eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
6.3هزار ویدیو
625 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️🔥🔥🔥وقایع تاریخی این روزها❗️ (۲۸صفر الی ۸ربیع الاول): 1⃣ شهادت خاتم الانبیاء صلی الله علیه واله وسلم 2⃣ تشکیل شورای شوم سقیفه ملعونه و نقض بیعت غدیر 3⃣ سه بار هجوم وحشیانه به خانه وحی و به آتش کشیدن آن 4⃣ضرب و شتم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها 5⃣ کشتن حضرت محسن علیه السلام 6⃣غصب فدک و واقعه جانکاه کوچه 7⃣ ارتداد امت 8⃣شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام اما اصل واقعه و حدیث تبریک خروج از ماه صفر چیست❓❓❓ این روایت در شأن یکی از بهترین صحابه پیامبر اعظم ابوذر غفاری است که به دلیل رواج آن باور غلط، محور حدیث به کلی فراموش شده است. این حدیث در باب «معنى قول النبی ص من‏ بشرنی‏ بخروج‏ آذار فله الجنة» از کتاب معانی الاخبار 📚(النص / 204) و همچنین کتاب علل الشرایع مرحوم شیخ صدوق📚 (ج 1 / ص 175) و در روضة المتقین فی شرح من لا یحضره الفقیه اثر مرحوم محمد تقی مجلسی 📚 (ج 13 / ص 3) 🔰از ابن عباس نقل شده که گفت: روزی پیامبر به همراه تعدادی از اصحاب‌شان در مسجد قبا نشسته بودند، رسول خدا فرمود: اولین کسی که الان بر شما وارد می‌شود، مردی از اهالی بهشت است! برخی از اصحاب تا این سخن را شنیدند، برخاسته و از مسجد خارج شدند تا دوباره وارد شده و اولین کسی باشند که بهشت بر او واجب می‌شود، پیامبر متوجه شده و به بقیه اصحاب که نزد ایشان بودند، فرمودند: اکنون جماعتی در حال سبقت گرفتن از یکدیگر، بر شما وارد می‌شوند،  (ولی از میان آن‌ها) کسی که پایان یافتن ماه آذار (نام یکی از ماه‌های رومی در بهار و در آن زمان معادل ماه صفر) را بر من بشارت بدهد، اهل بهشت است. آن جماعت برگشتند و وارد شدند و ابوذر نیز همراه‌شان بود، پیامبر به آن‌ها فرمود: ما در کدام ‌یک از ماه‌های رومی هستیم؟ ابوذر گفت: یا رسول الله! ماه آذار به پایان رسیده است. 🔰پیامبر فرمود: ای اباذر! من این مسأله را می‌دانستم، ولی دوست داشتم قوم من بدانند که تو مردی از اهالی بهشتی و چطور این‌گونه نباشد، در حالی که تو بعد از من به دلیل محبتت به اهل بیتم، از حرم من طرد (تبعید) می‌شوی، تنها زندگی می‌کنی و تنها می‌میری و قومی که امر کفن و دفن تو را انجام می‌دهند، به واسطه‌ تو خوشبخت می‌شوند، آن‌ها دوستان من در بهشتی هستند که به پرهیزکاران وعده داده شده است. این در حالی است که در میان کتب📕 حدیث، تنها روایتی که اشاره به پایان یافتن ماه صفر و آغاز ربیع داشته باشد، همین روایت است، به نظر می‌رسد، در برخورد با روایتی که در فضای مجازی و اجتماعی مطرح می‌شود و به گونه‌ای منطبق بر عقل و منطق نیست، باید با دیده تأمل نگریسته شود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌘دیشب ✨ لیله المبیت؛ شب جانفشانی اسدالله الغالب امیرالمومنین علی علیه السلام 💠وَمِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَآءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ ❤️و از مردم كسی [علی بن ابیطالب] است كه جانش را برای خشنودی خدا می‌فروشد و خدا به بندگان مهربان است. (بقره ۲۰۷) 🌎 اللهم عجل لولیک الفرج بحق علی بن ابیطالب علیه‌السلام
شب نشینی طولانی آری یا نه ؟ ‌مردی از امام علی علیه السلام پرسید : *چرا با وجود اینکه سگها هفت قلو میزایند و گوسفندها یکی یا دوتا ولی جمعیت گوسفندها از سگها همیشه بیشتر است ؟! در حالی که همیشه از گوسفندها قربانی میکنند ولی بازهم جمعیتشان کم نمیشود؟* امام فرمودند: *بخاطر برکت آنهاست*. مرد گفت : *چه برکتیست که شامل گوسفند شده و سگ از آن محروم است ؟* امام فرمود : *گوسفندها اول شب میخوابند و قبل از فجر و طلوع آفتاب هنگام نزول برکت و رحمت الهی بیدار میشوند، ولی سگها تا پاسی از شب بیدارند، هنگام فجر و طلوع آفتاب میخوابند،* *پس زمان رحمت و برکت الهی را از دست میدهند.* *پس شما را توصیه میکنم که شب نشینی را ترک کنید و نماز صبح را ترک نکنید، اگر دنبال رزق و برکت هستید.* مجمع البیان : ذیل تفسیر سوره مبارکه کوثر و بحارالانوار جلد۱ صفحه ۱۲۷
✴️ شنبه 👈 17 مهر / میزان 1400 👈 2 ربیع الاول 1443👈 9 اکتبر 2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 📛 شنبه 17 مهر ساعت 18:55قمر از برج عقرب خارج می شود . 👶 زایمان مناسب و نوزادش مبارک و خوش قدم و صالح خواهد شد .ان شاءالله. 🚖 مسافرت : مسافرت مکروه است در صورت ضرورت همراه صدقه باشد. 🔭 احکام و اختیارات نجومی . 🌓 امروز قمر در برج عقرب و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️کشیدن دندان. ✳️خارج ساختن زگیل خال و... ✳️ درختکاری . ✳️ از شیر گرفتن کودک . ✳️ التیام زخم . ✳️ جراحی چشم . ✳️ خرید باغ و زمین . ✳️ آبیاری . ✳️ حمام رفتن . ✳️ کندن چاه و کانال . ✳️ بذر افشانی . ✳️ و استعمال دارو نیک است . ✳️ امور زیر بنایی مثل ازدواج خوب نیست. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه و مباشرت . 👩‍❤️‍👨 امشب : امشب ( شب یکشنبه ) ، دستوری وارد نشده است . 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث حاجت روایی است . 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری ، خوب نیست . 😴😴 تعبیر خواب امشب : خواب و رویایی که شب شنبه دیده شود تعبیرش از ایه 3 سوره مبارکه " آل عمران " است . نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه ... و از مفهوم و معنای آن استفاده می شود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد . 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
هدایت شده از حرم
✅امام صادق علیه السلام درباره فرمودند: 🌸«هر کس با این دعای چهل صبح به سوی خدا دعا کند از یاوران قائم ما خواهد بود و اگر بمیرد خداوند او را از قبرش به سوی حضرت قائم عج خارج خواهد ساخت و حتی در مقابل هر کلمه ای هزار حسنه به او می دهد و هزار گناه از او محو می کند». 📚 بحار الانوار، جلد 83، ص284، حدیث 47 به نقل از کتاب امام مهدی عج،تنظیم:اکبر اسد علیزاده •┈••✾🍃🌺🍃✾••┈•
هدایت شده از حرم
3_453884580403872619.mp3
1.82M
 کجایى ...؟؟  اى همیشه پیدا از پس ابرهاى غیبت! 🌤الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🌤
هدایت شده از حرم
4_468051916576786804.mp3
4.02M
🎧 با صدای استاد فرهمند 🎁 به سفارش آقا صاحب الزمان (عج) و با نیت تعجیل در امر فرج ایشان هر روز یڪ زیارت عاشورا بخوانیم.
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 قسمت نخست ⚫️لمّا اَجْمَعَ اَبُوبَكْرٍ عَلىٰ مَنْعِ فاطِمَةَ عليهاالسلام فَدَكاً وَ صَرَفَ عامِلَها مِنْها وَ بَلَغَها ذَلِكَ لاثَتْ خِمارَها عَلىٰ رَأْسِها وَ اشْتَمَلَتْ بِجِلْبابِها، وَ اَقْبَلَتْ فى لُمَّةٍ مِنْ حَفَدَتِها وَ نِساءِ قَوْمِها، تَجُرُّ أَدْراعَها، تَطَأُ ذُيُولَها، ما تَخْرِمُ مِشْيَتُها مِشْيَةَ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى ‌اَللَّهُ ‌عَلَيْهِ ‌وَ آلِهِ. حتّى دَخَلَتْ عَلىٰ اَبِى‏بَكْرٍ الْمَسْجِدَ وَ هُوَ فى حَشْدٍ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الاَنْصارِ وَ غَيْرِهِمْ. فَنِيطَتْ دُونَها وَ دُونَ النّاسِ مُلاءَةٌ فَجَلَسَتْ. ⚫️آن‌گاه كه ابوبكر تصميم قطعى گرفت فدك را از دست حضرت فاطمه عليهاالسلام بگيرد، نماينده‌ى او را از فدك بيرون راند. اين خبر به حضرتش رسيد. او مقنعه بر سر كرد و پوشش سرتاسرى پوشيد و در ميان بانوان خدمت‌گزار و خويشاوند به راه افتاد. لباس‌هاى او به زمين كشيده مى‏شد و زير پايش مى‌رفت. راه رفتن او از راه رفتن پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‏آله‌وسلم چيزى كم نداشت و آن را به ياد مى‌آورد. در مسجد وارد بر ابوبكر شد كه با بسيارى از مهاجران و انصار و ديگر مردمان نشسته بود. پس ميان مردمان و حضرتش پرده ‏اى آويخته شد. آن حضرت نشست... (1) ⚫️When Abū Bakr decided to take away the property of Fadak from the possession of Fatima, upon her be peace, he first discharged her deputy from there, and then the news travelled around and reached the Highnesses Fatima upon her be peace. Therefore, she veiled her head, covered her body with the long robe, covering herself entirely from the top to toe ,and along with her lady companions and servants she set out for the mosque of the Holy Prophet, bless be upon him and his Descendants. The manner of her walking resembled entirely the manner of the Holy Prophet' walking, Except that the end of her loose garment was touching the ground. She arrived at the mosque and found that Abū Bakr was sitting with some Muslims: the Mohājirs and Ansārs. As she entered the mosque, a curtain was put up between the ladies and the men sitting On the other side. 💔 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
هدایت شده از حرم
کبری سلام الله علیها(3) 📢📢📢...در روز چهارشنبه ۳۰ صفر سال ۱۱ هجری قمری ، ۱۳ خرداد سال ۱۱ هجری شمسی ، ۲۹ می سال ۶۳۲ میلادی چه اتفاقی افتاد⁉️ ➖➖➖➖🌑🔶🌑 🕜🕝🕖...امیرالمؤمنین علیه السلام اینک به سفارش نبی خدا صلی الله علیه و آله به امر مهم دیگری دست یازیده اند: ✨"جمع آوری قرآن📖" … امروز , اولین روز از ایام جمع آوری قرآن است ؛ در ایام رسالت رسول خدا صلی الله علیه و آله ، آیات قرآن را بر روی پوست حیوانات ، سنگ های صاف ، استخوان کتف شتر و ... نوشته و ثبت می شد ؛ ⬅️ اینک در فقدان نبی , پایان ایام نبوت و اتمام نزول قرآن , همهء آیات , در یک مجموعه و به شیوه‌ای خاص قابل جمع‌آوری است و این جمع آوری بر عهده وصی پیامبر خاتم است … ؛ آن حضرت قرآن را براساس ترتیب نزول و مشخص کردن مواردی چون : شأن نزول ، محکم و متشابه ، مطلق و مفید ، ناسخ و منسوخ و تفسیر و تأویل هر یک از آیات گردآوری می کنند . و اما در مسجد هم چنان اخذ بیعت برای ابوبکر ادامه دارد... گروهی از صحابه به نشانهء اعتراض به غصب خلافت ، به خانهء حضرت زهرا سلام الله علیها وارد شده و در آن جا متحصن می شوند , در روز اول ، عده ای مانند زبیر ، مقداد و گروهی از انصار به همراه عدهء کمی از مهاجران ، در این خانه تحصن کرده اند(۱)... ⚠️ این اولین روز , از روزهای سه گانه تحصن است؛ ▪️ابوبکر به اصرار عمر , قنفذ عَدوي (پسر عموی عمر و غلام خود , که همانند او به خشونت مشهور است) را می فرستد تا امیرالمومنین را - که اینک از مراسم تجهیز و تدفین رسول خدا فارغ شده اند - برای بیعت فراخواند‼️ … عمر اصرار دارد که " تا از او بیعت نگیریم , به جایی نرسیده ایم"؛ برخی از طرفداران ، گرفتن بیعت را در آن شرایط ، مناسب نمی دیدند ، اما عمر هم چنان اصرار بر گرفتن بیعت دارد ؛ 👈 قنفذ , ۳ بار مراجعه می کند.... در مرتبهء اول بیان می کند: با خلیفه رسول خدا بیعت کنید که او , شما را میخواند !! در مرحله دوم میگوید: با خلیفه مسلمین بیعت کنید !! و در سومین مراجعه , ادعا می کند : امیر مؤمنان ابوبکر ! را اجابت کرده و با او بیعت کنید‼️ و پاسخ , هر سه بار روشن است و اهل بیت علیهم السلام که این القاب را مخصوص علی بن ابیطالب علیهما السلام می دانند , با ناراحتی هر چه تمام تر او را جواب می گویند ؛ …پس از مراجعه سوم , عمر بن خطاب به ابوبکر می گوید: ▪️امر خلافت جز با کشتن او , به استواری نخواهد رسید‼️ …ابوبکر , زیرکانه او را به آرامش فرا می‌خواند و بار دیگر , قنفذ را روانه می کند و از امیرالمؤمنین علیه السلام این پاسخ را می‌شنوند: 💠 من به سفارش برادرم رسول خدا , مشغول جمع آوری قرآن هستم و قسم یاد کرده ام تا آن را به پایان نرسانده ام , از خانه خارج نشوم ؛ تو نیز به نزد ابوبکر بازگرد . ◾️ اینک نوبت عمر است , او با اشارهء ابوبکر و به همراه قنفذ به درب خانه امیرالمومنین علیه السلام می‌آید... … او از خشونت و اِعمال زور سخن به میان می آورد و حتی اهل خانه را به آتش زدن تهدید میکند! آنان می دانند که برای اعلان رسمی خلافت ، احتیاج دارند که بیعت شخص علی بن ابی طالب علیه السلام را - که خود صاحب بیعت غدیر است - به همراه داشته باشند ؛ گویا در همین هجوم ، حضرت صدیقه سلام الله علیها به پشت در آمده و با اشاره به حدیث غدیر ، اهل سقیفه را به خدعه و نیرنگ متهم می کنند و می‌فرمایند : 💠 قومی را به بدکاری شما ندیدم. (۲) در این ماجرا امیر مؤمنان علیه السلام با حضور در آستانهء در می‌فرمایند: 💠 قسم یاد کرده ام که از خانه خارج نشوم و ردا بر دوش نگیرم , تا آن که قرآن📖 را جمع آوری کنم . 👈 این سخن , مهاجمان را که شرایط را مناسب نمی بینند به ظاهر آرام میکند . آنان پراکنده می شوند تا در فرصتی دیگر بازگردند... ➖➖➖➖ 1⃣ البدایة والنهایة ۲۴۶/۵ (از مدارک اهل تسنن) 2⃣ احتجاج طبرسی ۸۰/۱ ؛ بحارالانوار ۲۰۵/۲۸
سلام الله علیها(4) 📢📢📢...در روز پنجشنبه ، اول ربیع الاول سال ۱۱ هجری قمری ، ۱۴ خرداد سال ۱۱ هجری شمسی ، ۳۰ می سال ۶۳۲ میلادی چه اتفاقی افتاد⁉️ ➖➖➖➖🌑🔶🌑 🕔🕓🕒 … با طلوع خورشید , فراق و دوری مسلمانان از پیامبرشان , به سومین روز خود , وارد می‌شود ؛ 📖 …امروز نیز امیرمومنان علیه السلام به جمع آوری قرآن مشغول اند ؛ تاریخ حکایت می کند که این امر مهم ، 3⃣ روز متوالی به طول انجامیده است؛ … هنوز هم عده ای به نشانهء اعتراض به بیعت با ابوبکر ، به خانه امیرالمؤمنین علیه السلام رفت و آمد دارند ؛ ❗️❕در این روز یا روز بعد ، در میان متحصنان در خانهء حضرت , نام طلحه و سعد ابن ابی وقاص (۱) نیز مشاهده می‌شود …🤔… بی شک ، این دو نفر عاملان دستگاه خلافت هستند و آمده اند تا از درون تحصن کنندگان اخبار را پیگیری نمایند! 〰〰〰〰〰〰 1⃣ تاریخ طبری , ۴۴۳/۲ ، حوادث سال ۱۱ هجری
سلام الله علیها(5) 📢📢📢...در روز جمعه دوم ربیع الاول سال ۱۱ هجری قمری ، ۱۵ خرداد سال ۱۱ هجری شمسی ، ۱ ژوئن سال ۶۳۲ میلادی چه اتفاقی افتاد؟؟ ➖➖➖➖🌑🔶🌑 🕜🕛🕚 … امروز سومین و آخرین روزی است که امیرمؤمنان علیه السلام به جمع آوری قرآن 📖مشغول اند ؛ آن حضرت قرآن را به ترتیب نزول ، همراه با مطالبی حاوی شأن نزول ، تفسیر و تأویل ، زمان نزول ، ناسخ و منسوخ ، محکم و متشابه و... تدوین می نمایند ؛ در پایان این روز پر ماجرا , این گردآوری نیز به اتمام خواهد رسید ؛ اکنون این یادگار نبوت ، از گزند تغییر ، تحریف و نسیان در امان است.... اینک , اولین نمازجمعه , با امامت ابوبکر صورت می گیرد ؛ آن گروهی که به نشانه اعتراض در خانه مولا تحصن کرده بودند , امروز نیز به خانه آن حضرت علیه السلام می آیند و از شرکت در نمازی که در مسجدالنبی تشکیل شده است , امتناع می کنند؛ ⚠️بار دیگر قنفذ , با گروهی راهی می‌شود تا متخلفان را برای بیعت با ابوبکر فراخواند ؛ ولی آنان از خروج امتناع می‌کنند ؛ قنفذ خود در کنار خانه می‌ایستد و فردی را به سوی خلیفه روانه می‌کند تا کسب تکلیف نماید . 👈👈 این بار عمر ، به همراه گروه زیادی از انصار و عده ی کمی از مهاجران به سوی خانه امیرالمومنین علیه السلام حرکت می‌کنند ؛ خالد بن ولید از مهاجران و اُسَید بن حُضَیر (نقیب قبیله اوس) ، محمد بن مَسلَمَه و....از انصار ، عمَر را همراهی می‌کنند؛ 📛 آنان پس از رسیدن به خانهء امیرمومنان علیه السلام ، با فریاد و سروصدا تهدید را آغاز می‌کنند و از متحصنان می‌خواهند که خارج شده و بیعت کنند ؛ 🔥 در این میان چند نفری از جمله "زید بن أسلم" هیزم می آورند و تهدید به آتش زدن خانه , جدی تر می شود‼️ ⬅️⬅️ از میان تحصن کنندگان , زبیر با شمشیر خارج می‌شود , عده ای بر سر او می‌ریزند و دستش را می‌گیرند و شمشیر وی را با کوبیدن به سنگ می‌شکنند .(۱) … مهاجمان به خانه وارد می‌شوند و تمامی تحصن کنندگان را به زور تا مسجد می‌کشانند و از آنان بیعت می‌گیرند‼️ 🔰🔰… در این میان امیرمؤمنان که قسم یاد کرده اند تا قرآن 📖 را جمع نکنند , از خانه خارج نشوند , هم چنان در منزل باقی می‌مانند و مهاجمان نیز با توجه به تهدید صدیقه کبری سلام الله علیها به انجام نفرین , اقدام بیشتری برای گرفتن بیعت از مولا انجام نمی دهند (۲) ؛ …اهل سقیفه به سخن می آیند: ❌علی یک نفر است , به بیعت او احتیاجی نیست ! …اما در این هجوم , به شدت حرمت بیت علوی می‌شکند و بیت فاطمی تا مرز سوختن در آتش جلو می‌رود...