🌱💚
چه تو بازیگری، چه تو فروش، چه تو روابط انسانی، اینکه بدونی دقیقاً کجا و چه میزان خوبه ساکت بمونی خیلی مهمتر از حرفاییه که میزنی.
✤➻
🌱💚
وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَايَحْتَسِبُ
از انجایی که فکرش را نمی کنید به شما روزی می دهد
سوره ی طلاق آیه 3
خداوند بهترین ها رو سر راهت قرار می ده،بهش اعتماد کن و حرکت
✤➻
🌱💚
اولش که شروع میکنی به سیگار کشیدن؛ از سوختن سینهات لذت میبری. حتی سیگارت رو سنگینتر هم میکنی.
اما رفتهرفته، میشه اعتیاد، میشه عادتی که لذتی برات نداره.
تنهایی هم همینه. اولش خیلی لذتبخشه.
میخوام بگم زیاد که تنهایی بکشی؛ توو دریایی فرو میری که نه ته داره؛ نه لذت!
#البتهکهتنهابودنبهترازبودنباادماشتباهه
✤➻
🌱💚
آرامش دارم چون میدونم
چیزی که برای منه، منو گم نمیکنه
و چیزی که برای من نبوده
هیچ وقت توی زندگیم نمیمونه.
✤➻
🌱💚
قضاوت نکردن آدما از روی حرف دیگران هم، یه بلوغی میخواد که هر کسی نداره،
احترام من برای همچین آدمایی صد برابر بقیه است.
✤➻
هدایت شده از شهر نوره | نوره درمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡
💫ریشه افسردگی (قلب)
از طریق گوش می تونید حال قلب را خوب کنید.
نکات فوق العاده زیبا در قالب
طنز 👌
(حتما ببینید )👀
♡
🆔️ @shahrenore
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام گرم مرا خدمت پدر برسان❤️🩹
#علیپناهی
🥀
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 دوشنبه
🔸 ۲۸ آبان / عقرب ۱۴۰۳
🔸 ۱۶ جمادی الاول ۱۴۴۶
🔸 ۱۸ نوامبر ۲۰۲۴
🌓 امروز قمر در «برج جوزا» میباشد.
(تقارن نحسین)
✔️ مناسب برای امور زیر است:
امور آموزشی
آغاز نگارش
نو پوشیدن
دیدار رؤسا
⛔️ ممنوعات
امور مربوط به حرز
جابجایی
🌎🔭👀
🚘 مسافرت
خوف حادثه دارد.
👶 زایمان
نوزاد عاقل و دانا باشد..
👩❤️👨 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب دوشنبه)
فرزند حافظ قرآن گردد. انشاءالله
🌎🔭👀
💇♂ اصلاح سر و صورت
باعث اندوه میشود.
🩸 حجامت، فصد، خوندادن
باعث نشاط میشود.
🔵 ناخن گرفتن
روز مناسب و دارای برکات خوبی است از جمله قاری و حافظ قرآن گردد.
👕 بریدن پارچه
روز بسیار مناسب و موجب برکت میشود.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب دوشنبه) دیده شود، تعبیرش طبق آیه ۱۶ سوره مبارکه نحل است.
﴿﷽ و علامات و بالنجم هم یهتدون﴾
برای خواب بیننده حالتی غیر از آن حالتی که داشت روی دهد و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
🌎🔭👀
📿 وقت استخاره
از طلوع فجر تا طلوع آفتاب
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر(وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز دوشنبه
«یا قاضی الحاجات» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۱۲۹ مرتبه «یا لطیف»، موجب یافتن مال کثیر میگردد.
🌎🔭👀
☀️ ️روز دوشنبه متعلق است به:
💞 امامحسن علیهالسلام
💞 امامحسین علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز دوشنبه پایان مییابد.
📚 تقویم همسران
💞 سلامتی و تعجیل در فرج #امام_زمان علیهالسلام صلوات
«اَللّٰهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ»
🌺
🌎🌺🍃
حرم
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 #حرمت_عشق 💞 قسمت ۱۴ نمیتوانست
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۱۵
خانم بزرگ_چون برات برنامه ها دارن.!! با #ارثیه ای که اقاجلال برای پسراش گذاشته بود.بابات وقتی از تهران اومد. #به_هرطریقی که شد، به #طمع_پول، آقاجلال رو راضی کرد، باسهراب دست به یکی کردن که حتما ارث تقسیم بشه.تا کسب و کار راه بندازن.بابات خودش رو از ارتش بازخرید کرد.محمد راضی نبود اما کوروش و سهراب #مجبورش کردن. اونم راضی شد ولی هنوز که هنوزه محمد، دست به سهم الارثش نزده.
_عجب... خب این ارث چه ربطی به من داره!؟
_چایت رو بخور مادر تا بگم
آقابزرگ ته مانده چایش را خورد.با ناراحتی به گل قالی زل زده بود.
_اوایل جوونی، عشق شاهنامه خونی و تاریخ بودم. اسمشونو گذاشتم کوروش و سهراب. بعد چند سال با بدنیا اومدن عموت اسمش رو محمد گذاشتم. تا زیر سایه نور محمدی، زندگیم #برکت داشته باشه.
آقابزرگ آه دردناکی کشید.
_خیلی بده،..#یه_عمرزحمت_بکشی برا بچه هات، برا وقتی که #پیر بشی..ولی.. پیر که شدی،کسی کاری بهت نداشته باشه.. خیلی دلت میگیره..!!
خانم بزرگ_بابات و سهراب به هر جور شده، میخان تو با فتانه یا مهسا، ازدواج کنی. اینم که میگن مهسا، چون خودت یه بار گفتی میخای زن آینده ات #چادری باشه، اونا هم #اصرار دارن مهسا رو بگیری. مادرت هم، چون به خواهرش #وابسته هس #دلش_میخاد دخترای اونو بگیری.
پرسوال گفت:
_مهسا دختر اقای سخایی؟!
خانم بزرگ_اره مادر..!! وقتی بابات و سهراب، سهم الارثشون رو که گرفتن، با اقای سخایی #شریک شدن، باهم کارگاه تولیدی زدن. یه تولیدی که روکش و وسایل اولیه مبل رو درست میکنن.
_پس تمام این مهمونی ها بخاطر اینه؟!!.. اینهمه اصرار بابا.... اینهمه نقشه های مامان.!!!؟؟؟
آقابزرگ_بعد از اون اتفاق، محمد شیمیایی شد، مجروح شد، ولی کسی احوالش رو نپرسید، تازه کوروش و مادرت کلی جنجال بپا کردن، که مقصر همه چی محمد بوده. درصورتیکه اون فقط #یه_اتفاق بود...!
کم کم واضح میشد افکارش..
جواب تمام سوالاتش را چه خوب پیدا کرده بود.همه چراهایی که یک عمر با آنها سر کرده بود...
همه دعواها بر سر #پول..!؟
پدرش و عمویش چه میخواستند..!؟
بر سر ازدواجش #معامله کنند..!؟
نزدیک به اذان مغرب بود...
بلند شد. آستینش را بالا میبرد.
_بااجازتون من برم مسجد. اقابزرگ شمام میاین؟
_نه باباجان حالم خوب نیس، تو برو، التماس دعا.
_خدا بد نده..!! چی شده؟
_خدا که بد نمیده. این بنده های خدا هستن برا هم بد میخان. چیزی نیست باباجان. برو به نماز برسی.
خانم بزرگ_قلب آقاجلال درد میکرد همیشه، اما از اون موقعی که تو حالت بد شد،قلبش بیشتر اذیتش میکنه. وقتی خیلی ناراحت میشه تپش قلبش زیاد میشه. امروزم با یاد اون خاطرات، دوباره...
نگاهی به خانم بزرگ و آقابزرگ کرد...
ناراحت از جملات آقابزرگ و خانم بزرگ #نیم_خیز نشست.پشت دست آقابزرگ را #بوسید.
_این درد رو منم دارم آقاجون.اما شما، مراقب خودتون باشین
نوازش دست اقابزرگ را بر سرش حس کرد.
_چقدر #شبیه_محمدم میمونی باباجان. خدا حفظت کنه پسرم.تو هم مراقب خودت باش، درد بدیه
با لبخند بلند شد.و خداحافظی کرد....
هنوز سوار ماشینش نشده بود،که عمو محمد و طاهره خانم را دید. لبخندی زد. با سر سلامی به طاهره خانم کرد. به سمت عمو محمد رفت. حالا که بیشتر او را شناخته بود. بیشتر از قبل حس صمیمیت داشت.به گرمی دست عمو را فشرد.
_سلام عمو خوبین
+به به ببین کی اینجاست، سلام عمو تو چطوری؟!
_خداروشکر.داشتم میرفتم مسجد.
+خوب کاری میکنی که میای، خیلی تنها هستن. مزاحمت نمیشم. برو ب نماز برسی
_نه بابا. اختیاردارید. پس بااجازتون من برم.
_برو بسلامت. یاعلی
دست عمو را به گرمی تکان داد.یاعلی گفت،بانگاهش ازطاهره خانم خداحافظی کرد.
یک هفته گذشت...
از جلسه کنکور،به خانه می آمد.در را با ریموت باز کرد.ماشین را به حیاط هدایت کرد.به خودش قول داده بود آرام همه چیز را به خانواه اش بگوید. گذاشته بود کمی بگذرد تا هم کنکورش را بدهد و هم با #ذهنی_آرامتر حرفهایش را بزند.
از داخل حیاط...
صدای داد و فریادهای یاشار را خوب میتوانست تشخیص دهد.قدم هایش را بلندتر برداشت.درب ورودی خانه را باز کرد.
یاشار _ولی بابا من اون روز هم بهتون گفتم، من مخالفم که عروسی من و یوسف یه شب باشه. من میخام باغ باشه اونم خارج از شهر. من همون روز اول گفتم بهتون..!
یوسف_سلام
باصدای سلام کردنش،....
پدرش کوروش خان، سری به معنای جواب سلام تکان داد.
برادرش یاشار، چیزی نگفت و فقط به نگاه بسنده کرد.
مادرش فخری خانم گفت:
ادامه دارد...
✨✨💚💚💚✨✨
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