💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
چشم باز کرد و دستش میون دست مهیار رسید و تونست تعادلش رو حفظ کنه تا زمین نخوره. امیر ارسلان پشت مهی
نور چراغهای ماشین، کمی اطراف رو روشن کرده بود.
وقتی توی فاصله ی چند قدمیشون ایستاد، به جای همه فقط به نیلی نگاه کرد:
- خوبی شما؟
صداش معمولی بود، اما لحن خاصی داشت، یک جور لاتی و خودمونی.
نیلی فقط پلک زد. سایه ی کلاه اجازه نمیداد صورت مرد رو به خوبی ببینه.
مهیار از کنار نیلی بلند شد، یک قدم به سمت مرد رفت:
- آقا خیلی ممنون شما کمک بزرگی کردین.
مرد با انگشت کنار بینیش رو کمی خاروند:
- خواهش میشه. این آبجی، حالش خوبه؟
مهیار به نیلی نگاه کرد و بعد به مهتاب و آوا که هر دو از پنجره ی باز مات اونها شده بودن، گفت:
- بچه ها یه کم آب بیارین.
- بيا..
مرد بود که قمقمه ی آبی رو جلوی مهیار گرفته بود.
- تميزه.
مهیار لبخندی زد و وقتی مهتاب و آوا هم تکونی نخوردن به اجبار قمقمه رو گرفت و تشکر کرد.
روبه روی نیلی نشست و صداش زد:
- نیلی جان؟ خوبی؟
نیلی اما همچنان سکوت کرده بود و به جای نامعلومی نگاه میکرد.
مرد کنار مهیار روی پاهاش نشست و قمقمه رو از دستش بیرون کشید:
- بچه میگم بده آب بخوره تو نشستی باهاش خوش و بش میکنی؟
بی توجه به نگاه متعجب مهیار، در قمقمه رو باز کرد و یک دفعه روی صورت نیلی آب پاشید.
نیلی شوک زده فقط چند لحظه با دهان باز خیرهاش شد.
مرد لبخند دندون نمایی زد :
- حالت خوب شد؟ چرا هنگ میکنی تو اینقدر؟
قمقمه رو به دهان نیلی نزدیک کرد:
- بیا یه کم بخور.
دستش رو نزدیک گردن نیلی برد و قمقمه رو به لبش چسبوند و بالا کشید.
آب همون قدر که وارد دهان خشک نیلی شد، از کنار لبش روی مقنعه و لباسش ریخت.
نیلی با دست قمقمه رو پس زد و خندهی مرد بزرگتر شد:
- بهتر شدی ها.....
💕@harimeheshgh
◇◇◇
تو لایق بخشش نبودی، اما من لایق آرامش بودم، پس بخشیدم.
تو لایق احترام و ادب نبودی، من نخواستم شخصیت خودمو زیر سوال ببرم، پس در جواب بی احترامی، درست برخورد کردم.
تو لایق کمک من نبودی، من لایق انسان بودن بودم، پس هرکاری از دستم برومد برات انجام دادم.
تو لایق توجه من نبودی، من لایق روح آزاد و قلب سبک بودم، پس ابرازش کردم.
تو لایق بودن توی زندگی من و خاطراتم نبودی، من لایق داشتن تجربه های سخت، درس گرفتن و قوی شدن بودم؛
پس خدا تورو سر راهم گذاشت :)🫴🏼
💕@harimeheshgh
فقط منم که با بی نمکی این انقدر خندیدم یا شمام همینید؟🤣🤣
💕@harimeheshgh
◇◇◇
اﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﯼ ، ﭼﻪ ﻛﺎﺭ میکرﺩﯼ ؟
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻔﺖ :
ﻣﻦ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ، ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ!
ﺍﺯ ﮔﺮگ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
ﺍﮔﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻮﺩﯼ ، ﭼﻪ ﻛﺎﺭ میکرﺩﯼ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﻮﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﻋﻘﺒﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺑﺰﻧﻨﺪ، ﻭ آﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻜﺸﻨﺪ..
ﺫﺍﺕ ﻫﯿﭻ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ نمیتوان ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ،
همانطور که ﺁﺩﻡ ﻫﺎ هم ﺑﺎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺫﺍﺗﺸﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ نمیکند!
💕@harimeheshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و هر شب برایم ثابت میشود.....🌖
💕@harimeheshgh
روی اتفاقات خوب تمرکز کن،
تا اتفاقات خوب برات پیش بیاد🤍🌈
💕@harimeheshgh
◇◇◇
هروقت به مرتب کردن اتاق اشاره میشه همه میخندن، چون فکر میکنن یه شوخیه و با خودشون میگن "اتاقت رو تمیز کن؟! این دیگه چه توصیهایه؟ مادر آدم همین رو هزار بار بهمون گفته"!
اما بیاید دلیلش رو بررسی کنیم:
وقتی اتاقت نامرتبه پتانسیل زیادی برای بحران نزدیک خودت داری و دستت همیشه باز نیست که بتونی تغییرات بزرگ انجام بدی، چون محدودیتهای وجودی تو اجازه اینو نمیده، ولی میتونی از اتاقت شروع کنی.
ممکنه نسبت به اتاقت بیاهمیت باشی، برای همین اتاقت همیشه بهم ریخته و شلوغه ولی نباید اینطوری باشه.
اتاقت رو به عنوان یه مکان خیلی مهم درنظر بگیر؛ وقتی اینطور بهش فکر کنی تبدیل به چیزی بیشتر از اتاق میشه؛ اتاقی که تو میبینی درکیه از قسمتی از زندگیت که داری درش زندگی میکنی و این شلختگی که داری میبینی عواقب بد تنبلی و اهمال کاری و نادیده گرفتنه!
💕@harimeheshgh
◇◇◇
آهن در اثر عدم استفاده زنگ میزنه،
آب در اثر راکد موندن، خلوصش رو از دست میده
و ذهن در اثر بیحرکتی مضطرب میشه.
اگه احساس سردرگمی میکنی و نمیدونی چیکار کنی،
یادت باشه اقدام نکردن باعث ایجاد شک و ترس میشه.
اقدام کردن، اعتمادبهنفس و شجاعت بوجود میاره.
اگه میخوای به ترست غلبه کنی، تو خونه نشین و تمام وقت بهش فکر نکن؛ بزن بیرون و مشغول شو!
حرکت باعث تغییر زاویه دیدت نسبت به مسائل میشه.🌱
💕@harimeheshgh
◇◇◇
هرچه بیشتر اراده و قابلیت رها کردن داشته باشی، تغییرات بیشتری برات اتفاق میفته.
برای اومدن چیزهای جدید، چیزهای قدیمی باید برن.
در ابتدا اراده میکنی که رها کنی و بعد تبدیل به مهارتت میشه و بعد قدرتت میشه و در نهایت برای هرکاری فقط یه جمله روبهروی خودت میبینی:
"میتونی؛ فقط کافیه بخوای"!
💕@harimeheshgh
◇◇◇
وقتی به یه مگس بال های پروانه رو بدی،
نه قشنگ میشه، نه میتونه باهاش پرواز کنه،
میدونی دارم از چی حرف میزنم؟!
از اصالت...
بال و پر بیخود به کسی دادن اشتباست...
همه آدم ها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند، اگر بزرگشان کنیم، گم می شوند
و دیگر نه شما را می بینند و نه خودشان را...
بیاییم به اندازه آدم ها دست نزنیم...
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
نور چراغهای ماشین، کمی اطراف رو روشن کرده بود. وقتی توی فاصله ی چند قدمیشون ایستاد، به جای همه فقط
نیلی با دست لبهاش رو پاک کرد. حالا خیلی خوب میتونست صورت ناجیش رو ببینه.
چشمان روشنش که شبیه دو تیله ی بیرنگ داخل چشماش برق میزد.
بینی عقابی شکل و لبهای به اندازهاش، که لبخندی روش پهن شده بود.
مرد نگاهش رو میون صورت هایی که با تعجب نگاهش میکرد چرخوند و یک دفعه بلند شد.
- خب گویا همه حله چی..
قمقمه رو بالا برد و کمی از آبش نوشید.
- آخیشش . خودمم آب لازم بودم.
امیرارسلان کمی مهیار رو کنار کشید و روبه روی مرد ایستاد:
- ازتون ممنونم بابت کمک، اما شما کی هستین؟
مرد لبخندی زد و کنار بینیش رو خاروند:
- قربونت.. کاری نبود.
- خیلی وقت خوبی رسیدین. ما غافلگیر شدیم.
- شغاله دیگه.. ترس نداره از سگ بی غیرت تر و احمق تره .
مهیار و ونداد هم کنار امیرارسلان و مرد ایستادن.
هنوز نیلی سرجاش بود و مهتاب و آوا هم از ترس جرات پیاده شدن نداشتن.
مهیار شروع کرد با آب و تاب از لحظه ی زد و خورد بین مرد و شغالها تعریف کردن و نیلی کم کم به خودش میاومد، تمام ثانیه های اتفاق افتاده، جلوی چشماش بود.
هم زمان با خندهی بلند هر چهار مرد، نیلی بلند شد:
- بهتر نیست به جای این خندیدنها، فکر کنید چی کار کنیم؟
لبخند روی لب امیرارسلان و مهیار ماسید، حق با نیلی بود، تازه یادشون افتاد که فعلا اونجا گیر کردن.
مرد اما بی توجه به جمله و نگاه نیلی با همون لبخند گفت:
- شما چه قدر شبیه این معلمهای ریاضی هستی.. اینایی که پدر شاگرداشونو درمیارن .
صدای خندههای بلند مرد با لبخندهای روی لب بقیه همراه شد، اما نیلی همونطور جدی، یک قدم برداشت و روبه روی مرد و کنار مهیار ایستاد:
- اتفاقا هستم .
- عه جان من؟ واقعا معلم هستی؟
رو به مهیار گفت:
- آره؟
مهیار با دیدن صورت جدی و عصبانی نیلی، به زور لبخندش رو جمع کرد.
نیلی بدون این که چشم از صورت مرد بگیره، پرسید:
- شما کی هستی؟
مرد نگاهش رو میون همه شون چرخوند و با لبخندی که کمرنگ شده بود گفت:
- من.. خب.. من کاوه هستم.
نگاهی به چشمهای ناباوری که بهش زل زده بودن انداخت و با خنده ادامه داد:
- بهم نمیاد؟
مهیار اولین نفر دستش رو دراز کرد:
- چرا. خوشبختم منم مهیارم.
- به به آقا مهیار. چه سوسولیه اسمت.
چشمکی به مهیار زد و بلند خندید.
مهیار که از رفتار و خندههای بی آلایش مرد، خوشش اومده بود، بی توجه به چشم غرههای نیلی، همراهش خندید.
نیلی دوباره به مرد گفت:
- این جا چی کار می کردی شما؟
خنده ی کاوه جمع شد:
- من؟ شما خودتون چیکار میکردین اینجا؟
- سوال منو با سوال جواب ندین.
- دهه ... بدهکار شدم مثل این که نباید کمکتون می کردم دیگه..
- چه ربطی داره؟
- ربطش به اینه که الان باید جواب پس بدم به شما خانوم معلم...
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
نیلی با دست لبهاش رو پاک کرد. حالا خیلی خوب میتونست صورت ناجیش رو ببینه. چشمان روشنش که شبیه دو ت
نیلی تا خواست جواب بده، امیرارسلان مداخله کرد:
- ایشون استاد دانشگاه هستن و برای اردوی آموزشی این جا بودیم.
ابروی کاوه بالا رفت:
- به به . خدا بده شانس، چه اردوی خوبی با سانتافه اومدین اردو؟
نیلی که خشمش رو به زحمت کنترل کرده بود انگشت سبابه اش رو به نشونه ی تهدید بالا برد:
- به شما ربطی داره این مسئله؟
- اون وقت به شما مربوطه که من این جا چه غلطی میکنم؟
چشم های شفاف کاوه خیرهی صورت نیلی بود. این قدر صریح این جمله رو گفت که نیلی نتونست ادامه بده و فقط پلک زد.
مهیار دستش رو روی شونهی کاوه گذاشت و با انعطاف ذاتیش گفت:
- ناراحت نباشین آقا کاوه.. ببینید یه سری مشکلات برای ما پیش اومده..
کمی ونداد رو کنار کشید و به ماشین اشاره کرد:
- هر چهار چرخ ماشین پنچر شده..
کاوه کمی چشماش رو تنگ کرد و قبل از لاستیکهای ماشین، به صورت های متعجب مهتاب و آوا خیره شد.
- یعنی راستشو بخوای پنچر کردن، بعد یهو هم یه قسمت از کاروانسرا ریخت و ما افتادیم توش، ببین سر و وضع ما رو..
کاوه این بار به مهیار نگاه کرد. شونه ای از بی قیدی بالا انداخت:
- خب به من چه؟ مگه من کیسه بوکسم سر من خالی کنید ناراحتی تونو..
نیلی هنوز با خشم نگاهش میکرد.
مهیار نهای گفت و امیرارسلان ادامه داد:
- خب با این شرایط به ما حق بدین که از شما پرس و جو کنیم.
کاوه مثل هر بار با حاضر جوابی به سمت امیرارسلان برگشت:
- مگه اون وقتی که من کمکتون کردم ازتون پرس و جو کردم این جا چیکار میکنید...
- داری مغلطه میکنی...
با این جملهی نیلی، کاوه تند به سمتش برگشت. لبه ی کلاه رو بالاتر داد و اخم پیشونیش رو بیشتر نشون داد:
- مغلطه؟ ما سوادمون قد شما نیست استاد خانم، اما نچ... این کارو نمیکنم...
بدون این که چشم از نیلی بگیره عقب عقب رفت، اما امیرارسلان دستش رو روی شونه اش گذاشت و نگهش داشت:
- دیگه بزرگش نکن، برای ما سوال بود توی این بیابون شما هم باشی. همین..
کاوه شونه اش رو از زیر دست امیرارسلان بیرون کشید:
- داشتم رد میشدم، بیابون خداست دیگه.
مهیار هم کنار کاوه ایستاد و دستش رو دور شونه اش حلقه کرد:
- بله .. اصلا بی خیال، این قدر کمکتون ارزش داشت که جای بحث نیست وگرنه معلوم نبود خواهرم چه بلایی سرش میاومد.......
💕@harimeheshgh
📌
🔗اگه میخوای جذبش کنی؛
✔️صحیح راه بروید:
1- حفظ وضعیت بدنی خوب:
وضعیت بدنی تان را صاف و در امتداد پایه ستون فقرات قرار دهید.
این وضعیت شما را مجبور می کند صاف بایستید.
شانه های خود را پایین بیاورید و آنها را عقب نگه دارید تا آرام به نظر برسید.
بازوهای خود را به سمت عقب بکشید و شانه های خود را از هم باز کنید.
سعی کنید عادت قوز کردن را از سرتان بیرون کنید و خمیده نباشید.
طوری که گردن و استخوان ترقوه شما کاملاً نمایان شوند.
2- دم و بازدم:
شکم خود را کمی به داخل بدهید تا متعادل به نظر برسید.
یک نفس عمیق بکشید و در حین دم شکم خود را به سمت داخل دهید.
هنگام بازدم، شکم خود را سفت و کشیده نگه دارید تا باعث ناراحتی معده نشود و سعی کنید از افتادگی آن جلوگیری کنید.
💕@harimeheshgh
📌
🌱اینا چیزاییه که حال آدمو تو روزای معمولی بهتر میکنه:
1. یه آهنگ خفن پلی کن که حس خوب بده، از اونایی که نمیتونی نشینی و باید دستکم یه تکون بخوری.
2. یه لیوان چای یا قهوه داغ، مخصوصاً وقتی بارون میزنه یا هوا یه ذره سرد شده.
3. یه دل سیر بخند، چه با یه فیلم بامزه باشه، چه شوخی کردن با دوستات.
4. خوراکی موردعلاقهتو بخور، حالا یا بستنی، یا یه لقمه ساده ولی خوشمزه.
5. یه قدم کوچولو بزن بیرون حتی شده یه دور دور ساختمون، هوا عوض میکنی.
6. یه آدم پایه پیدا کن، بشینید حرف بزنید یا چرت و پرت بگید، فقط حس خوب باشه.
7. به یه چیزی که خیلی وقته میخواستی برسی یه ذره نزدیک شو، مثل شروع یه کتاب یا مرتب کردن اتاقت.
8. از توی دل بزن بیرون، به آسمون نگاه کن، ستارهها یا حتی ابرها، قشنگ حالمونو جا میاره.
9. یه کاری که مدتها عقب انداختی، بالاخره انجام بده. حس تموم کردنش از اون حال خوباست.
10. به خودت بگو: ولش کن، اینم میگذره، زندگی اونقدرا هم جدی نیست، یه ذره آرومتر!
💕@harimeheshgh
◇◇◇
♡آخر هفتهها را نباید مثل روزهای دیگر به خود سخت گرفت...
• باید از خانه بیرون زد و هوایی تازه کرد و با آدمهای تازه آشنا شد و به آدمهای غریبه لبخند زد و یک شاخه گل برای خود خرید و بویید و خود را به صرف یک نوشیدنی گرم مهمان کرد و فراموش کرد قصهی دویدنها و تلاش کردنها و خواستنهای مدام، به کجا رسیده..
• آخر هفتهها باید آرامتر نفس کشید و آرامتر قدم برداشت و آرامتر زندگی کرد.
باید خود را از هرگونه اندوهی معاف کرد، دستان فراموشی و بیخیالی را به گرمی فشرد و ساعاتی را بدون دلمشغولی و اضطراب و تکاپو گذراند و آرام بود..🕊
💕@harimeheshgh
مراقب آدمایی که بهشون اعتماد میکنی و مشکلت رو میگی باش؛ هرکسی که بهت میخنده لزوما دوستت نیست :)
💕@harimeheshgh
◇◇◇
گاهی هم آنقدر حالت خوب نیست،
که دلت میخواهد نه کسی نگرانت باشد،
نه کسی حالت را بپرسد،
نه کسی صدایت را بشنود
و نه هیچکسی با تو ملاقات کند.
دوست داری از جهان فاصله بگیری
و در خلوتی بدون حاشیه
زخمهای تنت را ترمیم کنی
و تارهای از هم گسیختهی روانت را به هم ببافی
و قسمتهای خالی وجودت را از نو بسازی
و برگردی به جهان
و اینبار که پرسیدند: چگونهای؟
بگویی: خوبم! خیلی خوب...
و دروغ نگفته باشی...
💕@harimeheshgh
◇◇◇
هر وقت میخواستیم برای کسی شیرینی بخریم، پدرم نیم کیلو برامون میخرید که توی راه بخوریم، میگفت بخورید چشمتون سیر بشه آبروریزی نکنید اونجا.
راست میگفت... آدمی که چشم و دلش گشنه باشه آبرو و حیثیت حالیش نیست.
از آدمهای گشنه فرار کنید، اینها نه حرمت میفهمند نه آبرو.
💕@harimeheshgh
📌
🌱بزرگترین قانون زندگیتون باید این باشه که:
هیچکس دلش به حال شما نمیسوزه... پاشو خودت یه کاری کن!
(حالا اگه کسی هم بهت لطف و کمکی کرد که دستش هم درد نکنه ولی قانون کلی رو عوض نمیکنه)
💕@harimeheshgh
📌
🔗اگه میخوای کاریزماتیک باشی:
●سخت نگیرید، گاهی به خودتون بخندید:
اگر اشتباهی کردید، مثلا لیز خوردید یا از پله افتادید و در اصطلاح «گاف» دادید، اصلا شرمنده نشید و خجالت نکشید.
راحت باشید، بخندید و سخت نگیرید. حس طنز و شوخطبعی حضور شما رو دوستداشتنیتر میکنه.
البته فراموش نکنید که هر سخن جایی و هر نکته مکانی داره.
خیلی خوبه که کسی بتونه یخ جمع رو بشکنه، لطیفه بگه و با بذلهگویی با افراد ارتباط برقرار کنه، اما دیگه شورش رو درنیارید.
بذلهگویی در مکالمات حساس و جدی شبیه مسخرهبازی میشه و نه تنها به جذابیت رفتاری شما کمک نمیکنه، بلکه باعث میشه سخیف به نظر برسید.
💕@harimeheshgh
📌
🤍- به ورژن خوشحالتری از خودم رسیدم، وقتی که:
- دیگه برای افراد و جاهایی که ازم استقبال نمیشه، انرژی صرف نمیکنم و با افرادی وقت میگذرونم که برای سلامت روانم مفیدن.