(۳) 🔰🔰 در پایان روز , پس از اتمام جمع آوری قرآن , امیرمؤمنان علیه السلام به جهت اتمام حجت , به خانه ی تک تک مهاجران و انصار می‌روند و خاندان وحی علیهم السلام نیز همگی , ایشان را همراهی می‌کنند؛ حضرت صدیقه کبری سلام الله علیها سوار بر مَركَب و حسنین علیهما السلام , دست در دستان امیرالمؤمنین علیه السلام . عده ای بهانه می آورند , برخی سکوت اختیار می‌کنند و دسته ای بیشرمانه می‌گویند: ⚠️اگر این سخنان را زودتر می شنیدیم , با شما بیعت می‌کردیم!!!! …دروغ پردازیهای سقیفه گران و تهدیدات آنان , در بی اثر کردنِ یاری طلبی شبانه اهل بیت علیهم السلام نقش مهمی ایفا کرده است.(۴) ➖➖➖➖➖ 1️⃣ تاریخ طبری , ۲۰۳/۳ 2️⃣ السقیفه و الفدک , جوهری و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید ۵۷/۲ و بحارالانوار ۳۲۲/۲۸ 3️⃣ این هجوم نیز ، با هجومی که منتهی به آتش زدن خانهء حضرت زهرا سلام الله علیها و لطمه به ایشان شد ، فرق دارد. 4️⃣اسرار آل محمد ص۶۳۰ ؛ بحارالانوار ۲۱۲،۲۱۳/۲۷
🪶أعوذ بالله مِن (عُمَر) الشيطان الرجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم🥀 قسمت نخست ⚫️لمّا اَجْمَعَ اَبُوبَكْرٍ عَلىٰ مَنْعِ فاطِمَةَ عليهاالسلام فَدَكاً وَ صَرَفَ عامِلَها مِنْها وَ بَلَغَها ذَلِكَ لاثَتْ خِمارَها عَلىٰ رَأْسِها وَ اشْتَمَلَتْ بِجِلْبابِها، وَ اَقْبَلَتْ فى لُمَّةٍ مِنْ حَفَدَتِها وَ نِساءِ قَوْمِها، تَجُرُّ أَدْراعَها، تَطَأُ ذُيُولَها، ما تَخْرِمُ مِشْيَتُها مِشْيَةَ رَسُولِ اللّهِ صَلَّى ‌اَللَّهُ ‌عَلَيْهِ ‌وَ آلِهِ. حتّى دَخَلَتْ عَلىٰ اَبِى‏بَكْرٍ الْمَسْجِدَ وَ هُوَ فى حَشْدٍ مِنَ الْمُهاجِرِينَ وَ الاَنْصارِ وَ غَيْرِهِمْ. فَنِيطَتْ دُونَها وَ دُونَ النّاسِ مُلاءَةٌ فَجَلَسَتْ. ⚫️آن‌گاه كه ابوبكر تصميم قطعى گرفت فدك را از دست حضرت فاطمه عليهاالسلام بگيرد، نماينده‌ى او را از فدك بيرون راند. اين خبر به حضرتش رسيد. او مقنعه بر سر كرد و پوشش سرتاسرى پوشيد و در ميان بانوان خدمت‌گزار و خويشاوند به راه افتاد. لباس‌هاى او به زمين كشيده مى‏شد و زير پايش مى‌رفت. راه رفتن او از راه رفتن پيامبر صلى‌الله‌عليه‌و‏آله‌وسلم چيزى كم نداشت و آن را به ياد مى‌آورد. در مسجد وارد بر ابوبكر شد كه با بسيارى از مهاجران و انصار و ديگر مردمان نشسته بود. پس ميان مردمان و حضرتش پرده ‏اى آويخته شد. آن حضرت نشست... (1) ⚫️When Abū Bakr decided to take away the property of Fadak from the possession of Fatima, upon her be peace, he first discharged her deputy from there, and then the news travelled around and reached the Highnesses Fatima upon her be peace. Therefore, she veiled her head, covered her body with the long robe, covering herself entirely from the top to toe ,and along with her lady companions and servants she set out for the mosque of the Holy Prophet, bless be upon him and his Descendants. The manner of her walking resembled entirely the manner of the Holy Prophet' walking, Except that the end of her loose garment was touching the ground. She arrived at the mosque and found that Abū Bakr was sitting with some Muslims: the Mohājirs and Ansārs. As she entered the mosque, a curtain was put up between the ladies and the men sitting On the other side. 💔 🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟 الهی ‌بِحَقِ ‌السّیدة‌ زِینَب ْ‌سَلٰام ُ‌اَللّهْ‌ عَلَیْها َّ‌عَجّل‌ لِوَلیکَ‌ الغَریبِ‌ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻 ‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️ ید الله فـــــوق ایدیهم یــــــد الله است.. بمیرد دشمن حیــــــدر ولــــــی الله است..
"رمان سمانه آخرین شمع را در کیک گذاشت و کمی خودش را عقب کشید و با خوشحالی روبه سمیه خانم گفت: ــ خوب شد خاله؟ ــ آره عزیزم عالی شد صغری به آشپزخانه آمد و خودش را روی صندلی انداخت و با خستگی گفت: ــ سمانه یه لیوان آب برام بیار دارم میمرم سمانه لیوان آب را جلویش گذاشت و گفت: ــ چندتا بادکنک چسبوندی ،چته پس؟ ــ به این همه تزئین تو میگی چندتا بادبادک؟؟ اصلا خودت چرا انجام ندادی؟؟تولد شوهرته مثل اینکه سمیه خانم چشم غره از به او رفت و گفت: ــ ببند این دهنتو یکم،شوهرش برادر تو هستش اگه اشتباه نکنم صغری از جایش بلند شد و عصبانیت ساختگی گفت: ــ اه شما هم فقط طرف عروستو بگیر،منم میرم یه مادر شوهر پیدا میکنم گل گلاب سمانه و سمیه خانم به غرای صغری میخندیدند و او همچنان حرص میخورد. ساعت از ۱۰ شب گذشته بود اما کمیل به خانه نیامده بود،سمانه از صبح به خانه شان آمده بود ،و همراه سمانه و صغری برای امشب که شب تولد کمیل بود جشنی تدارک دیدند،سمیه خانم کمی نگران شده بود ،کنار پنجره نشسته بود و نگاهش به در بود،و هر از گاهی به سمانه می گفت: ــ کمیل از صبح رفت تا الان نیومده؟کجاست و سمانه جز دلداری دادن حرف دیگری نداشت،صغری چندباری به باشگاه زنگ زد اما گفتن کمیل باشگاه نیست. اینبار هر سه نفر نگران منتظر کمیل شده اند،سمانه دوباره شماره کمیل را گرفت اما در دسترس نبود،از اینکه در ماموریت باشد واتفاقی برایش رخ داده لرزی بر تنش می نشیند. با صدای صغری به خودش آمد: ــ سمانه بیا به دایی زنگ بزنیم ،کمیل تا الان اینقدر دیرنکرده ــ برای چی آخه؟مگه کمیل بچه است الان میاد نگاهی به سمیه خانم انداخت که مشغول ذکر گفتن بود به طرفش رفت و دستانش را در دست گرفت و آرام فشرد: ــ دلم شور میزنه مادر ــ خاله نگران نباش عزیزم ،باور کن حتما با دوستاشه یا کاری داره تا سمیه خانم می خواست حرفی بزند،صدای گوشی سمانه نگاه هر سه را به طرف گوشی کشاند،سمیه خانم با خوشحالی گفت: ــ حتما کمیله سمانه سریع خودش را به گوشی رساند ،با دیدن اسم روی گوشی ناراحت گفت: ــ دایی محمده صفحه را لمس کرد و گفت: ــ سلام دایی ــ سلام سمانه،کجایی؟ ــ خونه خاله سمیه ــ یه آدرسی برات میفرستم سریع خودتو برسون سمانه لبخندی به صورت نگران سمیه خانم و صغری زد و کمی از آن ها دور شد و آرام گفت: ــ چی شده دایی؟کمیل چیزیش شده؟ ــ آروم باش سمانه،الان نمیتونم برات توضیح بدم،سریع خودتو برسون به این آدرس ــ دایی یه چیزی بگ...
ــ سمانه الان وقت توضیح نیست،برا سمیه یه بهونه بیارو بگو که امشب کمیل نمیاد تو هم سریع بیا ،خداحافظ صدای بوق در گوشش پیچید،شوکه به قاب عکس روبه رویش خیره ماند،احساس بدی تمام وجودش را فرا گرفت،نفس عمیقی کشید و سعی کرد لبخندی بزند،برگشت و کنار سمیه نشست و گفت: ــ خاله دایی محمد زنگ زد،مثل اینکه یکی از دوستای صمیمی کمیل به رحمت خدا رفته،الانم خونشونه امشبم نمیاد چون با دایی دورو بر مراسماتن سمیه خانم نگران پرسید: ــ کدوم دوستش؟ ــ دایی نگفت،سرشون خیلی شلوغ بود،فقط میخواست خبر بده صغری ناراحت گفت: ــ خیلی بد شد ،این همه تدارک دیدیم.نمیشد یه روز دیگه میمرد سمیه خانم اخمی کرد و گفت: ــ اینجوری نگو صغری،خدا رحمتش کنه ان شاءالله نور به قبرش بباره سمانه ان شاءالله ای گفت و از جایش بلند شد: ــ من دیگه برم ،صغری برام یه آژانس بگیر ــ کجا دخترم امشبو حتما باید بمونی پیشمون شاید کمیل برگشت صغری حرف مادرش را تایید کرد،اما سمانه عجله داشت تا هر چه سریعتر خودش را به آدرسی که محمد داده برسد. بعد از کلی بحث بلاخره موفق شد و صغری برایش آژانس گرفت،چادرش را سر کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شد. به پیامک نگاهی انداخت و گفت: ــ ببخشید آقا برید اسلامشهر ــ ولی گفتید... ــ نظرمون عوض شد برید اسلامشهر ــ کرایه بیشتر میشه خواهر ــ مشکلی نیست راننده شانه ای به علامت بیخیالی نشان داد و مشغول رانندگی شد، بعد از ربع ساعت با آدرسی که سمانه داد،ماشین جلوی خانه ای ایستاد،بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شد،دوباره به آدرس نگاهی انداخت ،درست آمده بود،پلاک۵۶ دکمه آیفون را فشار داد،که سریع در با صدای تیکی باز شد،سریع وارد شد و در را بست خانه حیاط نداشت و مستقیم وارد راه پله می شدی،با ترس نگاهی به راه پله انداخت،آرام و با تردید پله ها را بالا رفت اما با دیدن محمد بالای پله ها نفس آسوده ای کشید و سریع بالا رفت. ــ سلام دایی،چی شده ــ آروم باش سمانه با این حرف محمد ،سمانه آرام نشد که هیچ ،از ترس بدنش یخ زد. ــ چی شده؟برا کمیل چه اتفاقی افتاده ادامه دارد... "نویسنده :
"رمان ــ بزار حرف بزنم سمانه عصبی صدایش را بالا برد و گفت: ــ دایی چه حرفی آخه ؟پیام دادی بیام اینجا الانم نمیگی چی شده؟دارم از نگرانی میمیرم،کمیل از صبح پیداش نیست ،چیزی شده بگید توروخدا صدای خسته و مملوء از درد کمیل از اتاق به گوش رسید: ــ سمانه بیا اینجا سمانه لحظی مکث کرد،اول فکر میکرد این صدای خسته و بادرد برای کمیل نیست اما وقتی با چشمان آماده بارش به محمد گفت: ــ کمیله محمد ناراحت سری تکان داد،سمانه شتاب زده به سمت اتاق دوید،در را باز کرد و با دیدن کمیل با کتف باندپیچی شده و بلوز خونی ،همانجا وا رفت،اگر به موقع در را با دست نمیگرفت ،بر روی زمین می افتاد. کمیل با وجود درد ،نگران سمانه بود،سعی کرد بلند شود،اما با نیمخیز شدن ،صورتش از درد جمع شد،سمانه با دیدن صورت مچاله شدنش از درد به سمتش رفت و کمکش کرد دوباره روی تخت دراز بکشد،اختیار اشک هایش را نداشت،در بدی در قلبش احساس می کرد،نمی توانست نگاهش را از بلوز خونی و بازوی زخمی کمیل دور کند. کمیل که متوجه اذیت شدن او شد،آرام صدایش کرد،با گره خوردن نگاه هایشان در هم،از آن همه احساس در چشمان سمانه شوکه شد،نمی توانست درڪ کند دقیقا درچشمانش چه میدید.درد،ترس،اضطراب،خواهش،و.... لبخند پر دردی زد و گفت: ــ نمیخوای چیزی بگی؟ اما سمانه لبانش را محکم بر هم فشار داد تا حرفی نزند،چون می دانست اولین حرفی که بزند اشک هایش روانه می شدند،کمیل دستانش را در دست گرفت و به آرامی ادامه داد: ــ من حالم خوبه سمانه،نگران نباش چیزی نیست ،تو ماموریت زخمی شدم ،زخمش‌سطحیه امیدوار بود با این توضیح کمی از نگرانی های او را کم کند،با صدای بغض دار سمانه ،چشمانش را روی هم فشرد و باز کرد. ــ سطحیه ؟نگران نباشم؟من بچم کمیل؟ ــ سمانه جان منـ... ــ جواب منو بده کمیل بچم؟فک کردی با این حرفا باورم میشه،فک میکنی نمیدونم این خونریزی برای یه زخم سطحی نیست و این زخمت چندتا بخیه خورد کمیل وقتی بی قراری سمانه را دید ،سر او را روی شانه اش گذاشت،با اینکه درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت،اما آرام کردن سمانه الان برای کمیل در اولویت بود،صدای هق هق سمانه او را آزار می داد و خود را لعنت کرد که سمانه را به این حال و روز انداخته بود بوسه ای بر سرش نشاند و آرام زمزمه کرد: ــ آروم باش میگم ،آره تیر خوردم تا سمانه می خواست سرش را بالا بیاورد کمیل جلویش را گرفت،و آرام روی سرش را نوازش کرد. ــ ولی خداروشکر تیر زخمیم کرد و تو بدنم نرفت،پنج تا بخیه خوردم،الانم حالم خوبه باور کن راست میگم ــ کی اینطور شدی؟چطور ــ صبح ،تو ماموریت سمانه از ترس اینکه روزی برسد و کمیل را از دست بدهد،دست کمیل را محکم فشرد و آرام گریه کرد
سمانه در آشپزخانه کوچک در حال آماده کردن سوپی بود که محمد مواد لازمش را آورده بود،زیر گاز را کم کرد و دستان خیسش را با مانتویش خشک کرد،نگاهی به خانه انداخت هال متوسطی با یک آشپزخانه کوچک و دوتا اتاق و سرویس بهداشتی حمام،حدس می زد اینجا کسی زندگی میکند ،چون همه جا مرتب و یخچال پر است. کمیل و محمد مشغول صحبت کردند بودند،و او دوست نداشت مزاحم صحبت های همسرش و دایی اش شود،روی مبل نشست و به تلویزیون خاموش خیره شد،با یادآوری مادرش سریع گوشی اش را درآورد و برایش پیامک فرستاد که همراه کمیل است و ممکن است دیر کند،وقتی پیام ارسال شد ،گوشی اش را دوباره در جیب مانتویش گذاشت. نگاهی به ساعت انداخت،وقت خوردن داروهای کمیل بود،دوست نداشت مزاحم صحبت هایشان شود،اما محمد گفته بود که دکتر تاکید کرده بود که با داروهایش را به موقع بخورد. به سمت در رفت،دستش را بلند کرد تا در را بزند اما با صدای عصبی کمیل دستش در هوا خشک شد،صدای کمیل عصبی بود و سعی می کرد آن را پایین نگه دارد،سمانه اخم هایش را درهم جمع کرد و به حرفایشان گوش سپرد،نمی خواست فالگوش بایستد اما عصبانیت کمیل اورا کنجکاو کرده بود. ـــ این چه کاری بود دایی ــ کمیل آروم باش عصبانیت برا زخمت خوب نیست ــ چطور عصبانی نشم،دایی من گفتم که نمیخوام پای سمانه وسط کشیده بشه بعد تو بهش زنگ زدی بیاد اینجا ـ نمیتونستم تنهات بزارم از اینورم باید میرفتم ــ زنگ میزدی به امیرعلی یا به هر کس دیگه ای جز سمانه سمانه عصبی به در خیره ماند،نمی دانست چرا کمیل نمی خواست او اینجا باشد الان دلیل اخم های گهگاهش را به محمد دانست. صدای تحلیل رفته کمیل و حرف هایش آنچنان شوکی به سمانه وارد کرد که حتی نفس کشیدن را برای چند لحظه فراموش کرد.... ـــ وقتی اومدید و گفتید به خاطر انتقام از من ،سمانه رو وارد این بازی کردند،از خودم متنفر شدم،بعدش هم گفتید به خاطر اینکه مواظب سمانه باشم تا آسیبی بهش نزنن و از قضیه دور بمونه بهاش ازدواج کنم،الان اوردینش اینجا،اینجایی که ممکنه لو رفته باشه سمانه از شوک حرف کمیل قدمی عقب رفت که با گلدان برخورد کرد وافتادنش صدای بدی ایجاد شد،در با شتاب باز شد،و تصویر محمد وکمیل که روی تخت نشسته بود و با نگرانی به سمانه خیره شده بود ،نمایان شد. سمانه با چشمان اشکی به کمیل خیره شده بود،و آرام زمزمه کرد: ــ تو، تو ، به خاطر مواظبت ،با من،ازدواج کردی کمیل با درد از جایش بلند شود و گفت: ــ سمانه اشتباه برداشت کردی،بزار برات توضیح بدم اما سمانه سریع چادر و کیفش را برداشت و به ست در دوید،صدای فریاد کمیل را شنید که میخواست صبر کند و این موقع شب بیرون نرود ،اما اهمیتی نداد،و با سرعت از پله ها پایین رفت و آخرین صداها،فریاد کمیل بود که از محمد می خواست به دنبال او برود. ادامه دارد... "نویسنده :