اللهمعجلالولیکالفرج🤲
اعزام کاروان زیارتی عتبات برای💥نیمهشعبان
🕌نجف 🕌کربلا 🕌کاظمین 🕌سامرا
🚍حرکت ۲ اسفند چهارشنبه ظهر از قم
🚌برگشت 6 اسفند به قم
💰هزینهسفر ۲۵۰۰ فقط بابت کرایه است
🍔خورد و خوراک به عهده خود زائر است
✍️درصورت تمایل به ثبتنام و اطلاع از نحوه ی سفر تماس بگیرید🔻
📞09124515935
عبداللهی
https://eitaa.com/zaer_karbala
4_5969880094762599286.mp3
1.59M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
کودکی حضرت اباالفضل العبّاس علیه السّلام/
قمر بنی هاشم در آغوش زینب کبری به خواب میرفت و دیده به دیدهٔ اباعبداللّه علیهم السّلام چشم از خواب میگشود/
ادب حضرت عبّاس علیه السّلام/
🎤استاد بندانی نیشابوری؛
4_5859463881516123438.mp3
8.51M
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
شور: اَلحَمدُلِلّهِ الَّذِی خَلَقَ الحُسَین...
🎙ملّامحمد فصولی؛
«پیشنهاد دانلود»
◻️▫️#ویدئو_استوری_روزشمار_نیمه_شعبان☀️
🎉 11 روز مانده تا میلاد حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💚
به خدا قسم ای فاطمه علیها السلام، مهدیِ این امت از فرزندان توست. آنگاه که در دنیا هرج و مرج شود، فتنهها پدید آید، راهها بسته شود و بعضی افراد، اموال بعضی دیگر را به غارت برند، نه بزرگی به کوچکتر رحم کند و نه کوچکتر احترام بزرگتر را نگهدارد، خداوند کسی را برانگیزد که قلعههای گمراهی و دلهای قفلزده را میگشاید...
🔹 حدیثی از #پیامبر_مهربانی حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه واله
🎤 گروه همخوانی #نوای_یاس
🟢 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟢
🚩▫️ #استوری #story
▫️#نشانی_خورشید
شما را دوست دارم!
و هر آنچه که با شما پیوندی دارد
دوست دارم از شما بدانم
اگر دستم از رسیدن به...
میوههای درخت معرفت شما کوتاه است
ویژگیها، صفات و القاب شما را...
که میتوانم بیاموزم
که هر نشانی از محبوب...
برای عاشق عزیز است
••••
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی💗 قسمت28 با صدای پری آن هم در گوشم هینی می کشم و بدنم لرزی
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت29
لبخندش را پر رنگ می کند و به تعریف می آید:
_این یه سخنرانی سیاسه.
_آها.
_البته سخنرانی معمولی نیستا! سخنرانی خطرناک و مرگبار. از استاد محمد حنیف نژاد۱. میدونی این مرد کیه؟
سری به علامت منفی تکان می دهم که می گوید:
_تاسیس کنندهی سازمان مجاهدین خلق.
اون بود که به ما سرمشق داد و همگی مدیون اون هستیم.
حالا فرصتش پیش آمده تا سوالات ریخته شده در ذهنم را بیان کنم.
انگار دستی مرا به طرف خود می کشاند و میخواهد با او همراه شوم.
_پری؟
پری رویش را به سمت من برمی گرداند و جواب می دهد بله.
استرسی به جانم افتاده که مرا می لرزاند.
این حرف ها بوی مرگ می دهد. این را حتی منی که زیاد در جریانش نیستم، می ترساند.
با همهی این حرف ها، وجودم پر از علامت سوال ها و چرا ها شده که تحمل شان سخت تر از استرس است.
برای همین در چشمان پری خیره می شوم و پرسم:
_سا... سازمانی که میگی..
سری تکان می دهد و برای تکمیل حرفم می گوید:
_آره، سازمان مجاهدین خلق.
من هم متقابلاً با تکان سر حرفش را تایید می کنم.
در ادامه لب می زنم:
_چه جور جاییه؟ یعنی خب که چی... هدف چیه
پری از سر جایش بلند می شود.