- با خودم مثل فردی که عاشقشم رفتار میکنم.
- کمتر به احساسات دیگران نسبت به خودم و بیشتر به احساسات خودم به خودم اهمیت میدم.
- برای روابطم حدومرز تعیین کردم و ترجیح میدم با خودم و دیگران صادق باشم.
- شروع کردم به وقت گذاشتن برای انجام کارهایی که دوسشون دارم...
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
نیلی تا خواست جواب بده، امیرارسلان مداخله کرد: - ایشون استاد دانشگاه هستن و برای اردوی آموزشی این ج
کاوه با تعجب به مهیار نگاه کرد:
- خواهرته؟
مهیار سرش رو بالا و پایین برد و رو به نیلی گفت:
- بله ایشون نیلوفر شایسته، استاد و خواهر من هستن.
تعجب کاوه بیشتر شد و با نیشخند عمیقی گفت:
- عه . پس اسمشون نیلوفره.
نیلی نگاه عصبانیش رو به تاریکی دوخت و کاوه بی توجه به این اخم و عصبانیت، با همون نیشخند یک قدم نزدیکش شد:
- خوشبختم نیلوفر خانم. واسه آشنایی بیشتر، منم کاوه هستم، کاوه گلشن. واسه اینکه خیال نا آروم شما هم بگیره بخوابه، باستان شناسم.
نیلی این بار با تردید به صورت مرد نگاه کرد. لبخند کجی که روی لب های مرد بود، عصبیش میکرد. چشم از گرفت و به سمت ماشین رفت.
مهیار به امیرارسلان اشاره کرد:
- ایشون دکتر نیکنام هستن، امیر ارسلان خان، اینم ونداد همکلاسی منه. دو تا خانوم تو ماشین هم آوا و مهتاب خانوم، بازم همکلاسی من هستن.
کاوه با معرفی هر کسی کمی روی صورتش مکث میکرد.
بعد از تموم شدن صحبت های مهیار، چوبش رو که داخل زمین فرو کرده بود بیرون کشید و قصد رفتن کرد:
- به هر حال اینجا نمیشه همین جور بمونید برین. اگه هم خواستین بمونین، حداقل یه آتیشی روشن کنید شغالا نزدیک نشن، وگرنه تا صبح یه جشن تولد مفصل باهاتون میگیرن.
مهیار با قدمهای بلند خودش رو کنارش رسوند:
- ببخشید آقا کاوه، اینجا جایی نیست کمک بگیریم؟ نزدیکی ها.
- نچ... هست یعنی، اما تو شب بهتره عوض گشتن، یه جا بمونید. خطر داره بچه.
کاوه که راه افتاد، مهیار ایستاد و چند لحظه بعد میون تاریکی، جز صدای سوتی که کاوه میزد، چیزی مشخص نبود.
مهیار برگشت و نگاهی به صورتهای متفکر همه انداخت.
نزدیک نیلی ایستاد و آهسته گفت:
- به نظرم باید آتیش روشن کنیم.
صدای زوزهی شغالی، باعث شد همه با ترس به تاریکی اطرافشان زل بزنند.
امیرارسلان لنگ لنگان به سمت ماشین رفت:
- بریم تو ماشین بشینیم. بهترین راه حله فعلا.
- باید بریم.
با دو کلمه ی نیلی، امیرارسلان ایستاد و به نیلی نگاه کرد:
- بریم؟ کجا؟ شما جایی می شناسی؟
- نه.. اما موندن راه چاره نیست.
مهیار مداخله کرد:
- آقای کاوه گفتن که شب....
- بی خود گفتن.
چشمهای پر از خشم نیلی، مهیار رو ساکت کرد.
امیرارسلان داخل ماشین نشست و همونطور که در رو میبست گفت:
- بهتره بشینین. خطرناکه.
نیلی با حرص روش رو به سمت دیگه کرد.
علاوه بر این اتقافات، موضوعی هم بود که آزارش میداد.
صحنهی حمله ی شغال فراموشش نمیشد، همون لحظه که امیرارسلان بیتوجه به اون فرار کرد..
خشمش رو با کوبیدن پاش به زمین خالی کرد و به سمت صندوق عقب ماشین رفت، و کوله و وسایل خودش رو برداشت.
مهیار بی حرکت فقط نگاهش میکرد. ونداد، آهسته از مهیار پرسید:
- واقعا بریم؟ تو شب خطرناکه..
مهیار کلافه سرش رو تکون داد. در صندوق عقب که محکم بسته شد، صدای نیلی هم بلند شد:
- هر کی بخواد میتونه بمونه.
با مکث، خیره به مهیار گفت:
- شما هم خود مختاری.
كوله رو روی دوشش جا به جا کرد و یک قدم به سمت تاریکی رفت......
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
کاوه با تعجب به مهیار نگاه کرد: - خواهرته؟ مهیار سرش رو بالا و پایین برد و رو به نیلی گفت: - بله
مهیار خودش رو به نیلی رسوند و از دستش گرفت:
- واستا نیلی... مطمئنی رفتن...
- گفتم مهیار... حق انتخاب داری اما نمیتونی برای من تصمیم بگیری.
- شما دیگه زیاده روی میکنی.
با صدای امیرارسلان به سمتش برگشت.
امیر ارسلان به صندوق ماشین تکیه داده بود و با اخم نگاهش میکرد.
تصویری که از امیرارسلان میدید با مردی که صبح همراهش شده بود، بسیار متفاوت بود.
- شما هم همین طور.
امیرارسلان متوجه منظور نیلی نشد، یک قدم نزدیک تر شد و پرسید:
- نفهمیدم. من چه طور؟
- خود مختاری. اما نمیتونی برای من تصمیم بگیری .
- بله. میدونم چنین قصدی هم ندارم. بفرمایید به لجبازی تون برسین.
اخم های نیلی بیشتر تو هم فرو رفتن.
کوله رو جا به جا کرد و با قدم های بلند، از جمع فاصله گرفت.
مهیار هم نگاهی به اطرافش انداخت و پشت سرش شروع به حرکت کرد.
- نیلی.. واستا..
از ماشین دور شده بودن و کاملا توی تاریکی بودن.
مهیار دست نیلی رو گرفت و نیلی به اجبار ایستاد:
- مهیار یه دفعه دیگه دست منو بکشی....
- بابا مگه ندیدی شغالا رو؟ این طور بری که دوباره حمله میکنن تازه اون یکیشه.. ببین اوضاع یه کم یه جوریه، یکی ماشین رو پنچر کرده..
نیلی پشتش رو کرد:
- به من چه..
- نیلی...
لحن سرزنش بار مهیار باعث شد نفس پر از خشم نیلی بیرون بیاد.
مهیار دوباره روبه روش ایستاد و به نور کم رنگ ماشین که مشخص بود خیره شد:
- چرا خب؟ واقعا فکر میکنی رفتن راه حل درستیه؟ مگه خودت نمیگی این جور وقتا نباید به خودمون فکر کنیم و راه حل ساده رو انتخاب کنیم؟
- راه حل ساده الکی منتظر موندنه.
- نصفه شب تو دل بیابون راه افتادن عاقلانه س؟
- مهیار..
- باشه... اگه عاقلانه ست بریم. من به تو اعتماد دارم. هر جا بگی میام .
هر دو چند لحظه سکوت کردن و خیره ی چشمای هم شدن.
نیلی خیلی خوب میدونست بی جهت عصبانیه، اما خشم غیر قابل کنترلی همراهش بود که اجازه تصمیم عاقلانه رو ازش سلب کرده بود.
صدای خش خشی که از دل تاریکی بیرون اومد هر دو رو وحشت زده کرد.
نیلی دنبال چراغ قوه دستش رو داخل کوله برد اما با صدای کوبیده شدن چیزی به زمین، ترسیده یک قدم هر دو عقب تر رفتن......
💕@harimeheshgh
◇◇◇
ولی کسی که زود سین میزنه یه حس خوبی بهت میده یه حس که یعنی، مزاحم نیستی، خوشحالم که پیام دادی، منتظر پیامت بودم، همینقدر قشنگ.
💕@harimeheshgh
📌
🔻چرا وقت زیادی رو صرف بيهوده گشتن در اینترنت و شبکه های مجازی میکنیم؟
• یکی از دلایلی که باعث میشه ساعتهای توی فضای مجازی بچرخیم، فرار کردن از مسائلیه که در زندگیمون تجربه میکنیم!
• مسائلی که برامون دشواره و نمیخوایم باهاشون مواجه بشیم، برای حل کردنشون کمک بخوایم یا امکان حل کردنش و قدرت پذیرشش رو نداریم.
• اینترنت و فضای مجازی به ما آرامش موقت میده و همین نکته باعث میشه میزان استفادهمون از فضای مجازی به مرور زمان بیشتر بشه.
💕@harimeheshgh
📌
✅ ۶ قانون مهم برای زندگی :
- وقتی داری با بقیه حرف میزنی هیچوقت از خودت بد حرف نزن
- اگه کاری رو دوست نداری انجامش نده، اولین و آخرین تصمیم گیرنده خودتی
- سعی نکن طوری زندگی کنی که به مذاق بقیه فقط خوش بیاد
- عاشقی کن، تجربه کن، ببخش و زندگی رو از نو بساز
- اگه از کسی ناراحت شدی بجای قهر و رفتن، بهش بگو
- حرف ناحقی که نمی پسندی رو تایید نکن
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
مهیار خودش رو به نیلی رسوند و از دستش گرفت: - واستا نیلی... مطمئنی رفتن... - گفتم مهیار... حق انتخ
تا دستای لرزونش بخواد چراغ رو دربیاره، کاوه در حالی که کلاهش به یک دستش بود و توی دست دیگهش چوب دستی، جلوشون ظاهر شد. لبخندش مثل قبل روی صورتش بود.
مهیار با دیدنش، با خیالی آسوده لبخند زد:
- عه آقا شما نرفتی؟
کاوه کلاه رو روی سرش گذاشت و یک قدم دیگه نزدیکشون شد، بدون اینکه جواب مهیار رو بده رو به نیلی گفت:
- نه خوشم اومد.. آدم باید جیگر داشته باشه... زن و مردش مهم نی.
اخم های نیلی رو میدید اما بی توجه ادامه داد:
- من کمکتون میکنم به یه جا برسید. اینجا...
کمی اطرافش رو پایید:
- امن نیست..
مهیار هم با ترس به اطرافش نگاه کرد.
کاوه این بار روبه روشون ایستاد:
- بریم اون دوستاتونو هم بردارین.
- شما برای چی به ما کمک می کنید؟
با پرسش نیلی، چشمای روشن کاوه از سایه لبه ی کلاه، روی نیلی ثابت موند:
- شما فکر کن آدم خوبی ام.
رنگ چشمانش و نگاه پوست کندهاش به جان نیلی نفوذ میکرد.
یک قدم راه افتاد و گفت:
- بیاین . این طرفا مار هم زیاده . البته خیلی خطرناک نیستن اما نیششون باعث بدبختی تون میشه.
مهیار دست نیلی رو گرفت و یک قدم راه رفت.
نیلی با اکراه شروع به حرکت کرد.
حرف های مهیار و بودن این مرد کمی آرومش کرده بود.
وقتی هر سه نفر به ماشین رسیدن، ونداد کنار در به ماشین تکیه زده بود و مهتاب و آوا هنوز داخل ماشین نشسته بودن. از امیرارسلان هم خبری نبود.
ونداد اولین نفری بود که اونها رو دید. با خوشحالی گفت:
- بچه ها استاد برگشت.
دیدن کاوه، مهتاب و آوا رو خوشحال تر کرد، جوری که دخترها هم جرات کردن و پیاده شدن.
نیلی با چشم دنبال امیرارسلان گشت و مهیار پرسید:
- بچه ها، دکتر کو؟
ونداد نگاهی انداخت و گفت:
- نمیدونم همین اطراف بودن...
هنوز حرف ونداد تموم نشده بود که صدای امیرارسلان از تاریکی اومد:
- ونداد . بيا .
مهیار زودتر از ونداد حرکت کرد و بقیه به تاریکی خیره شدن که صدای امیرارسلان رو شنیده بودن.
کمی بعد مهیار در حالی که با کمک ونداد صندوق رو حمل میکردن، با خوشحالی گفت: ببین نیلی صندوق ..
نیلی با دیدن صندوق و امیرارسلان، اخمهاش رو تو هم کشید. به این صندوق هم حس خوبی نداشت......
💕@harimeheshgh