eitaa logo
حرم
2.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.7هزار ویدیو
638 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
جهت حفظ واقعی وحدت بر عمر لعنت
شعار هر بسیجی بر عمر لعنت
24.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😁 جنساتو بده بقیه برات رد کنن! خودت گیر نیفتی!
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت96 با صدای بسته شدن در از خواب می پرم. پیمان چشمان ب
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس‌ رویایی💗 قسمت97 تعلل پیمان را درک نمی کنم. سر جایش نشسته و خودم حرف رفتن را می زنم. هنوز دستم روی دستگیره فشرده نشده که صدایم می زند رویا. برمی گردم و با تعجب از محکم صدا زدنش می گویم:" بله؟" به درخت های جلو خیره شده و بی نگاه کردن به من می گوید: _الان که میریم تو باید انتظار هر برخوردی داشته باشی. من خیلی وقته بخاطر سازمان ازشون بریدم پس شاید تو رو هم با من قاطی کنن و یه مشت حرفایی بزنن که دوست نداریم بشنویم. تمام ذوقم فرو می ریزد. اندکی امید در کنج دلم مخفی کرده ام برای لحظات بعد... به امید این که من را به عنوان عروس خود بپذیرند. پیاده می شویم. زمین نم دار و گِلی شده و احتیاط می کنم پایم را آن قسمت ها نگذارم. پیمان در چوبی را کنار می زند‌. _کسی نیست؟ مادر؟ پژمان؟... پوپک؟ کسی از پشت درخت بیرون می آید. چهره اش به دختر پانزده و شانزده ساله ای می خورد. روسری اش را دور سرش بسته و دامنش را پر از گل های بهاری کرده. با دیدن پیمان خوشحال و با دیدن من متعجب است. خوشحالی از صورتش می پرد و به سلام و خوش آمدین اکتفا می کند. پیمان لب می زند: _عیدت مبارک دختر! مادر کجاست؟ لب هایش را به زور از هم جدا می کند: عید؟ هنوز که چند ساعت مونده! بعد هم به خانه اشاره می کند. دوباره به پشت درخت می رود. پشت سر پیمان به حرکت در می آیم. خانه‌ی بسیار قدیمی که بیشتر از چوب ساخته شده. آهسته از چند پله اش بالا می رویم. پیمان مادر مادر کنان وارد خانه می شود. پسر ده و یازده ساله ای از خانه بیرون می آید. باز هم با دیدن من یک نفر جا می خورد. اما لبخندش را مخفی نمی کند. بازوی برادرش را می گیرد و بعد از سلام و احوال پرسی عید را تبریک می گوید. قدمم را روی گلیم کهنه ای می نشانم و به وضعیت فقر شان نگاه می کنم. بعد هم لباس های خودم را بررسی می کنم. لب می گزم و می گویم کاش لباس ساده تری می پوشیدم. صدای مبهمی به گوشم می رسد. پیمان به یکی از اتاق ها وارد می شود. سرش را پایین می اندازد و با شرم خاصی سلام و احوال پرسی می کند. مادرش به زور جواب سلامش را می دهد. او می خواهد دست مادرش را ببوسد که با مقاومت او مواجه می شود. من در حالی که قلبم به شدت خودش را به قفسه سینه ام می زند، از پشت در بیرون می آیم. نفسم را بیرون می دهم و به سختی سلام می دهم. مادر پیمان تا چشم برمی گرداند تا مرا ببیند اخمش غلیظ تر می شود. با دیدن من ‌جواب سلام را هم فراموش می کند. دستگاه پیش رویش که گمان می کنم برای تبدیل پنبه به نخ است، را کنار می گذارد. بعد هم بی هیچ حرفی از اتاق خارج می شود. در همین بحبوحه پژمان می گوید:" داداش چیزی که میخواستمو خریدی؟" پیمان جعبه‌ی کفشی به دستش می دهد. تشکر پژمان بی جواب می ماند و با شادی به بیرون می رود. بعد از سکوت طوفانی مادرش داد می زند: _این کیه بعد این همه وقت با خودت آوردی؟ کم نبود این همه دقم دادی؟ حالا میخوای منو بچزونی؟ میخوای بگی حرف حرف خودته؟ من جلو خاله ات آبرو دارم! چند سال اون دختر بد بختو به هوای عقدکنون دوندی؟ اسم میزاری روش بعد میری یه زن دیگه عقد میکنی؟ آخه تو به کی رفتی که اینجوری شدی؟ بعد روی زمین می نشیند و سیلی به صورتش می زند و گیس های سفید شده اش را می کشد. آتش خشمش فروکش نکرده و باری دیگر دل مرا با حرف هایش به رگبار می بندد: _دختر خالت چی ازین کم داره؟ اینا فقط به شکل و قیافه شون می رسن، زن خونه نمیشن که! نگاش کن! حتمی کل روستا فهمیدن تو این اومدین. وای خدا! یه ذره آبرویی هم که داشتیم رفت! مردم میگن پسر محمود کشاورز رفته زن فرنگی گرفته اونم بی حجاب! دوباره شروع می کند به کتک زدن خودش. پیمان جلو می رود تا مانعش شود اما او تهدید می کند اگر جلو تر بیاید محکم تر می زند. ذره های خورد شده‌ی دلم را می شمارم. تمامش با انگ ها و تحقیر های مادرش خورد شد. بغض خفته‌ی در گلویم را به یاد حرف های پیمان مهار می کنم. مادرش با حال نزاری که دارد نفس زنان تعریف می کند: _اولش خوشحال شدیم یکی از بچه هامون برای خودش کسی میشه. دانشگاه قبول شدی با نداری مون پولت دادیم و سور گرفتیم. امان از وقتی که گفتی دانشگاهمو ول کردم. دیگه ازون جا این بلای خانمان سوز رو سرمون خراب شد. گفتیم کشاورزی میشه و مثل پدرش با آبرومندی کار میکنه و بعد دیدیم نه! بزارم اون تهرانو ول نمیکنه. خواهرتم دانشگاه قبول شد و نمیدونم چجوری اونو بدبخت کردی. بعدش اومدن گفتن رفتین تو مجاهدین خلق! ⭕️کپے‌بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت98 بیشتر گلایه می کند: _خاک تو سرمون کنن که تو روستا انگشت نمای مردم شدیم! تو جز ذلیلی برامون چیزی نذاشتی حالا اومدی عروس تو نشونم بدی تا مرگمو ببینی؟ خوب منو چزوندی حالا پاشو برو! برو که نمیخوام بیشتر از این مردم ما رو نشون بدن. پیمان به او نزدیک می شود. خیلی آهسته در گوشش می دمد: _مادر گوش بده! بزار... به حرفش بها نمی دهد و در را نشان مان می دهد. آخرین ناله‌ی قلبم را وقتی می شنوم که می گوید: _تو هنوز پسرمی. هر وقت دست از این کارات کشیدی و سر به راه شدی، این زنتو طلاق دادی، در خونه‌ی من به روت بازه اما دلم نمیخواد تا وقتی با اینی پاتو اینجا بزاری. اشک بی اراده از گوشه‌ی چشمم می چکد‌. زودتر از پیمان از خانه بیرون می زنم. سعی دارم هق هق را درون خودم خفه کنم. با خودم می گویم چقدر خوش خیال بوده ام! چه امید های الکی داشته ام! کاش پایم را در این خانه نمی گذاشتم. توی ماشین می نشینم و کلاهم را توی صورتم می کشم. کمی بعد با صدای باز شدن در و قیژ صندلی میفهمم او آمده. اشک هایم را پاک می کنم و سر از پس کلاه بالا می آورم‌. به جلو خیره شده و سبزی علف ها را می بیند. منتظر سرنش های او هستم که بگوید من می دانستم و تو اصرار کردی و... بی هیچ حرفی سوئیچ را می چرخاند و ماشین را به راه می اندازد. سرم را به شیشه تکیه می دهم. گاهی جاده ناهموار می شود و مدام سرم به پنجره می خورد اما بیخیال این تکیه گاه امن نمی شوم. در میان راه زبانش باز می شود و آهسته برایم نجوا می کند: _از حرفای مامانم دلگیر نشو! گفتم که همش بخاطر منه. من اگه اون کارا رو نمی کردم و بعد با تو ازدواج می کردم باهات خوب می بود. قضیه‌ی دختر خالمم یه چیزیه که از بچگی ورد زبون شونه. دختر خالمم هوا برش داشته و همش حرفای خاله زنکیه. من خودم برای زندگیم تصمیم میگیریم و نه هیچ کس دیگه ای! تو هم بهترین انتخاب منی. حرف های مرهم زخم زبان می شود. با لبخند نگاهش می کنم و او هم با لبخند نگاهم می کند. نزدیکی های تهران که می رسیم دیگر ظهر شده. رادیو را که دستکاری می کنم صدای توپ می دهد و گوینده ورود به سال ۵۷ را تبریک می گوید. کمی بعد هم سخنرانی شاه را پخش می کند که من صدایش را قطع می کنم. پیمان پیشنهاد می دهد برویم و کباب بخوریم. مرا به یک رستوران ساده و باصفا می برد. پشت میزی می نشینیم و سفارش هشت سیخ کباب می دهد. لب می گزم و می گویم: _هشتا که خیلی زیاده! چجوری میخوایم بخوریم؟ چشمکی تحویلم می دهد و همراه با آن سرش را این طرف و آن طرف می کند. _هشتا که چیزی نیست. چهار تا من چهار تا تو. میخوای بگی تو چهار تا سیخ نمیتونی بخوری؟ با خنده می گویم که نه! خنده هایمان در هم می پیچد و با این کارهایش در دلم جا باز می کند. دیس پر کباب و گوجه را جلویمان می گذارند. او کباب را پیاز و جعفری اش برایم لقمه می گیرد. به لقمه‌ی بزرگ در دستش خیره می شوم و می گویم:" این خیلی بزرگه!" _بخور! زن باید قوی باشه. خجالت زده لقمه را از دستش می گیرم. آهسته آن را گاز می کنم و در دهانم جا می دهم. مزه‌ی خیلی خوبی دارد. بعد از آن لقمه، لقمه‌ی درشت تری برایم می گیرد. هر چه می گویم خودم می خورم به خرجش نمی رود. در حال ترکیدن هستم و نوشابه را سر می کشم. لقمه ای دیگر مقابلم می گیرد و نفس زنان می گویم که نمی خواهم. چند باری اصرار می کند اما من قبول نمی کنم. باقی کباب ها را با اندکی که سفارش داده را برای پری برمی داریم. توی ماشین که می نشینم تمامش سعی دارد با من شوخی کند. برای دقایقی حرف های مادرش از خاطرم می رود. در این لحظات ناب که می بینم چقدر انتخابم درست بوده! دم در خانه می ایستد تا من پیاده شوم و خودش می رود تا در محوطه‌ی خاکی پارک کند. منتظرش می مانم تا باهم وارد خانه شویم. در همین فاصله‌ی کم خاطره ای خنده دار برایم تعریف می کند که بی هوا میزنم زیر خنده! پری پله ها را یکی دوتا می کند و متعجب ما از نگاهش عبور می دهد. _سلام! خوبین؟ پیمان و من با خنده بریده بریده جوابش را می دهیم. پیمان از او می پرسد که ناهار نخورده. او هم لب و لوچه اش را آویزان می کند و با نه جواب می دهد. بعد هم با دیدن کباب ها ذوق زده می شود و فوری می رود تا مشغول شود. هنوز بخاطر خنده ها دلم درد می کند. وارد خانه می شوم و لباس هایم را سر جایش مرتب می گذارم. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌎🌺🍃 🌺 ❇️ تقویم نجومی 🗓 سه شنبه 🔹 ۲۱ فروردین /حمل ۱۴۰۳ 🔹 ۲۹ رمضان ۱۴۴۵ 🔹 ۹ آوریل ۲۰۲۴ 🌎🔭👀 🌗 امروز قمر در برج حمل است. ✔️ روز مناسبی برای امور زیر است: آغاز به کسب و کار ختنه نوزاد ارسال کالا به مشتری خرید لوازم و ما یحتاج دیدار با مقامات و مسئولین آغاز معالجه و درمان امور مربوط به حرز جابجایی و نقل و انتقال آغاز و تاسیس امور خیریه خواستگاری و عقد و عروسی مهاجرت به شهر دیگر تعمیر شهر و روستا 🌎🔭👀 🤕 بیمار امروز زود خوب شود. 🚘 مسافرت خوب است و مال فراوان در پی دارد. 👶 زایمان مناسب و نوزاد مبارک و صالح باشد. 👩‍❤️‍👨 انعقاد نطفه 🔹 امشب شبِ سه‌شنبه خوب نیست. 💇 اصلاح سر و صورت باعث گوشه گیری و انزوا می‌شود. 🩸حجامت،خون‌دادن،فصد و زالو انداختن. باعث نجات از بیماری می‌شود ✂️ ناخن گرفتن روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید بر هلاکت خود بترسد. 👕 بریدن پارچه روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. آن لباس یا در آتش می‌سوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد. خرید لباس اشکال ندارد. کسانی که شغلشان خیاطی است می‌توانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند‌. 🌎🔭👀 😴 تعبیر خواب رویایی که امشب (شب سه‌شنبه) دیده شود، تعبیرش در آیهٔ ۲۹ سوره مبارکه "عنکبوت" است. خواب بیننده مامور شود به اصلاح گروهی که اگر با آنها جنگ و ستیز کند پیروز شود و‌ همه احوالات او شاید نیک شود. ان شاءالله چیزی همانند آن قیاس گردد. 📿 وقت استخاره از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ از ساعت ۱۶ تاعشای آخر (وقت خوابیدن) 📿 ذکر روز سه شنبه «یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه «یا قابض» که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 🌎🔭👀 ☀️ ️روز سه شنبه متعلق است به: 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام 💞 علیه‌السلام اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌺 🌎🌺🍃
❄️ ... ❄️ ✍ تمام شد......دلبر رعناقد من..... تمام شد..... سفره کرامتی، که شاه و گدا را در کنار هم، مهمان کرده بودی... همان سفره ای که کنارش ... گداترها...برايت عزيزتر بوده اند..... ❄️تمام شد.... همه ثانیه های خیسی... که تو را يكجا به آغوش من، هدیه می کردند.... ❄️تمام شد..... تمام جرعه های آبی... که لحظه های افطار، هستی حسین را بر لبانمان زنده می کردند... همه زمزمه های...اللهم لک صمنا ... بهمراه یک قطره اشک....و السلام علیک یا اباعبدالله.... ❄️وااای دلبرم... قلبم... از لرزيدن.. دست برنمي دارد... بهانه هایش... غم انگیزتر شده... اشک هایش...داغ تر شده... چه کنم، اگر رمضان دگر....را نبینم.. دستانم... هنوز خالی اند..... و قلبم...هنوز بیمار... ❄️من هنوز.... به اجابت نرسیده ام... من هنوز...یوسفم را ندیده ام... من هنوز...یک نماز عید را...به امامت او، اقامه نکرده ام.... ❄️تمام شد.... دلبرم... و چشمان ما همچنان، براه مانده است... چشم براه روزی که... با نوای حیدری آخرین دردانه مادر، بخوانیم.... ؛؛ اللهم اهل الکبریا و العظمه... و اهل الجود و الجبروت... و اهل العفو و الرحمه.... ❣یا اهل التقوی.... آخرین سحر....و اولین و آخرین دعا...؛ ما را به یک اشاره ظهورش... اجابت کن.. اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک بحق الحجه عبد گنهکار سید پیمان موسوی طباطبایی @haram110
🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷 🌸✨ 🔅بسم الله الرحمن الرحیم 🌸✨ اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین. 🌼✨ خدایا بپوشان در آن با مهر ورحمت وروزى كن مرا در آن توفیق وخوددارى وپاك كن دلم را از تیرگیها وگرفتگى هاى تهمت اى مهربان به بندگان با ایمان خود. 🌱التماس_دعا 📚منبع: مفاتيح الجنان 🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷🌙🌷
4_5857330605619937488.mp3
4M
تحدیر(تندخوانی)جز بیست و نه 🦋✨🦋✨🦋
4_5945058220333598104.mp3
13.03M
‍ 🌼ترتیل🌼 🌹 استاد پرهیزگار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا