🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
رمان آواےعاشقی♥️💍
#پارت صدوبیست ویک
بله بله عزیزم حتما همین طوره
گربه رو در حجله کشتم ...
تا موقع رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و رفتیم همه تا استراحت کنیم
خیالم دیگه از بابت خرید ها راحت شده بود ومیتونستم راحت استراحت کنم
خیلی حس وحال عجیبی داشتم هم شیرین بود وهم دلم شور میزد ...
بچم ریحانه ام که به نبود من عادت کرده بود از بس بیرون بودم همش با بقیه سرگرم بود و وقتی میدید مثل همیشه میومد بغلم
در همین حین ک در این فکرا بودم
صورتشو نزدیک خودم کردم ولپشو بوسیدم
دخترک شیرین خودم...
چه ناز خوابیده بود...
موهاشو نوازش میکردم وتو دلم قربون صدقش میرفتم...
در همین حین خودمم خوابم برد کنارش
صبح که از خواب بیدارشدم ریحانه طبق معمول پیش مامان بود وداشت با مامان صبحانه میخورد
منم به اون ها ملحق شدموصبحانه خوردم باهاشون وبعد رفتم به علی زنگ زدم وگفتم که همو ببینیم
علی هم خیلی مشتاق قبول کرد
وقتی اومد دنبالم زود آماده شدم ورفتیم با هم پارک
خوب مونا جان چه خبر؟
سلامتی ...
چی شده عزیزم؟
علی من یک تصمیمی خیلی وقت پیش گرفتم که با توجه به مشکلاتی که پیش اومد نتونستن عملیش کنم میخوام کمکم کنی
جونم حتما با جون دل...
من تو قرعه کشی بانک ۱۵۰ میلیون برنده شدم
میخوام یک مرکز توان بخشی بزنیم که به بچه ها هنر یاد بدن وهمون جا علم های مذهبی و این ها در اینده خودشون باز کسایی مثل خودشونو پرورش بدن ...
میشه کمک کنی؟
مونا داری شوخی میکنی؟
نه عزیزم ....
این که عالیههههه...
منم کلی رفیق دارم که میتونن کمکمون کنن....
هم از لحاظ مالی هم از لحاظ اداری تا قبل عروسی کارای اداریسو بکنیم وبعد عروسی بیفتیم دنبال مکان و وسایل و ...
خیلی سرمایه بزرگی میخواد وختما خیلی هم ازش استقبال میکنن خیر ها
هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت میشم...
هر روز بیشتر از روز قبل بیشتر ازت چیزی یاد میگیرم...
هر روز بیشتر از قبل کنارت آرامش دارم...
حس میکنم وقتی کنارتم به حدا بیشتر نزدیکم ...
چون همیشه کارای قشنگ میکنی برای لبخند خدا...
و وقتی خدا به کسی لبخند بزنه دیگه تمومه....
خوش به حالت ....
علییی همه اینایی که گفتی حس منم هستاااا...
بلند شو بریم...
کجا؟
دنبال کار هامون ....
تا روز عروسی درگیر کارای اداری مرکز بودیم...
اسم مرکز رو لبخند خدا گزاشتیم ...
بالاخره روزی که منتظرش بودم رسید
روزی که بهترین خاطراتو برام به جا میزاشت....
آره همون شبی که هزار ویک شب نمیشه ...
همون شبی که به بهانه ۱شب هزاران گناه ایجاد میکنن...
خیلیخوش حال بودم که لاقل مراسم عروسیمون مولودی هست و از کاراهایی که دل نامحرم بلرزونه خبری نیست...
یادمه یک متن خوندم نوشته بود
سلام دخترم کاش مراسمت جوری بود که میتونستم بیام وبهت تبریک بگم...
خیلی دوست داشتم مراسمت دعوتم منی ولی دم در نوشتی ورودم ممنوعه...
اشکال نداره دخترم خوش بخت شی عزیز پدر....
با خوندن این متن واقعا حالن دگرگون شده بود...
دوست نداشتم من این کارو بکنم...
همون جا با خودم عهد بستم تا مراسممو جوری بگیرم که لاقل پدرم امام زمان بتونن بیان
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
رمان آواےعاشقی♥️💍
#پارت صدوبیست و دو
واین شوق این مراسم حال خوبم چندان میکرد
خدا جونم اگه هزاران بارم سجده شکر به جا بیارم بابت اینکه راه رو برام روشن کردی کم هست...
عاشقتم خدا جونم...
هرچی بگم کمه...
بازم مثل همیشه هوامو داشته باش...
علی چند دقیقه ای بود پایین منتظرم بود تا بریم آرایشگاه و آتلیه...
منم بیشتر از این منتظرش نزاشتم و رفتم
در اتاق که باز کردم دیدم مامان با یک اسفند دود کن جلو در هست
بترکه چشم حسود ...
منم لپ مامانو یوسیدم وگفتم فدات بشم من که اینقدر نگران منی
یکم برای خودت دود کن شما خوشگل تری....
آی دختر از دست تو ...
من رفتم ماملن جون کاری نداری؟
نه عزیزم به سلامت ...
فقط صبر کن لقمه برات درست کردم که ضعف نکنی اینو بخور بعد برو....
دیر شده مامان بده تو ماشین میخورم ...
لقمه رو گرفتم تشکر کردم و رفتم پایین و سوار ماشین شدم
به سلام مونا خانوم خوبین؟
سلام علی آقا بلههه خوبم
شما خوبین؟ بله مگه میشه خوب نباشم تو این روز خاص ...
ان شاالله که به خوبی اولین روز زندگی مشترکمونو شزوع کنیم ....
یک بسم الله گفت وراه افتاد سمت آرایش گاه...
منو که رسوند خودش رفت دنبال ماشین عروس دسته گل و...
فاطمه هم قرار بوداز مسجدبیاد آرایشگاه به عنوان همراه عروس...
لباس عروسمو پوشیدم و نشیتم برای ارایش صورت و شینیون موهام ....
وقتی بلند شدم اصلا هودمو نشناختم خیلی تغییر کرده بودم ...
وقتی کار من تموم شد فاطمه رسید
وبه ارایشگر گفت ببخشید عروس خانومی به نام مونا نیمدن هنوز؟
من گفتم الان برسم کارش تموم شده...
در همین حین گوشی دستش یود وداشت زنگ میزد که صدای گوشی من بلند شد ....
منم دیگه نتونستم جلو خندمو بگیرم و گفتم واقعا اینقدر عوض شدم؟؟
واااای آره دختر ....
عین یک تیکه ماه شدی....
علی چه کند ....
من لیخندی زدم وگفتم ان شااالله به زودی نوبت شما این حس وحال ....
مونا واقعا چه حسی داری؟
نمیدونم چجوری بگم ولی هم قشنکه هم ترسناک واسترس آور ...
ولی در عین حال شیرینه ....
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
رمان آواےعاشقی♥️💍
#پارت صدوبیست و سه
_ چه خوب که برات شیرین زن داداش خوشگلم
خوب منم یکم خوشگل کنم، البته که پای شما نمیرسه ولی خوب دیگه.
+ فدات بشم. شما سروری فاطمه جونم
دوباره به خودم از توی آینه نگاهی انداختم. موهای جلو و وسطم سرم رو با شنیون بسته درست کرده بودن و یک تل باگلریز روش خودنمایی می کرد. موهام از پشت هم گل درست شده بود و تور عروسیم بود. صورتم هم که با اون رژ قرمز خیلی ناز و خوشگل شده بود.
رفتم نشستم روی مبل و گوشیم و برداشتم چند تا عکس از خودم گرفتم.
بعد هم به علی زنگ زدم.
گفت آرایشگاه رفته وگل هارو هم گرفته وداره میاد.
گوشیو یک نگاه کردم ساعت 1 بود خیلی دیر شده بود.
دل تو دلم نبود.
به مامان زنگ زدم ببین که برای دیزاین خونه اومدن یا نه؟
بعد از کلی قربون صدقه رفتنم، گفت 2ساعتی هست کارشون رو شروع کردن وخیالم راحت شد.
سرمو تکیه دادم به تاج مبل وچشم هامو بستم تا موقعی که فاطمه آماده میشه استراحت کنم.
بعد چند دقیقه باصدای فاطمه چشم هامو باز کردم. کار موهایش تمام شده بود. او برعکس من موهایش را شنیون باز و بسته درست کرده بودند.
_ واااای نگاش کن!! عروس خانم ، الان مگه موقع خوابه ؟
+ وااای فاطمه، چه عروسکی و ناز شدی.
موهای فر جلوی صورتش را کمی کنار میزند.
_ بلههههه دیگه، ناز بودم نازتر شدم.
لباسش قرمز بود. پشتش هفتی و جلوش، تا نزدیکی زانو آمده بود ولی کمی انهنا داشت. یک گل هم روی کمرش، بانگین های وسطش خود نمایی
می کرد. لباسش با لاک قرمز آلبلویی ناخوناش، ست بود.
+ چه لباست خوشگله کی وقت کردی بری خرید ؟ مگه نمی خواستی لباس کرم نباتی رو بپوشی؟
_ راستشو بگم ؟
+ آره
_ قبل اینکه بیام آرایشگاه. برای همینم دیرشد. شرمنده. اون یکی دیگه هم یکم زیادی چسب بود ومناسب عقد و نامزدی. گذاشتم برای مجلس خودم که تازه و نو باشه. جلوی علی خجالت می کشیدم لباسم انقدر چسب باشه.
+ دیوونه ای تو دختر.
_ بله، میدونم. حالا خوب آقا داماد کی میاد ؟
+ گفت توراه
که گوشیم زنگ خورد.
+ ببین بچم چه حلال زاده است
_ بله دیگه خان داداش مایِ
+ جانم علی جان؟
_ من رسیدم، بیاین دم در عزیزم.
+ اومدیم عزیزم.
بعد گوشی قطع کردم با کمک فاطمه شنلمو تنم کردم و کلاهش روجلو کشیدم.فاطمه هم لباسشو پوشید و دامنمو گرفت و منو تا دم در همراهی کرد.
وقتی رسیدیم دم در علی هم دستم رو گرفت تا زمین نخورم. فاطمه کمکش کرد ودر ماشین باز کردن و نشستم. بعد علی از فاطمه کلی تشکر کرد واومد تا بشین تو ماشین.
منم شیشه ماشین دادم پایین و از پشت کلاه شنل گفتم: فاطمه وسایلم رو برداری بی زحمت، جا نمونه.
_ نه عزیزم، خیالت راحت. بعد داخل آرایشگاه برگشت.
صدای علی من رو کمی سمت خودش کشوند.
_ خوب سلام مجدد به خانوم خوشگلم. خوبی؟
+ قربونت عزیزم. خسته نباشی.
_ شما رو میبینم خستگیم در میره.
با خنده گفتم مگه منو دیدی؟
_ نه، ولی همین که کنارم هستی کافیه.
اها، راستی داشت یادم میرفت. اینم دست گلتون. تقدیم با عشق.
+ مرررسی عزیزم
بعدش دستم رو گرفت ودورش یک دستبند گل طبیعی که شکوفه های گل رز سفید بود بست وگفت: اینم دیدم، خوشم اومد. خریدم امیدوارم خوشت بیاد
+ مرسییی خیلی قشنگه. علی نمیخوای منو ببینی ؟؟
بزار شنلمو بدم بالا.
_ نه مونا، تو آتلیه میبینمت. الان اینجا یکی ردمیشه دوست ندارم.
من که میدونم شما در هر حالتی خوشگلی.
+ باشه عزیزم .
فاطمه آمد و وسایل و کارت پول رو که مال علی بود رو داد و رفت سمت ماشین بابا اکبر که تازه رسیده بود.
علی هم بعد از سلام و با اجازه ای، ماشین رو روشن کرد وراه افتاد. دست گل رو نزدیک صورتم کردم تا بوش کنم که دیدم به ساقه ی دست گل، سربندی وصله. کمی جابه جاش کردم و دیدم روش نوشته بود یا فاطمه زهرا.
بالا و پایین سربند هم دو ردیف مروارید بسته شده بود.
با دیدن سربند دلم حسابی لرزید.
+ علیییی !؟
_ جان ؟
+ چرا این کار هارو میکنی ؟
_ چیکار کردم مگه ؟
+ کاری میکنی که هر روز بیشتر از قبل، از نتخابم مطمئن بشم.
_ منم عزیزم.
+ بابت دسته گل، خیلی غافلگیر شدم. ممنون.
شیشه ماشین رو دادم پایین و دستم که سربند دستم بود رو از پنجره بردم بیرون. دلم از این خوشی ها به به اوج رسیده بود. هر دفعه، علی کاری
می کرد که بیشتر از قبل بهش دل ببندم.
هرماشینی از کنارمون رد میشد دو تا بوق میزد وعلی بابت تشکر وجواب بوق میزد. حالم رو درک نمی کردم. دلم می خواست، بشینم و یک دل سیر گریه کنم.
آخه مونا، کی روز عروسیش گریه می کنه که تو می خوای گریه کنی؟! عقلت رو از سر راه برداشتی.
+ علی ؟ آتلیه ساعت چند گفت بریم ؟
_ گفت 4
+ خوب پس الان کجامیری ؟
_ هیج جا، دور دور میکنیم تو خیابون.
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
رمان آواےعاشقی♥️💍
#پارت صدوبیست و چهار
+ واا،علی.
_ جان ؟
+ شوخی میکنی ؟
_ آره عزیزم
+ کجا میریم ؟
_ دوست داری کجا بریم ؟
+ نمیدونم بگو دیگه، خوبیت نداره من رو با این لباس ، بی هدف توی خیابون بگردونی. یکی دلش بخوا یا بشکنه، حق الناس میشه.
علی باخنده ای که توی صداش بود، جواب داد: گلزار شهدا عشقم.
+ واقعاااا
_ آره
مرررسی علیییی
فدات بشم من. دستم رو دستش محکم گرفت وفشرد. دستامون رو گذاشت روی دنده وباهم دنده رو عوض می کرد.
راهی گلزار شهدا شدیم تا ازشون بخوایم برامون دعا کنن. وقتی رسیدیم علی اومد در ماشین باز کرد وکمک کرد تا پیاده بشم. رفتیم سمت مزار که متوجه شدیم از آستان قدس هم اونجا هستن.
کلی تحویلمون گرفتن. دونفره رفتیم نشستیم روبه رو مزار وپرچمی که همیشه روی ضریح آقا بود رو روسرمون انداختن.
از لرزش صدا علی می فهمیدم که داره گریه میکنه.
مگه میشه؟
منو این همه خوش بختی!! مرسییی داداش شهیدم
منم به زور جلو خودمو گرفتم تا گریه نکنم ولی چند قطره اشکی مهمون چشم هام شدن
"
کلی مردم جمع شده بودن وعکس وفیلم می گرفتن. علی هم به یکی از خادم ها گفت که مردم رو هدایت کنند برن.
مگه هدیه عروسی از این بهترم میشد از شهدا گرفت.
زیاد وای نیایستادیم تابیشتر از این جلب توجه نشه. بعد با کمک علی سوار ماشین شدیم وراه افتادیم وحرکت کردیم سمت آتلیه.
+ علی، من...
_ مونا میفهممت، منم.
"خیلی حس شیرینی بود ان شاالله نصیب همه بشه. این احساس شیرین که از با قلوا هم شیرین تره.
+ آره.
ضبط ماشین روشن کرد ومولودی گوش میدادیم تا برسیم آتلیه.
کنار آتلیه یک باغ داشت برای فیلم برداری و ماشین عروس هم باید میرفت تو جایگاه مخصوص برای فیلم برداری .
علی پیاده شد ورفت با مسئول آتلیه صحبت کرد. در باغ رو باز کردن و رفتیم داخل باغ که خیلی سرسبز بود.
علی اومد در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت وپیاده ام کرد.
رفتیم داخل ساختمان ویلا تااونجا چند تا عکس بگیریم . خداروشکر مردی نبود.علی شنلم رو در آورد.
وقتی منو دید برق تو چشماش یک جوری خاصی بود.
_ مونااااا
همین طورکه حواسم به دامنم بود لب زدم: جانم؟
_ خودتی؟
نگاهم رو توی چشماش حل کردم با خنده گفتم: آره عزیزم. خودمم پس باید میبود ؟ نکنه منتظر یکی دیگه بودی؟
_ وااای چقدر تغییر کردی تو دختر!! تو دل برو تر شدی.
لطفا یکی به من آب قندبده الان پس می افتم.
خنده ام گرفته بود. اومدم حرف بزنم که نزاشت: نه اول یکی بده به من .
خیلییی قشنگ شدی.
البته قشنگ بودی، قشنگ تر شدی. مامان ملیحه چقدر قربون صدقت بره.
مطمئن باش تو رو ببینن من رو فراموش می کنن.
+ نخیر آقامون ستاره مجلسه.
_ پس خانوم منم ماهشه.
از خجالت لبمو گاز گرفتم و سرمو انداختم پایین.
عکاس اومد و چندتاعکس گرفتیم. رفتیم داخل باغ وعکس گرفتیم وبعد برای ساخت کلیپ فیلم برداری کردن.
قراربود ساعت۷ همه خونه ی ما جمع بشن. قبل از ساعت های ده دقیقه به ساعت ۸ کارمون تموم شدو سمت خونه ی بابا اکبر حرکت کردیم. خونه ی بابا اکبر نماز مغرب و عشا رو خوندیم و رفتیم خونه ی بابای خودم تا به مجلس برسیم.
وقتی نزدیک خونه بودیم زنگ زدم وخبر دادم.
وقتی رسیدیم، یک راه مخوص برای من و علی باز کرده بودن و کلی نقل ونبات رومون ریختن وجلو پامون گوسفند قربونی کردن .
با این که تور و کلاه شنلم، جلوی دیدم بود ولی تا حدودی رو میدیدم و متوجه اطرافم بودم. خانم ها دورم رو گرفته بودن. مامان ملیحه و خواهرشون معصومه خانم دور علی ایستاده بودن تا اذیت نشه. خیلی زود همراه باخانوم های توی کوچه رفتیم داخل و بعد آقایون وارد حیاط شدن.
فاطمه اومد کمک علی ودامنم رو گرفتن وکمک کردن تا بتونم از در برم تو.
اولین کسی که اومد استقبالم، ریحانه بودکه خودش رو محکم انداخت توی بقلم. از در فاصله گرفتم. علی شنلم رو برداشت وهمه دست زدن و کل کشیدن ونقل می پاشیدن. رفتیم تو جایگاه عروس وداماد.
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینک کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
رمان آواےعاشقی ♥️💍
#پارت صدوبیست و پنج
مامان ملیحه ام اومد پیشونیم و بوسید کلی قربون صدقم رفت.
سمت علی رفت وبا هم آروم صحبت می کردن.
داشتم با سر جواب سلام بقیه رو میدادم که مامان ملیحه گفت که بشنیم و راحت باشیم. یک هو دیدم ریحانه با لباس عروسش اومد سمتم.
موهای بافته شده اش، پشت سرش جمع شده بود. با چندتا پنس و گلی که به موهاش وصل بود و اون تل نگین دار که جلوی برامدگی موهاش قرار گرفته بود خیلی خودنمایی می کرد.
لاکش رو شبیه فاطمه گرفته بودو رنگش به ناخون های بلندش میومد.
در مجموع خیلی تودل برو شده بود.
دلم براش کباب بودکه تا نزدیکی شش سالگیش، تجربه ی سختی داشت.
بایدبراش جبران کنیم. حالا که پدر ومادر وخانواده داره، باید لذت ببره.
اومد کنار زانوم وایستاد. با لحن بچه گانه ای گفتم:
سلام دختر نازم
چه خوشگل شدی گلم، اجازه میدی مامان بخورت؟
ریحانه هم عشوه ای اومد: نه نمیزارم.
منم بغلش کردم وگفتم: آخه خیلی خوردنی شدی.
کی موهات رو برات بافته؟
± عمه فاطمه
تازه فهمیدم چرا فاطمه، توی آرایشگاه دنبال گیره ی خوشگل سر میگشت.
از این که حواسش به ریحانه بود، خوشحال شدم و خداروشکر کردم.
+ چه صورتت بوی خوب میده و سفیدو خوشگل شدی؛ کرم زدی ؟
± آره، عمه می گفت که کرم نرم کننده بادوم خریده برام. از اون برام زد.
راستی عمه عطرگل یاس هم برام خریده بودکه از اون به لباسم هم زدم.
+ فدات بشه مامان، چه خوش بو و خوشگلی تو. تل نگین دار هم که زدی مثل شاهزاده ها شدی. دخترم، خیلی نازو خوشگل شدی.
± نه اصلا خوشگل نشدم.
+ چرا؟
+ چون تو از من خوشگل تری.
± نه عشق مامان، هیچ کس به پای شما نمیرسه. تو خوشگلی.
علی ازم فاصله گرفت واومد سمت ریحانه وبغلش کرد وکلی قربون صدقش رفت. بعدچند دقیقه ریحانه رو گذاشت زمین وریحانه رفت پیش بچه ها تاباهم بازی کنند.
نگاهم رو از مهمون ها گرفتم و به علی نگاه کردن.
عاشق نجابتش بودم.
سرشو انداخته بود پایین وهیچ کس رونگاه نمی کرد.
منم بهش نزدیک تر شدم و گفتم میدونستی چقدر نجابتت دوست دارم.
خنده و نگاهی بهم کرد.
+ خب میشه راز این همه نجابت روبگی؟!
_ عزیزم مذهبی ها همیشه عاشق ترن.
+ وا مگه غیر مذهبی ها عاشق نمیشن؟
_ چرا، ولی ما عاشق تریم.
+ میشه یکم بیشتر بگی.
_ بلههه.
تا وقتی مجرد هستیم سرمون رو پایین می اندازیم تا چشممون به ناموس مردم نخوره.
وقتی هم که ازدواج میکنیم محکم تر از قبل سر به زیر تر میشیم و سرمون رو میندازیم پایین تا خانوممون بدونه فقط اونه که به چشممون میاد.
بعدشم عشقمون نسبت به همسر و فرزندامون چندین برابر میشه.
اگرهم نگاهمون به خانمی بیفته، هیچ وقت، هیچ کس برامون همسرمون نمیشه. این رو مطمئن باش مونا.
پس چه خوب که شوهرم علی هستش.
چه خوب که شوهرم مذهبیه
چه خوب که عاشق تره.
کمی که گذشت، طلاهای من، انگشترهای سنگکار شدمون که بار اولم بود میدیدم که غافلگیری علی بود برای من و ساعت هامون رو آوردن.
تازه نشسته بودیم که یک هو همه دست زدن و یک صدا با هم گفتن:
دست دست دست، داماد مرخص. دست بردار هم نبودن. مدام می گفتن.
_ خوب عزیزم، من باید برم دیگه. آخر مجلس میام.
+ باشه. برو عزیزم.
علی که رفت دختر عمو ها ودختر خاله هام اومدن دورم جمع شدن و کلی ازم تعریف میکردن.
مامان ملیحه اومد و زد روی میز گفت: عروسم رو شب اولی چشم نکنین.
اون ها خندیدن و گفتن: خدا نصیب کنه از این مادر شوهرا.
منم پشت چشمی نازک کردم وگفتم: بلهههه دیگه. خداروشکر قسمت ما شد.
بعدش هم، حیاداشته باشین مشکلی پیش نمیاد.
مامان ملیحه هم نزدیکم شد ودر آغوشم گرفت وگفت: دختر، این همه زبون نریز، دلم بیشتر میره برات. فداتون بشم.
+ خدانکنه.
مامان هم به جمعمون پیوست و کلی با هم گفتیم و خندیدیم.
هردو مامان خیلی خوشگل بودن. درکنار خوشحالی شون، حس عجیبی درنگاهشون بود.
آخر شب هم بابااکبر وبابا وعلی اومدن و هدیه هاشون رو دادن. بقیه هم کادو هارو دادن. آخر مجلس بودو فقط خانواده های نزدیکمون بودن.
با کمک علی شنلم رو سرم کردم تا بریم عروس کشون.
بعد عروس کشون همه برامون آرزو خوش بختی کردن ورفتن و من وعلی هم بعد رفتن مهمون ها باهم برای شروع بهتر زندگیمون، ۲رکعت نماز خوندیم.
ریحانه هم که چادر نمازش روسر کرده بود و پای جانماز کوچیکش باهمون لباس عروس خوابش بود. محو نگاه کردن ریحانه بودم. علی هم بلندشدو می خواست که بقلش کنه تاروی تختش بزاره، نزاشتم. علی هم کنارم نشست و آروم سر ریحانه رو گذاشت روی پاش. بایک دست موهای ریحانه رو نوازش می کردو با دست دیگه اش من رو به آغوش کشید.
بهترین حال روداشته ام. خدایاشکرت
🦋نویسنده:مونااسماعیل زاده🦋
کپی با ذکر نام نویسنده و لینڪ کانالمون
🦋@HARAM377🦋
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