eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
640 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
💠مولانا امیرالمؤمنین علیه‌السّلام: خَيرُ النّاسِ رَجُلٌ حَبَسَ نَفسَهُ فِى سَبِيلِ اللّهِ يُجَاهِدُ اَعدَاءَهُ يَلتَمِسُ المَوتَ اَوِ القَتلَ فِی مَصَافِّهِ بهترين مردم كسى است كه در راه خدا خويشتن‌دارى مى‌كند، و با دشمنانِ او به نبرد بر مى‌خيزد، و مرگ يا كشته شدن در ميدانِ نبرد را آرزو مى‌كند. 📚مستدرک‌الوسائل ج۱۱ ص۱۷ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠مولانا امیرالمؤمنین علیه‌السّلام: إِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى جَعَلَ الذِّکْرَ جِلاَءً لِلْقُلُوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ خداوند سبحان، ياد خويش را مايهٔ جلاى قلب‌ها قرار داده، که بر اثر آن، گوش، پس از سنگينى (بر اثر غفلت)، شنوا مى‌شود و چشم، پس از کم‌سويى، بينا مى‌گردد و از لجاجت و عناد، به انقياد و اطاعت باز مى‌گردد (و رام مى‌شود). 📚نهج‌البلاغه خطبهٔ ۲۲۲ «اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
4_6037473289339670516.mp3
7.01M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} •مناجات با امام زمان علیه السلام: «آهِ دلم به آینه زنگار می‌زند...😭 🎤استاد شیخ محمدحسین یوسفی؛
12.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} با یک شیرینی می‌خواهی ایمان مرا بگیری؟! 🎤استاد شیخ مجتبی اسکندری؛ «بحث بسیار مهمّ اعتقادی»
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج} از امام حسین علیه السّلام هم مظلوم‌تری، ای اوّل مظلوم عالم!😭 🎤استاد معاونیان؛
❄️✨ در شب يلدا، خربزه لك‌ دار هم قيمت دارد مرحوم آیت الله تولاّیی خراسانی در سخنرانی های خود در مسجدالنّبیّ قزوین در سال 1390 قمری می فرمود: به خدا قسم! امام زمان علیه السلام، آقاي مهرباني است. به همین ما بدها آن قدر علاقه و عنايت دارد، به همين خربزه ‌هاي‌ لك‌دارِ پژمرده. در شب يلدا، خربزه لك‌ دار هم قيمت دارد. الآن (فصل مرداد)، خربزه، قیمت ندارد. از ميان صد تا خربزه، يكي را انتخاب مي ‌كنيد و با هزار منّت از بقّال مي‌ خريد. امّا شب يلدا كه مي ‌خواهيد هندوانه و خربزه بخوريد، خربزه لك‌دارِ پژمرده را كيلويي يك تومان به شما مي ‌اندازند، ممنونش هم هستيد؛ چون فصلش نيست. حالا شيعه هم ده تا لك دارد، امّا چون شب يلداست، چون عصر غيبت است، ‌حضرت به شما لطف دارند؛ اين را بدانيد. روز قيامت بين شما و من و اين حرف، پيغمبر صلّی الله علیه و آله شاهد است. اگر در محضر پيغمبر صلّی الله علیه و آله همينطور نبود كه گفتم؟‌ نمي ‌گويم برويد معصيت كنيد! ملتفت باشيد! معصيت حرام است؛ نكنيد. ولي حضرت همين شما بدها را دوست مي‌دارد. چون وليّ او هستيد، محبّ او هستید، رعيّت او هستيد. برويد ببينيد چگونه درب خانه ‌اش باز است. (سخنرانی‌های مسجد النّبیّ قزوین، جمادی الاخری 1390 قمری، شب نهم) ✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
حرم
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وششم همون موقع آقای موح
* 💞﷽💞 ─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ 📚 زیبای حرکت کرد... بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم. تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد. چند هفته گذشت.... میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد.سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن. محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت: _یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن.نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد. صدای زنگ آیفون اومد... محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت: _بفرمایید... بعد درو باز کرد.گفتم: _قرار بود مهمان بیاد برات؟ -بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان. -خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم. داشت روسری و چادر میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت: _بیا،عمو اومده. زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون.. رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد. از حرکت زینب خنده م گرفت. محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید. سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم. خانم موحد بود.رسمی سلام کردم. لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم.بعد آقای موحد وارد شد. زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد. آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد. من نگاهش نمیکردم.خیلی گفتم: _سلام. آقای موحد هم جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت: _اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب. محیا گفت: _مشکلی نیست،بفرمایید. آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی بیاره،گفتم: _شما پیش مهمان هات باش،من میارم. درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم.به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم. دو تا چایی تو سینی موند. برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم. خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد.... صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم. خدایا این بنده ت آدم خوبیه.... حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته باشم.. بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه. فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش. بهم گفت:... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
* 💞﷽💞 📚 زیبای بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه... دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه. چشمهام پر اشک شد.سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم. غذا درست میکنم یادش میفتم.زینب پارک میبرم یادش میفتم.زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم. هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم. با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم. -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که بیشتر دوست داره...من م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی درسته و با توئه. الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم و هم اینه... آقای موحد هم برای اینکه بتونه ش رو انجام بده نیاز به همسر و مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده... خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم. بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای*من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون. یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن. چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه. حالش هم زیاد خوب نیست. مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد. بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه. دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟ گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم. تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!! نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست. دقت کردم دیدم... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 پنجشنبه 🔺 ۳۰ آذر /‌ قوس ۱۴۰۲ 🔺 ۷ جمادی الثانی ۱۴۴۵ 🔺 ۲۱ دسامبر ۲۰۲۳ 🌓 امروز قمر در «برج حمل» است. ✔️ روز مناسبی برای امور زیر است: بنایی امور زراعی شکار دیدار قاضی آغاز نویسندگی ختنه نوزاد خرید لوازم منزل دیدار با رؤسا ارسال کالا صید افتتاح شغل و آغاز به کار آغاز درمان 🌎🔭👀 🚙 مسافرت خوب است. 👶 زایمان نوزاد ستاره اقبالش سبک و خوش قدم باشد. ان‌شاءالله 🌎🔭👀 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب (شب پنجشنبه) فرزند، عالم یا حاکم گردد. 🔹 امروز (روز پنجشنبه) مستحب و فرزند حاصل، عاقل، سیاستمدار، آقا و بزرگوار باشد و شیطان نزدیک چنین فرزندی نگردد. ان‌شاءالله 💇 اصلاح سر و صورت باعث دولت می‌شود. 🩸حجامت، فصد و زالو انداختن باعث مرگ ناگهانی می‌شود. 💅 ناخن گرفتن روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕 بریدن پارچه روز خوبیست و باعث می‌شود شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب پنجشنبه) دیده شود، تعبیرش از آیه ۷ سوره مبارکه « اعراف » است. ﴿﷽ و الوزن یومئذ الحق﴾ خواب بیننده انجام کاری از کارهای خود را به افرادی واگذارد، برخی در انجام آن تلاش کنند و باعث مقام آنها شود و برخی کوتاهی کنند و از چشم وی بیفتند. مطلب خود را بر آن قیاس کنید. 📿 وقت استخاره از طلوع فجر تا طلوع آفتاب از ساعت ۱۲ تا عشاء آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز پنجشنبه لا اله الا الله الملک الحق المبین 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه «یا رزاق» موجب رزق فراوان می‌گردد. ☀️ ️امروز متعلق است به علیه‌السلام اعمال نیک خود را در به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🌎🔭👀 ⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان می‌یابد. 🌺 🌎🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا