eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
636 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
حرم
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی ✿❀قسمت ۴۸
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۴۹ من: _ خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت.. پایش را توی کفشش کرد من: _ "محمد حسین را هم می برم." + "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد." محمد حسین آماده شده بود. به من گفت: _"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم." ایوب عصایش را برداشت. _ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم." گفتم: _" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید." رفتم توی آشپزخانه + "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟" جلوی در ایستاد و گفت: _محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم... کمی مکث کرد _"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم" تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت... ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود. گوشی را برداشتم. محمد حسین بلند گفت: _"الو..مامان" + تویی محمد؟ کجایید شماها؟" محمد حسین نفس نفس می زد. - "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم.... یعنی ماشین چپ کرده" تکیه دادم به دیوار + "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟" - من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از خون می آید. پاهایم سست شد... نشستم روی زمین _الو ...مامان آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد. + "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم." - توی هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا میرسد، فعلا خداحافظ.... تلفنمان یک طرفه شده بود... چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید.... 💤یاد خواب مامان افتادم، بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: _"حال ایوب خوب است؟" صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: _"گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟" - هیچی شهلا خواب دیده ام. + خیر است ان شاءالله - دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند: "جانباز ایوب بلندی شهید شد" ادامه دارد... ✿❀
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿رمان واقعی ✿❀قسمت ۵۰ صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند.... اشکم را پاک کردم و در زدم. آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک ان را پیدا کردم... هدی را فرستادم مدرسه زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند. محمدحسن و هدی را سپردم به رضا می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم. زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم. صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می‌شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد. ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد. سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده. کم کم سر وصدای ماشین خوابید.... 💤محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته. + ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو.... محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت: "هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است. صدای ایوب پیچید توی سرم: "محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم. شانه هایم لرزید.زهرا دستم را گرفت. _"چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود... صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید. خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد. هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم. حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم. تک و تنها و بی‌کس با چشم های خسته ای که نگاهم می کند. قطره های آب را روی صورتم حس کردم. زهرا با بغض گفت: _"شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش" اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد. _"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..." برگه آمبولانس توی پاسگاه بود. دیدمش رویش نوشته بود: _"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" . ادامه دارد... ✿❀
ای ولی عصــــــــر و امام زمان ای سبــــب خلقت کون و مکان حجّت حــق حامیِ دین العجل شیعه گـــــــــرفتارُ ببین العجل ای بـــــــــه ولای تـــو تولّای ما مهـــــــر تـــــــو آیینهٔ دلهای ما تا تـــــو ز ما روی نهان کرده‌ای غم بـه دل پیر و جوان کرده‌ای ما که نداریم به غیر از تو کس ای شه خوبان تو به فریاد رس جهت سلامتی و تعجیل در فرج موفور السّرور ولیّ امر مسلمین جهان، یگانه وارث غدیر، آقا صاحب العصر و الزّمان، حضرت بقیّة اللّه الاعظم، مهدی موعود، عجّل اللّه تعالیٰ فرجه الشّریف، صلوات بر محمّد و آل محمّد🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 به خودت برای این همه راهی که اومدی افتخار کن و برای ادامه ی راهی که میخوای بری ايمان داشته باش ❤️🕊 ◕‿◕ 🌸 🦢
♥️🍃 آدم‌ها نان دلشان را می‌خورند، مهربان باشید! بد نخواهید برای آدم‌ها، مسیرها، رابطه‌ها، کسب و کارها... آرزوی موفقیت و خیر کنید برای آدمی که با تلاش و سختی بسیار، پا در مسیری گذاشته و با تمام توان ایستاده و دارد می‌جنگد و خوشحال شوید برای آدمی که پس از جنگیدنِ بسیار، به مقصد رسیده. موفقیت دیگران چیزی از ما کم نمی‌کند اما قطعا شهری که چراغ‌های بیشتری داشته‌باشد، روشن‌تر و امن‌تر خواهد بود... دعا کنیم برای روشناییِ بیشترِ شهر، برای موفقیت‌ها، رسیدن‌ها، خوشبختی‌ها، رضایت‌ها، لبخند‌ها... ‌❤️🕊 کانال جذاب حرم ◕‿◕ 🌸@haram110 🦢
♥️🍃 آرامش به معنی این نیست که ما اتفاقـــات و رویدادهای پرتنش و هیجانی را تجربه نکنیم. بلکه به ما وضوح فکر لازم جهت پشت سر گذاشتن آنها را می دهد. علیرغم هــر اتفاقی ، ما می توانیم وجود و هسته اصلی خود را یکپارچه پر نشـــاط نگه داریم. ❤️🕊 ◕‿◕ 🌸🦢
♥️🍃 تجربه، مطلقاً به کار عاشق نمی آید. کسی که تجربه دارد قبل از هر چیز می داند که نباید عاشق بشود. تجربه، عشق را باطل می کند. بنابراین، تجربه، کل زندگی را باطل می کند. عشق، چیزیست یگانه و یکباره،اما تجربه یعنی تکرار، یعنی بیش از یک بار. عاشق شدن، شرط اولش بی تجربگی است.. ❤️🕊 کانال جذاب حرم ◕‿◕ 🌸@haram110 🦢
🌱💚 چقدر قشنگه این دعا که میگه: ‏وَ لا تُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی فیهِ رِزْقاً «خدای خوبم در جستجوی آنچه برایم مقدر نکرده‌ای،خسته‌ام مکن..!» ‌
🌱💚 پذیرفتن خیلی مهمه. بپذیریم که یه چیزی تموم شده، بپذیریم فلان جا اشتباه کردیم، بپذیریم که فلان جا حق داشتیم، بپذیریم یه سری چیزا همینه که هست، بپذیریم برای یه سری چیزا باید تلاش کرد و جنگید. پذیرفتنِ موقعیت و طبق اون رفتار و احساس کردن خیلی مهمه .. ‌
🌱💚 ترس یک حس کاملا طبیعیه پس در شرایط بحران و فشار سعی نکن سرکوبش کنی و بخوای خودتو قوی جلوه بدی، بلکه اتفاقا بپذیر که عواملی درونی یا بیرونی باعث نگرانیت شدن و مضطربت کردن و تو لازمه که اونها رو ببینی تا بتونی باهاشون کنار بیای. ‌
🌱💚 آدمی که چاقه می‌دونه چاقه. آدمی كه استخونيه می‌دونه استخونيه. آدمی كه كچله می‌دونه كچله! آدمی كه بینی‌ش قوز داره ميدونه بینی‌ش قوز داره! آدمی كه صورتش كک‌ و مک داره، می‌دونه صورتش کک‌ و مک داره! هر کسی حداقل یک‌بار در روز، توی آینه به خودش نگاه می‌کنه! نيازی به يادآوری من و شما نیست؛ باشعور باشیم.‌ ‌