دستی به دامنش می کشد و شروع می کند به قدم زدن.
_خب اینا چیزی نیست که بشه گفت.
حرف زدن در موردش...
من همه چیز را می دانم؛ عاقبت حرف زدن درموردش را هم می دانم.
اما قانونی در زندگی دارم که هر چیزی ارزش یک بار امتحان کردن را دارد.
به همین دلیل می خواهم برای یک بار هم که شده بدانم دور و برم چه خبر است.
نمی گذارم حرف را ادامه بدهد و می گویم:
_من میدونم. میدونم حرف زدن درموردش هم خطرناکه!
اما من نمیخوام بی تفاوت باشم.
باید ببینم اون چه هدفیه که تو و پیمان حاضر شدین از خونواده، تحصیل و آرامش دست بکشین.
تو فیزیکو دوست داری، مگه نه؟
خب با خوندن فیزیک چیزی فرا تر از یه خرابکار، اونم به قول امثال شاه، میشدی.
چرا؟ آخه چی مجبورت کرد؟
پری نفس عمیقی می کشد و روسری را از سرش برمی دارد و جلوی آینه موهایش را مرتب می کند.
در انتظار حرفی هستم که پیش می آید و لب می زند:
_میخوای بدونی؟
با باز و بسته کردن پلک هایم به او می فهمانم مشتاق هستم.
دستش را زیر چانه فرو می برد و می گوید:
_من میدونم جوابت کجاست. بیا ببرمت.
تعجب می کنم؛ جوابم در دهان اوست.
چرا لقمه را دور سرش دور می دهد.
به هر حال حاضر می شوم و به دنبالش به راه می افتم.
توی ماشین می نشینیم که می گوید از کدام خیابان برود.
بعد از گذشتن از آخرین پیچ کوچه، پری می گوید بایستیم.
نگاهی به کوچهی تاریک و ترسناک پیش رویم می اندازم.
آب دهانم را با صدا قورت می دهم و با تردید می پرسم:
_اینجاست؟
همانطور که دارد پیاده می شود سر تکان می دهد.
لبخند روی لب هایم خشک می شود و پایم را که پایین می گذارم، باد سردی به من تنه می زند.
سرمای اسفند ماه زیر پوستم می خزد و پالتو ام را محکم تر می گیرم.
پری جلویم حرکت می کند و دست تکان می دهد که زودتر راه بیایم.
پاهایم توان راه رفتن را ندارند و مثل تکه یخی بی حس شده اند.
با این حال به پری می رسم.
پری با صدای آرامی به من می فهماند:
_میخوام جوابتو با چشمات بگیری.
به خانه هایی می رسیم که یخ زده اند.
در میان این خانه ها شادی نمی دود.
میفهمم این جا محلهی زاغه نشینان است.
با دیدن مادری که دو بچه اش را در بغل گرفته طوری می شوم
موهایش از زیر روسری بیرون آمده و قیافهی عجیبی دارد.
دیگری را می بینم که خودش را به من می زند و کاسهی گدایی اش را پیش می آورد.
در این محله ها خبری از لوله کشی آب و تیرهای نیست.
این ها جز پتو و کاسهی آب چیزی ندارند.
روی زمین سرد دراز کشیده اند و با چشمان مظلوم شان اطراف را می پایند.
قلبم از این همه فقر فشرده می شود.
پری دست می کند داخل جیبش و به آن ها کمک می کند.
من هم به تبعیت از او چند ریالی کف دست شان می گذارم.
____
۱. محمد حنیفنژاد (۱۳۱۸–۴ خرداد ۱۳۵۱) او در رشتهی مهندسی کشاورزی تحصیل می نمود. از بنیانگذاران سازمان مجاهدین خلق ایران بود. وی به همراه سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان، سازمان مجاهدین خلق را در سال ۱۳۴۴ پایهریزی کرد.[۱] محمد حنیفنژاد در سال ۱۳۵۰ توسط ساواک دستگیر و در چهارم خرداد ۱۳۵۱ اعدام شد.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)