eitaa logo
•| در حوالےحرم |•
197 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
137 فایل
بی حب رضا ورود اکیدا ممنوع ❌ هࢪ دࢪ به رویم بستہ شد جز دࢪ گہ احسان تو اۍ شاھ خࢪاسان :)🖤 بگوشم ؟' https://harfeto.timefriend.net/16628342904320 باید بدونید :| @reza_janm تولد کانالمون :/ 1400"4"1 کانال وقف شاه خراسانِ :)🖤
مشاهده در ایتا
دانلود
باشی 😍 سارن= عع نه بابا😐 برای اینکع حراست دانشگاه گیر نده میگم😬 با تردید باشه ای گفتم و چادرم رو دادم بهش خودش رو تو چادر جمع کرد منم سرم رو انداختم پایین و هر جوری بود از دانشگاه خارج شدیم خدا رو شکر دانشگاه خلوت بود کسی منو ندید چادرم رو ازش گرفتم و بعد از یه عالمه نصیحت راهی ش کردم بره ♥🕐 part4 روزها پشت سر هم می گذشت دو روز در هفته بهرام میومد خونمون و منم دیگه چایی نمیبردم و فقط شربت میبردم🙂😂 یک حس هایی به بهرام داشتن که خودم باورم نمیشد 😐 نمیدونم چرا ولی هر وقت میومد استرس داشتم و بهترین چادر رنگی م رو میپوشیدم بهترین عطر زنانه رو میزدم و خلاصه خیلی به خودم می رسیدم تا جایی که یاسر هم بهم شک کرد ولی خودم میگم نه عادیه 😐 امروز با سارن در بارش حرف زدم سارن گفت حتما باهاش قرار بزارم و فلان و فلان ولی من که اهل این حرفا نبودم هِییی یعنی چی به سرم اومده که تمام فکر و ذکر م شده بهرام حتی یه روز که خونه نبودم بعد اومده بود خونمون من دیر رسیدم داشت میرفت انقدر حرص خوردم 😐🤧 با صدای در اتاقم به خودم اومدم یاسر بود پوفی گفتم و بعد گفتم بیاد تو یاسر اومد تو کنارم نشست رو تخت یاسر = یاسی +: ها ؟ یاسر= تا حالا عاشق شدی یه لحظه قلبم واستاد عشق؟ کدوم عشق.؟ عاشقی یعنی چی؟ یه لحظه فکرم پر کشید سمت بهرام با صدای یاسر به خودم اومدم یاسر= کجایی؟😐 +: ها؟ چی؟ هیچی ! همین جام یاسر لبخندی زد و منتظر نگاهم کرد +: آها نه تا حالا عاشق نشدم چرا الان اینو میپرسی؟😒 یاسر سرش رو انداخت پایین یاسر = چون من عاشق شدم +: اوه مایگاد اوکی بای😗 یاسر= یاسمننن😩 +: مرضضضض😐 خب چیکار کنم؟ یاسر = آبجی بیا برو بهش بگو +: بله جناب امر دیگه ای نیست؟☺😳 یاسر= حرف میزنی باهاش؟ +: حالا کی هست؟ یاسر= هم کلاسی م تو دانشکده +: هوووف خب اسمش ؟ یاسر= زهرا +: چند سالش.؟ یاسر= هم سن خودم +: ماشالله همه آمارش رو هم داری! یاسر= مسخره بازی در نیار بگیر اینم شمارش یک کاغذ سمتم گرفت +: یاسر شمارش رو از کجا اوردی؟ یاسر = گیر میدی ها🚶‍♂ داشت میرفت بیرون که گفتم +: یاسر من همچین کاری رو نمیکنم باید مامان بابا رو هم در جریان بزاری یاسر= یاسی تو بهش بگو باهاش قرار بزارم یکم حرف بزنیم بعد به مامان میگم تازه برای جبران کار ت هم به میزارم با بهرام قرار بزاری +: گمشو یاسر تا نزدمت😣 با خنده از اتاق رفت بیرون زیر لب گفتم +: همش از همین قرار گذاشتن ها شروع میشه و بعد به کاغذ نگاهی کردم شماره رو سیو کردم به نام زهرا جون😐😹♥🕐 part5 انقدر ذهنم مشغول بهرام بود که نفهمیدم کِی خوابم برد😐 از خواب بیدار شدم امروز جمعه بود و میتونستم راحت راحت باشم از اتاق بیرون رفتم مامان بیمارستان بود بابا هم سر ساختمون با اینکه جمعه بود ولی بازم کار داشتن منم رفتم آشپز خونه با یاسر صبحونه خوردیم و یه عالمه حرف زدیم یاسر گفت بهرام یک ساعت دیگه میخواد بیاد نمیدونم چرا ولی عصبی شدم و چیزی نگفتم که صدای گوشیم اومد لقمه رو گذاشتم تو دهنم به یاسر گفتن وسایل رو میز رو جمع کنه رفتم تو اتاقم گوشیم رو از رو میز تحریر برداشتم آقای جانفدا😳 اها یادم اومد زو. جواب دادم +: سلام جانفدا= سلام خوب هستین خانم سلطانی؟ +: بله ممنون جانفدا= میخواستم بگم برای پروژه امروز وقتتون خالیه بریم چند جا رو ببینیم یکم مکث کردم وقتی یادم افتاد قراره بهرام بیاد گفتم +: آره آره میام جانفدا= خیابان شریعتی میبینمتون +: باشه خداحافظ جانفدا = یا علی گوشی رو قطع کردم لبه گوشی رو کردم تو دهنم تو دانشگاه به گروه های دو نفره تقسیم شده بودیم برای درست کردن یک ماکت منو جانفدا هم با هم افتاده بودیم خب باید زود حاضر میشدم یه مانتو زرشکی با شلوار مشکی و مقنعه پوشیدم گوشیم و یک دفتر و خودکار انداختم تو کیفم و چادرم و سرم کردم رفتم از اتاق بیرون رفتم سمت اپن قیافه یاسر رو که دیدم خنده ای کردم روپوش رو پوشیده بود داشت ظرف میشست🤭😂 تا صدای خندم رو شنید برگشت اومد طرفم و آب ها رو پاشید تو صورتم جیغی زدم +: یاسر خیلی بدجنسی!😣 یاسر = کجا به سلامتی؟🤧😹 +: به تو ربطی نداره و داشتم میرفتم یاسر= با تو ام یاسمن کجا؟ +: میروم سر قرار آقای برادر😊 یاسر دستکش ها رو در آورد به اپن تکیه داد یاسر= یاسی قرار گذاشتی😐 ؟ +: آره سعی میکردم خیلی جدی حرف بزنم یاسر= با کی؟😒 +: آقای جانفدا یاسر= اوه اوه آقای جانفدا +: بله خب من دیگه دیرم میشه بایی😘😂 یاسر= یاسیییی برو تو اتاقت😡 +: وا🥺 یاسر= نه بسته😒 +: برو بابا دیوونه برای پروژه دانشکده قرار دارم اوکی؟ حالا بوس بهت بای😘😹 یاسر= واسا دست من بهت بخوره و شروع کرد دنبال کردنم تند تند کفش هام رو پوشیدم یاسر همونطوری با روپوش دنبالم کرد زود در و باز کردم خواستم برم بیرون که محکم خوردم به یه نفر یاسر گفت یاسر= اوه😐 از اون
نفر که بهش خورده بودم فاصله گرفتم بینی م که شکست😹 رو ماساژ دادم بهرام = ببخشید😐 ها؟ بهرااااام وای یاسر وای خدا منو بکش🔫😊 با تردید سرم رو بالا آوردم با دیدن بهرام خشکم زد سلام کردم و فقط بدو ازش دور شدم تو خیابون یک تاکسی گرفتم و تا خیابون شریعتی رفتم و تو ماشین به اتفاقی که افتاد فکر میکردم و به در و دیوار فحش میدادم ♥🕐 part6 وقتی رسیدیم کرایه رو حساب کردم از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بلوار یک مغازه سمت بلوار بود رفتم تو مغازه یک پاستیل خریدم و بیرون رو صندلی نشستم تا وقتی که جانفدا بیاد پاستیل که تموم شد گوشیم رو در آوردم یاسر پیام داده بود وارد پیام ش شدم نوشته بود یاسر = حق ت بود حق ت بود قورباغه هم قدت بود . بیخیال گوشیم رو خاموش کردم که دیدم جانفدا داره میاد سمتم سلام کردیم و بعد رفتیم ۳ تا پروژه رو دیدیم ولی هیچ کدوم به دلم نشست😐 قرار شد باز دوباره قرار بزاریم جانفدا منو رسوند خونه و بعد رفت کلید انداختم و وارد حیاط شدم و در رو بستم نگاهی به حیاط انداختم و رفتم تا در ورودی خونه وقتی کفش های بهرام رو دیدم ته دلم خالی شد باز یاد اتفاق صبح افتادم 😕 رفتم تو خونه خواستم زود برم تو اتاق که دیدم بهرام تو آشپز خونه است😳😑 مجبور شدم سلام کنم خواستم برم تو اتاقم که گفت بهرام= یاسی امم نه چیزه ببخشید یاسمن خانم وای انگار میخواستم از خنده منفجر شم زود برگشتم +: راحت باشین وای خدا مرگم چه سوتی دادم😲😓 +: ببخشید یعنی بفرمایید؟ بهرام= میخواستم بپرسم شربت ها کجان؟ +: چرا.؟ بهرام= تشنه مون بود شما نبودید برامون شربت بیارید مجبور شدم خودم بیام +: یاسر مگه فلج؟🤨 نه یعنی منظورم اینه که چرا یاسر نیومد خدایا منو بکش چرا انقدر سوای میدم بهرام= حوصله نداشت . +: شما برین من خودم میارم بهرام= ممنون♥🕐 part7 بهرام که رفت منم رفتم تو اتاقم یاد زهرا افتادم همونی که یاسر ازش خوشش اومده بود😐 حالا چجوری بهش بگم ؟! گوشیم رو برداشتم یک متن تایپ کردم و براش فرستادم +: سلام زهرا جان خوب هستی. ؟ میدونی راستش من اهل مقدمه چینی و این کارا نیستم فقط اگر میشه با هم یک قرار بزاریم میخوام درباره یک موضوعی باهات حرف بزنم بعد از چند دقیقه پیام داد _: سلام شما ؟ +: من خواهر یاسر سلطانی هستم _: با من چیکار دارین؟ من چطور به کسی که نمیشناسم اعتماد کنم؟ مونده بودم چی بگم راست هم میگفت 😐 از اتاقم رفتم بیرون رفتم تو اتاق یاسر که داشت چرت میزد +: یاسر پاشو ببین این دختره چی میگه مثل برق گرفته ها از جاش بلند شد +: هووی هل نکن تو گوشیه ها😂 یاسر= بی مزه بده ببینم چی میگه گوشی رو بهش ندادم کنارش نشستم و بهش نشون دادم یاسر= بنویس میخوام ازتون برا داداشم خواستگاری کنم +: دیوووونع اول که نباید بگی یاسر= برووو بابا 🤧 گوشی رو ازم گرفتم داشتم جیغ میزدم که گوشی رو انداخت رو تخت خواستم برش دارم که یهو بغلم کرد و رفت سمت در تغلا میکردم از بغلش بیام پایین که گذاشتم رو زمین در اتاقش رو بست و قفل کرد محکم به در میزدم +: یاسر باز کن در رو یاسر با تو ام مااااامااااان اه باز کن باز کن یاسسسسسر یاسر= یاسی یه بار دیگه به در بزنی میام میکشمت +: لعنتیییی و لگد محکم زدم به در و پشت در نشستم ♥🕐 part8 بعد از چند دقیقه در رو باز کرد که محکم خوردم. زمین زود بلند شدم گوشیم رو ازش گرفتم و بدو بدو رفتم پایین تو آشپز خونه نشستم و تک تک پی ام ها رو خوندم یاسر باهاش قرار گذاشته بود ولی به زبون من🙂 زهرا قبول نکرده بود و گفته بود با خانواده ش باید صحبت کنیم گوشی رو خاموش کردم گذاشتم رو اپن چشام رو ریز کردم و نگاهی به یاسر انداختم که رو پله ها نشسته بود و سرش رو بین دست هاش گرفته بود قهقهه ای زدم و قری به کمرم دادم یاسر= یاسمن +: بله جناب؟ یاسر= به مامان بگو زنگ بزنه به خونشون قرار بزاره شماره خونشون رو زهرا فرستاد. +: اوه اوه زهرا جه زود دختر خاله شد یاسر نگاهی بهم نکرد و رفت تو اتاقش . +: چشش من شدم طلبکار😒 و بعد آب برنج رو گذاشتم که مامانم سر رسید قضیه رو به مامان گفتم یه عالمه یاسر رو مسخره کردیم.... ___________________ ۱ ماه بعد تو آرایشگاه بودم و داشتم واسه مجلس عقد یاسر آماده میشدم . همش فکرم سمت بهرام کشیده میشد بد جور عاشقش شده بودم هر جا بود سوتی میدادم و جلوش دست و پام رو گم میکردم امشب هم که نگم براتون 😐 حتما قراره خیلی گند بزنم... بالاخره آرایش گر دست از سرم برداشت آرایشگر= آماده شدین مامانم که از قبل آماده شده بود اومد سمتم مانتو ش رو تنش کرد و یه عالمه قربون صدقه ام رفت به خودم تو آینه نگاهی انداختم لبخندی زدم بد ک نشده بودم ولی بدون آرایش قشنگ تر بودم😹 هر جور بود لباس پوشیدیم و رفتیم بیرون تو ماشین مامان نشستیم مامان= اصلا باورت میشه یاسر داره داماد میشه😍😍 +: هه زیاد خو
