eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
659 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
*همسرانه_حامی_بودن* *چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟* مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه. 👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد. در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه. 👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد. 👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند. فقط کافیه که از آن ها شود. 👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها از همسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواند از شوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند. 👈زن هم دوست دارد شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم! 👈مردها هم دوست دارند که همسرشان به آنها کند؛ اما در درجه اول آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت و خوشحال کنند.
*همه بخونن* *دوستت دارم اما آمادگی ازدواج کردن را ندارم* شاید شما ھم این جمله را شنیده باشید نمی گوییم که مرد مقابل شما این ادعا را به دروغ مطرح کرده اما این جمله به شما می گوید که این مرد جز دوستی یا حتی یک رابطه رمانتیک، به دنبال چیز دیگری نیست. چنین مردی یا قصد ازدواج ندارد یا قصد ازدواج با شما را ندارد. پس بیھوده منتظر ننشینید. بسیاری از دخترھا تصور می کنند اگر دشواری ھای یک رابطه را تحمل کنند و به قول خودشان این مرد ازدواج گریز را عاشق و وابسته کنند، به مقصودشان می رسند. اما باور کنید حتی اگر نقشه شما عملی شود، این مرد گزینه مناسبی برای ازدواج نخواھد بود.
🌻داستانی به هدف توجیه کودک برای غر غر نکردن🌻 مهسا یک عروسک جدید خریده بود که هر وقت دکمه روی شکمش را فشار می داد می گفت : « مامان ... مامان من به به می خوام. » بعد مهسا یک شیشه شیر اسباب بازی بهش می داد. عروسکش شیر می خورد و با لبخند از مهسا تشکر می کرد. مهسا چند روز با خوشحالی با عروسکش بازی می کرد و از خوش اخلاقی عروسکش لذت می برد اما یواش یواش عروسک مهسا بد اخلاق شد. یک روز صبح وقتی مهسا دکمه عروسکش را زد عروسکش حرف نزد و اخم کرد. مهسا دوباره دکمه را زد باز عروسکش حرف نزد. بار سوم که مهسا می خواست دکمه عروسک را بزند عروسکش جیغ زد ! مهسا می خواست شیشه شیر را به او بدهد اما عروسک دلش نمی خواست شیر بخورد. می خواست بهانه بگیرد که این را نمی خواهم و آن را دوست ندارم. مهسا خیلی ناراحت شده بود. عروسکش را بغل کرد و برد دکتر. آقای دکتر از مهسا پرسید عروسک ات چی شده برای چی آوردی اش دکتر ؟ مهسا گفت خیلی بد اخلاق شده می ترسم مریض شده باشه ! دکتر عروسک مهسا را معاینه کرد و گفت فکر کنم مریضی بهانه گیری را از کسی گرفته.شاید یک نفر در خانه شما خیلی بهانه می گیرد و عروسک شما از او یاد گرفته. مهسا خجالت کشید و هیچی نگفت. بعد دکتر گفت دوای درد عروسک شما این است که دیگر کسی در خانه غر نزند. همه باید خوش اخلاق و مهربان باشند تا عروسک تان دوباره حالش خوب شود و خوش اخلاقی و مهربانی دوباره به او برگردد. مهسا برگشت خانه و سعی کرد خودش عروسک اش را درمان کند. شب که نشست سر سفره شام عروسک اش را هم کنار خودش گذاشت تا عروسک اش کار های مهسا را ببیند و یاد بگیرد. مامان یک بشقاب غذا برای مهسا کشید. مهسا از مامان تشکر کرد و همه غذایش را خورد. بعد با آب و صابون دست و صورت اش را شست و در جمع کردن سفره به مامان کمک کرد. عروسک مهسا هیچی نمی گفت ولی داشت همه کار های خود را از مهسا یاد می گرفت. بعد از چند روز که دیگر مهسا در خانه بداخلاقی و بهانه گیری نمی کرد ، عروسکش دوباره خوش اخلاق و مهربان شد. حالا دوباره می گفت : « مامان ... مامان ... من به به می خوام. » مهسا با خوشحالی شیشه شیرش را می داد. عروسکش همه شیرش را می خورد و خیلی زیبا لبخند می زد و در بغل مهسا آرام آرام به خواب می رفت. ❓از کودک بپرسید : - مهسا چرا غذای خوشمزه مامان را نمی خورد ؟ - چی شد که عروسک مهسا هیچی نخورد ؟ - تو اگر جای مهسا بودی چه می کردی ؟ 💯به کودک بگویید : همه ما گاهی وقت ها خسته می شویم و شاید همه چیز هایی را که دور و برمان است دوست نداشته باشیم اما اگر اعتراضی به چیزی داریم ، باید آن را درست و واضح بیان کنیم ولی اگر مدام به همه چیز اعتراض داشته باشیم هیچ وقت کارهای مان پیش نمی رود و بقیه هم دیگر به خواسته های معقول مان توجه نمی کنند. 🌹روز خوبی داشته باشین عزیزانم🌹
36.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 قسمت5 از جلسه اول 💡پادکست تاریخ زندگانی امام مهدی عجل الله فرجه الشریف موضوع : ▫️ازدواج مبارک حضرت امام حسن عسکری علیه السلام با حضرت نرجس خاتون(س) ادامه قسمت4 اللهم عجّل لولیک الفرج زمان فایل : 10 دقیقه مدرّس : استاد مهندس دیبایی فرمت فایل : mp4 🌳آموزش مجازی دینکلاس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیوه صحیح نشستن هنگام کار با کامپیوتر ! دیسک گردن از آنچه تصور میکنید نیز نزدیک تر است پس صحیح بشینید
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_چهل_و_دو رها با افتخار گفت: دانشجوی پرستاریه! خانوم و نجیب!آرزوی خیلی ا
"رمان آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس... پنج نفر از عزیزترین هایشان روی تخت اتاق عمل بودند، پنج نفر که عزیزتر از عزیز بودند. امانت سید مهدی،کمرسیدمحمد را خم کرده بود. امان از امانت های سیدمهدی... همه بهوش آمدند جز ارمیا. رفت و آمد همه را خسته کرده بود و بیشتر از همه، پیگیری علت و عوامل ترور بود. تمام دنیای مجازی و حقیقی پر بود از ترور امیر ارمیا پارسا و خانواده اش، ترور امیر مسیح پارسا و همسرش. شایعه با حقیقت در آمیخت. تا آنکه آن روز صبح که رها هرگز از یاد نمیبرد. سرهنگ فرهنگ را از بس این روزها میدیدند، خوب میشناختند، احوال ارمیا را پرسید که هنوز بیهوش بود، بعد رو به سیدمحمد ادامه داد: عوامل ترور دستگیر شدن، بازجویی ها تموم شده و برای رسیدگی به پرونده در دادگاه به وکیلتون بگید اقدام کنه. سیدمحمد رو به صدرا کرد: پیگیر این پرونده میشی؟ صدرا ابرو در هم کشید: این پرسیدن داره؟ معلومه که میشم.ده تا وکیل هم بگیرید من خودم یازدهمیش میشم! بعد رو به سرهنگ فرهنگ کرد: علت ترور چی بود؟ سرهنگ دستی به صورتش کشید: تمام سایت ها و شبکه ها خبر رو رفتن، ندیدید؟ سیدمحمد: درگیر تر از اون هستیم که وبگردی کنیم. سرهنگ فرهنگ: یک ساعت پیش اعلام کردند، امیر این مدت در مرز ایران پاکستان بودند، درگیری های شدیدی با تروریست ها و قاچاقچی های منطقه داشتن، تقریبا باعث شکست همه عملیات هاشون شدند،همین باعث شد که در صدد حذف ایشون بر بیان. رها نگاهش با مردها بود اما پاهایش توان بلند شدن از صندلی رانداشت. باورش نمیشد. پنج نفر از عزیزانش روی تخت بیمارستان بودند ،چون تلاششان امنیت این کشور بود. صدای آیه رها را از آن روزها بیرون آورد: خدا به ارمیا صبر بده. رها دلداری داد: میده جان من.میده عزیزم.خدایی ک تورو به ارمیا داده، خدایی که زینب و ایلیا رو بهش داده، صبر هم میده. ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_چهل_و_سه آن روزها پر از اضطراب بود، پر از ترس... پنج نفر از عزیزترین ها
"رمان زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد. نگاه زینب به نگاه دریده ی دختری افتاد که این روزها کینه عجیبی از او در دل داشت. دستش را کشید اما دخترک رهایش نکرد: ولم کن! دختر: فکر نکن با چرت و پرتهای اون روز مادرت من و بچه ها قانع شدیم. تو حق ما رو خوردی، تو و امثال تو، خون ملت رو تو شیشه کردید. شما مفت خورید. زینب سادات اشک، چشمانش را پر کرد. نگاهش را به چشمان دخترک دوخت، صدایش لرزید و اشکی چکید: ولم کن. رفت. رفت و ساعتها کنار سنگ قبر پدر نشست. گریه کرد، حرف زد، بغض کرد، گله کرد، آنقدر گفت و گفت و گفت که متوجه گذر زمان نشد. آنقدر اشک ریخت که نشستن حاج علی را کنارش ندید. حاج علی: دلنگرانت شدیم بابا جان. زینب سادات: با بابام حرف داشتم حاج علی: حرف یا گلایه؟ زینب سادات: شکوایه! حاج علی: چی شده که شکوایه آوردی برای بابا؟ زینب سادات: به بابام نگم به کی بگم؟ نبودش درد داره بابا حاجی! حاج علی: هر دردی درمون داره عزیزم.درمون دل تو هم توکل به خداست.خدا هم خوب پاداش میده، هم سخت عذاب میده! دنبال پاداش صبرت باش و مطمئن باش خدا جواب کسایی که اذیتت میکنن رو سخت میده. زبنب دلش آغوش گرم پدر خواست، سنگ قبر سرد را بغل کرد، هق هق کرد، دست پدر نوازشش نکرد، هق هقش بیشتر شد. حاج علی دخترکش را در آغوش کشید و پدرانه بوسید و نوازش کرد. اما خوب میدانست که هیچ کس برای آدم پدرخودش نمیشود... ادامه دارد... نویسنده:
حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_چهل_و_چهار زینب سادات از دانشگاه خارج میشد که دستش کشیده شد. نگاه زینب
"رمان احسان کلید انداخت و وارد خانه شد. خانه ای که هیچ وقت خانه نبود. نه گرمای محبتی، نه چشمان منتظری، نه عطر دل انگیز غذایی. این خانه شبیه خانه نبود. بیشتر شبیه تجمل بود و چشم کور کنی دوست و آشنا. آشپزخانه ای که مثل یخچالش، سرد بود و خالی. از وقتی شیدا رفت، امیر هم خانه را فراموش کرد. احسان ماند و درد تنهایی، بی کسی، فراموش شدگی. خودش را روی مبلِ مقابل تلویزیون پرت کرد. نگاهی به دور و برش کرد. دوست داشت خانه را بهم بریزد. دوست داشت شلخته باشد و این تمیزیِ وسواس گونه را از بین ببرد. تمام کودکی اش را آموخته بود که تمیز باشد، هر چیز را سر جای خودش گذاشته و خانه همیشه مرتب باشد. گاهی پیراهنش را به گوشه ای پرت میکرد اما به دقیقه نکشیده، مثل آهن ربا به سمتش جذب میشد و آن را در سبد رخت چرک ها می انداخت. به لطف شیدا یاد گرفته بود لباسهایش را خودت بشورد و اتو کند، یاد گرفته بود از رستوران غذا سفارش دهد و در مکروفر گرم کند، یاد گرفته بود کارهایش را بدون نیاز به او انجام دهد. باید سپاس گذار مادرش بود اما... احسان دلش خانه میخواست. همان خانه ای که مهدی و محسن در آن زندگی میکنند. دلش غذای دست پخت مادر میخواست. دلش میخواست با مادرش زندگی کند، نه هم زیستی. سالها در این خانه بدون هیچ حس مشترکی زندگی کردند. بدون صبحانه ای مشترک، بدون نهاری مشترک... اصلا دلش میخواست شیدا هم مثل رهایی اش بود. رهایی مادر بودن را بلد بود. رهایی عشق ورزیدن به کودکانش را بلد بود. رهایی زن بودن را بلد بود. مگر مهدی و محسن خودشان لباسهایشان رانمیشستند و اتو نمیکردند؟آنها هم بلد بودند، مثل خودش اما، این برای کمک به مادر بود نه برای آنکه مادرش لباسهای چرک وعرق کرده پسر ده ساله اش را مشمئز کننده میدانست. بارها دیده بود که رهایی چطور با عشق به بازی کردن پسرهایش در حیاط خانه نگاه میکند، دیده بود که با زمین خوردنشان بیتاب میشد اما خودش، دوران کودکی اش را با وسواس های مریض گونه شیدا گذرانده بود. دلش زندگی میخواست. کاش میشد امشب را هم در خانه عمو صدرا بگذراند. چقدر خانه ساده آنها را بیشتر دوست داشت. دلش زندگی باعشق میخواست نه اجبار. احسان چشمهایش را بست و غرق در حسرت هایش همان جا، روی مبل،به خواب رفت. ادامه دارد... نویسنده: