🌱•••
من از این دنیا دریافتم؛
اونی که بیشتر میگفت نمیدونم بیشتر میدونست،
اونی که قوی تر بود کمتر زور میگفت،
اونی که راحت تر می گفت اشتباه کردم اعتماد به نفس بالاتری داشت،
اونی که صداش اروم تر بود حرفاش با نفوذ تر بود،
اونی که واقعا خودشو دوست داشت بقیه رو واقعی تر دوست داشت،
اونی که بیشتر طنز میگفت به زندگی جدیتر نگاه میکرد :)
💕@harimeheshgh
●●●
🌱از امروز تا یک ماه یه به خودت قول بده یه سری عادت ها رو برای خودت ایجاد کنی و سعی کن هر روز بعد از بیدار شدن یه بار خودت مرورشون کنی:
-سعی کن با آدمای اطرافت مهربون تر باشی، بیشتر لبخند بزنی..قشنگ تر صحبت کنی
-رویاهاتو فراموش نکنی و یکی یکی براشون برنامه ریزی کنی
-زود عصبانی نشو! اجازه نده هرکسی یا هر مسئله ای به راحتی ذهنتو بهم بریزه!
-به خودت اعتماد کن، باور کن که لیاقتشو داری و نمیخوای یه آدم معمولی باشی!
-به خودت، ظاهرت، محیط اطرافت نظم بده، اهمیت بده، تا ذهنت هم آروم بشه..
-خوشحال باش و تو حال زندگی کن،
بین تو و رسیدن به آرزوهات دیواری هست به نام اعتماد به خدا، پس امیدوار باش!✨🤍
💕@harimeheshgh
#روانشناسی
✅ سه راهحل کاربردی برای مقابله با استرسهای زندگی:
١) هرگز عادت به بازگو کردن مسائل خود نزد همه نکنید. بازگو کردن مسائل وزن آنها را زیاد میکند.
٢) فقط به زمان حال فکر کنید، گذشتهتان و آیندهتان را خیلی جدی نگیرید، گذشته تمام شده است و آینده هنوز نیامده است.
٣) به خودتان استراحت بدهید، استراحت های روزانه مانند خواب روزانه، فیلم دیدن و استراحتهای هفتگی مانند وقت گذراندن با دوستان و خانواده در آخر هفته ها و استراحت های ماهانه یا سالانه مانند مسافرت.
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
با دلسوزی به مادرم نگاه کردم. بهش قول دادم حتما هرروز برم بهش سر بزنم. با خودم گفتم مامانم گناه داره
کم کم بدگوییهای مامانم کار خودشو کرد، وقتی هرروز بدی های کسی رو بشنوی رفته رفته با خودت میگی شاید واقعا اون شخص بدی داره و من نمیتونم ببینم! برای منم همین اتفاق افتاد، از طرفی کوتاه اومدنای همیشگی زیبا باعث شد که فکر کنم حتما مامانم راست میگه و زیبا زن خوبی نیست یا ضعفی داره که انقدر کوتاه میاد!!!
مامانم همیشه میگفت حتما زیبا گذشته بدی داشته که با تمام شرایط تو بازم راضی شده زنت بشه.. منم که این حرفارو تقریبا هرروز میشنیدم باورم شده بود، به زیبا بدبین شده بودم، همش در حال چک کردنش بودم. هرروز وقتی میرسیدم خونه به ریزترین کاراش توجه میکردم تا ایرادی ازش پیدا کنم، هرکاری که میکرد ازش ایراد میگرفتم. از طرفی رفته رفته محبتم به زیبا کم شد، خودم اینو حس میکردم، دیگه نمیتونستم مثل سابق بهش اهمیت بدم، حتی حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم.
حرفای مامانم انقدر روم تاثیر منفی گذاشته بود که حتی بعضی شبا دوست نداشتم که برگردم خونه.
زیبا متوجه این تغییر رفتارم شده بود، اوایل بهم بیشتر محبت میکرد تا دوباره علاقه منو به خودش جلب کنه ولی هرچی بیشتر بهم محبت میکرد من بیشتر ازش دور میشدم..
شبا تا دیروقت خونه مامانم میموندم حتی شامو اونجا میخوردم. من که یه زمان آرزو داشتم از اون خونه بیرون بیامو مستقل بشم، انقدر وابسته مادرم شدم که ندیدنش برام غیر ممکن شده بود.
وقتایی که پیش زیبا بودم سعی میکردم خودمو یه جوری سرگرم کنم تا کمتر باهاش حرف بزنم، انگار اصلا حوصلشو نداشتم.
کم کم زیبا افسرده شد. اون دختر شادو سرحال که یه روز لبخندش برام اندازه دنیا ارزش داشت تبدیل شد به یه زن ساکت و گوشه گیر که نه به خودش میرسید و نه از خونه بیرون میرفت. من ذره ذره آب شدن زیبارو توی خونه خودم میدیدم ولی انقدر بخاطر حرفای مادرم از زیبا زده شده بودم که بهش اهمیت نمیدادم و از اینکه میدیدم انقدر از خودش دور شده و به خودش نمیرسه بیشتر ازش بدم میومد.
مادر پدر زیبا که دیدن حال دخترشون هرروز بدتر میشه درصدد بر اومدن که دلیل افسردگیشو بفهمن، هر چقدر تلاش کردن تا علت ناراحتیشو بهشون بگه زیبا نگفت که باعث همه ناراحتیاش من و مادرم هستیم.
بالاخره بابای زیبا تصمیم گرفت با خرج خودش دخترشو مداوا کنه. یه روز بهم زنگ زد گفت احسان من تصمیم دارم زیبارو دکتر ببرم، انقدر دخترم افسردست که هروقت میبینیمش چشماش متورمه و مشخصه که ساعت ها گریه کرده.
من که اصلا برام مسائل مربوط به زیبا مهم نبود گفتم باشه هروقت خواستید ببریدش دکتر، منم از این رفتارای زیبا خسته شدم. زندگیو به کام من تلخ کرده، منم جوونم میخوام زندگی کنم.......
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
کم کم بدگوییهای مامانم کار خودشو کرد، وقتی هرروز بدی های کسی رو بشنوی رفته رفته با خودت میگی شاید و
وقتی زیبا رفت دکتر تقریبا حالش بهتر شد ولی من همچنان بیشتر و بیشتر ازش دور میشدم.
یه روز نشسته بودم که زیبا اومد کنارم نشست بدون مقدمه گفت احسان چطوره بچه دار بشیم.
با تعجب نگاهش کردم دو سال و نیم از زندگی مشترکمون میگذشت و من حتی یه بارم به بچه فکر نکرده بودم. گفتم چی شده که فکر بچه دار شدن افتادی؟ گفت احسان زندگی ما هر روز داره سردتر از روز قبل میشه، من به امید عشق تو اومدم توی این خونه ولی تو مدتهاست که حتی با من حرفم نمیزنی، بیا بچه دار بشیم شاید بچه بتونه زندگی مارو مثل قبل کنه.
گفتم باید راجع بهش فکر کنم، وایسا فردا بهت جوابشو میدم... اینو گفتم چون میخواستم از مامانم نظرشو بپرسم!
فردای اون روز وقتی رفتم پیش مامانم جریانو بهش گفتم با عصبانیت گفت احسان الان چه وقته بچه دار شدنه؟ توکه سنی نداری سی سالت بیشتر نیست الان مردم زودتر از چهل سال بچه دار نمیشن، حرف اون دختره بی کلاسو گوش نکن وایسا چند سال دیگه بچه دار شو که آبروی ما نره.
شده بودم مثل یه رباط که هر حرفی مادرم میزد گوش میکردم، وقتی اینو گفت با خودم گفتم مامانم راست میگه من که سنی ندارم! چرا باید الان خودمو اسیر بچه کنم؟
شب که رفتم خونه زیبا با یه ظرف میوه اومد نشست کنارم. اصلا حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم، میدونستم اومده راجع به بچه حرف بزنه.
با عصبانیت گفتم زیبا اگر میخوای راجع به بچه حرف بزنی باید بگم من تصمیم ندارم به این زودی خودمو تو دردسر بندازم، همین که ازدواج کردمو خودمو از همه خوشیا محروم کردم بسه..
بهم نگاه کردو بدون اینکه حرفی بزنه از جاش بلند شد رفت توی اتاق، مدتها بود تو یه اتاق باهاش نمیخوابیدم.
اون شب تا نصفه شب صدای گریش میومد، میدونستم دلش از حرفم شکسته ولی اصلا برام مهم نبود...
مامانم همش بهم میگفت بخاطر زیبا برام عروسی نگرفته، بخاطر همین حس میکردم قربانی انتخاب غلطم شدم. مامانم میگفت اگر کسی دیگه رو میگرفتم حتما برام عروسی میگرفت، منم حرفشو باور کرده بودم.
از اون شب به بعد حال زیبا بدتر شد. تقریبا تمام روزشو به گریه میگذروند. گاهی بهم التماس میکرد که فقط یکم بهش توجه کنم ولى من دست خودم نبود، نمیتونستم دیگه زیبارو دوست داشته باشم. همین بدتر شدن حال زیبارو بهانه کردمو فرستادمش خونه پدرش.
وقتی رفت حس میکردم راحت شدم انقدر خوشحال بودم که آرزو میکردم هیچوقت برنگرده.
یک هفته نگذشته بود که زیبا برگشت. دلش برام تنگ شده بود اینو از رفتاراش میتونستم بفهمم. با خودم گفتم حتما زیبا ایرادی داره که انقدر دنبال من راه میوفته، یادم رفته بود یه روز چقدر عاشقش بودم........
💕@harimeheshgh
#نکته
🌱از نظر روانشناسی حرف مردم نباید برای ما مهم باشه، (تا وقتی که کار ما به دیگران آسیب نزنه) چون:
۱. نظر و حرفهای دیگران دائم با شرایط مختلف تغییر میکنه؛
۲. هیچکس از شرایط زندگی شما به اندازه خودتون مطلع نیست؛
۳. حرف افراد هیچوقت نظم و منطق ثابت و مشخصی نداره؛
۴. هیچ وقت نمیشه همه رو راضی نگه داشت؛
۵. توجه مستمر به حرف دیگران ارزش ها، اهداف و مسیر شما رو تغییر میده؛
۶. یک نسخه برای همه جواب نمیده؛
۷. زندگی کوتاه تر از اونه که با نظر دیگران زندگی کنین؛
۸. در نهایت شما مسئول نتیجه هستین؛ پس با روش خودتون زندگی کنین؛
۹. مسائل زندگی ما اونقدری که فکر میکنیم برای بقیه اهمیت نداره!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_جذابیت
🤍اگه میخوای جذبش کنی:
●اکثر خانم ها می توانند به راحتی خودشان از خودشان مراقبت کنند؛ اما مساله این نیست.
هیچ کس دلش نمی خواهد احساس کند شریک واقعی یک رابطه نیستند.
مردها اغلب از اینکه نقش محافظ و حمایتی داشته باشند لذت می برد، پس اجازه بدهید این کار را بکنند.
وقتی آنها از فرد مورد علاقه شان حفاظت می کنند احساس شگفت انگیزی پیدا میکنند.
💕@harimeheshgh
پسر گفت: "چقدر عجیبه که علف ها پس از طوفان هنوز سرپا هستن."
خرگوش گفت: "گاهی اوقات نرم بودن از قدرته"
(انعطاف پذیر بودن در برابر مشکلات)
💕@harimeheshgh
#نکته_روانشناسی
🔻اگه با شخصی در ارتباط هستین که بیش از حد فکر میکنه؛ ازتون میخوام ۳تا چیزو رعایت کنید:
۱. حتما هر حرفی باهاش دارید رو خیلی واضح و کامل بگید! چون ابهام مثل موریانه، مغزشو میجوه...
۲. تو تصمیمگیریها کنارش باشید
چون این افراد همیشه بین گزینهها مردد هستن.
۳. شنونده خوبی باشید، خیلی وقتا نه فقط این افراد بلکه همه ما به یه گوش نیاز داریم که فقط شنیده بشیم، بدون ارائه راهحل، بدون برچسب خوردن!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_جذابیت
🤍اگه میخوای جذبش کنی؛
🔻قانون 90-90 در جذابیت:
یک قانون نانوشته وجود دارد که افراد در 90 ثانیه اول 90 درصد تصمیمات خودشان را راجع به شما می گیرند.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که فردی وارد یک مکانی شده باشید و به طور ناگهانی شما با خودتان بگویید چقدر از این آدم خوشم می آید یا چقدر جذاب است یا برعکس آن، چقدر از این آدم متنفرم. در حالی که آن فرد حرفی نزده است.
• پس با کاریزماتیک بودن و انتخاب لباس های مناسب اکسسوری مناسب و... در دیدار اول جذاب باشید!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
وقتی زیبا رفت دکتر تقریبا حالش بهتر شد ولی من همچنان بیشتر و بیشتر ازش دور میشدم. یه روز نشسته بودم
با برگشتن زیبا، رفت و آمدمو به خونه مادرم بیشتر کردم. خیلی از شبا اونجا میخوابیدم. حتی وقتی مجرد بودم انقدر به مادرم وابسته نبودم که بعد از ازدواج وابسته شدم. انگار جادو شده بودم. رفتارای بیمهر مادرم از یادم رفته بود.
یک سال دیگه هم گذشت، زیبا روز به روز شکسته تر میشد، اون دختری که یه روز سیاهی موهاش چشم هرکسیو به خودش خیره میکرد کم کم موهای سفید درآورده بود. اگر کسی کنار من میدیدش میگفت حتما از من بزرگتره.
از طرفی هیچوقت هم شکایتی نمیکرد و این منو بیشتر مغرور کرده بود. اگر اتفاقی میوفتاد سریع قهر میکردم و زیبا همیشه ازم دلجویی میکرد، همیشه فکر میکردم حق بامنه.
یه روز شاهین بهم زنگ زد و منو زیبارو دعوت کرد که باهم بریم بیرون، شاهین کم و بیش در جریان رابطه ما بود البته بهش حرفی نزده بودم ولی از اینکه بیشتر اوقاتمو خونه مامانم میگذروندم متوجه شده بود که با زیبا مشکل دارم.
توی مسیر شاهین شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران دانشجویی، بعد از اینکه چندتا خاطره دونفرمونو تعریف کرد گفت راستی احسان یادته روزی که زیبارو توی ایستگاه اتوبوس برای اولین بار دیدی؟ یادته یه دل نه صد دل عاشقش شدی؟
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ادامه داد یادش بخیر به درو دیوار زدی تا باهاش ازدواج کنی، خداییش زیبا هم برات کم نذاشت با تمام شرایطت كنار اومد، اونموقع بهت حسادت میکردم میگفتم کم پیدا میشه از این دخترا.. راستی یادته شب عروسیت تنها بودی و گریه میکردی؟ امروز از اون شب سه سال و نیم گذشته احسان اون روزارو یادت هست؟
میدونستم منظورش چیه، من همه اون روزا رو یادم بود ولی بخاطر حرفای مامانم فکر میکردم اونی که قربانی اون اتفاقا شده منم نه زیبا، بخاطر همین جواب دادم آره همه اون روزا رو یادمه شاهین، یه وقت ازدواج نکنیا، ازدواج آدمو از پیشرفت دور میکنه، آدم با ازدواج اسیر کسی دیگه میشه.. من اگر ازدواج نمیکردم بابام بهم کمک میکرد یه کار درست و حسابی پیدا کنم نه اینکه با ماشین مسافرکشی کنم!!!
اون روز زیبا صندلی عقب نشسته بود، از آینه نگاهش کردم تا واکنششو ببینم، شده بودم مثل مادرم از عذاب دادن زیبا لذت میبردم، یهو دیدم شالشو گرفت جلوی صورتش جوری که شاهین متوجه گریش نشه آروم اشک ریخت، از گریهش احساس خوبی بهم دست داد.
بعد از حرف من شاهین گفت آره راست میگی احسان یه سری چیزا لیاقت میخواد که بعضیا ندارن، مطمئن باش تا عقلم اندازه سنم رشد نکنه ازدواج نمیکنم...
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
با برگشتن زیبا، رفت و آمدمو به خونه مادرم بیشتر کردم. خیلی از شبا اونجا میخوابیدم. حتی وقتی مجرد بود
از حرفای شاهین خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم چون هنوز تو خونه پدرش زندگی میکردیم و هنوز نتونسته بودم پول جور کنم خونه دیگه ای بگیرم.
اون شب با تمام طعنه های شاهین گذشت، حرفای شاهین همش درست بود ولی من اونموقع گوشم به هیچ حرفی شنوا نبود.
رابطه منو زیبا روز به روز خراب تر میشد، انقدر از زیبا فاصله گرفته بودم که توی روز حتی یه لحظه هم بهش فکر نمیکردم.
دو هفته ای گذشت، یه شب که رفتم خونه دیدم زیبا نیومد جلوی در، تعجب کردم چون تو اون سالها هر اتفاقی هم که میوفتاد حتما موقع رفتن من به خونه میومد جلوی در. وقتی صداش کردم با صدایی که بیشتر به مریضا میخورد جوابمو داد. رفتم توی اتاق دیدم خوابیده گفتم چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: حال خوبی ندارم احسان از صبح حالت تهوع دارم. باخنده گفتم خب چرا نگفتی بابا جونت بیاد ببرتت دکتر؟ بهم نگاه کردو هیچی نگفت.
دیدم شام نداریم همونو بهانه کردم رفتم خونه مامانم.
فردای اون روز نزدیکای غروب زیبا بهم زنگ زد صداش خوشحال بود گفت احسان کجایی؟ با عصبانیت گفتم کجا باید باشم دارم برای یه لقمه نون مسافرکشی میکنم دیگه. با خوشحالی گفت بیا امروز بریم خونه مامانت اينا من یه خبر خوش دارم براتون.. با کلافگی گفتم باشه وقتی کارم تموم شد میام دنبالت... بعد بدون اینکه خداحافظی کنم گوشیو قطع کردم.
