فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان کابوس رویایی 💗 قسمت98 بیشتر گلایه می کند: _خاک تو سرمون کنن که تو روستا
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت99
هر روز که می گذرد بیشتر عاشق پیمان می شوم.
شیدایی او مثل لباسی بر من برازنده است و من حاضرم تا آخر عمر تنها آن لباس را به تن کنم.
روزها در پهنهی بهار گرم تر و گرم تر می شود و سرمای زمستان دامن خود را از زمین و آسمان می ستاند.
آن شب در لحظات آخر شبانگاهی در ذهنم باری دیگر ماموریت فردا را مرور می کنم.
دست می برم و اسلحه ای که در جیبم است را لمس می کنم.
حس عجیبی دارد انگار مرگ و زندگی همه در این شی جمع شده اند.
وقتی مجبور می شوی آن را جلوی کسی بگیری یا باید بکشی تا زنده بمانی یا هم بمیری و او زنده بماند.
دستم را از جیب بیرون می آورم.
زمین اندکی به سردی می زند و از جا بلند می شوم.
توی جایم می خزم و از خر و پف های پیمان متعجب می شوم.
چشمانم سقف را می نگرند.
کمی بعد روی هم می روند و در خیال خواب دست و پا می زنم.
صبح زود هنوز آفتاب نزده پیمان مرا صدا می زند.
من هنوز تشنهی خواب هستم اما با یادآوری ماموریت از خواب می پرم.
صدای اذان در گوشم می پیچد و منتظرم پیمان نمازش را بخواند اما بی توجه مشغول چک کردن اسلحه اش است.
صدای پای پری را می شنوم که بر روی ایوان قدم برمی دارد.
سلام می دهد و می گوید:
_سه ساعت دیگه اون ماشین از جادهی کرج میگذره. تو این سه ساعت وقت دارین خودتونو برسونین اونجا و کمین بگیرین.
حتما کسایی که دارن اسلحه ها رو جا به جا میکنن مسلح هستند و احتمال میدن که هر اتفاقی بیوفته پس مراقب باشین.
پیمان سر تکان می دهد.
کلاه پشمی سرم می گذارم و مانتوی کوتاه خاکی پری را می پوشم.
پیمان با دیدن من لب کج می کند و می گوید:
_روسری بپوش!
خودم را در آینه دید می زنم. بی روسری سر و شکل بدی ندارم و نمی دانم چرا این را بی مقدمه می گوید. هر لحظه سوالات در ذهنم بیشتر می شود و گویم پیمان که برایش فرقی ندارد من با حجاب باشم یا بی حجاب پس می پرسم:
_چرا؟
اسلحه اش را پر می کند و توی جیبش فرو می برد. بعد هم مقابلم می ایستد و می گوید:
_بچه ها میگن باید روسری بپوشی.
ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن!
معذب میشن وقتی نداری.
آهانی می گویم و کلاه را از سر به در می آورم.
او بخاطر حرف بچه ها به من می گوید روسری بپوشم در حالی که من اصلا همچنین عادتی ندارم.
با روسری احساس خفگی به من دست می دهد!
جلوی آینه با روسری خاکی رنگ می ایستم و کج و راستش می کنم.
احساس بدی به من می دهد. پری بالای روسری را برایم صاف می کند.
وقت تنگ است و باید راه بیافتیم.
پیمان در آخر بی نماز خواندن از خانه خارج می شود.
من هم به دنبالش وارد کوچه می شوم و در ماشین می نشینم.
پری آهسته لب می زند خداحافظ و بعد پیمان سری تکان می دهد و می گوید برود در خانه.
هنوز سپیدهی صبح برنخواسته و تیرهای برق به زور نوری را به خیابان ها می تابانند.
به رفتارهای پیمان دقت کرده ام او دیگر نماز هایش را نمی خواند.
تا چند روز پیش یکی در میان می خواند و حالا هیچ نمی خواند.
یکهو حرف چند دقیقه پیشش یادم می آید:" ظاهراً همگی که مارکسیست نیستن..!"
حدس هایی در سرم جولان می دهد. از قیافه و رفتارش معلوم بود روسری پوشیدنم نه از روی غیرت بلکه بخاطر سازمان است وگرنه برای او که فرقی ندارد.
کم کم حدس جایش را به یقین می دهد و آهسته نام پیمان را صدا می زنم.
ذهنش آشفتهی عملیات امروز است اگر این عملیات هم شکست بخورد راهی برای بدست آوردن اسلحه نخواهیم داشت.
_هوم؟... جان؟
لب هایم را با زبان تر می کنم و به سختی می پرسم: تو مارکسیست شدی؟"
زیر چشمی مرا می پاید و چیزی نمی گوید.
بعد از کمی سکوت لب می زند:" آره!"
باورم نمی شود! چرا زودتر به من چیزی نگفته؟
_چرا چیزی نگفتی؟
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی💗
قسمت100
فرمان را به طرف خیابان دیگری می چرخاند.
_نیازی نبود. عقاید خودمه!
انگار باز روی دندنهی لجش رفته است.
شانه بالا می اندازم و می گویم باشه.
به خودم نگاه می کنم من چه؟ من چه عقایدی دارم؟
من مسلمانم؟ مارکسیتم؟ لائیکم؟ من چی هستم؟
وقت برای فکر کردن به این ها زیاد است.
کمی از او دربارهی عقایدش می پرسم.
دستش را از روی فرمان برمی دارد و متناسب با حرف هایش تکان می دهد.
_اسلام مال عرباست... مال هزار و چهارصد سال پیش!
اصلا اون زمان اسلحه بوده که الان بخوان حکم استفاده ازش رو بدن؟
اینا همش یه مشت حرفه که یه عده آدم از سر بیکاری گفتن!
ما نمیتونیم با این عقاید دستو پاگیر مبارزه کنیم.
یه سری قوانین که معلوم نیست کی گفته؟ اصلا پیامبری وجود داشته یا نه!
کم مانده است از این حرفش شاخ دربیاورم.
با این که چیز زیادی از اسلام نمی دانم اما میدانم این همه آدم حاضر نمی شوند دنبال یک افسانه بروند!
با این حال به حرف هایش گوش می کنم.
_ما باید دنبال یه تفکر به روز باشیم که امتحانشو پس داده!
چی بهتر از مارکس و عقایدش؟
ما باید راه خودمون رو در پیش بگیریم تا کی میخوایم دنباله رو این آخوندا باشیم؟
لب می چینم و همواره به او گوش می دهم.
حرف هایش بوی درستی می دهد!
به فرض اگر پیامبری هم بوده چطور می شود در مورد چیزهایی که ندیده قضاوت کند؟
دنیا به سرعت در حال تغییر است. هر روز بشر کار فوق العاده دیگری انجام می دهد.
به مثال هایی اشاره می کند:
_ما تا امروز پیرو اسلام بودیم اما اسلام با مبارزهی ما چی کرد؟
ما برای مردم میجنگیم و توی این راه هم کشته دادیم.
ما باید مخفی بمونیم و مردم نمیتونن به طور مستقیم به ما کمک کنن، مثلا توی مسائل مالی! ما الان با کمبود سلاح مواجهیم.
وقتی داریم برای خلق میجنگیم پس حق داریم چیزهایی از اون ها بگیریم که برای خودشون خرج میشه.
ما مجبوریم به بانک ها بریم و پول هایی رو قرض بگیریم که با بدست آوردن آزادی این پول ها برمی گرده. اسلام میگه نه! این دزدیه! مردم باید با رضایت خودشون این کار رو بکنن اما چطور؟ وقتی که نمیشه با ما ارتباط بگیرن؟ وقتی که جون شون در خطر میوفته. اگه آزاد می بودیم میشد. سخنرانی می کردیم و هر کس به لحاظ مالی ما رو ساپورت میکرد اما الان امکانش نیست!
یا همین سیانور رو خودکشی می دونه و حرام کرده!
بعد عصبانی نگاهم می کند و می پرسد:
_آخه خوبه گیر بیوفتیم و اطلاعات لو بره؟
ما مجبوریم خود مونو از بین ببریم برای آرمانی که داریم.
یا همین مبارزهی مسلحانه! از دهه چهل آقای خمینی مردم رو به میدون طلبیده و مردم هم تو خیابونا رفتن اما چیشد؟
یه عده کشته شدن و یه عده هم اسیر! اگه کاری میخواست بشه شده بود!
اگه نشده باید روش تغییر کنه. مبارزه مسلحانه توی کوبا و خیلی جاها کار ساز بوده ولی باز اسلام ما رو توی تنگنا میزاره!
تمام حرف هایش درست است.
با خودم می گویم اسلام چه نگاه سطحی دارد!۱
آه می کشم که این مردم چطور گول همچین دینی را خورده اند.
شاید اسلام می خواهد ما در بند باشیم؟
تفکرم نسبت به دین کاملا تغییر می کند اما حس می کنم گرایشم به مارکسیسم بیشتر شده اما هنوز چیز زیادی از آن نمی دانم.
سپیده دم بالا می آید و به محل قرار می رسیم.
یک ون و یک پیکان زیر پل پارک شده اند. پیمان هم زیر پل می ایستد.
پیاده می شویم. سمیه و هوشنگ را می بینم و به طرف شان می روم.
در حال خوردن صبحانه خوردن هستند.
سمیه لقمه پنیر را به من می دهد.
پیمان و هوشنگ آهسته از زیر پل به جاده نگاه می اندازند.
انگار هنوز خبری نیست.
دو مرد غریبه هم توی ون نشسته اند.
آرام از سمیه می پرسم این ها کی هستند او هم با تن آرام لب می زند:
_منم زیاد نمی شناسمشون.
ولی از یه تیم دیگه ان... از بچه های مرکز فرستاده شدن.
پیمان از روی تپه پایین می آید.
شلوار سیاهش به خاک نشسته، دست می برم و لقمه ای برایش می گیرم.
بدون نگاه لقمه را می گیرد.
کنار ون می ایستد و به آن دو می گوید:
_لباساتونو بپوشین. یکم دیگه میرسن.
در ون بسته می شود و کمی بعد با لباس سربازی بیرون می آیند.
پیمان اشاره می کند و تا آن سوی جاده بروند.
___
۱تذکر: تمام این ها عقاید مارکسیستی مجاهدین خلق بوده که باعث شده در سال ۵۴ رسماً جدایی خود را از اسلام اعلام کنند.
از آنجایی که بی پرده گفته شد و عیناً به شما رسید لازم است نکته ای را دوباره تکرار کنم و آن این است که این ها تنها یک مشت بهانه است درحالی که همهی ما میدانیم دین اسلام برای تمام دوران هاست.
در بخش های بعدی جواب تمام این شبهه ها را دریافت خواهید کرد چرا که تنها این حرف ها یک طرفه به قاضی رفته.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)
اشراف زاده ای، در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند، لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد.
به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن است.
پیرمرد خنده ای کرد و گفت: این گونه هم که فکر می کنی نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟
اشراف زاده با لبخندی گفت: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.
پیرمرد گفت: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟
اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری
و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.
پیرمرد گفت: آقا! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.
او گاری نداشت
و هر شب گریه ی کودکانش
مرا آزار می داد
چون فقرش از من بیشتر بود
گاری خود را به او دادم
تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.
💥 بارسنگین هیزم،
با صدای خنده ی کودکان آن مرد،
چون کاه بر من سبک می شود.
آنچه به من فرمان می راند
خنده کودکان او ست.