فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دنیامون اهل بیته (به مناسبت شهادت حضرت هادی علیه السلام)-محمدحسین پویانفر
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏🏼 نماز روز سوم ماه رجب
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در روز سوم ماه رجب، 4 رکعت نماز بخواند، به گونه ای که در هر رکعت بعد از سوره حمد، این آیات را تلاوت کند: « وَ إِلَهُكمُْ إِلَهٌ وَاحِدٌ لَّا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ، إِنَّ فىِ خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ، وَ اخْتِلَافِ الَّيْلِ وَ النَّهَارِ، وَ الْفُلْكِ الَّتىِ تجَْرِى فىِ الْبَحْرِ بِمَا يَنفَعُ النَّاس، وَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِن ماءٍ، فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتهَِا، وَ بَثَّ فِيهَا مِن كُلِّ دَابَّةٍ، وَ تَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَ السَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ لاََيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ، وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللَّهِ أَندَادًا يحُِبُّونهَُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّهِ، وَ لَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُواْ إِذْ يَرَوْنَ الْعَذَابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا وَ أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذَابِ» (سوره بقره ، آیات 163-165)، خداوند اجری به وی اعطا می کند که هیچکس نمی تواند آن را توصیف کند. (وسائل الشيعة، ج8 ،ص97 به نقل از اقبال الأعمال)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅مرحوم علامه مجلسی(۱۱۱۰ق) به نقل از «الخرائج و الجرائح» مرحوم «قطب الدین راوندی(۵۷۳ق) نقل می کند که؛
در زمان حکومت متوکل عباسی، زنی ادعا کرد که حضرت زینب(سلام الله علیها) است!
متوکل به او گفت :
📋《أَنْتِ اِمْرَأَةٌ شَابَّةٌ وَ قَدْ مَضَى مِنْ وَقْتِ رَسُولِ اَللَّهِ(ص) مَضَى مِنَ اَلسِّنِينَ》
♦️تو زن جوانی هستی و از زمان حضرت رسول اکرم(ص) سالیانی گذشته است.
آن زن گفت :
📋《إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ(ص) مَسَحَ عَلَيَّ وَ سَأَلَ اَللَّهَ أَنْ يَرُدَّ عَلَيَّ شَبَابِي فِي كُلِّ أَرْبَعِينَ سَنَةً وَ لَمْ أَظْهَرْ لِلنَّاسِ إِلَى هَذِهِ اَلْغَايَةِ فَلَحِقَتْنِي اَلْحَاجَةُ فَصِرْتُ إِلَيْهِمْ》
♦️حضرت رسول اکرم(ص) دستش را بر بدن من کشیده است و از خداوند خواسته که هر چهل سال جوانی ام را به من برگرداند و من این مطلب را تا به حال برای مردم اظهار نکردم.
اما اکنون احتیاج مرا واداشت که خود را به مردم معرفی کنم.
در این هنگام؛ متوکل عباسی پسران ابی طالب(ع) و فرزندان عباس بن عبدالمطلب و قریش را خواست و با آنان مشورت کرد.
آنان گفتند : در فلان تاریخ، زینب کبری(س) دختر حضرت فاطمه(س) وفات یافته است.
ولی آن زن به می گفت :
📋《كَذِبٌ وَ زُورٌ فَإِنَّ أَمْرِي كَانَ مَسْتُوراً عَنِ اَلنَّاسِ فَلَمْ يُعْرَفْ لِي حَيَاةٌ وَ لاَ مَوْتٌ》
♦️روايت دروغى است که از خودشان ساختهاند!
من از نظر مردم پنهان بودهام و كسى از مرگ و زندگى من اطلاعی نداشته است.
متوکل به آنان گفت :
📋《هَلْ عِنْدَكُمْ حُجَّةٌ عَلَى هَذِهِ اَلْمَرْأَةِ غَيْرَ هَذِهِ اَلرِّوَايَةِ؟》
♦️غير از اين روايت دليل ديگرى داريد كه اين زن را مغلوب كنيد؟
آنان گفتند : خیر!
متوکل گفت : من از جدم عباس بيزار باشم اگر او را مانع از ادعايش شوم مگر با دليل!
آنان گفتند :
📋《فَأَحْضِرِ اِبْنَ اَلرِّضَا(ع) فَلَعَلَّ عِنْدَهُ شَيْئاً مِنَ اَلْحُجَّةِ غَيْرَ مَا عِنْدَنَا》
♦️ابن الرضا[امام هادى(ع)] را احضار كن تا شايد او دليل ديگرى غير از اين روايت داشته باشد.
متوکل شخصی را پى امام هادی(ع) فرستاد و جريان آن زن را برايش نقل كرد.
امام هادی(ع) فرمود :
📋《كَذَبَتْ فَإِنَّ زَيْنَبَ(س) تُوُفِّيَتْ فِي سَنَةِ كَذَا فِي شَهْرِ كَذَا فِي يَوْمِ كَذَا》
♦️دروغ مىگويد! حضرت زينب(س) در فلان ماه و فلان روز از دنيا رفته است.
متوکل گفت : اينها نيز همين روايت را نقل كردند ولى من قسم ياد كردهام كه مانع ادعايش نشوم مگر با دليل!
امام(ع) فرمود :
📋《وَ لاَ عَلَيْكَ فَهَاهُنَا حُجَّةٌ تَلْزَمُهَا وَ تَلْزَمُ غَيْرَهَا》
♦️چيز مهمى نيست! دليلى بياورم كه او را ملزم نمايد و ديگران نيز بپذيرند.
متوکل گفت : آن دلیل چیست؟
امام(ع) فرمود :
📋《لُحُومُ بَنِي فَاطِمَةَ(س) مُحَرَّمَةٌ عَلَى اَلسِّبَاعِ فَأَنْزِلْهَا إِلَى اَلسِّبَاعِ فَإِنْ كَانَتْ مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ(س) فَلاَ تَضُرُّهَا》
♦️گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درندگان حرام است، او را وارد گودال درندگان كن اگر از فرزندان فاطمه(س) باشد درندگان با او كارى ندارند.
متوکل رو به زن کرد و گفت : چه می گویی؟
زن گفت :
📋《إِنَّهُ يُرِيدُ قَتْلِي!》
♦️او قصد کشتن من را دارد و قبول نکرد!
امام هادی(ع) فرمود :
📋《فَهَاهُنَا جَمَاعَةٌ مِنْ وُلْدِ اَلْحَسَنِ(ع) وَ اَلْحُسَيْنِ(ع) فَأَنْزِلْ مَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ!》
♦️اينجا از فرزندان امام حسن(ع) و امام حسين(ع) زيادند،هر كدام را مايلى پيش درندگان بفرست.
در اين هنگام، رنگ از چهره همه حضار پريد.
سپس برخی از مبغضین امام هادی(ع) به متوکل گفتند :
📋《هُوَ يُحِيلُ عَلَى غَيْرِهِ! لِمَ لاَ يَكُونُ هُوَ؟》
♦️او مىخواهد ديگرى را با حيله به چنگ درندگان اندازد! چرا خودش نمی رود؟
متوكل نيز با اين پيشنهاد اظهار تمايل كرد، چون ميل داشت بدين وسيله امام هادی(ع) از بين برود، بىآنكه او در خونش دخالت كرده باشد.
پس متوکل خطاب به امام هادی(ع) گفت :
📋《يَا أَبَا اَلْحَسَنِ(ع)! لِمَ لاَ تَكُونُ أَنْتَ ذَلِكَ؟》
♦️ای ابالحسن(ع)! چرا خودتان نمی رويد؟
امام هادی(ع) فرمود :
📋《ذَاكَ إِلَيْكَ!》
♦️اگر شما مايل باشيد، مي روم!
متوکل گفت : این کار را انجام دهید.
در این هنگام نردبانی آوردند و راه وارد شدن به محل شیران که تعدادشان شش عدد بود، گشودند و امام هادی(ع) پایین رفت.
📋《فَلَمَّا دَخَلَ وَ جَلَسَ صَارَتِ اَلْأَسْوَدُ إِلَيْهِ فَرَمَتْ بِأَنْفُسِهَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَ مَدَّتْ بِأَيْدِيهَا وَ وَضَعَتْ رُءُوسَهَا بَيْنَ يَدَيْهِ فَجَعَلَ يَمْسَحُ عَلَى رَأْسِ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا ثُمَّ يُشِيرُ إِلَيْهِ بِيَدِهِ إِلَى اَلاِعْتِزَالِ فَتَعْتَزِلُ نَاحِيَةً حَتَّى اِعْتَزَلَتْ كُلُّهَا وَ أَقَامَتْ بِإِزَائِهِ》
@haram110
ادامه مطالب :👇
♦️هنگامی گه امام هادی(ع) داخل شد، ميان شيرها نشست، آنها اطراف امام(ع) را گرفتند و دستهاى خود را روى زمين پهن كرده و سر بر روى دست خويش نهادند.
امام(ع) دست بر سر يكايك آنها كشيد و به هر كدام اشاره مىنمود كه فاصله بگيرد و كنار برود. و شيرها به جانبى كه امام(ع) دستور داده بود رفتند و در مقابل امام(ع) ايستادند.
در این هنگام وزیر متوکل به متوکل گفت :
📋《مَا هَذَا صَوَاباً فَبَادِرْ بِإِخْرَاجِهِ مِنْ هُنَاكَ قَبْلَ أَنْ يَنْتَشِرَ خَبَرُهُ》
♦️اين كار بر ضرر تو است، بگو قبل از اينكه جريان منتشر گردد از آنجا خارج شود.
متوکل سراسیمه گفت :
📋《يَاأَبَا اَلْحَسَنِ(ع)! مَا أَرَدْنَا بِكَ سُوءاً وَ إِنَّمَا أَرَدْنَا أَنْ نَكُونَ عَلَى يَقِينٍ مِمَّا قُلْتَ فَأُحِبُّ أَنْ تَصْعَدَ》
♦️ما نظر بدى در باره شما نداشتيم، منظورمان اين بود كه فرمايش شما ثابت شود اكنون خوب است بالا بيائيد.
📋《فَقَامَ وَ صَارَ إِلَى اَلسُّلَّمِ وَ هِيَ حَوْلَهُ تَتَمَسَّحُ بِثِيَابِهِ فَلَمَّا وَضَعَ رِجْلَهُ عَلَى أَوَّلِ دَرَجَةٍ اِلْتَفَتَ إِلَيْهَا وَ أَشَارَ بِيَدِهِ أَنْ تَرْجِعَ فَرَجَعَتْ وَ صَعِدَ》
♦️امام(ع) از جاى حركت كرد و نزديك نردبان آمد و شيرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهاى ايشان مي ماليدند.
همين كه پاى بر اولين پله نردبان گذاشت اشاره كرد برگرديد و همه رفتند و ايشان بالا آمد و فرمود :
📋《كُلُّ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ(س) فَلْيَجْلِسْ فِي ذَلِكَ اَلْمَجْلِسِ》
♦️هر كسى مدعى است فرزند فاطمه(س) است، ميان اين درندهها برود.
متوکل به آن زن گفت : پایین برو!
آن زن شروع به التماس نموده و گفت :
📋《اَللَّهَ اَللَّهَ اِدَّعَيْتُ اَلْبَاطِلَ وَ أَنَا بِنْتُ فُلاَنٍ حَمَلَنِي اَلضُّرُّ عَلَى مَا قُلْتُ》
♦️به خاطر خدا به من رحم کنید! من به دروغ گفتم! من دختر فلان كس هستم و شدت از فقر و تنگدستى اين ادعا را كردم.
سپس متوکل دستور داد که آن زن را در ميان درندگان بیاندازند که در این هنگام با درخواست مادر متوکل، آن زن را بخشیدند.(۱)
📚منبع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۵۰، ص۱۴۹، ح۳۵
@haram110
✍اشعار #امام_هادی_علیه_السلام در مجلس متوکل عباسی به نقل از مرحوم علامه مجلسی :👇
@haam110
👇👇👇👇👇👇
📋«بَاتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ
غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ!»
♦️گروهى بودند كه بر قلههاى كوهها، دژهاى محكمى ساخته بودند و مردانى نيرومند از آنها پاسدارى مىكردند؛ اما هرگز اين قلهها به حال آنها سودى نداشت.
📋«وَاسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ مِنْ مَعَاقِلِهِمْ
وَاسْكِنُوا حُفَراً يَا بِئْسَمَا نَزَلُوا!»
♦️چيزى نگذشت كه از پناهگاه خود، از آن مقام عزت، به ذلت كشانده شدند، و در حفرههاى گور ساكن گشتند و چه بد فرود آمدند.
📋«نَادَاهُمْ صَارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ :
أَيْنَ الْأَسَاوِرُ وَالتِّيجَانُ وَالْحُلَلُ؟»
♦️فريادگرى بعد از دفن آنها صدا زد : كجا رفت آن دستبندهاى طلا و آن تاجها و زينتها؟!
📋«أَيْنَ الْوُجُوهُ الَّتِي كَانَتْ مُنْعِمَةً
مِنْ دُونِهَا تُضْرَبُ الْأَسْتَارُ وَالْكِلَلُ؟»
♦️كجا رفتند آن صورتهايى كه آثار ناز و نعمت در آنها نمايان بود و در پشت پردهها قرار داشتند؟!
📋«قَدْ طَالَ مَا أَكَلُوا دَهْراً وَقَدْ شَرِبُوا
وَأَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الْأَكْلِ قَدْ أُكِلُوا»
♦️آرى مدت طولانى خوردند و نوشيدند؛ ولى امروز همه آنها در كام زمين فرو رفتهاند.(۱)
📚منبع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۵۰، ص۲۱۱
@haram110
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وهجدهم ✨ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خ
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_ونوزدهم ✨
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟
خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق...
نماز میخوندم و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. #خیلی_برام_سخت_بود...
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم...
فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده #نبودم،..
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،...
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود.
همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن
ولی من بهش حق میدادم...
منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.
نجمه به من گفت:
_زن داداش دعواتون شده؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟
دوباره همه خندیدن.محمد گفت:
_وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی.
وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_مثلا چکارم میکنی؟
محمد هم خنده ش گرفت.گفتم:
_مأموریت طولانی میفرستت.
محمد و وحید خندیدن.
وحید بلند شد، اومد پیش من نشست.
یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.گفت:
_اگه تو بهم بگی نرم...
با اخم نگاهش کردم.
ساکت شد.علی گفت:
_زهرا میخوای ادبش کنم؟
سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم:
_قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.
علی گفت:
_از کدوم فکرها؟
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خودش خوب میدونه.
وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت:
_شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.
همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.
چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم:
_وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.
یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...
حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...
فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم.
قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
ادامه دارد...
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_وبیستم ✨
نوشته بود..
_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.
تو دلم گفتم..
خیلی دوست دارم..خیلی.
حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.
اشکهام میریخت روی صورتم...
مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم:
_الان میام.
چیزی نگفت و رفت...
من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.
به فاطمه سادات گفت:
_بیا دخترم.
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟
به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.
همه خندیدن...
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم...
کسی حواسش به من نبود.
دوست داشتم خوب نگاهش کنم.
بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.
دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.
علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.
دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..
دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.
وحید خندید.
قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.
خودم هم خنده م گرفته بود.گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.
اینو که گفتم همه بلند خندیدن.
محمد به وحید گفت:
_بچرخ.
وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟
منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.
دوباره همه بلند خندیدن.
مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!!
خنده مو جمع کردم.
مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.
مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.
لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.
مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم.
دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.
نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.
همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت....
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.
وحید گفت:
_زهرا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_بله
دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!
برای اولین بار از با وحید بودن #میترسیدم. نگران بودم. #میترسیدم آخرش کم بیارم.
ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن
صداش بغض داشت.منم بغض داشتم. نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.
یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن.
درسته که خیلی دوست دارم...درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.
حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.
نگاهش کردم،به چشمهاش.
گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.
خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.
دو تایی خندیدیم با اشک..
گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟
سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.
نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. #میترسیدم کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.
هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🔹🔷《السَّلامُ عَلَيْكَ یا اَبَاالحَسَنِ یا عَلِیَّ بنَ مُحَمَّدٍ اَیُّهَا الهَادِیِ النِّقِیُّ(علیه السلام)》🔷🔹
✅بعد از شهادت امام جواد(ع) متوکل عباسی براى اینکه بتواند امام هادی(ع) را زیر نظر بگیرد، ایشان را از مدینه به سامراء دعوت تبعید گونه کرد.
از این طریق، وی توانست کنترل شدید را حتى در درون خانه امام(ع) بر قرار سازد و تمام حرکات و ملاقاتهاى حضرت(ع) را زیر نظر داشته باشد.
