eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
23.6هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
279 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال حال خوبی، اینجا برای توعه 🌱🐚 💌https://daigo.ir/s/11848427 💌 تعرفه تبلیغات : https://eitaa.com/joinchat/1467547841C310d874767 .
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی یکم دور زدیم زیبارو رسوندم خونشون، خودمم رفتم خونه. اصلا دلم نمیخواست برم اما مجبور بودم. همینکه درو باز کردم دیدم همه توی حال نشستن. مامانمم نشسته بود داشت فحش میداد. میدونستم داره به من فحش میده. تا منو دید حمله کرد سمتم شروع کرد به کتک زدن. داداشام اومدن جلو مامانمو از من جدا کردن. من هیچ حرفی نمیزدم، میدونستم اگر چیزی بگم اوضاع بدتر میشه. مامانم همش به زیبا فحش میداد دیگه داشتم کم کم عصبی میشدم چون واقعا زیبا تقصیری نداشت. بهم میگفت فکر نکن نمیدونم زیبا بهت یاد میده تو روی من وایسی، هنوز از راه نرسیده میخواد تورو از من بگیره. خاک تو سر تو که افسارتو دادی دست یه دختر بی همه چیز. گفتم بی همه چیز منم که پدرو مادرم یه کادو موقع عقد به زنم ندادن. با عصبانیت گفت برای چی باید به اون دهاتی کادو میدادیم؟ مگه چی داره که باید تحویلش بگیریم؟ گفتم زیبا دهاتیه؟ اونکه باباش اراده کنه صدتا مثل خانواده مارو میخره و میفروشه.. صورتش قرمز شده بود. دوباره حمله کرد سمت من یکم که کتکم زد منو هول داد سمت در گفت از خونه من برو بیرون تو دیگه جات اینجا نیست.. خودمم خسته شده بودم سریع از خونه رفتم بیرون یه ساعتی تو خیابون پرسه زدم، جاییو نداشتم برم، بخاطر اینکه مامانم دوست نداشت با خانواده بابام رفت و آمد نداشتیم، اگرم خونه خانواده مامانم میرفتم میخواستن با نصیحتاشون کلافم کنن. تو فکر جا برای خواب بودم که شاهین زنگ زد. تا گوشیو برداشتم بلند گفت: به به آقا احسان مبارک باشه نباید منو دعوت میکردی؟ گفتم جشن که نگرفتم شاهین، وگرنه حتما دعوتت میکردم. گفت حالا کجایی؟ با خانمت بیرونید؟ گفتم نه خودم تنهام مامانم از خونه بیرونم کرده.. بعد یه خنده از ته دلم کردم، یه خنده تلخ انقدر تلخ بود که مزش کل دهنمو تلخ کرد. با ناراحتی گفت چرا آخه؟ نکنه راضی نبوده به ازدواجت؟ گفتم نه شاهین تو که خودت در جریانی تمام مراسمو با میل خودش اومد. گفت پس چرا بیرونت کرده؟ گفتم فکر میکنه من تحت تاثیر حرفای زیبام، در صورتی که زیبا اصلا به من حرفی راجع به خانوادم نمیزنه. گفت حالا خودتو ناراحت نکن پاشو بیا خونه ما تو خیابون نمون. بدون اینکه تعارف کنم قبول کردم که برم خونشون. قبلا هم بارها خونشون رفته بودم و بخاطر همین خجالت نمیکشیدم. اون شب با شاهین راجع به مشکلاتم مفصل حرف زدم، وقتی حرفام تموم شد شاهین ازم پرسید احسان تو که پول نداری چطور میخوای خونه بگیری و بری سر زندگیت؟ سرمو انداختم پایین: واقعا نمیدونم خانوادم حسابی پشتمو خالی کردن نمیدونم باید چطور خونه اجاره کنم؟ 💕@harimeheshgh