شب حدود ساعت نه بود که کارم تموم شد، بهش زنگ زدم تا آماده باشه برم دنبالش. وقتی رفتم دیدم جلوی در وایساده، بعد از مدتها به خودش رسیده بود انگار اون زیبای روز پیش نبود.
با خوشحالی سوار ماشین شد گفت بریم احسان.. گفتم چی شده؟ چرا انقدر خوشحالی؟ گفت بذار برسیم خونه مامانت بهتون میگم تا آخر مسیر دیگه چیزی ازش نپرسیدم چون اصلا برام مهم نبود که زیبا برای چی خوشحاله.
وقتی رسیدیم خونه مامانم مثل همیشه خیلی سرد با زیبا برخورد کرد، اما زیبا با خوشحالی رفت جلو بوسش کرد. بعد یه کاغذ از توی کیفش در آورد و گفت مامان خبر خوش براتون دارم..
مامانم با غرور همیشگیش بهش نگاه کرد و گفت چه خبر خوشی؟ به خوشی خبر ازدواجت با احسان هست یا نه؟
زیبا با خنده منو نگاه کرد و گفت احسان داره بابا میشه...
از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید، درست شبیه دختر بچه ها شده بود.
با تعجب نگاهش کردم اصلا باورم نمیشد که زیبا باردار باشه، رفتم جلو با عصبانیت برگه رو از دستش گرفتمو نگاه کردم. درست بود زیبا باردار بود.
يهو مامانم با عصبانیت گفت کی به تو اجازه داد که باردار بشی؟
زیبا هاج و واج به مامانم نگاه کرد و با ترس و لکنت گفت من خودمم امروز فهمیدم، از عمد که باردار نشدم!!!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_ازدواج
●به عنوان یه روانشناس توصیه می کنم اینکارها رو توی رابطهت انجام نده!
📌 از معجزه بغل و لمس دستاش غافل نشو، چون تموم هورمون های آرام بخش مثل اکسی توسین رو توی بدنت ترشح میکنه....
📌 بی احترامی و اصرار نکن
وقتی میگه نه بپذیر و بهش چیزیو تحمل نکن، یادت باشه بی احترامی شاید بخشیده بشه اما فراموش نمیشه
📌کارهای کوچیک و جزییات رو بی ارزش ندون
یه جمله صبح بخیر و شب بخیر شاید بنظرت بی اهمیت بیاد اما این حس رو به طرفت میده که اولین چیزیه که تو موقع بیدار شدن بهش فکر کردی
📌وقتی ناراحتت کرده ازش دور نشو
درمورد ناراحتیت، انتظاراتت حرف بزن که حرف زدن خودش یه تراپی برای رابطهست
📌جزییات رابطهت رو پیش بقیه نبر
رابطه عاشقانه تون رو «خصوصی» نگه دارید، نه «مخفی»!
این دوتا خیلی باهمدیگه فرق داره
📌حرفی نزن که نتونی بهش عمل کنی چون باعث میشی دیگه هیچکدوم از حرفات رو جدی نگیره
📌به چیزهایی که بابتشون ذوق میکنه بی توجه نباش.
واقعیت اینه؛
رابطه خوب پیدا شدنی نیست، ساختنیه.
💕@harimeheshgh
#نکته
🌱روانشناسی میگه:
فشار روحی و روانی میتونه تا حد زیادی خاطراترو دستکاری کنه.
این امر به ویژه در موارد محکومیت نادرست دیده میشه، مثل تحقیقات تهاجمی پلیس به قربانیان "بی گناه" میمونه که متقاعدشون میکنه که مرتکب جنایاتی شدن که هرگز رخ ندادن...
بعضی آدمها هم، همچین فشاری به شما میارن.
یجورایی تحت فشار فریبتون میدن کاری رو کردین، که هرگز انجامش ندادین.
💕@harimeheshgh
هرگز بیخیال رویاهات نشو
هیچ وقت نمیدونی
چقدر بهشون نزدیک شدی✨
#شبتون_در_آرامش 🌖
💕@harimeheshgh
وقتی باور میکنی ارزشت بالاتر از اینذحرفهاست، زندگی درهایی رو برات باز میکنه که باورت به حقیقت پیوند بخوره...✨
💕@harimeheshgh
حال و احوال چهارشنبه ۱۳ تیر 🎨
تو فرد مهم زندگیت هستی🤍
💕@harimeheshgh