💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
با برگشتن زیبا، رفت و آمدمو به خونه مادرم بیشتر کردم. خیلی از شبا اونجا میخوابیدم. حتی وقتی مجرد بود
از حرفای شاهین خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم چون هنوز تو خونه پدرش زندگی میکردیم و هنوز نتونسته بودم پول جور کنم خونه دیگه ای بگیرم.
اون شب با تمام طعنه های شاهین گذشت، حرفای شاهین همش درست بود ولی من اونموقع گوشم به هیچ حرفی شنوا نبود.
رابطه منو زیبا روز به روز خراب تر میشد، انقدر از زیبا فاصله گرفته بودم که توی روز حتی یه لحظه هم بهش فکر نمیکردم.
دو هفته ای گذشت، یه شب که رفتم خونه دیدم زیبا نیومد جلوی در، تعجب کردم چون تو اون سالها هر اتفاقی هم که میوفتاد حتما موقع رفتن من به خونه میومد جلوی در. وقتی صداش کردم با صدایی که بیشتر به مریضا میخورد جوابمو داد. رفتم توی اتاق دیدم خوابیده گفتم چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: حال خوبی ندارم احسان از صبح حالت تهوع دارم. باخنده گفتم خب چرا نگفتی بابا جونت بیاد ببرتت دکتر؟ بهم نگاه کردو هیچی نگفت.
دیدم شام نداریم همونو بهانه کردم رفتم خونه مامانم.
فردای اون روز نزدیکای غروب زیبا بهم زنگ زد صداش خوشحال بود گفت احسان کجایی؟ با عصبانیت گفتم کجا باید باشم دارم برای یه لقمه نون مسافرکشی میکنم دیگه. با خوشحالی گفت بیا امروز بریم خونه مامانت اينا من یه خبر خوش دارم براتون.. با کلافگی گفتم باشه وقتی کارم تموم شد میام دنبالت... بعد بدون اینکه خداحافظی کنم گوشیو قطع کردم.
شب حدود ساعت نه بود که کارم تموم شد، بهش زنگ زدم تا آماده باشه برم دنبالش. وقتی رفتم دیدم جلوی در وایساده، بعد از مدتها به خودش رسیده بود انگار اون زیبای روز پیش نبود.
با خوشحالی سوار ماشین شد گفت بریم احسان.. گفتم چی شده؟ چرا انقدر خوشحالی؟ گفت بذار برسیم خونه مامانت بهتون میگم تا آخر مسیر دیگه چیزی ازش نپرسیدم چون اصلا برام مهم نبود که زیبا برای چی خوشحاله.
وقتی رسیدیم خونه مامانم مثل همیشه خیلی سرد با زیبا برخورد کرد، اما زیبا با خوشحالی رفت جلو بوسش کرد. بعد یه کاغذ از توی کیفش در آورد و گفت مامان خبر خوش براتون دارم..
مامانم با غرور همیشگیش بهش نگاه کرد و گفت چه خبر خوشی؟ به خوشی خبر ازدواجت با احسان هست یا نه؟
زیبا با خنده منو نگاه کرد و گفت احسان داره بابا میشه...
از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید، درست شبیه دختر بچه ها شده بود.
با تعجب نگاهش کردم اصلا باورم نمیشد که زیبا باردار باشه، رفتم جلو با عصبانیت برگه رو از دستش گرفتمو نگاه کردم. درست بود زیبا باردار بود.
يهو مامانم با عصبانیت گفت کی به تو اجازه داد که باردار بشی؟
زیبا هاج و واج به مامانم نگاه کرد و با ترس و لکنت گفت من خودمم امروز فهمیدم، از عمد که باردار نشدم!!!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_ازدواج
●به عنوان یه روانشناس توصیه می کنم اینکارها رو توی رابطهت انجام نده!
📌 از معجزه بغل و لمس دستاش غافل نشو، چون تموم هورمون های آرام بخش مثل اکسی توسین رو توی بدنت ترشح میکنه....
📌 بی احترامی و اصرار نکن
وقتی میگه نه بپذیر و بهش چیزیو تحمل نکن، یادت باشه بی احترامی شاید بخشیده بشه اما فراموش نمیشه
📌کارهای کوچیک و جزییات رو بی ارزش ندون
یه جمله صبح بخیر و شب بخیر شاید بنظرت بی اهمیت بیاد اما این حس رو به طرفت میده که اولین چیزیه که تو موقع بیدار شدن بهش فکر کردی
📌وقتی ناراحتت کرده ازش دور نشو
درمورد ناراحتیت، انتظاراتت حرف بزن که حرف زدن خودش یه تراپی برای رابطهست
📌جزییات رابطهت رو پیش بقیه نبر
رابطه عاشقانه تون رو «خصوصی» نگه دارید، نه «مخفی»!