پس به یحیى بن هرثمه ماموریت داد تا امام هادى(ع) را از مدینه به سامراء ببرد.
شیخ مفید می گوید :
📋《فَلَمَّا وَصَلَ إِلَیْهَا فَاَنَزَلَ فِی خَانٍ [الاَشنَعِ] یُعْرَفُ بِخَانِ الصَّعَالِیکِ》
♦️پس زمانی که امام هادی(ع) به سامراء رسید، متوکل برای اینکه از شان امام(ع) بکاهد، دستور داد، ایشان را یک روز در کاروانسرای کثیف و بدنامی به نام صعالیک جای دهند و روز بعد وارد شهر کنند.(۱)
امام(ع) در این شهر نظامی حدود ۲۰ سال اقامت داشت و همواره تحت نظر و مراقبت بود.
مسعودی می نویسد :
روزی در مدینه در نزد متوکل از امام هادی(ع) سعایت و سخن چینی شد و به او گفتند :
در منزل او سلاح و نوشته ها و اشیاى دیگرى است که از طرف شیعیان به وى رسیده و او قصد قیام بر ضد دولت تو را دارد.
پس؛
📋《فَبَعَثَ إِلَیْهِ جَمَاعَهً مِنَ الْأَتْرَاکِ فَهَجَمُوا دَارَهُ لَیْلًا فَلَمْ یَجِدُوا فِیهَا شَیْئاً وَ وَجَدُوهُ فِی بَیْتٍ مُغْلَقٍ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِ مِدْرَعَهٌ مِنْ صُوفٍ وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَى الرَّمْلِ وَ الْحَصَى وَ هُوَ مُتَوَجِّهٌ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى یَتْلُو آیَاتٍ مِنَ الْقُرْآنِ فَحُمِلَ عَلَى حَالِهِ تِلْکَ إِلَى الْمُتَوَکِّلِ》
♦️متوکل گروهى را به منزل آن حضرت(ع) فرستاد و آنان شبانه به خانه امام علی(ع) هجوم بردند.
ولى چیزى به دست نیاوردند، آنها دیدند که حضرت(ع) تنها در اطاقى دربسته نشسته و در حالى که جامه پشمین بر تن دارد و بر زمین خاکى روى شن و ماسه نشسته، به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است.
امام(ع) را با همان حال دستگیر کرده و نزد متوکل بردند.
آنان به متوکل گفتند :
📋《لَمْ نَجِدْ فِی بَیْتِهِ شَیْئاً وَ وَجَدْنَاهُ یَقْرَأُ الْقُرْآنَ مُسْتَقْبِلَ الْقِبْلَهِ وَ کَانَ الْمُتَوَکِّلُ جَالِساً فِی مَجْلِسِ الشُّرْبِ فَدَخَلَ عَلَیْهِ وَ الْکَأْسُ فِی یَدِ الْمُتَوَکِّلِ فَلَمَّا رَآهُ هَابَهُ وَ عَظَّمَهُ وَ أَجْلَسَهُ إِلَى جَانِبِهِ وَ نَاوَلَهُ الْکَأْسَ الَّتِی کَانَتْ فِی یَدِهِ》
♦️در خانه اش چیزى نیافتیم و او را رو به قبله دیدیم که قرآن مى خواند.
متوکل چون امام(ع) را دید، از عظمت و هیبت امام(ع) بى اختیار ایشان را احترام نموده و در کنار خود نشانید و با کمال گستاخى جام شرابى را که در دست داشت، به امام(ع) تعارف نمود.
امام هادی(ع) سوگند یاد کرده و فرمود :
📋《وَ اللَّهِ مَا یُخَامِرُ لَحْمِی وَ دَمِی قَطُّ فَأَعْفِنِی فَأَعْفَاهُ》
♦️گوشت و خون من با چنین چیزى آمیخته نشده است، مرا معاف دار!
متوکل حضرت(ع) را معاف نمود و گفت :
پس شعرى بخوان!
حضرت(ع) فرمود : من شعر کم مى خوانم!
متوکل گفت : باید بخوانى!
امام هادى(ع) آن گاه که اصرار وى را دید اشعارى را قرائت نمود، که تمام اهل مجلس متاثر شده و به گریه افتادند و بزم شراب و عیش به سوگ و عزا تبدیل شده و آنان جامهاى شراب را بر زمین کوبیدند.
📋《فَبَکَى الْمُتَوَکِّلُ حَتَّى بَلَّتْ لِحْیَتَهُ دُمُوعُ عَیْنَیْهِ وَ بَکَى الْحَاضِرُونَ وَ دَفَعَ إِلَى عَلِیٍّ(ع) أَرْبَعَهَ آلَافِ دِینَارٍ ثُمَّ رَدَّهُ إِلَى مَنْزِلِهِ مُکَرَّماً》
♦️پس از خواندن این اشعار، متوکل و هر که در مجلس بود گریستند، تا آنجا که اشک محاسن متوکل را تر کرد.
سپس وی چهار هزار دینار به امام هادی(ع) داد و ایشان را با احترام روانه منزل کرد.(۲)
در نقلی دیگر آمده است که؛
📋《فَضَرَبَ الْمُتَوَکِّلُ بِالْکَأْسِ الْأَرْضَ وَ تَنَغَّصَ عَیْشُهُ فِی ذَلِکَ الْیَوْمِ》
♦️متوکل (پس از شنیدن این اشعار) جام شرابش را بر زمین کوفت و در آن روز عیششان منقّض گردید.(۳)
سرانجام امام هادی(ع) در زمان معتز مسموم گردید و در ماه رجب سال ۲۵۴ هجری پس از بیست سال و نه ماه اقامت در سامراء به شهادت رسید و در خانه خویش به خاک سپرده شد.
امام حسن عسکری(ع) بدن پدر بزرگوار خود را غسل دادند، کفن کردند و بر جنازه ایشان نماز خواندند و به خاک سپردند.
در تاریخ آمده است که؛
📋《خَرَجَ أَبُو مُحَمَّدٍ(ع) فِی جَنَازَهِ أَبِی الْحَسَنِ(ع) وَ قَمِیصُهُ مَشْقُوقٌ》
♦️امام حسن عسکری(ع) در مراسم تشییع پیکر مطهر پدرش گریبان چاک کرد.(۴)
🏴در تاریخ حیات امام هادی(ع) سه حادثه ناگوار که ذکر شد، دلها را روانه مظلومیت جد غریب ایشان، امام حسین(ع) و احوالات اسرای کربلا می کند.
@haram110
ادامه مطالب :👇
1⃣جای دادن امام هادی(ع) در خرابه :
شیخ صدوق روایت کرده است که؛
📋《ثُمَّ إِنَّ يَزِيدَ لَعَنَهُ اللَّهُ أَمَرَ بِنِسَاءِ الْحُسَيْنِ(ع) فَحُبِسْنَ مَعَ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ(ع) فِي مَحْبِسٍ لَا يُكِنُّهُمْ مِنْ حَرٍّ وَ لَا قَرٍّ حَتَّى تَقَشَّرَتْ وُجُوهُهُمْ [مِن حَرِّ الشَّمسِ]》
♦️یزید دستور داد، خانواده ی امام حسین(ع) را با امام سجاد(ع) زندانی کردند، زندان چنان بود که آنان را از گرما و سرما، نگاه نمی داشت تا آنجا که صورتهای آنان پوست انداخت.(۵)
قطب الدین رواندی نقل می کند که؛
📋《لَمَّا اُتِيَ بِعَلِيِ بنِ الحُسَينِ(ع) وَ مَن مَعَهُ إلَى يَزِيدَ بنَ مُعَاوِيَةَ، جَعَلُوهُم فِي بَيتِِ خَرَابِِ وَاهِي الحِيطَانِ》
♦️یزید، امام سجاد(ع) و دیگر همراهان اسراء را در خانه ای ویران و خرابه جای داد.(۶)
2⃣وارد کردن امام هادی(ع) در مجلس شراب :
شیخ صدوق به نقل از امام رضا(ع) در حدیثی، چنین نقل می کند :
📋《لَمَّا حُمِلَ رَأْسُ الْحُسَيْنِ(ع) إِلَى الشَّامِ أَمَرَ يَزِيدُ لَعَنَهُ اللَّهُ فَوُضِعَ وَ نُصِبَ عَلَيْهِ مَائِدَةٌ فَأَقْبَلَ هُوَ وَ أَصْحَابُهُ يَأْكُلُونَ وَ يَشْرَبُونَ الْفُقَّاعَ فَلَمَّا فَرَغُوا أَمَرَ بِالرَّأْسِ فَوُضِعَ فِي طَسْتٍ تَحْتَ سَرِيرَةٍ وَ بُسِطَ عَلَيْهِ رُقْعَةُ الشِّطْرَنْجِ وَ جَلَسَ يَزِيدُ لَعَنَهُ اللَّهُ يَلْعَبُ بِالشِّطْرَنْجِ وَ يَذْكُرُ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ(ع) وَ أَبَاهُ وَ جَدَّهُ وَ يَسْتَهْزِئُ بِذِكْرِهِمْ فَمَتَى قَامَرَ صَاحِبَهُ تَنَاوَلَ الْفُقَّاعَ فَشَرِبَهُ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ》
♦️هنگامى که سر حسین بن علی(ع) را به سوى شام بردند، یزید دستور داد آن را در کنارى نهاده و سفره غذا را گستردند، و او با یارانش مشغول خوردن غذا و نوشیدن آبجو شدند، چون فارغ گشتند، امر کرد سر بریده حسین(ع) را در طشتى به پیش تخت او نهادند و میز بازى شطرنج را روى آن طشت گذارد و با یارانش به بازى شطرنج مشغول شد، و حسین(ع)، پدر و جدّش را به مسخرگى یاد میکرد، و چون از همبازیش میبُرد جام شراب را برگرفته سه بار مینوشید.
📋《ثُمَّ صَبَّ فَضْلَتَهُ عَلَى مَا یَلِی الطَّسْتَ مِنَ الْأَرْض》
♦️آنگاه باقی مانده آنرا در کنار طشتى که سر بریده امام حسین(ع) در آن بود بر زمین می ریخت.(۷)
یزید در حال مستی؛
📋《فَوُضِعَ بَينَ يَدَيهِ فِی طَسْتٍ مِن ذَهَبِ وَجَعَلَ یَضرِبُ بِقَضیبِ فِی یَدِه عَلَی ثَنَایَاهُ》
♦️سر مبارک امام حسین(ع) جلوی او در طشت طلا قرار داده شد، وآن لعین با چوپ، بر میان دو لب مطهر ایشان می زد.(۸)
3⃣گریبان چاک زدن امام حسن عسکری(ع) در مصیبت پدر گرامیشان امام هادی(ع) :
ابن طاووس نقل می کند که؛
وقتی اهل بیت امام حسین(ع) را وارد مجلس یزید کردند، آنان در مقابلش ایستادند، امام سجاد(ع) خطاب به یزید فرمود :
📋《أَنْشُدُكَ اللَّهَ يَا يَزِيدُ! مَا ظَنُّكَ بِرَسُولِ اللَّهِ(ص) لَوْ رَآنَا عَلَى هَذِهِ الصِّفَةِ؟》
♦️ای یزید! تو را به خدا سوگند می دهم به گمان تو اگر پیامبر اکرم(ص)ما را به این هیئت دیدار نماید چه می کند؟
یزید در این هنگام، حکم کرد ریسمانها را بریدند و آنان را از قید طناب رها ساختند.
در این هنگام، یزید دستور داد، سر مبارک امام حسین(ع) را در بین انظار مجلس آوردند.
📋《وَ أَمَّا زَيْنَبُ(س) فَإِنَّهَا لَمَّا رَأَتْهُ أَهْوَتْ إِلَى جَيْبِهَا فَشَقَّتْهُ ثُمَّ نَادَتْ بِصَوْتٍ حَزِينٍ يُفْزِعُ الْقُلُوبَ :
يَا حُسَيْنَاهْ! يَا حَبِيبَ رَسُولِ اللَّهِ(ص)! يَا ابْنَ مَكَّةَ وَ مِنًى! يَا ابْنَ فَاطِمَةَ الزَّهْرَاءِ(س) سَيِّدَةِ النِّسَاءِ! يَا ابْنَ بِنْتِ الْمُصْطَفَى(ص)》
♦️در این هنگام، زینب کبری(س) وقتی سر مبارک برادر خود را دید از شدت ناراحتی دست در گریبان برد و چاک زد و سپس به آواز غمناک فریاد زد :
واحسیناه! ای فرزند فاطمه(س)! ای دختر رسول خدا(ص)!
