خانمی بود که رو به روی ما نشسته بودن با دیدنشون شروع کرد به سلام احوال پرسی با خانمی که سنش بیشتر بود
_سلام خانم خردمند احوال شما خوش امدید
_ممنون پسرم سلامت باشید
خانم جوونتری که نشسته بود نامحسوس با ارنج زد تو پهلوی اونیکی دختر که آروم نشسته بود و سرش پایین بود با ضربه ای که بهش وارد شد از جا بلند شد رفت سمت امیرحیدر
چادرشو سفت تر گرفت و با شرم و خجالت ساختگی گفت
_اقا امیرحیدر میخواین فاطمه جانو صدا بزنم؟
امیرحیدر به آنی رنگ باخت و با شرمزدگی جواب داد
_نه تشکر خودم میرم دنبالشون
منتظر پاسخ دختر نموند و اومد سمتی که ما نشسته بودیم دختر هم که انگار ضایه شده بود؛ پا کوبید زمین و رفت سمت مادرش اینا
آخیش دلم خنک شد خوب ضایه اش کرد دختره ی آویزون به حرفام خندیدم منم جَلَب شده بودما
امیرحیدر برعکس دفعه پیش سرشو بالا نیاوورد و از کنارمون رد شد مارال زد تو پهلوم و گفت
_عجب تیکه ایه
با تعجب نگاهش کردم
_البته به امیرحسین من که نمیرسه ولی خب جای برادری خوب چیزیه
خندیدم و جواب دادم
_حالا بذار امیرحسینت بشه بعد پزشو بده
با عشوه ی خرکی رو برگردوند و دوباره گوشیشو گرفت کف دستش
طولی نکشید که فاطمه و امیرحیدر از اشپزخونه اومدن بیرون و مستقیم اومدن کنار ما و ایستادن
امیرحیدر سرش پایین و فقط جوراب سفیدشو میدید گمون کنم
_سلام خوش آمدید
مامان از جلوی پاش قیام کرد و ماهم به طبع مامان بلند شدیم و سلام کردیم
🌙|•°
🌙|•°
#پارت_34
#ماهورآ
سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و منتظر حرفای فاطمه موندم
_امیرحیدر اومده دنبال شما زرین خانم پیداتون نکرده
_ممنون پسرم اقای سعادت منتظرمونه؟
امیرحیدر با آرامش جواب داد
_بله تو حیاط منتظرن من راهنمایبتون میکنم بفرمایید
دستشو دراز کرد سمت خروجی که خانم ایزدی هم رسید
_ای وای دارید میرید؟
_بله دیگه خیلی مزاحم شدیم
_این چه حرفیه مجلس حضرت زهرا بوده خوش آمدید
بین همین حرفا رسیدیم به حیاط و جایی که بابا مازیار ایستاده بودن و رو به روشون دوتا آقا بودن که حدس میزدم مسن تره اقای ایزدی باشه و اونیکی هم دامادشون همسر فاطمه باشه همون اقایی که شال سیدی به گردن داشت
_اقای ایزدی
اقای ایزدی برگشت سمتمون از مهربانی و چهره مو نمیزد با امیرحیدر
_به به خانواده محترم اقای سعادت هستن؟
خانم ایزدی تایید کرد و با تاییدشون اقای ایزدی شروع کرد به سلام احوال پرسی و ابراز خوشحالی کرد
پوفف من نمیدونستم معنی اینهمه توجه چیه که اقای ایزدی با صدای آرومتری رو به بابا گفت
_اقای سعادت اگه اجازه بدین ما فردا شب مزاحمتون بشیم
قبل از اینکه بابا بتونه جوابی بده مارال همونطور که تو شوک بود با صدای بلندی گفت
_نه
برگشتیم با تعجب نگاهش کردیم که بابا ابروی مارالو خرید
_درخدمتیم اقا بفرمایید
اقای ایزدی تشکر کرد و بالاخره از اون خونه اومدیم بیرون مارال پاشو میکوبید زمین و سوار ماشین شد
مازیار با عصبانیت گفت
_چته مارال تو چرا اسفند رو آتیش شدی؟
مارال بغ کرد تکیه داد به در ماشین
_بابا اینا چرا خواستن بیان خونه ی ما؟ نگفتم مشکوکه
مامان که انگار خبر داشت با خوشحالی جواب مازیارو داد
_وااا مازیار این چه حرفیه مهمون حبیب خداست
مازیار شونه بالا انداخت و گفت
_امیدوارم فقط حبیب خدا باشن
یعنی میخواستن بیان چیکار اونم یه خانواده غریبه ذهنم نمیرفت سمت اینکه قصد خواستگاری داشته باشن اونم از من اخه چرا امیرحیدر چیش به من میخوره که بخواد از من خواستگاری کنه
شایدم بیان برای مارال شاید هم کار دیگه ای داشته باشن نمیدونم
فقط میدونستم دلم عجیب پر پر میزنه حوالی دوتا چشم مشکیه مشکی که امشب فهمیدم صدای خوبی هم داره آه خدایا با وجود غیاث و اون گذشته ی تلخ عاشقی برمن حرام بود
🌙|•°
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_36
#ماهورآ
مازیار اولین نفر از خواب بیدار شد خوابو از چشماش گرفته بودم که با قیافه ای براشفته اومد پرده رو زد کنار و گفت
_چخبرته سر صبحی قیژ قیژ قیژ راه انداختی ماهور مگه نرفتی خیاط خونه
_نه دیگه نمیرم
کمی هوشیار تر شد
_چرا؟
_دلم نمیخواد اونجا کار کنم
مشکوک پرسید
_مشکلی پیش اومده اونجا؟
_نه مازیار بذار کارمو انجام بدم
شونه ای بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دستشویی یه سره تا عصر کار کردم دلم نمیخواست لحظه ای ذهنم بره سمت اتفاقی که صبح گریبان گیرم شد
هرچقدر مونس و اقا منوچهر زنگ زدن جواب ندادم دیگه نمیخواسم اسمشونم بشنوم چه برسه به اینکه باهاشون زیر یک سقف کار کنم
_ماهورا جان مادر پاشو دیگه بسه چرا امرکز کلافه ای اخه؟
لبخندی زدم به مهربونی مادری که همیشه تنها کسی بود که حواسش بهم بود
_سفارش داشتم مامان الان بلند میشم
میدونستم داره اماده میشه برای ورود مهمونهایی که به تازگی پاشون به حریم خونمون باز شده
بعد از نماز رفتم اتاق تا لباس مناسبی بپوشم
مارال کلافه نشسته بود وسط اتاق کتاباشم دورش پخش بود با دیدنم بلند شد
_آجی امیرحسین میگه امشب میایم حتما میایم میگم مهمون داریم میگه به من ربطی نداره چیکار کنم اجی؟
بیخیال خندیدم
_هیچی بذار بیان به قول مازیار مهمون حبیب خداست
_وااا آجی اونا میان خواستگاری
رفتم نزدیکش دوطرف دستاشو گرفتم
_پس اماده شو عروس خانم
چشماش برقی زد و گفت
_واقعا؟
سرمو تکون دادم
_اره واقعا اماده شو بذار بیان ببینن چه دختری تور کردن
رفت سمت کمد لباساش منم سرگرم بودم به پیدا کردن لباس مناسبی برای امشب هرچند که چادر رنگی رو حتما میپوشیدم
تونیک یاسی رنگی برداشتم با شلوار لی مشکی گذاشتم روی تخت همزمان مارال شومیز صورتی رنگ و شلوار لی آبی از بین لباساش کشید بیرون و پرسید
_اینا خوبن آجی؟
_اره خوبن فقط مواظب باش کوتاه نباشه باز مازیار رَم کنه
دوتایی خندیدیم و مشغول پوشیدن لباسایی شدیم که انتخاب کرده بودیم
روسری بلند صورتی رنگی برداشتم و لبنانی بستم دور سرم گیره ی زیبای نگین داری هم چسبوندم کنارش چادر رنگیمو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم
مارال جلوم ایستاد توی اون لباس روشن با شال حریری که ازاد انداخته بود روی سرش بسیار زیبا و تو دلبرو بنظر میومد
_خوبم؟
انگشتمو به نشونه ی لایک بالا بردم و گفتم
_بیست
خندید و صدای خنده هاش گم شد توی صذای زنگ بلبلی حیاط خونه هردو با استرس همدیگه رو نگاه کردیم و باهم رفتیم بیرون من با چادر و مارال بدون چادر
مازیار رفته بود درو باز کنه مامان و بابا هم با لباسهایی زیبا و آراسته منتظر رسیدن مهمونها بودن
مامان با دیدنمون زیر لب صلوات فرستاد و فوت کرد سمتمون
_مامان مگه دکتر مهندسات اومدن بیرون؟
_مادر چشمم کف پاتون ترسیدم خودم چشمتون کنم
مازیار یا الله گویان وارد شد
_بفرمایید اقای ایزدی بفرمایید
پس مهمون اول امیرحیدر بود
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
4_5807680860987591611.mp3
3.07M
🦶#ترک_پاشنه_پا
👌سردی کلیه باعث ترک پاشنه پا میشود...
