دعوتنامه گروه فراز مسند خورشید.
گفتگوی صمیمانه به مناسبت شهادت امام هادی(ع) با محوریت: ویژگی اصلی شیعه!!؟
میهمان گفتگو: آقای دکتر محمد دولتی
میزبان گفتگو: آقای مهندس بهروز امیری
قرائت دعای استغاثه و ذکر توسل: آقای سید رضا حسینی
ذکر توسل: آقای ناصر قلی پور
موعد:
شنبه ۱۶ بهمن ماه از ساعت ۲۰ الی ۲۲
لینک پخش زنده:
آپارات:
https://www.aparat.com/farazemasnadekhorshid/live
اینستاگرام:
https://instagram.com/farazemasnadekhorshid
جهت استفاده از فایل های برنامه:
کانال تلگرام:
Telegram.me/farazemasnadekhorshid
کانال واتس آپ:
https://chat.whatsapp.com/FcczxHefoXn8Qkp4DAr7d5
به امید گوشه چشمی
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۹۵
به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه
اونجا خیسشون میکنیم
کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد: خب اینم آبه دیگه
خنده رضوان در اومد:
این آب خوردنه
اینجا طلاست
حیفه...
ژانت فوری گفت: یعنی اینجا آب خوردن کمه؟
_نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش
حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه
ژانت فوری گفت: چرا اینجا آب طلاست؟
_آب شرب طلاست
چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن
و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد'
ژانت دوباره پرسید: خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن
_بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد
راه و ترابری هم همینطور
هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه
ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم!
با لبخند دستش رو فشار دادم: چه ربطی داره دیوونه
...
اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:رسیدیم
ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: دیگه استراحت میکنیم؟
رضوان_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم
دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته
بعد راه میفتیم
حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چه کار میخوان بکنن
زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت: بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم
از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم:
البته با فاصله اندک
این دوتا هم چه فرزن!
نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت: به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن
منتظر موندن چه طعمی داره؟
سرخوش گفتم: والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم
_آها پس شانس آوردید
اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم!
رضوان جواب داد: اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم
خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود
فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم
حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید: بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره
تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسر ها هم پیدا شد
با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد
ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت: همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟
سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا...
وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود
رو به کتایون گفتم: بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم
کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت: حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟
متعجب گفتم: خبر چی؟
_خبر نماز نخوندن من!
_وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟
_خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون!
رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید: چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن
...
ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت:
روی این چی نوشته؟
لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم: نوشته:
ابد والله ما ننسی حسینا
_یعنی چی؟
_یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین را فراموش نخواهیم کرد
لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد:
چه قشنگ!
کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد:
اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن
من نتونستم بخورم
اینجوری که حیف میشه!
رضوان با خنده گفت: نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری!
وگرنه زیاد نبود به اندازه ست
کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد: غذای منم زیاد اومد
به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم!
نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: چی شده حنانه؟
سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: هیچی
رضوان بجاش جواب داد: دلش واسه عسل عمه تنگ شده
وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم
کتایون به حرف اومد:
عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟
حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش
بالبخند: آره حتما بفرمایید
کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: وای چه دختر نازی!
نگاهی به رضوان کرد: اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه!
حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت:
نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه
برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۹۶
رضوان سرخ و سفید شد و بیخود با بند کوله اش ور رفت
کتایون هم با لبخند گفت: خوب کاری میکنید
حالا اسمش چیه؟
رضوان بجای حنانه جواب داد: روشنا
ژانت کنجکاو سرکی به گوشی حنانه توی دست کتایون کشید:
وای خدای من چه دختر نازی!
رو به حنانه پرسید: دختر شماست؟
تازه فهمیدیم تمام مدت فارسی حرف میزدیم و ژانت طفلکی از نگاه کردن به حرکاتمون به دنبال فهم موضوع صحبت میگشته!