راوی می گوید :
به خدا سوگند! که همه آن کسانی که در مجلس یزید حضور داشتند، از ناله جانسوز او به گریه و افغان افتادند و در آن حال خود آن پلید لب از گفتار فرو بست و ساکت بود.(۹)
{وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ}
📝شعر :
نگر در سامرا حال و هوای دیگر است امشب
فلک را جامه ماتم ز غمها در بر است امشب
امام عسگری نالد برای باب مظلومش
ز هجران پدر او را دو چشمانی تر است امشب
امام هادی آن نور خدای مهربان اینک
ز جور دشمنان دین میان بستر است امشب
ز زهر کین شده پرپر گل باغ رسول الله
از این غم در جنان زهرا به حال مضطر است امشب
👤جعفری
📚منابع :
۱)الارشاد شیخ مفید، ج۲، ص۳۱۱
۲)بحارالانوار مجلسی، ج۵۰، ص۲۱۱
۳)سفینة البحار محدث قمی، ج۶، ص۴۰۹
۴)مناقب ابن شهرآشوب، ج۴، ص۴۳۵
۵)امالی شیخ صدوق، ص۱۶۸
۶)الخرائج و الجرائح راوندی، ج۲، ص۷۵۳
۷)من لایحضره الفقیه صدوق، ج۴، ص۴۱۹
۸)امالی شیخ صدوق، ص۱۶۵
۹)اللهوف سید بن طاووس، ص۸۳
@haram110
♦️🏴♦️🏴♦️🏴♦️🏴♦️🏴♦️
🎙روضه زیبا و جانسوز #امام_هادی_علیه_السلام با نوای #استاد_میرزا_محمدی
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 دوشنبه
🔹 ۲۵ دی / جدی ۱۴۰۲
🔹 ۳ رجب ۱۴۴۵
🔹 ۱۵ ژانویه ۲۰۲۴
🌎🔭👀
⚠️ امروز تقارن نحسین است.
🌗 امروز قمر در «برج حوت» است.
✔️ مناسب برای امور زیر است:
صدقه دادن
بذر پاشی
افتتاحیه
آغاز معالجه
آغاز امور تعلیمی و آموزشی
از شیر گرفتن کودک
دیدار با بزرگان
دعوت گرفتن
⛔️ ممنوعات
امور ازدواجی
امور مربوط به حرز
امور اساسی و زیربنایی
نوشتن سند و قرارداد
🌎🔭👀
🚘 مسافرت
اصلا خوب نیست
🤕 مریض مراقبت بیشتری نیاز دارد.
منظور مریضی است که امروز مریضیش شروع شود.
👶 زایمان
نوزاد روزی گشاده و عمر دراز دارد. انشاءالله
💞 انعقاد نطفه
فرزند حافظ قرآن شود. انشاءالله
💇♂ اصلاح سر و صورت
باعث طول عمر میشود. انشاءالله
🔴 حجامت، خون دادن
باعث ضعف مغز میشود.
🔵 ناخن گرفتن
روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قرآن گردد.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۳ سوره مبارکه « آل عمران » است.
﴿﷽ نزل علیک بالحق مصدقاپگ﴾
سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد. انشاءالله
به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر
از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز دوشنبه
یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه.
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۱۲۹ مرتبه «یا لطیف» که موجب یافتن مال کثیر میگردد.
🌎🔭👀
☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به
#حضرت_امام_حسن علیهالسلام
#امام_حسین علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز بعد پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
امام هادی.mp3
13.95M
🎧 #بشنوید
🔹 شهادت حضرت امام هادی صلواتالله علیه
🔹 حجتالاسلام حنیفی
📌 اقدامات متوکل برای تخریب قبر سیدالشهداء صلواتالله علیه
📌 بیاحترامی به امیرالمومنین و حضرت زهرا سلامالله علیهما توسط متوکل
📌 برخی از مصائب امام هادی علیهالسلام
📌 روضهخوانی امام هادی صلواتالله علیه برای حضرت علی اکبر علیهالسلام
🆔 @haram110
41.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرحوم شیخ محمد باقر علمالهدی درباره مظلومیت احاديث اهل بیت علیهم السلام