4_6046469991694338562.mp3
8.02M
🌑 روضه حضرت هادی علیه السلام (بخش اول)- حاج حسن خلج
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دنیامون اهل بیته (به مناسبت شهادت حضرت هادی علیه السلام)-محمدحسین پویانفر
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏🏼 نماز روز سوم ماه رجب
رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود: هرکس در روز سوم ماه رجب، 4 رکعت نماز بخواند، به گونه ای که در هر رکعت بعد از سوره حمد، این آیات را تلاوت کند: « وَ إِلَهُكمُْ إِلَهٌ وَاحِدٌ لَّا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِيمُ، إِنَّ فىِ خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ، وَ اخْتِلَافِ الَّيْلِ وَ النَّهَارِ، وَ الْفُلْكِ الَّتىِ تجَْرِى فىِ الْبَحْرِ بِمَا يَنفَعُ النَّاس، وَ مَا أَنزَلَ اللَّهُ مِنَ السَّمَاءِ مِن ماءٍ، فَأَحْيَا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتهَِا، وَ بَثَّ فِيهَا مِن كُلِّ دَابَّةٍ، وَ تَصْرِيفِ الرِّيَاحِ وَ السَّحَابِ الْمُسَخَّرِ بَيْنَ السَّمَاءِ وَ الْأَرْضِ لاََيَاتٍ لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ، وَ مِنَ النَّاسِ مَن يَتَّخِذُ مِن دُونِ اللَّهِ أَندَادًا يحُِبُّونهَُمْ كَحُبِّ اللَّهِ وَ الَّذِينَ آمَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّهِ، وَ لَوْ يَرَى الَّذِينَ ظَلَمُواْ إِذْ يَرَوْنَ الْعَذَابَ أَنَّ الْقُوَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا وَ أَنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعَذَابِ» (سوره بقره ، آیات 163-165)، خداوند اجری به وی اعطا می کند که هیچکس نمی تواند آن را توصیف کند. (وسائل الشيعة، ج8 ،ص97 به نقل از اقبال الأعمال)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
✅مرحوم علامه مجلسی(۱۱۱۰ق) به نقل از «الخرائج و الجرائح» مرحوم «قطب الدین راوندی(۵۷۳ق) نقل می کند که؛
در زمان حکومت متوکل عباسی، زنی ادعا کرد که حضرت زینب(سلام الله علیها) است!
متوکل به او گفت :
📋《أَنْتِ اِمْرَأَةٌ شَابَّةٌ وَ قَدْ مَضَى مِنْ وَقْتِ رَسُولِ اَللَّهِ(ص) مَضَى مِنَ اَلسِّنِينَ》
♦️تو زن جوانی هستی و از زمان حضرت رسول اکرم(ص) سالیانی گذشته است.
آن زن گفت :
📋《إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ(ص) مَسَحَ عَلَيَّ وَ سَأَلَ اَللَّهَ أَنْ يَرُدَّ عَلَيَّ شَبَابِي فِي كُلِّ أَرْبَعِينَ سَنَةً وَ لَمْ أَظْهَرْ لِلنَّاسِ إِلَى هَذِهِ اَلْغَايَةِ فَلَحِقَتْنِي اَلْحَاجَةُ فَصِرْتُ إِلَيْهِمْ》
♦️حضرت رسول اکرم(ص) دستش را بر بدن من کشیده است و از خداوند خواسته که هر چهل سال جوانی ام را به من برگرداند و من این مطلب را تا به حال برای مردم اظهار نکردم.
اما اکنون احتیاج مرا واداشت که خود را به مردم معرفی کنم.
در این هنگام؛ متوکل عباسی پسران ابی طالب(ع) و فرزندان عباس بن عبدالمطلب و قریش را خواست و با آنان مشورت کرد.
آنان گفتند : در فلان تاریخ، زینب کبری(س) دختر حضرت فاطمه(س) وفات یافته است.
ولی آن زن به می گفت :
📋《كَذِبٌ وَ زُورٌ فَإِنَّ أَمْرِي كَانَ مَسْتُوراً عَنِ اَلنَّاسِ فَلَمْ يُعْرَفْ لِي حَيَاةٌ وَ لاَ مَوْتٌ》
♦️روايت دروغى است که از خودشان ساختهاند!
من از نظر مردم پنهان بودهام و كسى از مرگ و زندگى من اطلاعی نداشته است.
متوکل به آنان گفت :
📋《هَلْ عِنْدَكُمْ حُجَّةٌ عَلَى هَذِهِ اَلْمَرْأَةِ غَيْرَ هَذِهِ اَلرِّوَايَةِ؟》
♦️غير از اين روايت دليل ديگرى داريد كه اين زن را مغلوب كنيد؟
آنان گفتند : خیر!
متوکل گفت : من از جدم عباس بيزار باشم اگر او را مانع از ادعايش شوم مگر با دليل!
آنان گفتند :
📋《فَأَحْضِرِ اِبْنَ اَلرِّضَا(ع) فَلَعَلَّ عِنْدَهُ شَيْئاً مِنَ اَلْحُجَّةِ غَيْرَ مَا عِنْدَنَا》
♦️ابن الرضا[امام هادى(ع)] را احضار كن تا شايد او دليل ديگرى غير از اين روايت داشته باشد.
متوکل شخصی را پى امام هادی(ع) فرستاد و جريان آن زن را برايش نقل كرد.
امام هادی(ع) فرمود :
📋《كَذَبَتْ فَإِنَّ زَيْنَبَ(س) تُوُفِّيَتْ فِي سَنَةِ كَذَا فِي شَهْرِ كَذَا فِي يَوْمِ كَذَا》
♦️دروغ مىگويد! حضرت زينب(س) در فلان ماه و فلان روز از دنيا رفته است.
متوکل گفت : اينها نيز همين روايت را نقل كردند ولى من قسم ياد كردهام كه مانع ادعايش نشوم مگر با دليل!
امام(ع) فرمود :
📋《وَ لاَ عَلَيْكَ فَهَاهُنَا حُجَّةٌ تَلْزَمُهَا وَ تَلْزَمُ غَيْرَهَا》
♦️چيز مهمى نيست! دليلى بياورم كه او را ملزم نمايد و ديگران نيز بپذيرند.
متوکل گفت : آن دلیل چیست؟
امام(ع) فرمود :
📋《لُحُومُ بَنِي فَاطِمَةَ(س) مُحَرَّمَةٌ عَلَى اَلسِّبَاعِ فَأَنْزِلْهَا إِلَى اَلسِّبَاعِ فَإِنْ كَانَتْ مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ(س) فَلاَ تَضُرُّهَا》
♦️گوشت فرزندان فاطمه(س) بر درندگان حرام است، او را وارد گودال درندگان كن اگر از فرزندان فاطمه(س) باشد درندگان با او كارى ندارند.
متوکل رو به زن کرد و گفت : چه می گویی؟
زن گفت :
📋《إِنَّهُ يُرِيدُ قَتْلِي!》
♦️او قصد کشتن من را دارد و قبول نکرد!
امام هادی(ع) فرمود :
📋《فَهَاهُنَا جَمَاعَةٌ مِنْ وُلْدِ اَلْحَسَنِ(ع) وَ اَلْحُسَيْنِ(ع) فَأَنْزِلْ مَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ!》
♦️اينجا از فرزندان امام حسن(ع) و امام حسين(ع) زيادند،هر كدام را مايلى پيش درندگان بفرست.
در اين هنگام، رنگ از چهره همه حضار پريد.
سپس برخی از مبغضین امام هادی(ع) به متوکل گفتند :
📋《هُوَ يُحِيلُ عَلَى غَيْرِهِ! لِمَ لاَ يَكُونُ هُوَ؟》
♦️او مىخواهد ديگرى را با حيله به چنگ درندگان اندازد! چرا خودش نمی رود؟
متوكل نيز با اين پيشنهاد اظهار تمايل كرد، چون ميل داشت بدين وسيله امام هادی(ع) از بين برود، بىآنكه او در خونش دخالت كرده باشد.
پس متوکل خطاب به امام هادی(ع) گفت :
📋《يَا أَبَا اَلْحَسَنِ(ع)! لِمَ لاَ تَكُونُ أَنْتَ ذَلِكَ؟》
♦️ای ابالحسن(ع)! چرا خودتان نمی رويد؟
امام هادی(ع) فرمود :
📋《ذَاكَ إِلَيْكَ!》
♦️اگر شما مايل باشيد، مي روم!
