eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 نگاهش رو مشکوک و پر از تشویش به صورتم دوخت و گفت: - از... از چی خبر داری؟ عماد تو رو نخواست همین. - من از سیر تا پیاز ماجرا رو باخبرم. از تموم تلاش تو و مادرت برای زانو درآوردن عماد. از تموم جفایی که در حقش کردی. تو فکر می‌کنی عاشقی‌؟ تو یه خودخواه مریضی که حاضر شدی برای رسیدن به اهدافت با آبروی یه خونواده بازی کنی. نزدیک بود عماد رو برای همیشه از دست بدم، ولی خدا نخواست. خدا رو شکر! عصبی شده بود و تند و بی‌امان نفس می‌کشید و در عین حال سعی بر کنترل خودش داشت. - خوب حالا که چی؟ دوسش داشتم و تونستم که به دستش بیارم حالا چه فرقی میکنه که چه جوری؟ مهم اینه که تواناییش رو داشتم. تموم تنفرش رو ریخت توی نگاهش و ادامه داد: - داشت کم کم باهام راه میومد که تو دوباره فیلت یاد هندستون کرد. - عماد با مردهای اطراف تو خیلی فرق داره، اونی نیست که تو فکر می‌کنی، تو باختی مرجان! - بازنده‌م و شوهرت سه ساله شب و روزش با من یکیه؟ - بازنده‌یی که مالک قلب و ذهن اون، هنوز هم منم. چه سود اگه چند صباحی جسمش متعلق به تو بوده. صدای فرخنده سادات رو شنیدم که از پایین پرسید: - بچه بالاست، مادر؟ - بله اینجاست، الان میام‌ پایین. رو به مرجان ادامه دادم: - برات متاسفم‌، تموم زندگیت رو سر بد معامله‌یی باختی. تو و مادرت هیچ وقت فکر نمی‌کردید که من یه روزی بخوام برگردم اما من هستم از الان تا آخر عمر. - تو نمی‌تونی باعث بشی که عماد ازم رو برگردونه. من هم اندازه‌ی تو بهش حق دارم. - می‌دونی عماد چی بهم گفت؟ گفت اگه تو بخوای صیغه رو فسخ می‌کنم و دیگه برام هیچی حتی زندگی فریبا مهم‌ نیست. ولی افسوس که من مثل تو و اطرافیانت نیستم. زندگی من که خراب شد نمی‌خوام زندگی شخص دیگه‌یی به هم بریزه. اما تو ماجرات متفاوته، تو باید بمونی و زجر بکشی. تو باید پای انتخابت بمونی. داد زد: - برو پایین تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. سه سال تونستم ازت دورش کنم و برای خودم نگهش دارم، باز هم می‌تونم. - این سه سال من نخواستم و تو تونستی ولی دیگه تموم شد. رو برگردوندم و پایین رفتم. آشکارا می‌لرزیدم. لحظات سختی رو پشت سر گذاشته بودم. بعد اون روز دیگه با مرجان مواجه نشدم و سعی کردم تا به زندگی خودم سر و سامونی بدم. اون روزها به سرعت در گذر بود و عماد باز شده بود همون عماد اوایل زندگیم و چقدر تلاش می‌کرد تا رابطه‌ی به هم ریخته‌مون رو ذره ذره مرمت کنه. خیلی تلاش داشتم تا وقتی کنارش هستم به روزهای بد اون سه سال فکر نکنم اما عماد که نزدیکم بود، ناخودآگاه تموم ذهنم پر از افکار مخرب میشد و ازش فاصله می‌گرفتم. من هنوز با خودم مشکل داشتم و نمیشد که از خطوط تعیین شده‌ پا فراتر بگذارم و از حدی نزدیکتر بشم به عماد. تموم شبهای تنهایی اون سه سال آزارم میداد و به همم می‌ریخت. عماد اما صبورانه همراهم بود و می‌فهمید که این صمیمیت از دست رفته زمان‌می‌بره تا مثل قبل بشه. مرجان هم بود و شده بود جزیی از زندگیم. مثل یک کورک دردناک و شاید که خدا میخواست صبرم رو به واسطه‌ی وجود اون محک بزنه. اون هم وقتی دید سر و صدا و دعوا عماد رو مجبور نمیکنه تا برگرده با همون شرایط کنار اومده بود. البته کارشکنی و ذات‌خرابیش همچنان ادامه داشت. چند ماهی طول کشید تا بتونم با خودم کنار بیام و عماد رو با همون وضعیت قبول کنم و رابطه‌م رو باهاش از سر بگیرم. گاهی دلم حتی برای مرجان هم می‌سوخت. او اگر از راه نیرنگ و فریب وارد شده بود ولی عماد رو دوست داشت و شاید که بهش نیاز داشت. از بقیه شنیدم که این اواخر خیلی به هم ریخته و داغونه. انگار داشتم دل وسیع می‌کردم و سر آخر از عماد خواستم که به عدالت رفتار کنه. قرار بر این شد تا یکی دو روز در هفته رو خونه‌ی مرجان باشه . که البته اون رو هم قسمت اعظمش یا بچه ها بالا بودن یا عماد پایین. چهارده ماه از برگشتم به عماد می‌گذشت که فهمیدم باردارم. اون شب عماد حال خوشی داشت. روی بچه‌ها رو با وسواس پوشوندم و چای ریختم و سینی به دست از آشپزخونه خارج شدم. توی اتاق نشسته بود و با نگاه مهربون و اشاره‌ی دستش ازم خواست تا کنارش باشم. پهلو به پهلوش نشستم، دستش رو گرد کمرم حلقه کرد و گفت: - معصوم من چطوره؟ - خوبم. - چند روزیه رنگت پریده‌ست، می‌ترسم بیماریت برگرده. خوبی؟ نگاه انداختم توی چشمهاش و گفتم: - من خوبم، باور کن! فقط... نگاهش پر از پرسش و سوال به چشمهام دوخته شده بود. - من... من باردارم عماد. لحظه‌یی تموم بهت جهان توی چشمهاش جمع شد و به یکباره تبدیل شد به خوشحالی زایدالوصفی که باعث شد چشمهاش براق‌تر از همیشه به چشم بیاد. چقدر خوشحال شد رو نمی‌دونم، چه ذوقی توی حرکاتش بود رو نمی‌دونم، اما بالاخره دیدم اون چیزی رو که خیلی وقت بود ندیده بودم. برق زیبای چشمهای شفاف و زلالش رو که خیلی وقت بود که نبود. همون برقِ عشق و امید رو.