داستانى عجيب از برزخ مردگان
چند سال قبل در يكى از شهرهاى ايران مرد شريف و با ايمانى زندگى مى كرد.
فرزند اكبر و ارشد او همانند پدر بزرگوارش از پاكى و تقوا برخوردار بود. پدر و پسر از نظر مالى ضعيف بودند و هر دو در يك خانه متوسّطى زندگى مى كردند. براى آن كه آبرو و احترامشان محفوظ باشد و به مردم اظهار احتياج نكنند تا جائى كه ممكن بود در مصارف مالى صرفه جويى مى نمودند. از جمله موارد صرفه جويى آنها اين بود كه آب لوله كشى شهر را فقط براى نوشيدن و تهيّه غذا مصرف مى نمودند و براى شستشوى لباس، پركردن حوض و مشروب ساختن چند درختى كه در منزل داشتند از آب چاه استفاده مى كردند.
روى چاه، اطاق كوچكى ساخته بودند كه چاه را از فضولات خارج مصون دارد، به علاوه براى كسى كه مى خواهد از چاه آب بكشد سرپناه باشد تا درزمستان و تابستان او را از سرما و گرما و برف و باران محافظت نمايد. اين پدر و پسر براى كشيدن آب از چاه كارگر نمى آوردند و خودشان به طور تناوب اين وظيفه را انجام مى دادند.
روزى پدر و پسر با هم گفتگو كردند كه كاهگل سقف اطاقك روى چاه تبله كرده و ممكن است ناگهان از سقف جدا شود يا در چاه بريزد يا بر سر كسى كه از چاه آب مى كشد فرود آيد و بايد آن را تعمير كنيم و چون براى آوردن بنّا و كارگر تمكّن مالى نداشتند با هم قرار گذاشتند در يكى از روزهاى تعطيل با كمك يكديگر كاهگل تبله شده را از سقف جدا كنند، آنگاه گل ساخته سقف را تعمير نمايند.
روز موعود فرا رسيد، سر چاه را با تخته و گليم پوشاندند، كاهگل ها را از سقف كندند و در صحن خانه گل ساختند، پدر به جاى بنّا داخل اتاقك ايستاد و پسر به جاى كارگر به پدر گل مى داد تا كار تعمير سقف پايان پذيرفت. ساعت آخر روز، پدر متوجّه شد كه انگشترش در انگشت نيست، تصوّر كرد موقع شستن دست كنار حوض جا گذاشته است، آمد با دقّت گشت ولى آن را نيافت. دو روز هر نقطه اى را كه احتمال مى داد انگشتر آن جا باشد جستجو نمود و نيافت. از گم شدن انگشتر سخت متأثّر شد و از اين كه آن را بيابد مأيوس گرديد تا مدّتى با اهل خانه از گم شدن انگشتر، سخن مى گفت و افسوس مى خورد. پس از گذشت چندين سال از تعمير سقف و گم شدن انگشتر آن پدر بزرگوار بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت.
پسر با ايمان گفت: مدّتى از مرگ پدرم گذشته بود، شبى او را در خواب ديدم، مى دانستم مرده، نزديك من آمد، پس از سلام و عليك به من گفت،: فرزندم! من به فلانى پانصد تومان بدهكارم، مرا نجات بده و از گرفتارى خلاصم كن. پسر بيدار شد، اين خواب را با بى تفاوتى تلقّى نمود و اقدامى نكرد. پس از چندى دوباره به خواب پسر آمد و خواسته خود را تكرار نمود و از پسر گله كرد كه چرا به گفته ام ترتيب اثرى ندادى. پسر كه در عالم رؤيا مى دانست پدرش مرده است به او گفت:
براى آن كه مطمئن شوم اين تو هستى كه با من سخن مى گوئى، يك علامت براى من بگو. پدر گفت: ياد دارى چند سال قبل سقف اتاقك روى چاه را كاهگل كرديم پس از آن انگشترم مفقود شد و هر قدر تفحّص كرديم نيافتيم؟ گفت: آرى، به ياد دارم، گفت: پس از آن كه آدمى مى ميرد بسيارى از مسائل ناشناخته و مجهول براى او روشن مى شود، من بعد از مرگ فهميدم انگشترم لاى كاهگل هاى سقف اتاقك مانده است، چون موقع كار ماله در دست چپم بود و كاهگل را به دست راست مى گرفتم، در يكى از دفعات كه به من گل دادى وقتى خواستم آن را با ماله از كف دستم جدا كنم و به سقف بزنم انگشترم با فشار لب ماله از انگشتم بيرون آمده و با گل ها، آن را به سقف زده ام و در آن موقع متوجّه خارج شدن انگشتر نشده بودم، براى آن كه مطمئن شوى اين منم كه با تو سخن مى گويم هر چه زودتر كاهگل ها را از سقف جدا كن و آنها را نرم كن انگشترم را مى يابى!
پسر بدون اين كه خواب را براى كسى بگويد صبح همان شب در اوّلين فرصت اقدام نمود، مى گويد: روى چاه را پوشانده، كاهگل ها را از سقف جدا كردم، در حياط منزل روى هم انباشتم، سپس آنها را نرم كرده و انگشتر را يافتم!
مبلغى كه پدرم در خواب گفته بود آماده نمودم به بازار آمدم و نزد مردى كه پدرم گفته بود رفتم، پس از سلام و احوال پرسى سؤال كردم، آيا شما از مرحوم پدرم طلبى داريد؟ صاحب مغازه گفت: براى چه مى پرسى؟
گفتم: مى خواهم بدانم، صاحب مغازه گفت: پانصد تومان طلب دارم، سؤال كردم: پدر من چگونه به شما مقروض شد؟ جواب داد: روزى به حجره من آمد و پانصد تومان از من قرض خواست، من مبلغ را به او دادم بدون آن كه از وى سفته و يا لااقل يادداشتى بگيرم، رفت، طولى نكشيد كه بر اثر سكته قلبى از دنيا رفت! پسر گفت: چرا براى وصول طلبت مراجعه نكردى؟ جواب داد: سندى در دست نداشتم و شايسته نديدم مراجعه كنم؛ زيرا ممكن بود گفته ام مورد قبول واقع نشود.
پسر متوفى مبلغ را به صاحب مغازه داد و جريان امر را براى او نقل كرد!
برگرفته از کتاب دیار عاشقان نوشته استاد حسین انصاریان
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ...
ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ...
ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ...!
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ،
ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!
ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ،
ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﺪ...!
ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ،
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﻣﯿﮑﻨﺪ...!
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ،
ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ،
ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
پس دستانت را ببوس ...
هیچوقت حسرت چیزای بیخودی رو نخور وقتی خودت کاملی.
این توهین به خودته که خودت رو با یکی دیگه مقایسه کنی...
مادرها ، به وقتش بچه ها را
از شیر می گیرند،
ولی بچه ها مثل ابر بهار
اشک می ریزند،
مادرها اما هیچ اعتنایی نمی کنند،
بیچاره بچه ها خبر ندارند
که این مادر های مهربان
می خواهند برابر شان سفره هایی
از غذا پهن کنند.
ای خوشا به حال آنها که
گرفتن های خدا را از این دست بدانند.
ای خوشا به احوال آنها که بدانند
اگر خدا چیزی را از آدمی می گیرد،
نمی گیرد جز انکه می خواهد بهتر و
بیشترش را بدهد.🌹
🌷 پیشگویی حضرت امیرالمومنین (ع) درباره حمله مغول
🔺 در خطبه ی ۱۲۸ از نهج البلاغه شریف چنین می خوانیم : (گویا آنان را می بینم با رخساری چونان سپر های چکش خورده ، لباس هایی از دیباج و حریر پوشیده ، که اسب های اصیل را یدک می کشند و آنچنان کشتار و خونریزی دارند که مجروحان از روی بدن کشتگان حرکت می کنند و فراریان از اسیر شدگان کمترند .)
(ترجمه مرحوم محمد دشتی)
🔺 ابن ابی الحدید ، دانشمند سنی مذهب ، در کتاب شرح نهج البلاغه چنین می نگارد :(اين خبر غيبى كه حضرت علی (ع) به ما داده اند را ، ما با چشم خود ديديم و در زمان ما واقع شد، مردم از اول اسلام منتظر آن بودند تا آنكه قضا و قدر آن را به عصر ما كشاند . آنان مردمانى بودند كه از دورترين نقاط مشرق خروج كردند، لشكر ايشان از آنجا تا شام و عراق پيشروى كرد و در ميان شهر ها و سرزمين هایی كه اشغال مى كردند كارهائى انجام دادند و جناياتى مرتكب شدند كه از اول خلقت آدم تا زمان ما در هيچ تاريخى سابقه ندارد .) (شرح نهج البلاغة ابن ابي الحديد ، ج : 8 ، ص: 218 _ ناشر : مکتبة آیة الله العظمی المرعشي النجفي)
🔺در اینجا ذکر دو نکته لازم است!
