┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶
صبح که بیدار میشوم حامد هنوز سر جایش خواب است.برمیخیزم و به طرف حیاط میروم.از کنار در اتاق سمیرا که رد میشوم صداهایی به گوشم میرسد.
گوش تیز میکنم:
_فکر کرده فقط خودش زرنگه! مگه من میزارم جلوم زیگ زاگی بری ها؟ این عروسکا سهم منن! آره...
از لای در که باز است نگاهی به داخل میکنم.سمیرا وسط اتاق نشسته. دورش پر شده از روزنامه و کاغذ.دستش را بالا میآورم.بوسه ای به کاسه و تُنگی میزند.از تَرَکها و رنگ و رو رفتگی اش میتوان فهمید #عتیقه است!
هرچه میگذرد نفرتم نسبت به او شعلهورتر میشود.ترجیح میدهم سکوت کنم و به کارم برسم.صدای در حیاط را که میشنود، هول میشود
_کیه؟ کیه؟
_نترس. منم رویا.
آهانی میگوید و میرود.
بعد که میخواهم برگردم داخل میفهمم گوشهی پرده تکان خورد.مطمئنم او مرا زیر نظر داشته است.روزهای بهمن برایم رنگ و بوی خاصی ندارد.برعکس من، مردم بر لبشان خندهای کشیده نقش بسته.کوچههایی که چراغانی شدهاند و عکس آیت الله خمینی را زدهاند.دیوارهای سخنگو! پشت هر شعاری #دریایی از کلمات و #فکرها خفته است.از کلاسهای عقیدتی برمیگردم. وارد خانه میشوم.کسی در خانه نیست. از بیحوصلگی به رادیو پناه میبرم. دستور امام را مبنی بر تشکیل دولت موقت اعلام میکند.و این دولت تا زمان #رای_گیری_اصلی موقتاً امور را به دست خواهد داشت.کتابهایی که از طرف سازمان به من داده شده را برمیدارم و نگاه میکنم.هرچه به عمق مطالب میروم #مغالطهی به ظاهر درست بیشتر میشود و افکارم را میبلعد.نمیدانم چه درست و چه غلط؟ که حرفهای ✨نرگس و حاج رسول✨ را سعی دارم به خاطر آورم.
میخواهم #خدای آنها را با #افکار این ها #بسنجم.هرچه فکر میکنم جور درنمیآید
در کلاس ها خیلی شاهد هستم که مربی #عمداً از سفسطه هایی استفاده میکند تا ذهن ما را مغلوب کند. وقتی #عقل (ناقصم) را به کار میاندازم میبینم بعضی حرفهای اسلام جور درنمیآید و مربی دقیقاً دست روی چنین نقطههایی میگذارد.سمیرا و حامد عصر برمیگردند.
سمیرا به نظر عصبانی میرسد.یک راست به اتاقش میرود و در را با شدت بهم میکوبد. از حامد میپرسم:
_چی شده؟
_خودمم زیاد در جریان نیستم اما هرچی هست از مرکزیته.امروز اونجا بوده.
_مرکز؟
سری به علامت مثبت تکان میدهد.کمی بعد سمیرا از اتاق بیرون میآید.رو به من میکند:
_از فردا قراره وارد کار تبلیغاتی بشی.خوب باید کارتو انجام بدی.اگه بتونی چند نفرو جذب کنی سازمان شکش برداشته میشه.
_چه تبلیغاتی؟
_یه عده ای فردا میان دنبالت.فعلا لازم نیست چیزی بدونی.
بعد هم دوباره به اتاق میرود و دیگر بیرون نمیآید.آن شب همش به این فکر میکنم که چطور باید تبلیغ کنم وقتی خودم در #شک هستم؟ صبح کیف کولهای را سمیرا به دستم میدهد و میگوید ممکنه لازم شود.یک وانت زرد رنگ دم در ایستاده و توی بارش بند و بساط بلندگو چیدند.یک مرد راننده است و دو مرد عقب و زنی هم کنار راننده نشسته.پیش زن مینشینم و بی هیچ حرفی به راه میافتیم.یک ربع بعد ماشین میایستد.پیاده میشویم. روبرویمان یک مدرسه است."دبیرستان دخترانهی شهناز" هرچهارنفرشان درگیر میکروفن و... هستند.به زن میگویم:
_باید چیکار کنم؟
روی میزی که آوردند درحال چیندن کتاب، روزنامه و پوستر هستند.میگوید بروم و آنها را بچینم. نگاهی به تیتر روزنامهها با عنوان روزنامهی مجاهد میاندازم.مشغول خواندن هستم. دربارهی مسائل روز نوشتند و خبر داغشان دیدار مسعودرجوی با امام است که او آیتاللهخمینی را امام خطاب کرده!!کتابها را مرتب میکنم.مردها پارچهی بزرگی نصب میکنند که رویش نوشته شهدای مجاهدین خلق.زنگ مدرسه به صدا درمیآید.درها باز میشود.
بسیاری از دختران از سر کنجکاوی پیش میآیند و کتاب و روزنامه برمیدارند.
زنی در میکروفن فوت میکند.
📢_اِهم اِهم...دخترای گل، دوشیزههای جوان چند دقیقه اینجا جمع بشید.
معلمها یکی یکی بیرون میآیند و فقط دو یا سه نفری بین بچه ها میایستند.
📢_به نام خلق ایران...دخترای گل و مربیان سخت کوش، ازتون میخوام چند لحظه به حرفهایی که میزنم گوش بدین.ملت ایران همیشه در صحنه بوده و ما هم مجاهدین در راه آزادی مردم بودیم.عکسهایی که مشاهده میکنین، عکس شهداییست که بدست حکومت کثیف پهلوی ریخته شده.شهیدمحمد حنیف نژاد، شهیدسعیدمحسن و شهید علی اصغر بدیع زادگان همهی اینها جگرگوشههای ما هستند که به جرم آزادی تیر باران شدن.اگر میخواین راه این شهدا رو ادامه بدین لطفا توجه کنین بهپوسترها و کتابها.حتما بردارید و مطالعه اش کنین.اونایی هم که میخوان جدی این راه رو دنبال کنن لطفا اسامی شون رو به خانم ثریا بدن.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