🧕چرا خانمها بیشتر دچار سردی کلیه میشوند❓
🌀غلبه سودا باعث ترک پاشنه پا ، نقرس ، خارپاشنه ، میخچه و واریس میشود...
⚱پا ، ناف و ابروها سه ترمینال جذب روغن می باشد...
🔅راه درمان ترک پاشنه پا چیست❓
🎤#استاد_سید_حسین_افشار_نجفۍ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج_الساعه🍃🌺
کانال شهر نوره
( تولید و پخش و مشاوره نوره )
@shahrenore
https://eitaa.com/joinchat/1605894251C50975e86a3
ارتباط با ادمین و سفارشات
@meshkat120
تلفن ۰۹۱۰۰۱۰۰۹۰۸
✴️ سه شنبه👈21 تیر / سرطان1401
👈12 ذی الحجه 1443👈12 ژوئیه 2022
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی.
🐪 امام حسین علیه السلام در مسیر کربلا منزل 4 " وادی عقیق "
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی
❇️امروز روز خوش یُمن و شایسته ای است و برای امور زیر خوب است:
✅خواستگاری عقد و عروسی
✅خرید کردن
✅مشارکت و امور مشارکتی
✅مسافرت
✅دکان باز کردن
✅آغاز بنایی و خشت بنا نهادن
✅صید و شکار و دام گذاری
✅امور زراعی و کشاورزی
✅ و جابجایی و نقل و انتقال خوب است.
🚘مسافرت: سفر خوب و مفید است.
👶زایمان :نوزاد عمر طولانی و شایسته باشد.
🤕 بیمار امروز زود خوب شود.
🔭 احکام نجوم.
🌓امروز تا ظهر قمر در برج قوس است و برای امور زیر نیک است:
✳️خواستگاری و عقد و ازدواج
✳️جابجایی و نقل و انتقال
✳️به خانه نو رفتن
✳️مشارکت و امور شراکتی و امور بازرگانی
✳️ و شروع به کار خوب است.
📛ولی فروش حیوان
📛فروش طلا و جواهرات
📛و قرض و وام خوب نیست
👩❤️👨مباشرت:امشب (شب چهارشنبه ) ،مباشرت و زفاف عروس کراهت دارد.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ،باعث هیبت و شکوه می شود
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن#خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، موجب سلامتی می شود
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد.
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)(خرید لباس اشکال ندارد)(کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر آن را تکمیل کنند)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " چهارشنبه " دیده شود طبق ایه ی 13 سوره مبارکه "رعد" است.
یسبح الرعد بحمده و الملائکه من خیفته..
و از معنای آن استفاده می شود که چیزی باعث ملال خاطر خواب بیننده گردد و صدقه بدهد تا برطرف شود. ان شاءالله.و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
◾️▪️#ویدئو_استوری_روزشمار_غدیر —عیداللهالاکبر • ☀️ 6 🔖 روز مانده تا عید سعید غدیر خم🍂
🔰از امام رضا از پدرانش علیهم السلام روایت شده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: ای علی! خداوند در روز قیامت تو و فرزندانت را در حالی که بر اسبان سفیدِ مزین به مروارید و یاقوت، سوار هستید به طرف بهشت فرمان میدهد، این در حالی است که مردم به شما نگاه میکنند
📚عیون الأخبار: ۱۹۹
بحارالانوار ج ۴۰ ص ۲۶ ح ۵۱
• 🔝لطفا در نشر آن کوشا باشیم ✔️
▪️اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج▪️
💡توجه: از غروب سه شنبه، ایام البیض در ماه ذی الحجه آغاز می شود و در غروب روز جمعه پایان می رسد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🌗🌖🌕 شرافت شب های ایّام البیض
عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي الْعَيْنَاءِ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَلَیهِ السَّلامُ قَالَ: أُعْطِيَتْ هَذِهِ الْأُمَّةُ ثَلَاثَ لَيَالٍ لَمْ يُعْطَ أَحَدٌ مِثْلَهَا: لَيْلَةَ ثَلَاثَ عَشْرَةَ وَ لَيْلَةَ أَرْبَعَ عَشْرَةَ وَ لَيْلَةَ خَمْسَ عَشْرَةَ مِنْ كُلِّ شَهْرٍ. (وسائل الشيعة، ج8، ص24 به نقل از اقبال الاعمال)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: به این امّت سه شب داده شده است که به کس دیگری مثل آن اعطا نشده است: شب سیزدهم ، شب چهاردهم و شب پانزدهم هر ماه.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
👌🙏🏼 دعای بسیار شریف تسبیح به ویژه برای ایّام البیض
امیرالمؤمنین علیه السلام از رسول خدا صلّی الله علیه و آله نقل می کند که فرمود: جبرئيل علیه السلام بر من نازل شد در حالى كه در پشت مقام ابراهيم نماز مى خواندم و بعد از نماز براى امّت خود طلب آمرزش میکردم. جناب جبرئيل علیه السلام گفت: «اى محمّد! به تو توصیه مى كنم كه به امّت خود امر نمائى كه سه روز ايامالبيض هر ماه (یعنی از شب سیزدهم تا غروب روز پانزدهم ماه) اين دعاى شريف را بخوانند.» (مهج الدعوات، ص79)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
4_5837072911332017852.pdf
235.3K
دعای بسیار شریف تسبیح به ویژه برای ایام البیض
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_37
#ماهورآ
استرس و دلهره ی تلخ و شیرینی افتاد تو جونم هم ترس داشتم هم شوق هم ترس نبودن امیرحیدر هم شوق دیدنش اینجا
اقای ایزدی کت شلوار قهوه ای و برازنده ای پوشیده بود نفر اول وارد شد بعد خانم ایزدی درحالیکه چادرشو با دندون گرفته بود و جعبه ای شیرینی دستش بود شروع کرد به احوال پرسی حواسم به در بود چرا کسی که میخواستم وارد نمیشد فاطمه خانم هم دست دختر بچه ای رو گرفته بود با شلوغ بازی وارد شد با بقیه سلام علیک کرد و رسید به من که مات درگاه ورودی در بودم
_ماتت برده چرا ماهورا بانو؟
وای خدا نکنه لو داده باشم احوال دلمو دستی به گونه ام کشیدم چادرمو مرتب کردم
_نه عزیزم بفرمایید بشینید
چشمکی زد و کنار مادرش نشست صدای یا الله مردونه ای قلبمو ویرون کرد
امیرحیدر با هیبت پرجذبه ای که تو اون کت و شلوار مشکی زیباتر و با وقار تر شده بود دسته گل به دست وارد شد جمعی سلام کرد و مستقیم رفت سمت بابا مردونه و محکم دست بابا رو گرفت بعد رو به روی مامان گردن خم کرد و سلام داد
مارال پیش دستی کرد در سلام دادن
_سلام اقای ایزدی کوچک خوش امدید چه دسته گل زیبایی بدین به من
امیرحیدر که پیش بینی چنین حرفایی رو از طرف مارال نکرده بود دستپاچه گل رو داد دستش و جواب داد
_بفرمایید خدمت شما
قلبم داشت از جا کنده میشد یا زهرا نکنه اومده باشه خواستگاری برای مارال من چجوری کنار بیام برای نبض دلی که برای امیرحیدر؛ تند تند میزد و خواهری که خبر نداشت یا زهرا خودت توانی بده که سرجام محکم بایستم و قد خم نکنم جلوی ابروم
مارال گل رو برداشت رفت سمت اشپزخونه امیرحیدر با مکث و طمانینه قدم برداشت سمت من
چرا احساس میکردم تمام نگاه ها سمت ماست
وجود عرق کف دستم رو به وضوح احساس میکردم
رو به روم ایستاد سرشو خم کرد
_سلام
اخ که چقدر صداش گرم و گیرا بود من با بغض ته گلوم چجوری جواب میدادم به مردی که از روز اول طعم شیرین عشقش به دلم ننشسته؛ از دستم رفت
_سلام،،، خوش امدید
انقدر با مکث و فاصله جواب دادم که خودش هم تعجب کرده بود
_اقای ایزدی بفرمایید کنار من بشینید
مازیار نجاتم داد و امیرحیدر رو راهنمایی کرد سمت خودش بالاخره تونستم بشینم تا استرسم کم بشه مارال بیخیال تر از این حرفا شاد و شنگول اومد نشست کنارم و زیر گوشم پچ زد
_امیرحسین گفت داریم میایم
آه خدایا خوشبخت باشی خواهر خوبم امیرحسین یا امیرحیدر هردو برازنده هستن برای تو
اشک تا مرز چکیدن به چشمم هجوم آوورد تحمل این مجلس برام سخت بود از جا بلند شدم و پناه بردم به آشپزخونه پشت سینک ظرفشویی ایستادم و بیصدا ناله زدم خدایا خودت کمکم کن
صدای اقای ایزدی از تو هال شنیده میشد با شادابی رو به بابا گفت
_خب اقا رضا ما وعده ی هییت هم داریم برای همین زود میرم سر اصل مطلب
تا چند ثانیه ی دیگه مارال از پدر خواستگاری میشد برای امیرحیدر
_خانم و دختر خانم ما چند وقتیه مشتری پروپاقرص کار دست دختر خانمتون هستن چندباری هم از خواست خدا امیرحیدر پسر کوچکتر خانواده رو فرستادن دنبال سفارشات تا شبی که به لطف حضرت زهرا خانم ایزدی اومده بود برای لباس هییت و مثل قبل امیرحیدر اومده تا تحویل بگیره
بابا تایید میکرد حرفش رو
_خلاصه ی کلام اینکه امیرحیدر ما یه شبیه دختر شما به دلش نشسته و برخلاف تصمیماتی که داشته برای خودش؛ اجازه خواستگاری خواسته از شما که ظاهرا اجازه دادین و ما الان از این باب در خدمتیم الان هم ریش و قیچی دست شما و دختر خانمتون
با کف دست صورتمو پوشوندم لبامو گاز گرفتم که مبادا صدای هق هقم بلند بشه پس مامان و مارال میدونستن فقط من خبر نداشتم پس اگه مارال منتظر خانواده ایزدی بود چرا از اومدن امیرحسین هم خوشحال بود
_والا اقای ایزدی من ماهورا جان رو در جریان نگذاشتم تا اقا امیرحیدر خودشون باهاش حرف بزنن شاید اینجوری بهتر باشه
چی میگفت مامان چه ربطی به من داشت مارال باید تصمیم میگرفت
_پس صداشون بزنید تشریف بیارین انگاری حدس زده بود که فرار کردن رفتن پستوی خونه
اقای ایزدی مزاح کرد و بقیه خندیدن بیخبر از حال دل من تا بالاخره مامان صدام زد
_ماهورا خانم مادر تشریف نمیاری؟
از حضرت زهرا مدد خواستم و دستی به چشمام کشیدم سر به زیر رفتم تو هال
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_38
#ماهورآ
انقدر نگاهم پایین بود که فقط پاهامو میدیدم با ورودم مامان از شر نگاه های خیره نجاتم داد
_ماهورا جان
اقای ایزدی با زبونی شیرین گفت
_خوش اومدی دخترم حرفای مارو که شنیدی بسم الله پاسخت چیه؟
_به این سرعت پاسخ میخواین؟
_بهت حق میدیم شوکه باشی و تو عمل انجام شده قرار گرفته باشی ولی بالاغیرتا هوای امیرحیدر مارو داشته باش
نمیدونست که دلم داره پر میکشه برای حضور امیرحیدرشون
_بابا جان اگه مشکلی نداری برید اتاق با همدیگه حرفاتونو بزنید
نگاهی سمت امیرحیدر و مازیار انداختم مازیار با اخم نگاهم میکرد امیرحیدر ولی آروم بود
_مشکلی ندارم
با این حرفم امیرحیدر روی پا ایستاد رو به بابا و اقای ایزدی گفت
_اجازه هست؟
اقای ایزدی پاس داد به بابا
_بفرمایید
امیرحیدر با اقتدار قدم برداشت سمت من خانم ایزدی زیر لب دعایی خوند و فوت کرد سمت پسرش
صلواتی فرستادم و در اتاق مارالو باز کردم با دیدن صحنه ی رو به روم یا زهرایی گفتم و عجله کردم برای جمع کردنشون لاکها و رژلب های مارال پخش بود وسط اتاق معلوم بود لحظه اخر مردد شده برای رنگ رژ لبش برگشته عوضش کرده
نشسته بودم تند تند جمع میکردم که صدای امیر حیدر متوقفم کرد
_ندیدشون نیستم ماهورا خانم
چه چشمایی داره دید همه رو ولی از خق نگذریم چقدر زیبا گفت ماهورا خانم دلم رفت
_شرمنده مارال علاقه اش به این چیزا زیاده
همچنان سرش پایین بود با ارامش پرسید
_اجازه هست بشینم؟
دستپاچه گفتم
_بله بفرمایید
دو زانو نشست روی زمین خواستم اصرار کنم روی تخت بشینه مانع شد
_روی زمین راحتترم ممنون میشم شما هم بفرمایید
زیر لب چشمی گفتم و رو به روش دو زانو نشستم چادرمو مرتب کردم
زیرلب ذکرهای عربی که قرائت میکرد نا واضح شنیدم منتظر موندم تا خودش شروع کنه بسم الله اش رو شنیدم و گفت
_من امیرحیدر ایزدی هستم فرزند کوچکتر خانواده ی ایزدی که دیدین شغلم نوکریه خدا ازم قبول کنه عضو سپاه پاسدارانم درجه ی کمتری دارم و ناحیه ی شاهچراغ مشغول هستم از خودم هیچی ندارم و هرچه دارم از برکت وجود نام خانم فاطمه زهراست اینجا هستم نه به اراده ی خودم و صحبتهایی که پدرم به زبون اووردن بلکه اینجا هستم چون شما معرفی شده ی حضرت زهرا هستین به من نپرسید چجوری که نمیگم چجوری ...
تو شوک بودم از حرفایی که میشنیدم مستقیم نگاهش میکردم سرشو اوورد با زل زد به چشمهام
_ فقط بدونید که جواب شما جواب به حضرت زهراست نه منه بی مقدار
از جاش بلند شد
_اجازه میدم فکر کنید عجله ندارم ولی ...
ادامه نداد
_اگه اجازه بدین بریم بیرون
سرمو تکون دادم منتظر نموند زودتر از من رفت بیرون بهت زده و شوکه کف اتاق نشسته بودم و نای بلند شدن نداشتم
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_39
#ماهورآ
حضرت زهرا اوورده بودش در خونه ی ما حضرت زهرا منو نمیپسنده برای اولاد خَلَفش من آدم ازدواج با امیرحیدر نبودم میترسیدم ترس از گذشته اجازه نمیداد خوش بین باشم به اینده من سایه ی سنگین غیاث رو روی سرم داشتم چجوری میتونستم ادم پاکی شبیه امیرحیدر رو بپذیرم
نرفتنم بیرون انقدر طولانی شد که مارالو فرستادن دنبالم
_اجی چرا نمیای؟
مردمک چشمم رو کشوندم سمت مارال اولین قطره ی اشکم چکید
نگران اومد سمتم بغلم گرفت
_چیشده دورت بگردم؟
صدای زنگ خونه خبر از اومدن امیرحسین اینا میداد مارال پر استرس بلند شد
_وای آجی اومدن
سعی کردم بخندم و بهش روحیه بدم از جا بلند شدم چادرمو مرتب کردم
_بریم بیرون این امیرحسینتو ببینم بعد اینهمه سال
لبخند زد
_اجی امیرحسین مهربونه
_خدا کنه
با خنده رفتیم بیرون امیرحیدر و بقیه ایستاده بودن به انتظار مهمانهای جدید فاطمه با استرس نگاهم کرد خانم ایزدی پر استرس لبخند زد
_ماهورا جون امیدوار باشیم به جوابت امیرحیدر میشکنه جواب منفی بشنوه
سرمو انداختم پایین و از خدا خواستم بهم قوت بده تا شرمنده ی این خانواده ی مهربون و مومن نشم
عمه رویا عصا زنون وارد شد کت و دامن مجلسی ساتن زرد رنگ پوشیده بود روسری سورمه ای با ابروهایی که یکیش پایین و بود و دیگری بالا با لبهایی که ابراز چندش بودن شرایط داشت براش خودشو نشون داد
با تکبر سلام دسته جمعی داد و گوشه ای از مبل نشست پسری که پشت سرش وارد شد کوهی از مهربونی بود با لبخند و پرانرژی اومد تو اتاق
دسته جمعی سلام داد و تک تک با مردا دست داد تا رسید به مامان
_سلام زن دایی احوال شما خیلی نوکرم
پسر شوخ و پر انرژی قد بلند و ورزشکاری چشم و ابرویی که ب خلاف مارال که بور بود؛ مشکی مشکی مینمود و بامزه بود
_خوش اومدی پسرم
رو به مارال خودشو خجالتی نشون داد و با صدایی که معلوم بود مصلحتی میلرزه سلام کرد و مارال هم بدون خجالت جوابشو داد
_ماهورا خانم که میگن شمایین؟
تو همون چند لحظه همه اخلاقشو فهمیده بود الا امیرحیدر که با اخم نظاره گر بود و انگار امید بسته بود به جوابی که من خواهم داد
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_40
#ماهورآ
نگاهمو دوختم سمت زمین و با صدای آرومی جواب دادم
_سلام خوش امدید
خندید و گفت
_من خیلی چاکر شما هستم
لبخند زدم رفت و رو به خانم ایزدی سلام کرد و بعد مردونه با امیرحیدر دست داد و کنار مازیار نشست
_مثل اینکه ما بد موقع مزاحم شدیم اقای سعادت؟
بابا جواب داد
_مهمان حبیب خداست اقای ایزدی قدمتون به چشم ماست
عمه ترشرویی کرد
_مجلس خواستگاری داشتین خبر میدادین ما نیایم؟
مامان خانومی به خرج داد
_قدمت روی چشم رویا جون
عمه بازهم ترشرویی کرد اینبار امیرحسین با مهارت خاصی نبض مجلس رو به دست گرفت
_من پدری ندارم تا جای اقای ایزدی بشینه و نقش پدر رو برام اجرا کنه ولی برخلاف اقا حیدر ..
امیرحیدر اجازه نداد حرفای امیرحسین تموم بشه زیر لب گفت
_اسمو نشکون
امیرحسین تعجب کرد خانم ایزدی و فاطمه خندیدن فاطمه اروم در گوشم گفت
_امیرحیدر حساسه به شکوندن اسما حتما باید کامل ادا بشه بیچاره پسر عمتون هنگ کرد
از قیافه ی امیرحسین خندم گرفته بود ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه
_بله بر خلاف اقا امیرحیدر که انقدر ساکتن من باید از پس خودم بر بیام اینجا هم غریبه نداریم
رو کرد سمت بابا و گفت
_دایی جون من خاطرخواه دخترتونم بهاشم هرچی باشه به روی چشمام
عمه همچنان با اخمی در هم امیرحسین رو نگاه میکرد و تکیه اش رو داده بود به عصاش
_من خودتو میشناسم امیرحسین جان و مادرتو که خواهرمه نیازی نداری به کسی که نقش بابا برات بازی کنه هرطور مارال تمایل داشته باشه من حرفی ندارم
همزمان نگاها برگشت سمت مارال که هولزده گفت
_خب خب چی بگم باباجون
قبل از اینکه بابا بخواد حرفی بزنه اقای ایزدی با مهربانی گفت
_مبارکه خوشبخت باشید بابا جان
به همین سادگی مارال امیرحسین رو پذیرفت و رسمی نامزد شدند
امیرحیدر هر از گاهی نگاهشو میاوورد بالا و کارامو زیر نظر میگرفت قلبم به تپش میوفتاد از دیدن نگاهش
بعد از کمی صحبتهای عادی اقا ایزدی قیام کرد برای رفتن تا جلوی در همراهیشون کردیم خانم ایزدی قبل از اینکه بره بیرون اروم توی گوشم گفت
_ماهورا جان حیدرمو ناامید نکنی مادر دخیل بستم به مزار بی نشونِ حضرت زهرا که دل پسرم شاد بشه
لبخند زدم سرد و نامطمئن نمیدونستم چه جوابی بدم خودش فهمید هنوز جوابی ندارم خداحافظی کرد و رفت بیرون لحظه اخری که ماشین اقای ایزدی از جلوی در رفت کنار زیر نور نارنجی رنگ تیرچراغ برق تو کوچه سایه ای دیدم که شک نداشتم غیاث هست و تمام وقایع امشب رو از پشت دیوار هم رصد کرده
سیاه بخت و بیچاره ماهورا که باید از ترس برملا نشدن گذشته اش بگذره از اسطوره ای مثل امیرحیدر که حتی حضرت زهرا هم نمیتونه واسطه ی این بی آبرویی بشه
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