و روش هم نمیشده حرفی بزنه
دستی به بازوش کشیدم:
خب تو که میبینی ما یادمون میره یه چیزی بگو دیگه
با خجالت گفت: آخه خودخواهیه نمیشه که همه بخاطر من زبانشون رو عوض کنن
من باید سعی کنم متوجه حرفهاتون بشم!
تیغ آفتاب نسبتا کند شده بود و دیگه پوست رو نمی سوزوند و چشم رو نمیزد
ولی هوا هنوز گرمای خودش رو داشت
دستم رو سایه بان کردم تا راحتتر رضا رو که باهام حرف میزد ببینم:
_به نظرم تا وقت شام نهایت برسیم موکب 250
شام اونجا باشیم، بخوابیم؛ ساعت دو و سه تو خنکی پاشیم راه بیفتیم باز تا اذان ظهر
خوبه؟!
با دو دو تا چهار تایی گفتم:
پس با این مدل و این سرعتی که داریم، اگر تمام مسیر رو پیاده بریم، فکر کنم شب اربعین تازه برسیم کربلا.
اون شب که غلغله ست حرم
به زیارت نمیرسیم!
_تمام مسیر رو که تو و رفقات بار اول هرگز نمیتونید پیاده بیاید!
شما خانوما با سبحان با ماشین یه پونصد تا عمود رو برید جلو، یه روز استراحت کنید، ما بهتون میرسیم
رسیدن رضوان مجال صحبت بیشتر رو گرفت
رضوان که با این استراحت کوتاه حسابی کوک شده بود شوخی رو از سر گرفت:
شما دو تا قلِ ناجور(همان ناهمسان!) خیلی سرعتتون بالاستا
کاتالیزوری چیزی بهتون وصل کردن؟
به بازوی رضا تکیه کردم و پشت چشمی نازک کردم:
هر چی بوده از شیرمون نبوده چون تو همینجوری حلیم وارفته موندی!
با غیض نیشکونی از دستم گرفت که دادم بلند شد و پادرمیانی رضا بین هیاهوی رسیدن باقی کاروان کوچک و جمع و جورمون گم شد
بعد از توافق جدید دوباره به راه افتادیم
طول مسیر برای من و رضوان بیشتر به قرائت دعا و شنیدن نوحه و اشک و مناجات، برای ژانت بیشتر به سوال و جواب و عکسهای گاه و بیگاه از کرورکرور سوژه ی عکاسیِ مسیر، و برای کتایون تنها به نگاه میگذشت
در سکوت محض به اطراف نظر می انداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد
به دنبال پیدا کردن چی بود؟!
نمیدونم...
شاید دلیل حضورش
شاید هم...
آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن
ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد
بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره
تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم
ژانت با کنجکاوی گفت: کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم
گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون
_میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا!
_خب اینکه معلومه
الان بپرسی میگه للحسین
یعنی بخاطر حسین...
_خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم!
آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم:
عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟
چشمهای سیاهش رو بهم دوخت:
پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن
ما هم دوست داشتیم کمک کنیم
_چرا؟
با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد:
للحسین!
با لبخند بوسیدمش و پرسیدم: اذیت نمیشی؟
صادقانه جواب داد: چرا ولی بخاطر امام حسین تحمل میکنم
دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید: براتون عطر بزنم؟
با ذوق دستم رو پیش بردم: بله ممنون میشم!
رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه
راه که افتادیم کتایون با خنده گفت: چه کارای جالبی میکنن
همه چی اینجا پیدا میشه
نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!!
آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون!
مگه میشه؟
خندیدم: چرا نشه
مغازشونو آوردن اینجا دیگه
فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه
متفکر پرسید: واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟!
_شنیدی که خودش گفت
للحسین...
_مگه حسین چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟
_حسین تماما برکته
از اسمش تا رسمش
بزرگترین برکتش هدایته
بزرگترین هدیه ش عشقه
محبت محبت میاره
حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن...
رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد:
واقعا همینطوره
وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟
این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن
خب به نظرت چرا؟!
حتما یه چیزی دیدن دیگه!
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۹۷
رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی
مثل چشیدن طعم شیرینی...
صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد
چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد:
گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم
باید برگردیم
...
بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم
درباره شان تک تک شهدای کربلا
درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا
درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...*
کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه
از خاطرات رضوان از سالهای قبل
یا از بحث درباره موکبها و مسیر...
گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم
ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود
کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم
فقط به تو...
...
ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم
از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود!
ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت: کاش میشد از اینجا عکس گرفت
رضوان زیر لب گفت: دیگه چی!
خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه
عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟!
ژانت مظلومانه گفت: گفتم کاش میشد
حالا که نمیشه
آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب
رضوان_بله
حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن
به نظرم بریم اون گوشه ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تا حالا پر نشده!
گفتم: احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن
فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد:
وای چمدونم!
رضوان_چی میخوای ازش؟!
_مسواک خمیردندون
رضوان دست کرد توی کیفش:
بیا این مسواک نو
خمیر دندونم من دارم
البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه
از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر!
کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند: نه بابا دستتم درد نکنه
تو چرا انقد از همه چی دو تا داری!
کلافه گفتم: دو تا نه و ده تا
این کلا معروفه به زاپاس!
بارکشه دیگه
_خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد!
...
با تکان دست رضوان بیدار شدم: خوابی؟
با اخم نگاهش کردم: نه بیدارم! بیدارم کردی دیگه
چیه وقت رفتنه؟
_آره
پاشو رفیقاتم بیدار کن
اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم
همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم
رضا رو به ما گفت:
تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم
نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: برای دوستتم ترجمه کن
و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد
تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن
رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم
چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد
کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت:
ممنون
ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟
احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد:
هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون
و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد: بریم داداش؟
رضا رو به من گفت: بریم؟
چشم چرخوندم: ا پس حنانه و..
رضا_اونا با هم رفتن
قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم
بریم؟
سری تکون دادم: پس بریم
همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت: این موکبا شبا هم بازن؟
_اکثرا
یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی
_چقدر عجیبه!
_چی؟
_اینکه انقدر سختی میدن به خودشون
_درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن
یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم!
احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع
چیزی که واقعا عجیبه اینه
اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛
عشقه
چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه
رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم
با دست اشاره کرد: این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید
جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم
راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم:
این پسره چرا انقد کم حرفه؟
_چی بگم
خجالت میکشه
چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن
اصلا نمیخواست با ما بیاد
به زود سبحان و حنانه اومده!
آرومتر گفتم: الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه!
با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم: آی.._زهرمار
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۹۸
ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست
رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت:
میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟!
_میگم بهش ببینم چی میگه
...
بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم، مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد:
الان عمودِ ۵۵۰ هستیم
دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده خونه راحتی داره میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم
ژانت پرسید:
یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟
رضا دلسوزانه گفت:
بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید
بعدم انقدر زمان نداریم
کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت:
چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید
چرا نتونیم؟
ما هم سریع راه میریم
من که میتونم!
رضا درمانده گفت: نگفتم نمیتونید گفتم سخته
زمان نیست
من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان
ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟
احسان چند قدم جلو اومد:
چی شده رضا چرا راه نمیفتی؟
اشاره ای به کتایون کرد:
ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان
احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت:
کسی به توانمندی های خانوما شک نداره
ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم
میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟
کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:بله
احسان هم خیلی جدی گفت: پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید!
کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد:
باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام نیاز به همراه هم نداشتم!
احسان رو به رضا گفت: بریم دیگه دیر شد
سبحان خودش ماشین میگیره
رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: چمدونم
احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد: یعنی بازش کنم؟
کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد: نه
چیزی ازش نمیخوام
گفتید فردا میرسید دیگه
ممنون که میاریدش
احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن
سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد:
بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم
...
توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد...
عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم
سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد
با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش
از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم
وارد یکی از کوچه ها شدیم و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم
در رو باز کرد و وارد شدیم
با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم
رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن
خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم
باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد
مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه و... بودیم که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن
داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد
ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد: این چیه؟ خرماست؟
خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت:
غذا باب طبع نیست؟
رضوان جواب داد: نه نه اینطور نیست
این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا
براش جالب بود
زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد:
ایرانی نیستن درسته؟
به نظرم انگلیسی حرف زد
اهل کجایی دخترم؟
✴️ یکشنبه👈 17 بهمن /دلو 1400
👈4 رجب 1443👈 6 فوریه 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ روز مبارک و شایسته ای برای امور زیر است:
✅ خواستگاری عقد و امور ازدواجی.
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅ امور زراعی و کشاورزی.
✅ تجارت و داد و ستد.
✅ وسیله سواری خریدن.
✅ شکار و صید و دام گذاری.
✅ و صلح و اشتی دادن افرادخوب است.
🚘 سفر : مسافرت خوف حادثه دارد و در صورت ضرورت همراه صدقه باشد.
👼 مناسب زایمان و نوزاد شایسته و مبارک و محبوب مردم خواهدشد.
🔭 احکام نجوم.
🌓 امروز:قمر در برج حمل است و از نظر نجومی برای امور زیر نیک است:
✳️ ختنه کردن نوزاد.
✳️ خرید لوازم منزل.
✳️ ارسال کالاهای تجاری.
✳️ شکار و صید و دام گذاری.
✳️ آغاز درمان و معالجات.
✳️ و شروع به کار خوب است.
💑 مباشرت و مجامعت: مباشرت امشب، شب دوشنبه فرزند حافظ قرآن گردد و مباشرت برای سلامتی خوب است.ان شاءالله
⚫️ طبق روایات ، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، باعث غم و اندوه می شود.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن #خون_دادن یا #حجامت #فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری، سبب درد در سر می شود.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب " دوشنبه " دیده شود طبق آیه ی 5 سوره مبارکه "مائده" است.
الیوم احل لکم الطیبات....
و چنین استفاده میشود که منفعتی به خواب بیننده برسد وبه شکلی خوشحال شود.ان شاءالله و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید.
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود( این حکم شامل خرید لباس نیست)
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸بامید پرورش نسلی مهدوی ان شاءالله🌸
🙏🏼 نماز شب پنجم ماه رجب
عَنْ سَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ عَنِ النَّبِيِّ صلّی الله علیه وآله قالَ: مَنْ صَلَّى فِي لَيْلَةِ الخَامِسَةِ سِتّاً بِالْحَمْدِ وَ التَّوْحِيدِ خَمْساً وَ عِشْرِينَ مَرَّةً، أُعْطِيَ ثَوَابَ أَرْبَعِينَ نَبِيّاً وَ أرْبَعينَ صِدِّيقاً وَ أرْبَعِينَ شَهيداً، وَ يَمُرُّ عَلَى الصِّراطِ كَالْبَرْقِ اللاّمِعِ عَلَى فَرَسٍ مِنْ نُورٍ. (البلدالامین، ص167)
جناب سلمان از رسول خدا صلّی الله علیه وآله نقل می کند که فرمود: هرکس در شب پنجم ماه رجب، 6 رکعت نماز بخواند، در هر رکعت یک بار سوره حمد و 25 بار سوره توحید، خداوند ثواب و پاداش چهل پیامبر، چهل صدّیق و چهل شهید را به وی عطا می کند، و مانند برق درخشان و سوار بر اسبی از نور از صراط می گذرد.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🍃🌸🕊🌸🍃
*آقایون محترم* !!!
*از گفتن این کلمات به همسرتان به شدت پرهیز کنید* :
▪️واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟
▪️برو شوهرداری رو از زن فلانی یاد بگیر!
▪️تو تقصیر نداری همه زنها یک دندهشان کمه!
▪️راه بازه و جاده دراز، بفرمایید...
▪️تو باید یا منو انتخاب کنی یا خانوادهتو!!
▪️جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری!
▪️از قدیم گفتن: عقل زن کمتر از مرد هست!
▪️دستپختت منو یاد دوران سربازیم میندازه!
▪️چند بار باید در اینباره حرف بزنیم؟
▪️تو اگر خرج خونه رو میدادی چی میشد؟
▪️همه زن دارن ما هم زن داریم!