ماجرای مرحوم ابوترابی و ....mp3
7.45M
{سخنرانی کوتاه و شنیدنی}
💎حاجآقا دانشمند:
«ماجرای زیبای مرحوم ابوترابی و زندانبان عراقی»
ملاقات با آفتاب.mp3
8.66M
#داستان_صوتی_مهدوی
#حکایات_و_تشرفات
💠ملاقات با آفتاب
💠داستان زیبای تشرف به محضر امام زمان عج
•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
#تربیت_نسل_مهدوی
✍️یکی از مقاطع و مراحل تأثیرگذار در تربیت نسل مهدی باور ،دوران #بارداری مادر است.
🔹همه حالات و رفتار و حتی خطورات فکری مادر در فرزند، تأثیرگذار است.
مادری که خود علقه ی عاطفی و فکری با مولای خود امام زمان عج داشته و این علقه ، نمود#عملی در زندگی او دارد، قطعاً این عاطفه را به فرزند هم منتقل خواهد کرد.
✔️روانشناسان بر این باورند که حالات روانی و هیجانی و حتی فعالیتهای جسمانی مادر در #شخصیت کودک تأثیر دارد.
تراوش هورمونهایی که در شرایط فشارهای هیجانی یا روانی صورت میگیرد، از طریق جفت، بر جنین تأثیر میگذارد.
🌺ذکر و یاد حضرت مهدی عج🌺 توسط مادر باردار و نیز انجام عباداتی در این باره میتواند در تربیت نسل #منتظر مؤثر باشد.
🔹علاوه بر آنچه ذکر شد، ارتزاق مادر از لقمه #حلال در طول بارداری از مسائل مؤثر در تربیت نسل دیندار و ولایی است...
منبع : سایت ظهور آنلاین
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سخنرانی
💠 به هر بهانه ای یاد حضرت کنیم ...
💠حجت الاسلام عالی
•┈••🌿🌹🌿✾🌿🌹🌿••┈•
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
یادمه یه روز که با خانومم رفته بودیم خرید، تو شلوغیه بازار یه نفر که داشت باعجله راه میرفت محکم بهم برخورد کرد
و با اینکه اون مقصر بود شروع کرد به داد و فریاد و فحش دادن!!!
ولی من فقط سکوت کردم
همسرم که خیلی ناراحت شد بهم اشاره کرد که تو هم چیزی بگو ولی من سکوت کردم تا اون مرد رفت.
رفتار همسرم سرد شد...
شاید تو دلش میگفت چه شوهر ترسو و بی بخاری دارم!!!
شب که رسیدیم خونه شروع کرد به گله و کنایه که شوهر ترسو بدرد نمیخوره و آدم باید به مردی تکیه کنه که شجاع باشه!!!
جای یه زخم عمیق که از یه حادثه سرکار برام به وجود آمده بود رو بهش نشون دادم و گفتم به نظرت اگه با اون مرد درگیر میشدم صدمهای عمیق تر از این میتونست بهم بزنه؟!!!
گفت: نه
گفتم: اگه من اونو میزدم چی!؟
کمی با خودش فکر کرد و سکوت کرد!!!
گفتم اگه جلوی اون مرد سکوت کردم به این خاطر بود که نمیخواستم بجای اینکه تو خونهٔ گرممون باشیم تو راهروهای دادگاه و زندان باشیم!!!
از اون موقع خانومم حتی به زخم دستم هم افتخار میکنه...
✍️کمی با تفکر رفتار کنیم...
🍀
#اندکی_تأمل_و_تفکر
🍁در قیامت نوبت حساب کردن مثقال ذرّه هاست...
درشتها که حساب کردنشان واضحه❗️
🍁مثقال ذرّه که می گویند؛
💥یعنی همان چند لحظه ای که
بوی عطر تو تمام مردم را به هم می ریزد...❗️
🍁مثقال ذرّه که می گویند؛
💥یعنی همان چند لحظه ای که با ناز و عشوه برای نامحرمی می خندی ولی فکرش ساعت ها درگیر همان یک لبخند شماست...❗️
🍁مثقال ذرّه که می گویند؛
💥یعنی همان چند لحظه ای که
حواست به حجابت نیست و جوانی نیز در آن حوالی است و انگار نه انگار... ❗️
🍁مثقال ذرّه حساب و کتاب زمانی است که؛
💥 باشوهرت بلند می خندی و دختر مجردی هم درحال شنیدن است...❗️
🍁مثقال ذرّه حساب و کتاب زمانی است که؛
💥در پایان صحبت هایت با نامحرم از روی ادب جانم و قربانت می پرانی و رابطه ای را به همین اندازه سرد و گرم می کنی...❗️
🍁مثقال ذره؛
💥یعنی همان چند لحظه ای که با فروشنده صمیمی می شوی❗️
💥💥قدر این ها پیش ما خیلی کوچک است و به حساب نمی آیند...💥💥
مثقال ذرّه که می گویند
همین هاست😔
💥همین کارهای کوچکی که به چشم خیلی کوچک است ❗️
♻️امّا انتهایش را روزی که پرده ها کنار رفت، خواهیم دید و دیگه فرصتی برامون نیست که ......‼️
🍂گناهان کوچک و مثقال ذره ها که اصلا برامون مهم نیست در روز حساب و کتاب از کوه ها بسیار بزرگ تر خواهند شد و دیگه چاره ای جز عذاب سخت و وحشتناک نخواهیم داشت🍁
🌿الهی گناهان بزرگ و کوچک و مثقال ذره های ما را با قلم عفو و بخشش خود پاک کن🌿
#الهی_آمین #شبتون_مهدوی
°| #تفکــــــــــر...
…چـه سـاده ميـگـذرنـد سـاعـت هـاي
" عـمـرمـان "
… و مـا چـه سـاده ميـگـذريـم از ايـن
" سـاعـت هـا"
{{وَالـعَصـر اِنَّ الانـسـانَ لـفـي خُـسر. }}
…کـولـہ بارت را بــبنـد
شايـد ايــن چنـد سحر فرصت آخــــر بـاشد
…کـہ بـہ مقصد بـرسيـم و بشناسيـم
"خـــــــــدا "را،
…و بـفهــميـم کـہ
يک عمر چـہ غــــافــل بـوديـم…
#شبتون_مهدوی
°| #استغفر_الله_رّبے_وَ_اتُوبُ_إلَيـــه
#داستانک
بسیار زیبا و آموزنده👌
پیرمردی در دامنه کوه های دمشق هیزم جمع می کرد ودر بازار می فروخت تا ضروریات خویش را رفع کند
یک روز حضرت سلیمان (ع) پیر مرد را درحالت جمع آوری هیزم دید دلش برایش بسیار سوخت
تصمیم گرفت زندگی پیرمرد را تغییر دهد یک نگین قیمتی به پیرمرد داد که بفروشد تا در زندگی اش بهبود یابد
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد وبسوی خانه روان شد
و نگین قیمتی را به همسرش نشان داد همسرش بسیار خوشحال شد ونگین را در نمکدانی گذاشت یک ساعت بعد بکلی فراموشش شد که نگین را کجا گذاشته بود
زن همسایه نمک نیاز داشت به خانع آنها رفت و زن نمکدان را به او داد
اما زن همسایه که چشمش به نگین افتاد نگین را پیش خود مخفی کرد.
پیر مرد بسیار مایوس شد و از دست همسرش بسیار ناراخت و عصبانی
وخانم پیرمرد هم گریه میکرد که چرا نگین را گم کردم
چند روز بعد پیرمرد به طرف کوه رفت درآنجا با حضرت سلیمان (ع) روبرو شد جریان گم شدن نگین به حضرت سلیمان (ع) را گفت . حضرت
سلیمان (ع) یک نگین دیگری به او داد و گفت احتیاط کن که این را هم گم نکنی
پیرمرد ازحضرت سلیمان (ع) تشکری کرد و خوشحال بسوی خانه روان شد در مسیر را ه نگین را ازجیب خود بیرون کشید و بالای سنگ گذاشت و خودش چند قدم دور نشست تانگین را خوب ببیند ولذت ببرد
دراین وقت ناگهان پرنده ای نگین را در نوکش گرفت وپرید
پیرمرد هرچه که دوید وهیاهو کرد فایده نداشت
پیرمرد چند روز از خانه بیرون نرفت همسرش گفت برای خوراک چیزی نداریم تا کی در خانه مینشینی
پیرمرد دوباره به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد که صدای حضرت سلیمان (ع) را شنید دید که حضرت سلیمان (ع) ایستاده است وبه حیرت بسوی او می نگرد
پیر مرد باز قصه نگین را تعریف کرد که پرنده آن را ربود. حضرت سلیمان (ع) برایش گفت میدانم که تو به من دروغ نمی گویی این نگین را از هر دو نگین قبلی گرانبهاتر است بگیر و مراقب باش که این را گم نکنی
و حتما بفروش که در حالت زندگیت تغییری آید
پیر مرد وعده کرد که به قیمت خوب میفروشد پشتاره خود را گرفت بسوی خانه حرکت کرد خانه پیر مرد کنار دریا بود
هنگامی به لب دریا رسید خواست که کمی نفس بگیرد ونگین را از جیب خود کشید که در آب بشوید نگین از دستش خطا رفت به دریا افتاد
هرچه که کوشش کرد و شنا کرد. چیزی بدستش نیآمد .
با ناراحتی و عجز تمام به خانه برگشت از ترس سلیمان (ع) به کوه نمی رفت
همسرش به او اطمینان داد صاحب نگین هر کسی که است ترا بسیار دوست دارد اگر دوباره اورا دیدی تمام قصه برایش بگو من مطمئن هستم به تو چیزی نمیگوید
پیرمرد با ترس به طرف کوه رفت هیزم را جمع آوری کرد به طرف خانه روان شد که تخت حضرت سلیمان (ع) را دید پشتاره را به زمین گذاشت دویدو گریخت .
حضرت سلیمان (ع) میخواست مانعش شود که فرستاده خدا جبریل امین آمد که ای سلیمان خداوند میگوید که تو کی هستی که حالت بنده مرا تغییر میدهی ومرا فراموش کرده ای ! سلیمان (ع) باسرعت به سجده رفت واز اشتباه خود مغفرت خواست
خداوند بواسطه جبرییل به حضرت سلیمان گفت که تو حال بنده مرا نتوانستی تغییر دهی حال ببین که من چطور تغییر میدهم
پیرمرد که به سرعت بسوی قریه روان بود با ماهی گیری روبرو شد
ماهی گیر به او گفت ای پیر مرد من امروز بسیار ماهی گرفتم بیا چند ماهی به تو بدهم
پیرمرد ماهی ها را گرفت وبرایش دعای خیر کرد وبه خانه رفت
همسر ش شکم ماهی ها را پاره کرد که در شکم یکی از ماهی ها نگین را یافت وبه شوهرش مژده داد
شوهرش با خوشحالی به او گفت توماهی را نمک بزن من به کوه میروم تا هیزم بیاورم
هنگامیکه زن پیرمرد نام نمک را شنید نگین اول به یادش آمد که در نمکدانی گذاشته بود سریع به خانه همسایه رفت وقتی که زن همسایه زن پیرمرد را دید ملتمسانه عذر خواهی کرد گفت نگینت را بگیرمن خطا کردم خواهش میکنم به شوهرم چیزی نگویی چون شخص پاک نفس است اگر خبردار شود من را از خانه بیرون خواهد کرد.
پیرمرد در جنگل بالای درختی رفت که شاخه خشک را قطع کند
چشمش به نگین قیمتی درآشیانه پرنده خورد .
نگین را گرفت به خانه آمد زنش ماهی ها را پخت و شکم سیر ماهی ها را خوردند
فردا پیرمرد به بازار رفت هر سه نگین را به قیمت گزاف فروخت .حضرت سلیمان (ع) تمام جریان را به چشم دید و یقین یافت که بنده حالت بنده را نمیتواند تغییر دهد تاکه خداوند نخواهد
به خداوند یقین و باور داشته باشید.
🌼مَنْ یتَوَکلْ عَلَی اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ
☘و هر کس بر خدا توکل کند پس او برایش کافی است؛ در حقیقت خدا کارش را (به انجام) می رساند.(طلاق آیه3)
🌹حق غنّی است، برو پیش غنی
🌹نزد مخلوق، گدایی بس کن
❄"✾""""✾"""❧┅┛