#نکته
🌱از نظر روانشناسی حرف مردم نباید برای ما مهم باشه، (تا وقتی که کار ما به دیگران آسیب نزنه) چون:
۱. نظر و حرفهای دیگران دائم با شرایط مختلف تغییر میکنه؛
۲. هیچکس از شرایط زندگی شما به اندازه خودتون مطلع نیست؛
۳. حرف افراد هیچوقت نظم و منطق ثابت و مشخصی نداره؛
۴. هیچ وقت نمیشه همه رو راضی نگه داشت؛
۵. توجه مستمر به حرف دیگران ارزش ها، اهداف و مسیر شما رو تغییر میده؛
۶. یک نسخه برای همه جواب نمیده؛
۷. زندگی کوتاه تر از اونه که با نظر دیگران زندگی کنین؛
۸. در نهایت شما مسئول نتیجه هستین؛ پس با روش خودتون زندگی کنین؛
۹. مسائل زندگی ما اونقدری که فکر میکنیم برای بقیه اهمیت نداره!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_جذابیت
🤍اگه میخوای جذبش کنی:
●اکثر خانم ها می توانند به راحتی خودشان از خودشان مراقبت کنند؛ اما مساله این نیست.
هیچ کس دلش نمی خواهد احساس کند شریک واقعی یک رابطه نیستند.
مردها اغلب از اینکه نقش محافظ و حمایتی داشته باشند لذت می برد، پس اجازه بدهید این کار را بکنند.
وقتی آنها از فرد مورد علاقه شان حفاظت می کنند احساس شگفت انگیزی پیدا میکنند.
💕@harimeheshgh
پسر گفت: "چقدر عجیبه که علف ها پس از طوفان هنوز سرپا هستن."
خرگوش گفت: "گاهی اوقات نرم بودن از قدرته"
(انعطاف پذیر بودن در برابر مشکلات)
💕@harimeheshgh
#نکته_روانشناسی
🔻اگه با شخصی در ارتباط هستین که بیش از حد فکر میکنه؛ ازتون میخوام ۳تا چیزو رعایت کنید:
۱. حتما هر حرفی باهاش دارید رو خیلی واضح و کامل بگید! چون ابهام مثل موریانه، مغزشو میجوه...
۲. تو تصمیمگیریها کنارش باشید
چون این افراد همیشه بین گزینهها مردد هستن.
۳. شنونده خوبی باشید، خیلی وقتا نه فقط این افراد بلکه همه ما به یه گوش نیاز داریم که فقط شنیده بشیم، بدون ارائه راهحل، بدون برچسب خوردن!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_جذابیت
🤍اگه میخوای جذبش کنی؛
🔻قانون 90-90 در جذابیت:
یک قانون نانوشته وجود دارد که افراد در 90 ثانیه اول 90 درصد تصمیمات خودشان را راجع به شما می گیرند.
شاید برای شما هم پیش آمده باشد که فردی وارد یک مکانی شده باشید و به طور ناگهانی شما با خودتان بگویید چقدر از این آدم خوشم می آید یا چقدر جذاب است یا برعکس آن، چقدر از این آدم متنفرم. در حالی که آن فرد حرفی نزده است.
• پس با کاریزماتیک بودن و انتخاب لباس های مناسب اکسسوری مناسب و... در دیدار اول جذاب باشید!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
وقتی زیبا رفت دکتر تقریبا حالش بهتر شد ولی من همچنان بیشتر و بیشتر ازش دور میشدم. یه روز نشسته بودم
با برگشتن زیبا، رفت و آمدمو به خونه مادرم بیشتر کردم. خیلی از شبا اونجا میخوابیدم. حتی وقتی مجرد بودم انقدر به مادرم وابسته نبودم که بعد از ازدواج وابسته شدم. انگار جادو شده بودم. رفتارای بیمهر مادرم از یادم رفته بود.
یک سال دیگه هم گذشت، زیبا روز به روز شکسته تر میشد، اون دختری که یه روز سیاهی موهاش چشم هرکسیو به خودش خیره میکرد کم کم موهای سفید درآورده بود. اگر کسی کنار من میدیدش میگفت حتما از من بزرگتره.
از طرفی هیچوقت هم شکایتی نمیکرد و این منو بیشتر مغرور کرده بود. اگر اتفاقی میوفتاد سریع قهر میکردم و زیبا همیشه ازم دلجویی میکرد، همیشه فکر میکردم حق بامنه.
یه روز شاهین بهم زنگ زد و منو زیبارو دعوت کرد که باهم بریم بیرون، شاهین کم و بیش در جریان رابطه ما بود البته بهش حرفی نزده بودم ولی از اینکه بیشتر اوقاتمو خونه مامانم میگذروندم متوجه شده بود که با زیبا مشکل دارم.
توی مسیر شاهین شروع کرد به تعریف کردن خاطرات دوران دانشجویی، بعد از اینکه چندتا خاطره دونفرمونو تعریف کرد گفت راستی احسان یادته روزی که زیبارو توی ایستگاه اتوبوس برای اولین بار دیدی؟ یادته یه دل نه صد دل عاشقش شدی؟
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه ادامه داد یادش بخیر به درو دیوار زدی تا باهاش ازدواج کنی، خداییش زیبا هم برات کم نذاشت با تمام شرایطت كنار اومد، اونموقع بهت حسادت میکردم میگفتم کم پیدا میشه از این دخترا.. راستی یادته شب عروسیت تنها بودی و گریه میکردی؟ امروز از اون شب سه سال و نیم گذشته احسان اون روزارو یادت هست؟
میدونستم منظورش چیه، من همه اون روزا رو یادم بود ولی بخاطر حرفای مامانم فکر میکردم اونی که قربانی اون اتفاقا شده منم نه زیبا، بخاطر همین جواب دادم آره همه اون روزا رو یادمه شاهین، یه وقت ازدواج نکنیا، ازدواج آدمو از پیشرفت دور میکنه، آدم با ازدواج اسیر کسی دیگه میشه.. من اگر ازدواج نمیکردم بابام بهم کمک میکرد یه کار درست و حسابی پیدا کنم نه اینکه با ماشین مسافرکشی کنم!!!
اون روز زیبا صندلی عقب نشسته بود، از آینه نگاهش کردم تا واکنششو ببینم، شده بودم مثل مادرم از عذاب دادن زیبا لذت میبردم، یهو دیدم شالشو گرفت جلوی صورتش جوری که شاهین متوجه گریش نشه آروم اشک ریخت، از گریهش احساس خوبی بهم دست داد.
بعد از حرف من شاهین گفت آره راست میگی احسان یه سری چیزا لیاقت میخواد که بعضیا ندارن، مطمئن باش تا عقلم اندازه سنم رشد نکنه ازدواج نمیکنم...
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
با برگشتن زیبا، رفت و آمدمو به خونه مادرم بیشتر کردم. خیلی از شبا اونجا میخوابیدم. حتی وقتی مجرد بود
از حرفای شاهین خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم چون هنوز تو خونه پدرش زندگی میکردیم و هنوز نتونسته بودم پول جور کنم خونه دیگه ای بگیرم.
اون شب با تمام طعنه های شاهین گذشت، حرفای شاهین همش درست بود ولی من اونموقع گوشم به هیچ حرفی شنوا نبود.
رابطه منو زیبا روز به روز خراب تر میشد، انقدر از زیبا فاصله گرفته بودم که توی روز حتی یه لحظه هم بهش فکر نمیکردم.
دو هفته ای گذشت، یه شب که رفتم خونه دیدم زیبا نیومد جلوی در، تعجب کردم چون تو اون سالها هر اتفاقی هم که میوفتاد حتما موقع رفتن من به خونه میومد جلوی در. وقتی صداش کردم با صدایی که بیشتر به مریضا میخورد جوابمو داد. رفتم توی اتاق دیدم خوابیده گفتم چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: حال خوبی ندارم احسان از صبح حالت تهوع دارم. باخنده گفتم خب چرا نگفتی بابا جونت بیاد ببرتت دکتر؟ بهم نگاه کردو هیچی نگفت.
دیدم شام نداریم همونو بهانه کردم رفتم خونه مامانم.
فردای اون روز نزدیکای غروب زیبا بهم زنگ زد صداش خوشحال بود گفت احسان کجایی؟ با عصبانیت گفتم کجا باید باشم دارم برای یه لقمه نون مسافرکشی میکنم دیگه. با خوشحالی گفت بیا امروز بریم خونه مامانت اينا من یه خبر خوش دارم براتون.. با کلافگی گفتم باشه وقتی کارم تموم شد میام دنبالت... بعد بدون اینکه خداحافظی کنم گوشیو قطع کردم.
شب حدود ساعت نه بود که کارم تموم شد، بهش زنگ زدم تا آماده باشه برم دنبالش. وقتی رفتم دیدم جلوی در وایساده، بعد از مدتها به خودش رسیده بود انگار اون زیبای روز پیش نبود.
با خوشحالی سوار ماشین شد گفت بریم احسان.. گفتم چی شده؟ چرا انقدر خوشحالی؟ گفت بذار برسیم خونه مامانت بهتون میگم تا آخر مسیر دیگه چیزی ازش نپرسیدم چون اصلا برام مهم نبود که زیبا برای چی خوشحاله.
وقتی رسیدیم خونه مامانم مثل همیشه خیلی سرد با زیبا برخورد کرد، اما زیبا با خوشحالی رفت جلو بوسش کرد. بعد یه کاغذ از توی کیفش در آورد و گفت مامان خبر خوش براتون دارم..
مامانم با غرور همیشگیش بهش نگاه کرد و گفت چه خبر خوشی؟ به خوشی خبر ازدواجت با احسان هست یا نه؟
زیبا با خنده منو نگاه کرد و گفت احسان داره بابا میشه...
از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید، درست شبیه دختر بچه ها شده بود.
با تعجب نگاهش کردم اصلا باورم نمیشد که زیبا باردار باشه، رفتم جلو با عصبانیت برگه رو از دستش گرفتمو نگاه کردم. درست بود زیبا باردار بود.
يهو مامانم با عصبانیت گفت کی به تو اجازه داد که باردار بشی؟
زیبا هاج و واج به مامانم نگاه کرد و با ترس و لکنت گفت من خودمم امروز فهمیدم، از عمد که باردار نشدم!!!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_ازدواج
●به عنوان یه روانشناس توصیه می کنم اینکارها رو توی رابطهت انجام نده!
📌 از معجزه بغل و لمس دستاش غافل نشو، چون تموم هورمون های آرام بخش مثل اکسی توسین رو توی بدنت ترشح میکنه....
📌 بی احترامی و اصرار نکن
وقتی میگه نه بپذیر و بهش چیزیو تحمل نکن، یادت باشه بی احترامی شاید بخشیده بشه اما فراموش نمیشه
📌کارهای کوچیک و جزییات رو بی ارزش ندون
یه جمله صبح بخیر و شب بخیر شاید بنظرت بی اهمیت بیاد اما این حس رو به طرفت میده که اولین چیزیه که تو موقع بیدار شدن بهش فکر کردی
📌وقتی ناراحتت کرده ازش دور نشو
درمورد ناراحتیت، انتظاراتت حرف بزن که حرف زدن خودش یه تراپی برای رابطهست
📌جزییات رابطهت رو پیش بقیه نبر
رابطه عاشقانه تون رو «خصوصی» نگه دارید، نه «مخفی»!
این دوتا خیلی باهمدیگه فرق داره
📌حرفی نزن که نتونی بهش عمل کنی چون باعث میشی دیگه هیچکدوم از حرفات رو جدی نگیره
📌به چیزهایی که بابتشون ذوق میکنه بی توجه نباش.
واقعیت اینه؛
رابطه خوب پیدا شدنی نیست، ساختنیه.
💕@harimeheshgh
#نکته
🌱روانشناسی میگه:
فشار روحی و روانی میتونه تا حد زیادی خاطراترو دستکاری کنه.
این امر به ویژه در موارد محکومیت نادرست دیده میشه، مثل تحقیقات تهاجمی پلیس به قربانیان "بی گناه" میمونه که متقاعدشون میکنه که مرتکب جنایاتی شدن که هرگز رخ ندادن...
بعضی آدمها هم، همچین فشاری به شما میارن.
یجورایی تحت فشار فریبتون میدن کاری رو کردین، که هرگز انجامش ندادین.
💕@harimeheshgh
هرگز بیخیال رویاهات نشو
هیچ وقت نمیدونی
چقدر بهشون نزدیک شدی✨
#شبتون_در_آرامش 🌖
💕@harimeheshgh
وقتی باور میکنی ارزشت بالاتر از اینذحرفهاست، زندگی درهایی رو برات باز میکنه که باورت به حقیقت پیوند بخوره...✨
💕@harimeheshgh
حال و احوال چهارشنبه ۱۳ تیر 🎨
تو فرد مهم زندگیت هستی🤍
💕@harimeheshgh
🌱••••
به خودت افتخار کن،
روزایی رو به یاد بیارید که تنهایی جنگیدید،
تنهایی مسیر سخت پیشرفت رو طی کردید،
روزایی که از شرایط سخت عاطفی گذر کردید،
و تمام موارد دیگهای که شاید الان از یاد برده باشید
ولی شما شجاعانه با آن برخورد کردید!
بعضی وقتا هم در مقابل آیینه بایستید
و برای شخصی که این همه پا به پای شما جنگید،
افتخار کنید..🤍✨
💕@harimeheshgh
قشنگ ترین شکلی که میشه به کسی دوست داشتن مون رو نشون بدیم قطعا همین میتونه باشه :✨👌🏻
💕@harimeheshgh
🌱••••
✨فقط سه ماه تابستون رو خودت کار کن؛
اگر ۳ ماه روی تناسب اندامت کار کنی، از۹۰درصد مردم هیکل بهتری خواهی داشت!
اگر ۳ ماه روی یک بیزینس کارکنی؛
تو از ۹۰ درصد رقیبات جلوتر خواهی بود!
اگر ۳ ماه روی دانش مالی خودت کار کنی؛ تو از ۹۰ درصد همسن های خودت ثروتمندتر خواهی شد!
مشکل اصلی اینه که هیچکس برای خودش وقت نمیزاره...!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
از حرفای شاهین خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم چون هنوز تو خونه پدرش زندگی میکردیم و هنوز نت
مامانم اومد جلو برگه رو ازم گرفتو نگاه کرد، بعد رو کرد سمت زیبا و گفت: من قبلا به احسان گفته بودم که نباید زودتر از چهل سالگی فکر بچه باشه، الانم به دلت صابون نزن، باید بچه رو هرچه زودتر بندازی...
من فقط نگاهشون میکردم، نگاهم رفت طرف زیبا که داشت مامانمو نگاه میکرد. مامانم وقتی این حرفو زد برگه آزمایشو پاره کرد انداخت جلوی پای زیبا. توی جواب آزمایش سن بارداری زیبا رو چهارده هفته زده بود. داشتم با خودم حساب میکردم که چهارده هفته یعنی چندماه که یهو زیبا با صدای آروم گفت من قصد ندارم بچمو از بین ببرم..
مامانم با تعجب گفت چی گفتی؟ زیبا صداشو بالاتر بردو محکم گفت: گفتم قصد ندارم بچمو بُکُشم...
صورت مامانم از فرط عصبانیت کبود شد، انقدر عصبانی بود که حتى نتونست حرفی بزنه. من که دیدم مامانم انقدر حالش بد شده عصبانی شدمو به زیبا گفتم تو غلط میکنی رو حرف مامانم حرف میزنی..
يهو زيبا فریاد زد : من تا امروز هرچی گفتید و هرکار کردید حرفی نزدم، اما امکان نداره بچمو بندازم.
از جواب پس دادن زیبا عصبانیتم بیشتر شد. رفتم جلو زدم تو صورتش. دستشو گرفت روی صورتش اشک تو چشماش جمع شد.
سحر که دید زیبارو زدم دوید سمتم دستمو گرفت تا دوباره نزنم. زیبا فقط بهم نگاه کرد، بعد با همون چشمای گریون رو کرد به مامانمو گفت: امکان نداره بچمو بندازم..
بعد با سرعت رفت سمت در که بره من هنوز توی شوک جواب پس دادن زیبا بودم که یهو مامانم که تا اون لحظه ساکت بود مثل شیری که شکارشو در حال فرار دیده باشه دوید سمت زیبا. اون لحظه زیبا رسیده بود جلوی پله ها، مامانم رفت پشتش داد زد دختره عفریته حالا تو روی من وایمیسی. بعد زیبارو هول داد.
تا به خودم اومدم دیدم زیبا پرت شده پایین پله ها.
من هاج و واج وایساده بودمو نگاه میکردم. چنان شوکه شده بودم که حتی توان حرکت کردن نداشتم.
سحر دوید پایین پله جیغ زد: احسان زیبا از هوش رفته..
مامانم بالای پله وایساده بود نگاه میکرد. گفت این عفریته خودشو زده به موش مردگی.. ولش کنید اگر محلش ندید خودش از جاش بلند میشه...
دوباره سحر داد زدو گفت احسان با توام میگم زیبا از هوش رفته.
يهو ديدم حامد با اضطراب رفت پایین پلهها، منم سریع دویدمو دنبالش رفتم. زیبا واقعا از هوش رفته بود، خواستم بلندش کنم ببرمش بیمارستان که سحر نذاشت. گفت بهتره زنگ بزنیم تا آمبولانس بیاد. تا اومدن آمبولانس فکرم هزارجا رفت، گفتم اگر بمیره چی؟ اگر فلج بشه چی؟
وقتی آمبولانس اومد زیبارو برد مامانم بهم گفت زنگ بزن خانوادش برن پیشش، تو نرو تو بمون پیش من بری من حالم بد میشه........
💕@harimeheshgh
🌱••••
دوران دانشگاه یه استاد داشتیم که یه درس ۴ واحدی خیلی مهم تدریس میکرد. یه روز اومد سر کلاس گفت کیا معماری دوست ندارن ؟
میخوام یه فرصت خوب بدم بهشون.
یه سری دستشونو گرفتن بالا، یه سری هم معلوم بود ترسیدن، یه سری هم با اقتدار دستاشون پایین بود!
خلاصه بعد کلی صحبت همه رو قانع کرد که به نفعتونه راستشو بگید.
شروع کرد دونه دونه از کسایی که معماری دوست نداشتن، سوال کرد
گفت خب چی دوست داری؟
به چی علاقه داری؟
اگه الان اینجا سر کلاس من نبودی، دوست داشتی کجا باشی؟
برقو تو چشای بچه ها میشد دید. هرکی یه چیز میگفت و کلاس شلوغ شد. یه برگه از کیفش درآورد.
گفت از هر کدومتون در حوزهای که میگین بهش علاقه دارید ۱ سوال میپرسم. اگه تونستید جواب بدید، بیاین نمره پایان ترمتون رو خودتون بنویسید از کلاس برید بیرون.
جو کلاس ترکیبی از سکوت و ذوق و اضطراب بود.
به یکی گفت خب از تو شروع کنیم. علاقهات چیه؟ گفت موسیقی. من عاشق موسیقیم...
تا حرفش تموم نشده بود بهش گفت: آکورد های دیمینیش و اگمنت رو توضیح بده و یه مثال ساده ازشون بیار.
پسره و بقیه تازه فهمیده بودن اوه، اصن برنامه چیه. چیزی نگفت، آروم آروم رفت نشست سر جاش.
گفت خب نفر بعدی...
شما چی؟! گفت فیزیک. یه سوال فیزیک پرسید اون هم نتونست جواب بده
و همین رویه رو تا حدود ۸/۹ نفر ادامه داد.
یهو گفت میبینین!
مشکل شما معماری نیست. مشکل شما "جدیت" هست.
شما حتی تو کارایی که به ظاهر بهش علاقه دارین هم جدیت ندارین. اگه میگی من عاشق آدامس خوردنم، حق نداری اسم آدامس ها رو از روی جعبه بخونی. باید از طعم یا بوش بگی این چه آدامسیه با چه مشخصاتی...
ازون به بعد دیگه به هر کاری اینطوری نگاه میکنم.
پس دوست من!
سراغ هر کاری رفتی، وقت بزار، کشتی بگیر، با جون و دلت کار کن ببین نتیجه میگیری یا نه.
مشکل عمده ما آدما جدیته.
نه بیشتر نه کمتر!
💕@harimeheshgh