شاهین یکم رفت تو فکر بعد گفت ببین احسان بابای من یه خونه داره که میخواد اجاره بده، اگر دوست داری باهاش صحبت کنم ازت پول پیش نگیره فقط اجاره بگیره؟ از پیشنهادش خیلی خوشحال شدم گفتم با بابات حرف بزن فردا با زیبا بریم خونه رو ببینیم. همون شب راجع به خونه با زیبا حرف زدم قرار شد فردا بریم خونه رو ببینیم. به زیبا سپردم که فعلا به خانواده من چیزی نگه. فردای اون روز یه شاخه گل گرفتمو برگشتم خونه از مامانم معذرت خواهی کردم. شاید اگر جاییو برای موندن داشتم برنمیگشتم ولی تو اون شرایط چاره ای جز برگشتن نداشتم. با مامانم که آشتی کردم بهش گفتم پولایی که برام جمع کرده رو بهم بده، اولش میگفت باید تا روز عروسی دوباره حقوقمو بهش بدم ولی بهش گفتم چون نمیتونم عروسی بگیرم ممکنه زودتر خونه بگیرمو بریم سر زندگی خودمون. مامانم از اینکه نمیتونستیم عروسی بگیریم خوشحال شد. اینو به وضوح توی چهرش میدیدم ولی بهم نگفت که خوشحاله. منو زیبا تو دوران عقدمون خیلی سرمون شلوغ بود. من دانشگاهم تموم شده بود، از صبح میرفتم سرکار و بعد از ظهرا مسافرکشی میکردم. زیبا هم اکثر روزا دانشگاه بود و عصرا دنبال جهاز خریدن میرفت. یک ماه به تاریخی که برای عروسی تعیین کرده بودیم مونده بود، که یه روز بابای زیبا بهم زنگ زدو منو دعوت کرد برم خونشون. وقتی رفتم زیبا خونه نبود. متوجه شدم که باباش میخواد باهام خصوصی حرف بزنه. منو نشوند روبروش گفت ببین احسان جان من همین یه دونه دخترو دارم براش آرزو دارم، شنیدم که قصد دارید عروسی نگیریدو پولشو بذارید خونه بخرید. درسته؟ اصلا فکر نمیکردم بخواد این بحثو پیش بکشه، سرمو انداختم پایینو با خجالت گفتم بله درسته.. گفت ببین پسرم برای خونه خریدن همیشه وقت هست. من پدر زیبام، من میدونم چقدر آرزو داره لباس عروس تن کنه، اگر تصمیمتون برای خرید خونه جديه من دخالت نمیکنم ولی میخوام بهت پیشنهاد بدم که عروسی رو من بگیرم اینجوری هم شما به هدفتون میرسید و هم من و مادر زیبا آرزو به دل نمیمونیم. همچنان سرم پایین بود از خجالت عرق سرد کرده بودم. از طرفی غرورم اصلا اجازه نمیداد که قبول کنم پدر زیبا برام عروسی بگیره. همونطور که سرم پایین بود گفتم نه نیاز نیست شما زحمت بکشید، منو زیبا با هم تصمیم گرفتیم اینکارو انجام بدیم. فقط گفت ببین احسان من آرزو دارم عروسی دخترمو ببینم دختر دارم بیا پیشنهاد منو قبول كن. بازم قبول نکردم، چندبار دیگه هم سعی کرد منو راضی کنه ولی من قبول نکردم. وقتی داشتم میومدم بیرون از خونه با غم گفت احسان امیدوارم دختردار بشی و احساس الان منو درک کنی..... 💕@harimeheshgh
⭕️ این رابطه ها بیمارت میکنن: - رابطه ای که برای دریافت عشق و توجه باید هر کاری بکنی و هر لحظه تلاش کنی - رابطه ای که همیشه تو مقصر شناخته میشی و فقط تو مجبوری و باید عذرخواهی کنی - رابطه ای که راحت نمیتونی از اشتباهاتت بگی یا درددل کنی، چون بعدا توسط حرف های خودت کلی سرزنش و مسخره میشی - رابطه ای که تو و احساساتت فهمیده نمیشید و مجبوری همه چی رو درون خودت بریزی - رابطه ای که براحتی خط قرمزهای تورو زیر پا میذاره و تورو به حساسیت بیش از حد هم متهم میکنه - رابطه ای که برای اینکه ناراحتش نکنی هیچوقت نتونستی درست از خواسته هات و نیاز هات بگی ‌ 💕@harimeheshgh
⭕️ اضطراب اجتماعی چه احساسی میتونه داشته باشه؟ 💕@harimeheshgh
نکاتی که هر دختری قبل از 18 سالگی باید بدونه : ۱. اگر یه آدم خوب پیدا کردی دنبال یه آدم عالی نگرد. ۲. با آدم خسیس مسافرت نرو. ۳. با آدم شکاک ازدواج نکن. ۴. یه مهارت یاد بگیر و مستقل شو ۵. به خودت و دیگران احترام بزار ۶. کسی حق نداره با ذکر «جنبه داشته باش» و به بهونه شوخی بهت توهین کنه. ۷. وقتی ازت تعریف می‌کنن، خودتو نکوب، اعتماد به نفس داشته باش و تشکر کن. ۸. اون محبتی که با التماس بهت می‌رسه، مفت نمیارزه، توجه و محبت رو گدایی نکن. ۹. با افرادی رفت و آمد کن که لیاقتت رو بدونن و کنارشون حالت خوب باشه و ازشون چیزهای خوبی یادبگیری، نه که باعث پسرفت بشن ۱۰. اینو بدون از دست دادن دیگران اشکالی نداره ، تا زمانی که خودت رو از دست ندی! 💕@harimeheshgh
🔻وقتی کسی شمارو رها کرده، یا بهتون خیانت کرده؛ استراتژی شما در تنظیم هیجانات این باشه که خودتون رو ناتوان ترین و شکست خورده ترین فرد بدونین و فقط گریه کنین ، غصه بخورین ، نتیجه اش میشه ابتلا به افسردگی... در حالیکه ، وقتی راهبرد های تنظیم هیجان شما استاندارد باشه و توی همچین موقعیت هایی ، یه چند روز به خودتون استراحت بدین و بعدش شروع کنین به فکر کردن در مورد اینکه کجاهای کار اشتباه کردین یا اون اتفاق چه درس مهمی بهتون داده یا چه تجربهای میتونین کسب کنین ؟ و بعد دوباره شروع کنین به حرکت ، تا شرایط بهتری برای خودتون ایجاد کنین ، دیگه هیجانات منفی فرصت نمیکنن با تسخیر ذهن و روانتون ، شمارو دچار افسردگی کنن‌. یادتون باشه ... اون چیزی که میتونه شرایط زندگی شمارو تعیین کنه ، راهبردهایی هستن که شما برای حل مشکلاتتون بکار میبرین. 💕@harimeheshgh
✅ ۵ توصیه ی مهم که کاش زودتر یاد میگرفتم: 💕@harimeheshgh
🌱رعایت این چند تا چیز میتونه زندگیتو تغییر بده ؛ ۱. شکایت نکن و هر روز برای خوش شانسی هایی که داری (سلامتی خانواده، شغل و ...) شکرگزار باش. ۲. تنهایی خودت رو دوست داشته باش و در آغوش بگیر از فرصت تنهاییت برای از نو ساختن خودت استفاده کن. ۳. افرادی که بهت انرژی مثبت نمیدن و فقط غر میزنن و انرژی منفی میدن از زندگیت حذف کن حتی اگر صمیمی ترین دوستات باشن. ۴. افکارت رو کنترل کن به هرچیزی که فکر کنی، تو ذهنت رشد میکنه و قوی میشه حواست باشه فکر منفی میکنی یا مثبت. ۵. یک مهارت انتخاب کن و همه انرژیت رو برای پرورش اون بزار، هی از این شاخه به اون شاخه نپر. 💕@harimeheshgh
اگه از ضعف کسی خبر داری و تو سرش نمیزنی و به روش نمیاری، تبریک میگم شما انسانی با درک بالا هستی :)🤍 💕@harimeheshgh
🌱•••• داشتم فکر میکردم چندنفر از آدمایی که امسال میشناسیم پنج سال بعد هم کنارمون هستن؟! چندتاشون ده سال بعد هنوز هستن؟! چندتاشون پنجاه سال بعد هنوز کنارمون موندن و نرفتن؟ شاید حداکثر دوتا و در حالتِ نُرمال هیچی...! حتی یک نفر..... پس چرا با تنها کسی که قراره کنارت بمونه وقت نمیگذرونی و هنوز خجالت میکشی که تنها بری سینما، تنها بری کافه، تنها بری خرید؟ چرا بصورت جدی تر برای خودت پوستت، بدنت، وزنت و سلامتیت استایلت آگاهیت زمان صرف نمیکنی؟! چرا اجازه میدی آدما، به خودت، همون کسی که تا ابد کنارت میمونه، توهین کنن، حسِ ناکافی بودن القا کنن، اونجور که لایقشی باهات رفتار نکنن و برات به اندازه کافی وقت صرف نکنن؟! چرا میمونی جایی که قدرتو نمیدونن؟! چرا خودت حواست به حال خوبت نیست؟! دلیل خاصی داره؟! 💕@harimeheshgh
📌چجوری تشخیص بدم شخصی که باهاش وارد رابطه شدم برام مناسبه؟! 💕@harimeheshgh
وقتی اومدم بیرون حالم خیلی بد بود. بابای زیبا حق داشت، همون یه دونه دخترو داشتو براش آرزو داشت. من خودمم همیشه آرزو داشتم عروسی بگیرم ولی واقعا شرايطشو نداشتم. به زیبا زنگ زدم جریانو گفتم، بهم گفت اصلا در جریان نبوده که باباش با من صحبت کرده. ما خونه بابای شاهینو اجاره کردیم. خونه کوچیک و قدیمی بود ولی زیبا تا دید پسندید. میگفت تو چادر زندگی کردن هم با من قشنگه. یک هفته قبل از عروسی زیبا جهازشو برد توی خونه چید، منم رفتم کمکشون. سحر هرچی اصرار کرد که بیاد بهمون کمک کنه مامانم نذاشت، میگفت اگر از الان بیان کمک کنن باید تا آخر عمر کارای زیبارو انجام بدن. وقتی وسایلو چیدیم تازه فهمیدم چقدر خانواده زیبا براش سنگ تموم گذاشتن، از هروسیله دوتا براش خریده بودن، خانوادشون کاملا با خانواده ما فرق داشتن. من از این بابت همیشه بهش حسادت میکردم. تصمیم گرفته بودم یه جشن خیلی کوچیک بگیرم زیبارو ببرم خونه خودم. به مامانم گفتم مامان بهتره همینجوری خشک و خالی زیبارو نیارم خونم، بهتره یه جشن کوچیک بگیرم براش هر چی باشه اونم دختره و آرزو داره. مامانم گفت خب جشن بگیر ما که نگفتیم نگیر، اگر پول داری جشن بگیر. من با خودم حساب کرده بودم که یه جشن کوچیک توی خونه خودمون بگیرم که عصر باشه و نیاز نباشه شام بدیم تا خرجش زیاد نشه، گفتم مامان یه جشن کوچیک میگیریم تو همین خونه شام هم نمیدیم اینجوری خرجش زیاد نمیشه... مامانم با عصبانیت گفت: کی گفته من اجازه میدم تو خونه من جشن بگیری و خونه رو کثیف کنی؟ اگر میخوای جشن بگیری چرا خونه بابای زیبا نمیگیری؟ اونجا که بزرگتره؟ هاج و واج مامانمو نگاه کردم یه لحظه به ذهنم رسید شاید من بچه مامانم نیستم، وگرنه کدوم مادری انقدر برای بچش سخت میگیره؟ اما یادم افتاد اوضاع خواهر و برادرامم مثل منه و فرقی با من ندارن. با صدای سحر به خودم اومدم که گفت مامان بذار احسان اینجا جشن بگیره، بعدش منو حامدو حمید خونه رو مرتب میکنیم. با عصبانیت رفت سمتش گفت: تو ساکت شو. من خونمو نمیدم زیر دست شماها که اون دختره توش عروس بشه. وقتی اینو شنیدم از کوره در رفتم صدامو بردم بالا گفتم مامان نمیدونی چقدر خوشحالم که کمتر از یک هفته دیگه از این خونه میرم، تو تمام سال‌هایی که اینجا بودم تو با هممون مثل برده رفتار کردی... منتظر جوابش نموندم و با سرعت از خونه اومدم بیرون، چون خونه خودمونو چیده بودیم سریع رفتم اونجا و تا روز عروسی برنگشتم. بالاخره روز عروسی از راه رسید، از صبح که بیدار شده بودم با خودم فکر میکردم که چقدر عروسی من با بقیه فرق داره... 💕@harimeheshgh
همه دامادا روز عروسیشون درگیر آرایشگاه و ماشین عروسو اینجور چیزان ولی من روز عروسیم هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. قرار بود ساعت پنج عصر برم دنبال زیبا بیارمش خونه، بدون هیچ تشریفاتی، بدون هیچ جشنی، حتی برای زیبا لباسم نگرفته بودیم. هر چی به ساعت پنج نزدیک میشدیم حال من بدتر میشد، یه بغض گلومو گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. قرار بود اون روز داماد بشم ولی هیچکدوم از افراد خانوادم بهم زنگ نزده بودن که حتى حالمو بپرسن. ساعت چهار بود که بلند شدمو شروع کردم به آماده شدن. همون یه دست کت و شلواری که تو تمام مراسمام پوشیده بودمو تنم کردمو رفتم سمت خونه زیبا. تو راه بودم که شاهین زنگ زد تا گوشیو جواب دادم با خوشحالی گفت به به شاه دوماد کجایی تو؟ ستاره سهیل شدی؟ زنگ زدم بگم تو منو دعوت نکردی برای عروسیت ولی من انقدر نامرد نیستم که تو این شب داداشمو تنها بذارم. آدرس خونه زیبارو بده تا بیام اونجا، میخوام ساقدوشت باشم.. از شنیدن صدای شاهین بغضی که از صبح مثل سنگ توی گلوم گیر کرده بود ترکید. گفتم شاهین کدوم عروسی؟ من كه عروسی نگرفتم؟ گفت میدونم داداش بالاخره همون جشن کوچیکم خوبه مهم اینه که به عشقت رسیدی. گفتم همون جشن کوچیکم نگرفتم دارم میرم زیبارو از جلوی در خونشون سوار کنمو ببرم خونه، حتی خانوادم از صبح بهم زنگم نزدن، خودم تنها دارم میرم.. با عصبانیت گفت: چی احسان؟ تو برای زیبا حتی یه جشن کوچیکم نگرفتی؟ یعنی چی که همینجوری داری میری دنبالش بیاریش؟ داری با من شوخی میکنی؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم حس کردم یکی داره گلومو چنگ میزنه، گوشیو قطع کردم، ماشینو نگه داشتم بی اختیار شروع کردم با صدای بلند گریه کردن. انقدر صدام بلند بود که گوش خودمو اذیت میکرد. دلم میخواست همون لحظه بمیرم. نمیدونم چه گناهی کرده بودم که مامانم اینجوری باهام برخورد میکرد. با خودم گفتم آخه کدوم مادریه که دوست نداشته باشه پسرشو تو لباس دامادی ببینه؟ شاهین پشت سرهم زنگ میزد، وقتی یکم آروم شدم گوشیو جواب دادم. ازم آدرس خونه زیبارو گرفت، منم حرکت کردم به سمت خونه زیبا اینا. وقتی رسیدم دیدم همون فامیلاشون که روز بله برون و عقد اومده بودن اونجان. با خجالت بهشون سلام دادم، زیبا آرایشگاه رفته بود و یه پیراهن سفید تنش بود. فقط دوتا بال کم داشت. با لبخند اومد جلو دستمو گرفت. وقتی دستای ظریفشو گذاشت توی دستام حس کردم چقدر حیفه که زیبا زن من شده. بابای زیبا براش جشن خداحافظی گرفته بود. اومد جلو با تعجب گفت: احسان پسرم، پس خانوادت کجان؟ نمیخوان بیان عروسشونو ببرن؟ 💕@harimeheshgh
✨••• تراپیستم امروز بهم میگفت: «تو برای رفتارای اذیت کننده ی دیگران دنبال مقصر وسط وجودِ خودت میگردی، دنبال این میگردی که ببینی چیکار کردی چی گفتی چه رفتاری نشون دادی که الان اون آدم تغییر کرده یا این رفتار نشون داده و این بخاطر اینه که تو همیشه خودتو مسئول میدونی که مشکلاتتو حل کنی، برای این مشکلت هم مثل بقیه مشکلاتت دنبال مقصر بین رفتارای خودت میگردی چون هیچوقت زورت به آدما نرسیده، همیشه وقتی اعتراض کردی تورو مقصر کردن و تو ترجیح میدی بجای اعتراض کردن باز هم خودتو مقصر بدونی.. اما باید بدونی که رفتار آدما هیچ ارتباطی به این موضوع نداره که تو چیکار کردی، اونا خودشون تصمیم میگیرن چقدر به تو عشق بورزن، چقدر به تو محبت و توجه کنن و چقدر دوسِت داشته باشن...» میگفت: «متاسفانه آدما اینطورین که هرچقدر بیشتر نسبت به رفتاراشون واکنش نشون بدی بصورت ناخودآگاه بیشتر اون رفتار رو تکرار میکنن. چون ذاتِ آدمیزاد دنبال توجه میگرده و حس میکنه حتی این اعتراض مداوم تو نسبت به رفتارش به نوعی به توجه خیلی قوی و زیاده... پس هر چقدر واکنش نشون بدی و بگی چرا تغییر کردی یا چرا این رفتارو از خودت نشون میدی اون آدم بیشتر تشدیدش میکنه...!!» میگفت: «نسبت به اون دسته از رفتارای آدما که دلیلی واسش پیدا نمیکنی یا تغییرای بی دلیل آدما نسبت به خودت، سعی کن "زياد" واکنش نشون ندی، چون اون آدم بیشتر و بیشتر اذیتت میکنه. سعی کن تو هم به همون اندازه ازش فاصله بگیری یا رفتاری از خودت که برای اون آدم دوست داشتنیه رو ازش بگیری تا بفهمه تو مترسک و عروسک دیگران نیستی که بتونن هر موقع اراده کنن ازت فاصله بگیرن یا نسبت به تو تغییر کنن. برای خودت احترام بخر و اجازه نده سردی دیگران تورو نسبت به خودت سرد کنه...» 💕@harimeheshgh
نجات پیدا کردن از افسردگی شبیه همچین چیزیه : 💕@harimeheshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش میشد یه کتاب بنویسم در ستایش مهربانی‌های کوچیک اما ماندگار! شما این کلیپو نگاه. یه آقایی میاد به این عروس دوماد به چتر میده و میره. اون چتر ارزش مادی چندانی نداره، اما این زوج تا عمر دارند این محبتو یادشون نمیره! این آقاهه ماندگار شد. اصلا رمز ماندگاری مهربونی‌های کوچیک مداومه🤍👌🏻 💕@harimeheshgh
❤️‍🔥 5 ترفند خفن روانشناسی که حتما به کارتون میاد : ۱- اگه درخواست مهمی از کسی دارید که میخواید حتما درخواستتون رو قبول کنه، ابتدا درخواست بزرگ و نامعقول ارائه بدید ، بعد که مخالفت کرد همان درخواست اول رو بگید. ۲- اگه خواستید اعتماد کسی رو بدست بیارید جملتون رو با « به قول خودت.. » شروع کنید! ۳- موقع درس خوندن اگه حفظ کردن واستون سخته واسه سوال رمز بذارید اینکار باعث میشه تو حافظه ی بلند مدتتون ثبت بشه ۴. اگر موقع درخواست یا پیشنهاد کسی از جمله ی "البته میتونین قبول نکنین" استفاده کنید، شانس اینکه طرف مقابلتون حرفتون رو قبول کنه دوبرابر میشه ۵. اگه با کسی در حال صحبت هستید و میخواید زودتر حرفاش رو تموم کنه کافیه که به کفشاش نگاه کنید! 💕@harimeheshgh
یکی میگف اونی که برمیگرده عاشقته... من میگم اونی که عاشقه اصلا نمیره که بخواد برگرده... :))))❤️ 🌖 💕@harimeheshgh