این دوتا خیلی باهمدیگه فرق داره
📌حرفی نزن که نتونی بهش عمل کنی چون باعث میشی دیگه هیچکدوم از حرفات رو جدی نگیره
📌به چیزهایی که بابتشون ذوق میکنه بی توجه نباش.
واقعیت اینه؛
رابطه خوب پیدا شدنی نیست، ساختنیه.
💕@harimeheshgh
#نکته
🌱روانشناسی میگه:
فشار روحی و روانی میتونه تا حد زیادی خاطراترو دستکاری کنه.
این امر به ویژه در موارد محکومیت نادرست دیده میشه، مثل تحقیقات تهاجمی پلیس به قربانیان "بی گناه" میمونه که متقاعدشون میکنه که مرتکب جنایاتی شدن که هرگز رخ ندادن...
بعضی آدمها هم، همچین فشاری به شما میارن.
یجورایی تحت فشار فریبتون میدن کاری رو کردین، که هرگز انجامش ندادین.
💕@harimeheshgh
هرگز بیخیال رویاهات نشو
هیچ وقت نمیدونی
چقدر بهشون نزدیک شدی✨
#شبتون_در_آرامش 🌖
💕@harimeheshgh
وقتی باور میکنی ارزشت بالاتر از اینذحرفهاست، زندگی درهایی رو برات باز میکنه که باورت به حقیقت پیوند بخوره...✨
💕@harimeheshgh
حال و احوال چهارشنبه ۱۳ تیر 🎨
تو فرد مهم زندگیت هستی🤍
💕@harimeheshgh
🌱••••
به خودت افتخار کن،
روزایی رو به یاد بیارید که تنهایی جنگیدید،
تنهایی مسیر سخت پیشرفت رو طی کردید،
روزایی که از شرایط سخت عاطفی گذر کردید،
و تمام موارد دیگهای که شاید الان از یاد برده باشید
ولی شما شجاعانه با آن برخورد کردید!
بعضی وقتا هم در مقابل آیینه بایستید
و برای شخصی که این همه پا به پای شما جنگید،
افتخار کنید..🤍✨
💕@harimeheshgh
قشنگ ترین شکلی که میشه به کسی دوست داشتن مون رو نشون بدیم قطعا همین میتونه باشه :✨👌🏻
💕@harimeheshgh
🌱••••
✨فقط سه ماه تابستون رو خودت کار کن؛
اگر ۳ ماه روی تناسب اندامت کار کنی، از۹۰درصد مردم هیکل بهتری خواهی داشت!
اگر ۳ ماه روی یک بیزینس کارکنی؛
تو از ۹۰ درصد رقیبات جلوتر خواهی بود!
اگر ۳ ماه روی دانش مالی خودت کار کنی؛ تو از ۹۰ درصد همسن های خودت ثروتمندتر خواهی شد!
مشکل اصلی اینه که هیچکس برای خودش وقت نمیزاره...!
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
از حرفای شاهین خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم چون هنوز تو خونه پدرش زندگی میکردیم و هنوز نت
مامانم اومد جلو برگه رو ازم گرفتو نگاه کرد، بعد رو کرد سمت زیبا و گفت: من قبلا به احسان گفته بودم که نباید زودتر از چهل سالگی فکر بچه باشه، الانم به دلت صابون نزن، باید بچه رو هرچه زودتر بندازی...
من فقط نگاهشون میکردم، نگاهم رفت طرف زیبا که داشت مامانمو نگاه میکرد. مامانم وقتی این حرفو زد برگه آزمایشو پاره کرد انداخت جلوی پای زیبا. توی جواب آزمایش سن بارداری زیبا رو چهارده هفته زده بود. داشتم با خودم حساب میکردم که چهارده هفته یعنی چندماه که یهو زیبا با صدای آروم گفت من قصد ندارم بچمو از بین ببرم..
مامانم با تعجب گفت چی گفتی؟ زیبا صداشو بالاتر بردو محکم گفت: گفتم قصد ندارم بچمو بُکُشم...
صورت مامانم از فرط عصبانیت کبود شد، انقدر عصبانی بود که حتى نتونست حرفی بزنه. من که دیدم مامانم انقدر حالش بد شده عصبانی شدمو به زیبا گفتم تو غلط میکنی رو حرف مامانم حرف میزنی..
يهو زيبا فریاد زد : من تا امروز هرچی گفتید و هرکار کردید حرفی نزدم، اما امکان نداره بچمو بندازم.
از جواب پس دادن زیبا عصبانیتم بیشتر شد. رفتم جلو زدم تو صورتش. دستشو گرفت روی صورتش اشک تو چشماش جمع شد.
سحر که دید زیبارو زدم دوید سمتم دستمو گرفت تا دوباره نزنم. زیبا فقط بهم نگاه کرد، بعد با همون چشمای گریون رو کرد به مامانمو گفت: امکان نداره بچمو بندازم..
بعد با سرعت رفت سمت در که بره من هنوز توی شوک جواب پس دادن زیبا بودم که یهو مامانم که تا اون لحظه ساکت بود مثل شیری که شکارشو در حال فرار دیده باشه دوید سمت زیبا. اون لحظه زیبا رسیده بود جلوی پله ها، مامانم رفت پشتش داد زد دختره عفریته حالا تو روی من وایمیسی. بعد زیبارو هول داد.
تا به خودم اومدم دیدم زیبا پرت شده پایین پله ها.
من هاج و واج وایساده بودمو نگاه میکردم. چنان شوکه شده بودم که حتی توان حرکت کردن نداشتم.
سحر دوید پایین پله جیغ زد: احسان زیبا از هوش رفته..
مامانم بالای پله وایساده بود نگاه میکرد. گفت این عفریته خودشو زده به موش مردگی.. ولش کنید اگر محلش ندید خودش از جاش بلند میشه...
دوباره سحر داد زدو گفت احسان با توام میگم زیبا از هوش رفته.
يهو ديدم حامد با اضطراب رفت پایین پلهها، منم سریع دویدمو دنبالش رفتم. زیبا واقعا از هوش رفته بود، خواستم بلندش کنم ببرمش بیمارستان که سحر نذاشت. گفت بهتره زنگ بزنیم تا آمبولانس بیاد. تا اومدن آمبولانس فکرم هزارجا رفت، گفتم اگر بمیره چی؟ اگر فلج بشه چی؟
وقتی آمبولانس اومد زیبارو برد مامانم بهم گفت زنگ بزن خانوادش برن پیشش، تو نرو تو بمون پیش من بری من حالم بد میشه........
💕@harimeheshgh
🌱••••
دوران دانشگاه یه استاد داشتیم که یه درس ۴ واحدی خیلی مهم تدریس میکرد. یه روز اومد سر کلاس گفت کیا معماری دوست ندارن ؟
میخوام یه فرصت خوب بدم بهشون.
یه سری دستشونو گرفتن بالا، یه سری هم معلوم بود ترسیدن، یه سری هم با اقتدار دستاشون پایین بود!
خلاصه بعد کلی صحبت همه رو قانع کرد که به نفعتونه راستشو بگید.
شروع کرد دونه دونه از کسایی که معماری دوست نداشتن، سوال کرد
گفت خب چی دوست داری؟
به چی علاقه داری؟
اگه الان اینجا سر کلاس من نبودی، دوست داشتی کجا باشی؟
برقو تو چشای بچه ها میشد دید. هرکی یه چیز میگفت و کلاس شلوغ شد. یه برگه از کیفش درآورد.
گفت از هر کدومتون در حوزهای که میگین بهش علاقه دارید ۱ سوال میپرسم. اگه تونستید جواب بدید، بیاین نمره پایان ترمتون رو خودتون بنویسید از کلاس برید بیرون.
جو کلاس ترکیبی از سکوت و ذوق و اضطراب بود.
به یکی گفت خب از تو شروع کنیم. علاقهات چیه؟ گفت موسیقی. من عاشق موسیقیم...
تا حرفش تموم نشده بود بهش گفت: آکورد های دیمینیش و اگمنت رو توضیح بده و یه مثال ساده ازشون بیار.
پسره و بقیه تازه فهمیده بودن اوه، اصن برنامه چیه. چیزی نگفت، آروم آروم رفت نشست سر جاش.
گفت خب نفر بعدی...
شما چی؟! گفت فیزیک. یه سوال فیزیک پرسید اون هم نتونست جواب بده
و همین رویه رو تا حدود ۸/۹ نفر ادامه داد.
یهو گفت میبینین!
مشکل شما معماری نیست. مشکل شما "جدیت" هست.
شما حتی تو کارایی که به ظاهر بهش علاقه دارین هم جدیت ندارین. اگه میگی من عاشق آدامس خوردنم، حق نداری اسم آدامس ها رو از روی جعبه بخونی. باید از طعم یا بوش بگی این چه آدامسیه با چه مشخصاتی...
ازون به بعد دیگه به هر کاری اینطوری نگاه میکنم.
پس دوست من!
سراغ هر کاری رفتی، وقت بزار، کشتی بگیر، با جون و دلت کار کن ببین نتیجه میگیری یا نه.
مشکل عمده ما آدما جدیته.
نه بیشتر نه کمتر!
💕@harimeheshgh
#روانشناسی_جذابیت
🔻9 زبان بدن که شمارو کاریزماتیک نشون میده :
1- موقع صحبت کردن صاف بایستید و راه بروید.
صاف نگه داشتن بدن و قوز نکردن، شانه های رو به عقب و بالا نگه داشتن سر باعث می شود به چشم دیگران با اعتماد بنفس بیایید.
2- موقع ایستادن، پاهایتان را از هم فاصله بدهید
وقتی می ایستید و پاهایتان را به هم میچسبانید احساس عدم اطمینان و تردید را به مخاطب القا می کنید
3- درجه صدایتان را پایین بیاورید
4- درست دست دادن را یاد بگیرید.
5- ژست قدرتمندی به خودتان بگیرید
تحقیقات انجام شده نشان می دهند که کمتر از دو دقیقه بعد از اینکه شما ژست و حالت پر قدرتی به خودتان می گیرید، ترشح هورمون استرس یعنی کورتیزول در بدن شما کاهش پیدا می کند.
6- تماس چشمی مثبت را با مخاطبتان حفظ کنید.
7- موقع حرف زدن از دستهایتان استفاده کنید.
8- لبخند بزنید.
9- به موفقیت هایتان در گذشته فکر کنید
به یاد بیاورید که در روز موفقیتتان چطور به نظر می رسید و صدا و لحن صحبت کردنتان چگونه بود. یادآوری این احساس واقعی به شما کمک می کند تا همان حالتها را به خودتان بگیرید.
💕@harimeheshgh
🌱••••
شنیدین میگن چیزی که نمیکشتت قویترت میکنه؟
دروغ میگن!
چیزی که نمیکشتت، خوشبینی و بیگناهیت رو از بین میبره، باعث میشه سخت به آدمها اعتماد کنی، با خودت درگیر بشی که چرا کافی نیستی، خودت و چیزهایی که میدونستی رو دائم زیر سوال ببری...
فکر کنی به کارهایی که میتونستی متفاوت انجام بدی و از خودت بارها و بارها بپرسی آیا ارزش این همه درد کشیدن رو داشت و داره؟
چیزی که نمیکشتت، قسمتهایی از وجودت رو میکشه که دیگه هیچوقت به دست نمیاری.
💕@harimeheshgh
✨••••
بیا باهم دعوا کنیم ولی...
حق نداریم به خانواده های هم توهین کنیم
حق نداریم پای خانواده ها رو بکشیم وسط
حق نداریم بحثهای قدیمی رو مطرح کنیم
غذا نپختن و غذا نخوردن نداریم
مثل روال عادی عمل میکنیم
سلام و خداحافظی در هر شرایطی سر جاشه
هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه
حق نداریم اشتباه طرف مقابل رو تعمیم بدیم و همه خوبیاشو نادیده بگیریم مثلا عبارت "تو همیشه..." ممنوعه
توی دعوامون فحش و توهین ممنوع
هر کس برای اشتی پیش قدم بشه اون یکی باید براش خوراکی بخره
💕@harimeheshgh
#روانشناسی
🌱میانگرا یعنی:
۱- وقتی کم حرف میشی بین دوستات، فکر میکنن ناراحت شدی در حالی که تو فقط رفتی رو مود درونگرایی.
۲- بعضی وقتا مردد میشی که با دوستات بری بیرون یا تو اتاقت بمونی چون هردوش برات جذابه.
۳- دائم از بقیه میشنوی که بهت میگن چقدر مودی هستی.
۴- اوایل مهمونی برات خیلی خوبه ولی از یه جایی به بعد خسته میشی و حرفی برای گفتن نداری و فقط میخوای بری خونه.
۵- یه روزایی خیلی پر حرفی، یه روزایی فقط دوست داری سکوت کنی.
۶- از نظر یه عده درونگرایی، از نظر یه عده برونگرا.
•نکته: میانگرایی؛ مودی بودن یا اختلال دوقطبی نیست. بلکه یه تایپ شخصیتیعه.
💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
مامانم اومد جلو برگه رو ازم گرفتو نگاه کرد، بعد رو کرد سمت زیبا و گفت: من قبلا به احسان گفته بودم که
با عصبانیت به مامانم گفتم: دعاکن چیزیش نشه مامان، وگرنه بابای زیبا یک لحظه راحتت نمیذاره..
بعد حرکت کردمو دنبال آمبولانس رفتم، تو بیمارستان یک دقیقه قلبم آروم نبود، حال بدی داشتم استرس نمیذاشت نفس بکشم.
رفتم توی حیاط بیمارستان چند بار محکم هوارو کشیدم توی ریه هام تا بلکه حالم بهتر بشه.
تا فردا صبح زیبا بیهوش بود. دکترش بهم گفت که بخاطر افتادن از پله ها بچه از بین رفته ولی حال خود زیبا در حال بهتر شدنه، فقط دستش شکسته بود.
حقیقتش از مردن بچه ناراحت نشدم با خودم گفتم بچه از بین رفته و حالا مامانم از ناراحتی در میاد، زیبا هم حالش خوب میشه و همه چیز میشه مثل اول.
سحر چندبار بهم گفت بهتره به خانواده زیبا خبر بدم ولی من قبول نکردم، میدونستم اگر اونا بیانو بفهمن مامان من زیبارو از پله ها پرت کرده حتما واکنش بدى نشون میدن.
با خودم گفتم اگر حالش خوب بشه بعد خانوادش بفهمن زيبا بخاطر من نمیذاره پدرش چیزی بهمون بگه...
وقتی زیبا به هوش اومد با سحر رفتیم پیشش، سحر رفت جلو دستشو گرفت تو دستاش، اشک تو چشماش جمع شده بود.
بلافاصله زیبا ازش پرسید سحر بچم حالش خوبه؟
سحر سرشو انداخت پایینو گفت زیبا بچت افتاده.
زیبا با شنیدن این حرف مثل کسایی که توی آتیش افتاده باشن شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن، اصلا باورم نمیشد برای بچه ای که تازه دوروز بود از وجودش خبردار شده، این کارارو بکنه!
انقدر جیغ زد که دوتا پرستار اومدن بالای سرش توی سرمش آرامبخش تزریق کردن.
سحر پابه پای زیبا گریه میکرد، اگر کسی اون لحظه میدیدشون میگفت حتما بچه دو سه ساله مرده. دیگه طاقت گریه اونارو نداشتم، سریع از اتاق رفتم بیرون.
زیبا سه روز تو بیمارستان بستری بود تو این سه روز سحر پیشش موندو منم جلوی در بیمارستان توی ماشین میخوابیدم.
وقتی زیبارو مرخص کردن دیگه قابل شناسایی نبود، درست شبیه مرده ای بود که راه میرفت و نفس میکشید حتی یک کلمه هم حرف نمیزد.
مامان زیبا تو اون سه روز هربار که زنگ میزد من یه بهانه ای میاوردم، ولی دیگه روز آخر مجبور شدم بهش بگم زیبا بیمارستان بستری بوده...
زیبارو برده بودیم خونه که خانوادش اومدن، بابای زیبا وقتی دخترشو دید زد توی سرشو بهم گفت احسان من دخترمو اینجوری تحویل تو داده بودم؟
سرمو انداختم پایین جوابشو ندادم، بهش حق میدادم من به زیبا خیلی بدی کرده بودم.
از اون روز به بعد، زيبا حتی یه کلمه هم با کسی حرف نمیزد، مدام گریه میکرد.
بردیمش پیش روانپزشک، بهمون گفت که افسردگی شدید گرفته.
من خیلی احساس گناه میکردم میدونستم بخاطر مرگ بچش افسرده شده.........
💕@harimeheshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشِ پُر رو ، پُر رو باش ....
💕@harimeheshgh
✨••••
- این جملات رو یهجایی بنویسید بذارید جلوی چشمتون:
•●وابستگی به یک نفر یا یک گروه، تورو شکننده میکنه.
•●با هیچکس، جوری نباش که اگه نباشه ادامه دادن برات سخت باشه. همیشه در ذهنت حفره ای برای نبودنش خالی بذار.
•●تو نه با بودنِ کسی خوشبخت ترینی و نه با نبودنش بدبخت ترین، پس رها کن برن.
•●تو انقدر کامل هستی که بتونی تنهایی از پس خودت بربیای. میدونم. سخته. اما غیر ممکن که نیست. تنهایی رو تمرین کن.
•●تو موظف نیستی توقعات همه رو برآورده کنی. تو تویی. با همین اخلاق. با همین ظاهر. قرار نیست بخاطر مطلوبِ کسی بودن مدام در رول پلی باشی.
•●و در آخر روی خودت سرمایه گذاری کن. چون هیچکس قرار نیست بمونه.
💕@harimeheshgh