* 💞﷽💞
#مشکین103
حلقهی دستش رو دور کمرم تنگتر کرد و نمیدونم میخواست چی بگه که اینقدر سنگین بود براش.
صداش اون سرزندگی دقایقی قبل رو نداشت و کمی گرفته بود.
- من، شرمندهم معصی. به خاطر تموم روزهای خوبی که باید برات به وجود میوردم و کوتاهی کردم. به خاطر تموم عشقی که باید نثارت میکردم و نتونستم. به خاطر تموم اشکهایی که از چشمهای زیبات سرازیر شد و باعثش من بودم و تموم مشکلاتم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- و ممنونم از تو، به خاطر تموم روزهای خوبی که برام به وجود آوردی. به خاطر اون حجم گذشتی که در مقابل اشتباه من داشتی. به خاطر محبتی که بهم داشتی و تموم این نامرادیها، ذرهییش رو کم نکرد. ممنونم از اینکه روح خستهم رو توی کوران مشکلات التیام دادی. ممنون به خاطر تموم خوبیهات.
بغض داشتم و سعی در مهارش بیفایده بود و قطرههای اشک طغیانوار روی صورتم جاری شد.
حال عماد هم بهتر از من نبود و با نفسهای پی در پی و آه مانندش سعی داشت تا خودش رو کنترل کنه و بغض مردونهش رو نگه داره.
روی زانوهاش حرکت کرد و نیمخیز شده روبروم قرار گرفت و مستقیم زل زد توی چشمهام. با همون چشمهایی که روزگاری برام آخر جذبه و جاذبه بود.
- معصوم، امشب رو باید خوش باشیم. تو به من برگشتی و من فکر نمیکردم هیچ چیز به اندازهی برگشتنت خوشحالم کنه. ولی حالا با این خبر خوشبختیم رو تکمیل کردی و انگار دوباره زندگی گرفتم.
اشکهات رو پاک کن، بذار لااقل امشب عذاب وجدان کمتری داشته باشم به خاطر تموم این چند سالی که سوختی توی هیمنهی ندونمکاریهای من و خودخواهیهای مرجان.
نفس عمیقی کشیدم و بیحرف از اتاق بیرون رفتم تا صورتم رو آب بزنم. ولی مگه این اشک بند میومد؟ همراه با قطرات آب روی صورتم پاشیده هم، سرازیر میشد.
حوله رو برداشتم تا خیسی صورتم رو بگیرم و محکم روی چشمهام فشار دادم تا اشک مجال پیدا نکنه برای سرازیر شدن.
چندین بار نفس عمیق کشیدم و دلم نمیخواست شبش رو خراب کنم و اتفاقا موفق نبودم و به همش ریخته بودم.
آروم از بالای سر بچهها گذشتم و وارد اتاق شدم.
نگاهش ترحم و عشق رو با هم داشت.
به طرفش رفتم و با صدای خش گرفتهم گفتم:
- ببخشید... دست خودم نبود.
دو طرف صورتم رو با دستهاش قاب کرد و پیشونیم رو عمیق و طولانی بوسید و بعد پیشونیم رو چسبوند روی سینهش و دستهاش رو دورم احاطه کرد و کجای دنیا امنیت و محبوبیت این آغوش رو داشت؟
آروم شدم، آروم به اندازهی تموم روزهای خوب زندگیم.
لحظاتی بعد سرم رو از روی سینهش برداشتم و جدا شدم از آغوشش.
سعی کردم تا لبخند بزنم تا حس کنه آرومم و آرامش بدم به ریتم تند و بیامان قلبش.
اون هم مهربون اما تلخ لبخندی محو زد و
دستهاش رو دو طرف کتفم قرار داد و من رو نشوند گوشهی اتاق و گفت:
- بشین تا بیام.
و به سمت تاقچهی کنار اتاق رفت.
دیوان حافظ رو برداشت و کنارم نشست و گوشهی شقیقهم رو بوسید و گفت:
_ دلم امشب عجیب حافظ میخواد، معصوم. نیت میکنم، تو برام کتاب رو باز کن.
خندیدم و گفتم:
_ مگه ته تهش خواجه میخواد چی بهت بگه؟
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_ یوسف گمگشته باز آمد به کنعان دیگه.
از ته دل و با تموم رضایتش خندید. پر از ملاطفت و عشق نگاهم کرد و دستم رو بالا آورد و بوسید و گفت:
_خدا رو شکر که باز آمد.
کتاب رو بهم داد و نیت کرد و من با سر انگشتم لای کتاب رو باز کردم و بدون اینکه نگاهش کنم کتاب رو به سمتش گرفتم.
به صفحهی باز شده نگاه کرد و سری تکون داد و شروع کرد به خوندن:
- ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
این خون که موج میزند اندر جگر تورا
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
مُشکین از آن نشد دم خُلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی....
کتاب رو بست و رو بهم گفت:
_ اسم دخترم رو میذارم مُشکین. خواجه میدونه که این دختر میوهی تموم عشق من و توئه.
_ میشه بگی از کجا میدونی که دختر باشه؟
_ یقین دارم. اصلا شرط میذاریم، اگه دختر بود اسمش مشکین، اگه پسر بود هر چی تو بگی، قبوله؟
_ قبوله.