غذ خط خط های الکی می کشیدم اگر سارن مرده باشه چی ؟؟ چرا خودکشی کرد،؟ به من فکر نکرد ؟ که بعد از نبودش چی می کشم؟ ما دو تا درسته دوستی مون از همون ۳ سال پیش شروع شد ولی سارن مثل خواهرم همه راز هام همه دردل هام با سارن بود نمیتونم ازش بگذرم نمیبخشمش چرا اینکار و کرد استاد= خانم سلطانی ؟ با صدای استاد از ما پریدم کلاس انگار دل و دماغ خندیدن نداشتن با دور و بر نگاه کردم همه تو حال خودشون بودن ولی هیچکی مثل من نبود مثل من داغون نبود نگاهی به استاد انداختم و بعد به کاغذ که الان خیس شده بود از اشک هام نگاهی انداختم +: ا استاد میتونم کلاس رو ترک کنم؟ استاد یکم فکر کرد استاد= این کلاس، کلاس مهمی بود ... همه می تونید کلاس رو ترک کنید ولی باید همه جبرانی ش رو بردارید اوکی ؟ همه‌کلاس با جیغ و هورا کلاس رو ترک میکردن ولی من فقط نگاه برگه ام میکردم فقط و فقط به برگه م نگاه میکردم هیچ فکری ذهنم رو مشغول نکرده بود هیچی.... منم وسایلم رو جمع کردم با تلو تلو از دانشگاه خارج شدم و سوار تاکسی شدم راننده= کجا برم؟ آب دهنم رو صدا دار قورت دادم +: شمال راننده یهو برگشت سمتم راننده= شمال 😳 +: بله 😠 راننده= چشم من عاشق دریا بودم دریا بهم آرامش میداد با دریا درد و دل میکردم گاهی وقت ها بغلش میکردم به هر حال آرامش خاصی بهم میداد یادمه سارن هم هر وقت دلش می گرفت میومد شمال خونه خان جون ش یه بار هم من رو با خودش آورد الحق که خان جون ش خیلی مهربون بود اما چه فایده ... خان جون ش تا وقتی تک نوه اش بوده مهربون بود خوشحال بود الان چی ؟ الان چه حالی داره اصلا مگه سارن دیگه نیست ؟؟؟ نمی دونم چی شد بغضم شکست و هق هق گریه ام تو ماشین پیچید♥🕐 part13 نگاهم رو از موج های دریا برنمیداشتم موج هایی که یکی پس از دیگری به دریا ضربه میزدند و آشوب دل من رو بیشتر از قبل میکردن کارم شده بود بلند بلند گریه کردن و زل زدن به دریا انگار با هام حرف میزد که با هر موجش گریه ام بیشتر میشد نمیشه گفت فقط به خاطر سارن اینهمه بیتاب بودم کلا چند روزه دلم گرفته با قدم های سست به سمت دریا رفتم کفش هام رو در آوردم نفس عمیقی کشیدم چشام رو بستم و و به آسمون نگاهی کردم و بعد اولین قدم رو برداشتم آب سرد باعث شد تنم به لرزه بیفته حس خوبی بود جلو رفتم جلو رفتم رفتم رفتم رفتم تا یک مرد داد زد آقا = خانم خانم مواظب باشید برگشتم سمتش تو ساحل بود و داشت دست هاش رو برای من تکون میداد که جلو تر نرم قطره های خشک شده اشک روی صورتم باعث میشد گونه هام بسوزه دست های خیسم رو به صورتم زدم که رد اشک ها پاک بشه همونجا نشستم چون آب تا گردنم بالا اومده بود وقتی نشستم کامل رفتم زیر آب چشام رو نبسته بودم و زیر دریا رو دید میزدم محکم اومدم بالا و دهنم رو باز نگه داشتم قطره ای از آب دریا که از صورتم مچکید رفت تو دهنم صورتم از شوری آب دریا جمع شد .... ______________________ کیفم رو روی دوشم انداختم با مامان صحبت کرده بودم درباره سارن اونم زنگ زده بود به مامانش مامان سارن گفته بود سارن الان بیمارستان ما هم قرار بود بریم بیمارستان وارد بیمارستان شدیم به سمت اطلاعات رفتیم حالم اصلا خوب نبود برای همین دور تر ایستادم تا مامان خودش بره جلو مامان رفت سمت اطلاعات و بعد چند دقیقه اومد خواستم جلو برم که مامان گفت مامان= یاسمن پرستار گفت هیچ استرس و ناراحتی برای سارن خوب نیست سعی کن خودتو جلوش نگه داری سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و بعد تا اتاق ۳۳ رفتیم استرس داشتم دستام می لرزید و بدنم یخ کرده بود مامان نگاهی نگران بهم کرد ♥🕐 part14 لبخند تلخی تحویلش دادم مامان که رفت داخل آب دهنم رو قورت دادم دستام رو مشت کردم لبخندی روی لبام نشوندم و با پاهای سست رفتم داخل اتاق با دیدن سارن که رو تخت بود و نصف صورتش باند پیچی شده بود ، دستش گچ گرفته شده روی سینه ش قرار گرفته بود ویک چشمش بسته بود و روش باند جدا گانه کشید بودند اشک تو چشام جمع شد با صدای مادر سارن به خودم اومدم مامان سارن= دخترم چرا اونجا ایستادی بیا اینجا آب دهنم رو به سختی قورت دادم نفس عمیقی کشیدم +: امممم باشه رفتم سمت مامانم سعی میکردم به سارن نگاه نکنم فقط یه تلنگر کافی بود که بزنم زیر گریه سارن = ی یا سی! سرم رو پایین انداختم دندون هام رو محکم بهم فشار دادم آروم سرم رو بالا آورد م و با یک لبخند مصنوعی بهش سلام کردم اونم به زور سلام کرد زیاد نمی تونست حرف بزنه مامان سارن گفت برم پیش سارن تا مامانم باهاش راحت باشه منم رفتم پیش سارن ولی به پنجره خیره شده بودم سارن= ن نمیخو ا ی ف حشم ب بدی؟ چرا دلم میخواست فحشش بدم بهش بگم نامرد اگر یه بلایی سرت میومد من تنها چیکار میکردم این همون تلنگر بود واسه جاری شده اشک هام اشک هام امونم رو بریده بود پشت
شت سر هم می ریخت و من باید سعی میکردم هق هق نکنم که یه وقت سارن نفهمه دارم گریه میکنم سارن این دفعه بلند تر و با داد و بیداد گفت سارن= ف حش ب ده راح ت بااااااا ش ی اااسی م من منم سارن روم رو به طرفش کردم سعی میکردم آرومش کنم +: باشه باشه آروم باش مامان سارن بدو بدو رفت پرستار رو صدا کنه مامان من هم سعی داشت سارن رو آروم کنه ولی سارن همینطور نگاه من میکرد اشک می ریخت و داد میزد من هم با هق هق هام سعی داشتم آرومش کنم
ادامه
سر هم می ریخت و من باید سعی میکردم هق هق نکنم که یه وقت سارن نفهمه دارم گریه میکنم سارن این دفعه بلند تر و با داد و بیداد گفت سارن= ف حش ب ده راح ت بااااااا ش ی اااسی م من منم سارن روم رو به طرفش کردم سعی میکردم آرومش کنم +: باشه باشه آروم باش مامان سارن بدو بدو رفت پرستار رو صدا کنه مامان من هم سعی داشت سارن رو آروم کنه ولی سارن همینطور نگاه من میکرد اشک می ریخت و داد میزد من هم با هق هق هام سعی داشتم آرومش کنم
۱۶ پارت تقدیم نگاه هاتون😘😘
Janam Miravad_novelbaz.pdf
4.29M
رمان جانم میرود☝️🏻
خیلی اصرار برای گذاشتن رمان داشتید چون وقت نداشتیم گفتیم اینجا پی دی اف بگذاریم💛🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌جوادالائمه.. اَلــــا‌یا‌اهلـــِ‌عالم! من گداۍ‌ جـــــوادم❤️✨ 🆔@Clad_Girls