متوکل گفت : این کار را انجام دهید.
در این هنگام نردبانی آوردند و راه وارد شدن به محل شیران که تعدادشان شش عدد بود، گشودند و امام هادی(ع) پایین رفت.
📋《فَلَمَّا دَخَلَ وَ جَلَسَ صَارَتِ اَلْأَسْوَدُ إِلَيْهِ فَرَمَتْ بِأَنْفُسِهَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَ مَدَّتْ بِأَيْدِيهَا وَ وَضَعَتْ رُءُوسَهَا بَيْنَ يَدَيْهِ فَجَعَلَ يَمْسَحُ عَلَى رَأْسِ كُلِّ وَاحِدٍ مِنْهَا ثُمَّ يُشِيرُ إِلَيْهِ بِيَدِهِ إِلَى اَلاِعْتِزَالِ فَتَعْتَزِلُ نَاحِيَةً حَتَّى اِعْتَزَلَتْ كُلُّهَا وَ أَقَامَتْ بِإِزَائِهِ》
@haram110
ادامه مطالب :👇
♦️هنگامی گه امام هادی(ع) داخل شد، ميان شيرها نشست، آنها اطراف امام(ع) را گرفتند و دستهاى خود را روى زمين پهن كرده و سر بر روى دست خويش نهادند.
امام(ع) دست بر سر يكايك آنها كشيد و به هر كدام اشاره مىنمود كه فاصله بگيرد و كنار برود. و شيرها به جانبى كه امام(ع) دستور داده بود رفتند و در مقابل امام(ع) ايستادند.
در این هنگام وزیر متوکل به متوکل گفت :
📋《مَا هَذَا صَوَاباً فَبَادِرْ بِإِخْرَاجِهِ مِنْ هُنَاكَ قَبْلَ أَنْ يَنْتَشِرَ خَبَرُهُ》
♦️اين كار بر ضرر تو است، بگو قبل از اينكه جريان منتشر گردد از آنجا خارج شود.
متوکل سراسیمه گفت :
📋《يَاأَبَا اَلْحَسَنِ(ع)! مَا أَرَدْنَا بِكَ سُوءاً وَ إِنَّمَا أَرَدْنَا أَنْ نَكُونَ عَلَى يَقِينٍ مِمَّا قُلْتَ فَأُحِبُّ أَنْ تَصْعَدَ》
♦️ما نظر بدى در باره شما نداشتيم، منظورمان اين بود كه فرمايش شما ثابت شود اكنون خوب است بالا بيائيد.
📋《فَقَامَ وَ صَارَ إِلَى اَلسُّلَّمِ وَ هِيَ حَوْلَهُ تَتَمَسَّحُ بِثِيَابِهِ فَلَمَّا وَضَعَ رِجْلَهُ عَلَى أَوَّلِ دَرَجَةٍ اِلْتَفَتَ إِلَيْهَا وَ أَشَارَ بِيَدِهِ أَنْ تَرْجِعَ فَرَجَعَتْ وَ صَعِدَ》
♦️امام(ع) از جاى حركت كرد و نزديك نردبان آمد و شيرها اطرافش را گرفتند و خود را به لباسهاى ايشان مي ماليدند.
همين كه پاى بر اولين پله نردبان گذاشت اشاره كرد برگرديد و همه رفتند و ايشان بالا آمد و فرمود :
📋《كُلُّ مَنْ زَعَمَ أَنَّهُ مِنْ وُلْدِ فَاطِمَةَ(س) فَلْيَجْلِسْ فِي ذَلِكَ اَلْمَجْلِسِ》
♦️هر كسى مدعى است فرزند فاطمه(س) است، ميان اين درندهها برود.
متوکل به آن زن گفت : پایین برو!
آن زن شروع به التماس نموده و گفت :
📋《اَللَّهَ اَللَّهَ اِدَّعَيْتُ اَلْبَاطِلَ وَ أَنَا بِنْتُ فُلاَنٍ حَمَلَنِي اَلضُّرُّ عَلَى مَا قُلْتُ》
♦️به خاطر خدا به من رحم کنید! من به دروغ گفتم! من دختر فلان كس هستم و شدت از فقر و تنگدستى اين ادعا را كردم.
سپس متوکل دستور داد که آن زن را در ميان درندگان بیاندازند که در این هنگام با درخواست مادر متوکل، آن زن را بخشیدند.(۱)
📚منبع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۵۰، ص۱۴۹، ح۳۵
@haram110
✍اشعار #امام_هادی_علیه_السلام در مجلس متوکل عباسی به نقل از مرحوم علامه مجلسی :👇
@haam110
👇👇👇👇👇👇
📋«بَاتُوا عَلَى قُلَلِ الْأَجْبَالِ تَحْرُسُهُمْ
غُلْبُ الرِّجَالِ فَلَمْ تَنْفَعْهُمُ الْقُلَلُ!»
♦️گروهى بودند كه بر قلههاى كوهها، دژهاى محكمى ساخته بودند و مردانى نيرومند از آنها پاسدارى مىكردند؛ اما هرگز اين قلهها به حال آنها سودى نداشت.
📋«وَاسْتَنْزَلُوا بَعْدَ عِزٍّ مِنْ مَعَاقِلِهِمْ
وَاسْكِنُوا حُفَراً يَا بِئْسَمَا نَزَلُوا!»
♦️چيزى نگذشت كه از پناهگاه خود، از آن مقام عزت، به ذلت كشانده شدند، و در حفرههاى گور ساكن گشتند و چه بد فرود آمدند.
📋«نَادَاهُمْ صَارِخٌ مِنْ بَعْدِ دَفْنِهِمْ :
أَيْنَ الْأَسَاوِرُ وَالتِّيجَانُ وَالْحُلَلُ؟»
♦️فريادگرى بعد از دفن آنها صدا زد : كجا رفت آن دستبندهاى طلا و آن تاجها و زينتها؟!
📋«أَيْنَ الْوُجُوهُ الَّتِي كَانَتْ مُنْعِمَةً
مِنْ دُونِهَا تُضْرَبُ الْأَسْتَارُ وَالْكِلَلُ؟»
♦️كجا رفتند آن صورتهايى كه آثار ناز و نعمت در آنها نمايان بود و در پشت پردهها قرار داشتند؟!
📋«قَدْ طَالَ مَا أَكَلُوا دَهْراً وَقَدْ شَرِبُوا
وَأَصْبَحُوا الْيَوْمَ بَعْدَ الْأَكْلِ قَدْ أُكِلُوا»
♦️آرى مدت طولانى خوردند و نوشيدند؛ ولى امروز همه آنها در كام زمين فرو رفتهاند.(۱)
📚منبع :
۱)بحارالانوار مجلسی، ج۵۰، ص۲۱۱
@haram110
📢ماجرای سپاهیان متوکل لعنت الله علیه و لشکریان امام هادی علیه السلام
📚 صحیفة الابرار ج 11 ص 36_37
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
حرم
* 💞﷽💞 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 #قسمت_صد_وهجدهم ✨ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خ
* 💞﷽💞
📚 رمان زیبای
#هرچی_تو_بخوای 🌈
#قسمت_صد_ونوزدهم ✨
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟
خنده م گرفت.ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق...
نماز میخوندم و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. #خیلی_برام_سخت_بود...
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم...
فاطمه سادات عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده #نبودم،..
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،...
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود.
همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن
ولی من بهش حق میدادم...
منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.
نجمه به من گفت:
_زن داداش دعواتون شده؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟
دوباره همه خندیدن.محمد گفت:
_وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی.
وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_مثلا چکارم میکنی؟
محمد هم خنده ش گرفت.گفتم:
_مأموریت طولانی میفرستت.
محمد و وحید خندیدن.
وحید بلند شد، اومد پیش من نشست.
یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت:
_زهرا
نگاهش کردم.گفت:
_اگه تو بهم بگی نرم...
با اخم نگاهش کردم.
ساکت شد.علی گفت:
_زهرا میخوای ادبش کنم؟
سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم:
_قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.
علی گفت:
_از کدوم فکرها؟
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خودش خوب میدونه.
وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت:
_شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.
همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.
چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم:
_وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.
یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...
حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...
فاطمه سادات صدام کرد.از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم.
قبل از شام پیامک اومد برام.وحید بود.نوشته بود...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
ادامه دارد...