👈 این حدیث شریف مدت ها قبل از حمله ی مغول در نهج البلاغه ثبت شده! بلکه از سخن ابن ابی الحدید چنین می فهمیم که این پیشگویی در بین مسلمین مشهور و قطعی بوده به گونه ای که انتظار تحقق آن را می کشیده اند!
👈 کرامات و علوم حضرت علی (ع) قرن ها از سوی بنی امیه ، بنی عباس و ... انکار و تحریف شد ولی با این وجود ، اگر از ایشان پیشگویی و خبری می رسید ، مردم انتظار تحقق آن را داشته اند .
🔺متن سخن ابن ابی الحدید را می توانید مستقیما در کتابخانه مدرسه فقاهت بببینید :
http://lib.eshia.ir/15335/8/218
#اخبار_غیبی #پیشگویی
🔴درمان ساده بیماری ها خصوصا بیماریهای قلب👇
قال الإمام الصادق عليه السلام:
لَوْ يَعْلَمُ النّاسُ ما فِى التُّفّاحِ، ما داوَوْا مَرضاهُمْ إِلاّ بِهِ، أَلا وَ إِنَّهُ أَسْرَعُ شَىْ ءٍ مَنْفَعَةً لِلْفُؤادِ خاصَّةً وَ إِنَّهُ نَضوحَةٌ؛
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
اگر مردم مى دانستند چه خواصى در سيب وجود دارد، بيماران خود را تنها با آن درمان مى كردند. سيب از هر چيزى سريع تر به قلب فايده مى بخشد بويژه آن كه خوش بو كننده است.
طبّ الأئمّه، ص 135.
✍️امام صادق علیه السلام می فرماید بیماری انواعی دارد:
1️⃣مرض بلوی (بیماری آزمایش)
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمودند انسان ، گاه دارای مرتبه ای در پیشگاه خداوند است که با عملش ، به آن نمی رسد تا آن موقعی که به ابتلای جسمش ، امتحان شود و به این وسیله ، به آن جایگاه برسد.
2️⃣مرض عقوبت (بیماری کیفر)
پیامبراکرم صل الله علیه و آله فرمودند گاه بنده بیمار می شود ، پس دلش نازک می شود و برخی از گناهانی را که انجام داده است ، به یاد می آورد و قطره اشکی ، هر چند کوچک ، از چشمانش سرازیر می شود و خداوند عزوجل ، او را از گناهانش پاک می کند. پس اگر او را از بستر بیماری بلند کند ، او را پاک شده از گناه بلند می کند و اگر جانش را بگیرد ، پاکیزه شده از گناه می گیرد.
3️⃣مرض جعل علت للفنا (بیماری ای که علت مرگ قرار داده شده است.)
🔺پیامبر اکرم (ص) خدای متعال در خطاب به فرشتگان می فرماید ای فرشتگانم! من بنده ام را به بندی از بندهای خودم گرفتار کرده ام. اکنون اگر جانش را بگیرم ، او را می بخشم و اگر به او سلامتی بدهم ، در حالی از بستر بلند می شود که هیچ گناهی ندارد.
📚 منبع:بحار الانوار ج۱۰ ص۱۷۱
پیامبر اکرم (ص) فرمود:
سیب را در حال ناشتا بخورید،
زیرا معده را پاکیزه میگرداند.
📚مکارم الاخلاق ص۱۷۹
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
در زمان موسی خشکسالی پيش آمد.
آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف میشویم و از خداوند متعال در خواست باران كن.
موسی به درگاه الهی شتافت
و داستان آهوان را نقل نمود
خداوند فرمود:
موعد آن نرسيده است.
موسی هم برای آهوان جواب رد آورد.
تا اينكه یکی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود.
به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران میآید وگرنه امیدی نيست.
آهو به بالای كوه رفت
و حضرت حق به او هم جواب رد داد.
اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد
شروع به جست و خیز کرد
و با خود گفت: دوستانم را خوشحال میكنم و توكل مینمایم، تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست.
تا آهو به پائين كوه رسيد
باران شروع به باريدن كرد...!
موسی معترض پروردگار شد.
خداوند به او فرمود:
همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد
با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود.