eitaa logo
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
23.7هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
446 ویدیو
20 فایل
اگه دنبال رشد کردنی، اینجا برای توعه رفیق🌱🐚 . منتظر حرف‌ها، نظرات و پیشنهاداتتون هستیم: 🫶🏼👇🏻 💌https://daigo.ir/s/5310761401 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺۲۶ کاری که که باعث میشه زندگیمون متحول شه! 💕@harimeheshgh
📌 🔻شخصیت اضطرابی؛ کسی‌ست که میخواد..‌. _ همه چی رو کنترل کنه _همیشه عالی عمل کنه _همیشه خوب به‌نظر برسه _جز اولین‌ها، بهترین‌ها و بخصوص‌ها باشه _دائم تلاش میکنه، معمولی بودنشو نپذیره! _ از خودش زیاد کار میکشه _تجارب لذت‌ بخش رو ساده رد میکنه، دردها رو عمیق پردازش میکنه _رسیدن زودتر از موعد در قرارها ‌ 💕@harimeheshgh
📌 🔻اختلال شخصیت_کمالگرا (perfectionism) اینجوریه که؛ _میخوایی همیشه اول، برتر، و بهترین باشی _از کارهای معمولی لذت نمیبری _موقع تفریح احساس بطالت میکنی _نقصی در کسی ببینی، سریع دلتو میزنه _کارهای همزمان راه میندازی _ به ظرفیت و تواناییت توجه نداری _با یک نقص کوچک در کار، آشفته میشی 💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
لبخندی زورکی زدم و تشکر کردم. از تعریفش خوشم نیومد. نگاهم به طرف در چرخید، مهیار و ماهان تازه وارد
خواستم جو رو عوض کنم، موضوع عموش رو پیش کشیدم و علت نیومدنش رو جویا شدم. اونم گفت که اونا با این جور مهمونیا اخت نیستن. موزیانه نگاهش کردم و گفتم: اخرشم نفهمیدم چرا این عموت اینقدر مرموزه. میگم نکنه قاتلی، جانی، یا... نگاهم به چشمای اتشینش خوردو ساکت شدم. عصبانی گفت: داری زیادی حرف میزنی. ساکت شو.. آب دهنم رو قورت دادم و بادلخوری بلند شدم: بی ادب، این چه طرز حرف زدنه؟ مهسا نزدیکمون میشد. دختری نحیف با چشمای سبزرنگ که معصومیتش رو بیشتر میکرد. یکسال از من کوچیکتر بود. در اغوش کشیدمش و گفتم: خوبی عزیزم؟ خیلی وقته ندیدمت. درحالی که لبخند به لب داشت گفت: ممنون. راستی تبریک میگم. ان شاالله پزشک موفقی میشی. درحالی که قدم میزدیم در جوابش گفتم: مرسی تو چه خبر؟ اون پسره‌ی پررو که دیگه مزاحمت نشد؟ گونه هاش سرخ شدن و سرش رو پایین انداخت و گفت: اینطوری نگو، گناه داره. خنده کنان گفتم: ای شیطون توهم اره؟ خیلی خوب بابا جوشش میدم. ذوق زده شد و با لبخند پهنی گفت: راست میگی ترمه؟ اخه چطوری؟ _ به تو که از خداته. بیچاره کامران که فکر میکنه عین خیالتم نیست، خوب بهش میگم دوستش داری، اون از تو آتیشش تندتره _ ولی من خجالت میکشم. اگه میشه طور دیگه ای بهش بفهمون ... تک خنده ای کردم و گفتم: تو که ذاتته خجالتی بودن و مدام استرس داشتن.. ولی اینو بسپر به من وایستا یه گوشه و تماشا کن.. ببین داره زاغ سیاه ماروچوب میزنه.. کامران کنار درختی ایستاده بود و به ما نگاه میکرد. وقتی نزدیک شدم صاف ایستاد و دستاشو بالا برد: ببخشید خانم حواسم نبود.. با تهدید انگشتم رو بالا بردم و گفتم: مرگ ، مگه نگفتم دست از سرش بردار؟ حرف حساب حالیت نمیشه چشم چرون؟ میخوای به باباش بگم گوشاتو بکشه؟ چینی به بینیم دادم و ادامه دادم: دختره اصلا چشم نداره تو رو ببینه. بادش خالی شد و با درموندگی گفت: نه توروخدا، غلط کردم.. اخه منه بدبخت این همه راهو واسه اون اومدم اینو بهم نگو ترمه. سرمو تکون دادم و گفتم: بیچاره من که فکر کردم واسه من اومدی. هی روزگار میبینی؟ یکدفعه با جدیت نگاهش کردم که ترسیدو قدمی به عقب برداشت. یک چشمم رو بستم و دستمو به چونه‌ام کشیدم و سرتاپاشو ورانداز کردم و گفتم: نه خوبه مشکلی نیست. نفس راحتی کشید که سریع ادامه دادم: خب چند سال از درست مونده؟ از سواله ناگهانیم جاخورد و به سرفه افتاد. همچنان خونسرد نگاهش میکردم. آروم که شد با اضطراب گفت: دوسال، چطور؟ ممکنه خانوادش راضی نشن؟ پوزخندی زدم و گفتم: بزار خان اولو رد کن بعد برو جلو. هنوز نظر دختر رو نمیدونی رفتی سراغ خانوادش؟ باغیض و تندی ادامه دادم: حناق گرفته، خوب اونم این همه راهو واسه تو اومده. بنگاه عشاق باز کردیم ما اینجا.. اگه میدونستم میخواد اینطوری شه خرج مهمونی رو مینداختم گردنت.... 💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
خواستم جو رو عوض کنم، موضوع عموش رو پیش کشیدم و علت نیومدنش رو جویا شدم. اونم گفت که اونا با این جو
با دهن باز و چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد. ابروهامو توهم کشیدم و گفتم: اه حالم بهم خورد.. دامپزشک یه کم اونطرفتره. ببند فکو... تکونی به خودش داد و باحیرت گفت: راست میگی ترمه؟ _ اره بخدا.. فرانک دخترعمه ام داره دامپزشکی میخونه.. _ ای کیو، مهسارو میگم. یعنی اونم دوستم داره؟ در حالی که ازش دور میشدم گفتم: طبق آخرین اطلاعاتم اوکیه. اگه تا حالا کسی مخشو نزده باشه. اینقدر بی عرضه نباش بجنب تامرغ از قفس نپریده. خانوادتو بفرست. همه چی ردیفه.. خنده ی بلندی کرد و گفت: قربونت برم خواهر گلم. جبران میکنم.. غرغرکنان درحالی که به طرف میزی که لیلا نشسته بود میرفتم گفتم: احمق، میان مهمونی من دنبال جفتاشون، والا. کنار لیلا نشستم و گفتم: اخیش چقدر پاشنه این کفش بلنده.. باچشماش به نقطه ای که ارمین نشسته بود اشاره کرد وگفت: ببینم ترمه گفتی اون پسرخالته؟ چقدر خوش تیپه.. خم شده بودم تا کفشم رو در بیارم تا پاهام استراحت کنن. تو همون حال با دهنی که باز مونده بود به بدبختیم فکر کردم. بعداز چند لحظه که صدایی از من درنیومد، دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت: خوبی ترمه؟ چرا اون زیر موندی؟ به سرعت سرمو بالا اوردم و به چشماش زل زدم و آروم گفتم: بسم الله الرحمن الرحيم.... نکنه توهم مثل داداشت عاشق شدی؟ لب ورچید و سرش رو پایین انداخت. به پیشونیم زدم و گفتم: وای خدایا، صبرم بده. اصلا امشب هیچ کس به فکر من نیست همه دارن دنبال جفتشون میگردن. اخه شیرین عقل، بزار اول تکلیف اون داداش بدبخت تر از خودت معلوم شه. بعد تو وا بده. کلافه بلند شدم و به طرف دیگه‌ای رفتم و همینطور به شانس بدم لعنت میفرستادم. _ خجالتم نمیکشن عاشق میشن واسه من... پام به سنگی گیر کردو نزدیک بود بیفتم که دستی بازومو گرفت: چی میگی با خودت خروس؟ چندبار بهت گفتم یه کفشی انتخاب کن که انقدر پاشنه نداشته باشه.. با غیض به مهیار که بازومو گرفته بود نگاه کردم و گفتم: نکنه توهم عاشق شدی؟ شوکه شده دستشو کشید عقب و بامن و من گفت: چی... چی میگی تو؟ اینو دیگه از کجات در اوردی؟ روی جدول کنار باغچه نشستم و گفتم: هیچی بابا، خلم کردن اینا، این میگه اونو میخوام، اون میگه اون یکی رو میخوام.. خب به من چه اخه؟ مثلا اومدن .... عههه کجامیری ؟ وایسا ببینم.. معصومانه زل زدم به چشماش. سکوت کرده بود. نمیدونم توی چشماش دنبال چی بودم ولی انگار حرفی نااشنا، توی چشماش دیدم که قلبم تیر کشید... 💕@harimeheshgh
📌 ✅ ۱۰ عادت برای اینکه روز خوبیو شروع کنید: ۱- زود بیدار بشید و شب قبلم انقدر خودتونو خسته کنید که بدون فکر‌کردن به هرچیز منفی ای خوابتون ببره. ۲- لبخند بزنید و به چیزای مثبت فکر کنید، تلقین کنید و همینجوری الکی بگید امروز روز قشنگی قراره باشه. ۳- تاکید می کنم که تختتون و اتاقتونو تا جایی که جا داره مرتب کنید. ۴- مسواک و دوش اب گرم فراموش نشه. ۵- آب گرم با لیمو و عسل یا چایی با لیمو و قند بخورید. ۶- نرمش های کششی انجام بدید یا اگه بلدید مدیتیشن کنید. ۷- صبحونه سالم بخورید. سنگین نباشه که بعدش خوابتون بگیره. ۸- قبل اینکه برید سراغ گوشی، یه متن بنویسید یا یک‌ نقاشی بکشید. میتونید ویدیو بگیرید. خلاصه یک چیزی خلق کنید. ۹- پرده هاتونو بکشید کنار، بزارید نور خورشید بیاد تو اتاقتون. ۱۰- اگه انرژی دارید یک موسیقی انگیزشی گوش بدید اگرم مثل من همیشه بی حالید میتونید آهنگای بی کلام، یا آهنگای ملو و اروم گوش بدید. به هیچ عنوان اهنگ دپ یا منفی نباشه. ۱۱- بعدش به کاراتون برسید، اگه ذهن منظمی ندارید میتونید قبلش همراه ده گزینه بالا یه برنامه ریزی کوتاه واسه روزتون داشته باشید و کارایی که قراره انجام بدیدو یادداشت کنید. 💕@harimeheshgh
📌 ●یک امتحان ساده براى ارزیابى خودتون… جاى ساعت دیوارى خونتون را عوض کنین میبینید که تا ماه ها هنوز روى دیوار ناخوداگاه دنبالش میگردین!!! ذهن شما براى قبول و پردازش تغییر یک ساعت ساده و بى احساس نیاز به چند ماه زمان داره پس انتظار نداشته باشید تغییرات بزرگتر را در زمان کوتاه و بدون مشکل قبول کند… هرگز نا امید نشید…✨ 💕@harimeheshgh
📌 "ساده بودن" با "کم هوشی" اصلاً مترادف هم نیستند! _ساده بودن؛ به میزان مراودات اجتماعی و پیوند اجتماعی مرتبطه _باهوشی؛ به میزان پیوند نورون‌ها و مجتمع سلولی مرتبطه 👈هم می‌شود یک نخبه ساده بود 👈هم می‌شود یک معمولی حیله گر بود 💕@harimeheshgh
📌 ‏حمایت واقعی اون دلگرمی سمی‌ای نیست که بهت بگه تو اونقد خفنی که هرگز شکست بزرگی نمی‌خوری. (اتفاقاً استرس این شکست‌نخوردن می‌تونه از پا درت بیاره.) حمایت واقعی اونه که بگه حتی اگه شکست بخوری هم منتظرته و می‌خواد همچنان در تمام مسیرت پیشت باشه و به خودت و تلاشگر بودنت افتخار کنه! 💕@harimeheshgh
•••• شاید اگه بعد از مرگ‌مون بشینن حساب کنن که بیشترین ضرر رو چی توی تمام دنیا بهمون زده، جوابش غرور و ایگوی خودمون باشه. - همه بارهایی که کمک نخواستیم - همه بارهایی که پیام اول رو ندادیم - همه بارهایی که عذرخواهی یا تشکر نکردیم - همه بارهایی که سرش الکی‌الکی یه رابطه رو باختیم 💕@harimeheshgh
همه اش که نباید ترسید! 💕@harimeheshgh
🌱••• اگر از شما بپرسم «از زندگی چه می‌خواهید؟» و شما جواب بدهید «می‌خواهم خوشبخت باشم و خانواده‌ی خوبی داشته باشم و یک شغل عالی»، جواب شما آن‌قدر کلیشه‌ای و پیش‌پاافتاده است که در واقع هیچ معنایی ندارد. همه‌ی آدم‌ها از چیزی که حس خوبی می‌دهد لذت می‌برند. همه یک زندگی مرفه و با فراغِ بال می‌خواهند، اینکه عاشق بشوند و زندگی مشترک معرکه‌ای داشته باشند. خوش‌تیپ و محبوب و پولدار باشند. آن‌قدر مورد احترام و جذاب باشند که وقتی وارد اتاقی می‌شوند آدم‌ها مثل رود نیل شکافته شوند. معلوم است، همه این را می‌خواهند. خواستنش آسان است. اما پرسش مهمتر، پرسشی که کمتر کسی در زندگی به آن توجه می‌کند، این است که : چه رنجی را در زندگی می‌خواهید؟ مایل‌اید در زندگی با چه چیزی دست‌وپنجه نرم کنید؟ زیرا به نظر می‌رسد این عاملی مهم و تعیین‌کننده‌تر است برای اینکه زندگی ما در نهایت چه چیزی از کار درآید. آنچه موفقیت شما را تعیین می‌کند این پرسش نیست که «می‌خواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» بلکه پرسش درست این است که «می خواهید چه رنجی را تحمل کنید؟» راه شادکامی راهی پر از خراب کردن و سرافکندگی و شرمساری است. باید چیزی را انتخاب کنید. نمی‌توانید یک زندگی بدون رنج داشته باشید. نمی‌شود دائماً همه چیز گل و بلبل باشد. پرسشِ لذت، آسان است، و تقریباً پاسخ همه‌ی ما یکسان است. پرسش مهم‌تر، پرسش رنج است. دوست دارید برای رسیدن به آن زندگی رویایی، چه رنجی را تحمل کنید؟ این پرسش‌های سخت هستند که ارزشمندند و شما را به جایی می‌رسانند. ✍🏼مارک منسون 📚هنر ظریف بی‌خیالی 💕@harimeheshgh
•••• با هیچ‌کس نباید بیش از اندازه گذشت یا محبت داشت. همان‌طور که دوستانمان را به علت رد کردن تقاضای قرضی که از ما خواسته‌اند از دست نمی‌دهیم، بلکه به علت اینکه به آنان قرض داده‌ایم از دست میدهیم. هیچ‌کس را به علت رفتار غرورآمیز و بی‌اعتنایی اندک از دست نمی‌دهیم. بلکه به این علت از دست می‌دهیم که رفتاری بیش از اندازه دوستانه و فروتنانه از ما دیده بود. 💕@harimeheshgh
📌 🖇اگه‌ میخوای‌ جذبش‌ کنی: ●سر خود را بالا نگه دارید: •مهمترین اصل در آموزش نحوه باکلاس راه رفتن درست نگاه داشتن سر است. هنگام راه رفتن تمرکز خود را روی ایستادن بلند با چانه موازی با زمین و گوش های شما روی شانه قرار دهید. •تصور کنید که سر شما به آرامی توسط یک تار نامرئی که به سقف متصل شده است بالا کشیده شود. این ممکن است به شما در جلوگیری از افتادن سر در قفسه سینه در حین راه رفتن کمک کند. • چشم و نگاه خود را به جلو نگه دارید. هنگام راه رفتن روی ناحیه ای حدود 10 تا 20 فوت جلوتر از خود تمرکز کنید. 💕@harimeheshgh
📌 🌱اگه بچه دار شدید یه جوری تنظیم کنید تو ۱۸ سالگی اینا رو بلد باشه: +یه زبان خارجی + یه ساز + یه حرفه + یه ورزش + مهارت هوش هیجانی + مهارت ابراز وجود مشتق و انتگرال و زیست و شیمی خیلی به کارش نمیاد. 💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
با دهن باز و چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم میکرد. ابروهامو توهم کشیدم و گفتم: اه حالم بهم خورد.. دام
به خودش اومدو گفت: خیلی خوشحالم که تونستی تو رشته ی مورد علاقه ات قبول شی. امیدوارم همیشه موفق بشی. چشم غره ای رفتم و گفتم: چه عجب؟بالاخره یخت شکست. بعداز یه هفته یادت اومد که بهم تبریک بگی. غافلگیر شدم. سرش رو پایین انداخت و با لحنی که شرمساری توش موج میزد گفت: معذرت میخوام.. بعد سرش رو خاروند و ادامه داد: حالاکه گفتم.. پوزخندی به استدلالش زدم و گفتم: اره. زودم گفتی. ممنون. _ از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش، هرجا که میری هر کاری که میکنی یادت باشه که بزرگ شدی و مسئولیت داری مردم به چشم دیگه ای نگات میکنن. ابرو بالا انداختم و متعجب گفتم: هوم... فیلسوف شدی همسایه. طوری نگاهشو به چشمام دوخت که برای اولین بار ازش خجالت کشیدم و رومو برگردوندم. تحمل نگاه خاصش رو نداشتم، انگار موجی از گرما رو به وجودم سرازیر میکرد. به خودم مسلط شدم و گفتم: چیه؟ ادم ندیدی مگه تا حالا؟ شاخ درآوردم؟ با گیجی دستی به سرم کشیدم و شونه بالا انداختم. سرش رو با تاسف تکون داد و گفت: بی‌قیدی. لبم رو بهم فشردم و بلندشدم و محکم به پهلوش کوبیدم. اخی از درد گفت و کمرش رو گرفت. محمد، پسر عمو مرتضی خندید و گفت: چیه مهیار؟ نکنه بازم ناز شصته این ضعیفه رو چشیدی؟ حس خوبی بهش نداشتم، نگاهش که از اول مهمانی دنبالم بود اذیتم میکرد. پسر بدی نبود، ولی نمیدونم چرا انرژی منفی ازش میگرفتم. خندیدم و با طعنه گفتم: ظرفیت داشته باش بچه. _ خوبه خودتم میدونی چقدر بچه ای... _ حالا یه فکری برای کفشای من کن کمردرد گرفتم . _ برو زودتر عوضشون کن تاول میزنه. _ اگه عشاق محترم اجازه بدن حتما اینکارو میکنم. فرانک کنارمون ایستاد و گفت: بیاین بریم، فرزاد میخواد لب ساحل گیتار بزنه. به مهیار که به درخت تکیه داده بود نگاه کردم و گفتم: تو نمیای؟ _ برو، منم میام.. اون کفشاتم درار. با کمک هم آتیشی درست کردیم و دورش جمع شدیم. کفشهام رو در اورده بودم و اجازه دادم پاهام نرمی ماسه ها رو حس کنه....... 💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
به خودش اومدو گفت: خیلی خوشحالم که تونستی تو رشته ی مورد علاقه ات قبول شی. امیدوارم همیشه موفق بشی.
دخترها یک طرف، پسرها هم طرف دیگه و فرزاد هم بینمون نشست و شروع به نواختن کرد. جز صدای ساز فرزاد هیچ صدایی نبود و همه مون رو توی خلسه‌ی رویایی فرو برد. لحظه ای به خودم اومدم و چشم چرخوندم. با صحنه ای که دیدم چندشم شد بیشتر از این اونجا بشینم. مهسا با یه لبخند عاشقانه به کامران نگاه میکرد و لیلا هم با گونه های سرخ شده به آرمین و این وسط چیزی که عجیب توجه‌ام رو جلب کرد، نگاه غریب فرانک بود که به مهیار دوخته شده بود. از این فکرم گر گرفتم و تو ذهنم تکرار کردم که امکان نداره. با عصبانیت بلند شدم و تکه چوبی توی آتیش انداختم و داد زدم : اه حالم بهم خورد بس کنین دیگه.. فرزاد دست از خوندن کشید و همه متعجب به من نگاه میکردن. حس و حالشون پریده بود. انگار از یه خواب قشنگ بیدارشون کرده بودم. فرزاد: یعنی انقدر بد بود؟ به خودم اومدم و گفتم: نه عزیزم معذرت میخوام، این دیوونه ها امشب اعصابمو بهم ریختن... به دخترای دورم اشاره کردم که مهیار بلند شدو گفت: چیکارت کردن جغجغه؟ _ چراشو از خودشون بپرسین، من دیگه دارم میرم. کفش‌هامو به دست گرفتم و بطرف ویلا حرکت کردم. لیلا و مهسا دنبالم دویدن و با التماس میگفتن: ترمه برگرد.. مهسا هراسون گفت: یه وقت به کسی چیزی نگی ترمه.. فرانک و لاله هم رسیده بودن. با خشم نگاهشون کردم و گفتم: شما حرفی برای گفتن ندارین؟ به وضوح رنگشون پرید. فرانک باتته پته گفت: ن...نه، چه حرفی میتونیم داشته باشیم... شونه بالا انداختم و جوری نگاهش کردم که یعنی خودتی. اونم سرش رو چرخوند تا بیشتر از این دستش برام رو نشه. با صدای ماهان برگشتم سمتش: _ ببینم اینا بخاطر من دامنتو گرفتن؟ _ فکر کردی چه تحفه ای هستی اخه؟ نخیر اقا ماهان، از غافله عقب افتادی.. چشم هیچکدومشون دنبال تو نیست. بعد از کمی مکث نگاهی به لاله که خودش رو به طرز ضایعی به بیخیالی زده بود انداختم و گفتم: البته مطمئن نیستم... سریع بطرفم چرخید که ماهان خنده ی بلندی کرد و ازمون دور شد..... 💕@harimeheshgh
••• ‏شنیدین میگن چیزی که نمیکشتت قویترت میکنه؟ من قبول ندارم؛ چیزی که نمیکشتت، خوش‌بینی و بی‌گناهیت رو از بین میبره، باعث میشه سخت به آدم‌ها اعتماد کنی، با خودت درگیر بشی که چرا کافی نیستی، خودت و چیزهایی که میدونستی رو دائم زیر سوال ببری، فکر کنی به کارهایی که میتونستی متفاوت انجام بدی و از خودت بارها و بارها بپرسی آیا ارزش این همه درد کشیدن رو داشت و داره؟ چیزی که نمیکشتت، قسمت‌هایی از وجودت رو میکشه که دیگه هیچوقت به دست نمیاری... قدرت از چیزای خوب میاد؛ از خانواده، از دوستانتون...❤️‍🔥 💕@harimeheshgh
صبر داشته باش عزیزم!🌱🤍 💕@harimeheshgh
🔮 فال عشق ❤️ 📆 تاريخ؛ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۰۴ قبل از قبول کردن یک پیشنهاد باید خوب طرف مقابل را شناخت و در مورد آن تحقیق کرد و همه احتمالات را در نظر گرفت بعد جواب داد. عجله کردن در هر کاری پشیمانی به بار می‌آورد. نباید وقت گرانبهای خود را به مسائل بیهوده و نزاع های بی حاصل با کسی که ارزش تو را نمی داند، هدر دهی. باید به فکر تغییر این اوضاع باشی و با کسی معاشرت کنی که قدر تو را بداند. زندگی تو به تصمیمی بستگی دارد که در آینده نزدیک می‌گیری. پس درباره آن بیشتر تامل کن. قبل از شروع هر کاری باید پایان آن را در نظر گرفت و در صورت اطمینان به آن اقدام کرد. از روابط خود به هیچ عنوان برای کسی تعریف نکنید. شما یک حسود بالفطره را با یک پزشک روانشناس اشتباه گرفته اید! و این به شما ضربه‌های بزرگی خواهد زد. دوباره عشق و دوستی رونق تازه ای می‌گیرد. پس از یک دوره سردی و رکود این رونق و گرمی تازه به خصوص در شرایط یاس و ناامیدی بسیار لذتبخش خواهد بود. چراغ عشق را باید همیشه روشن نگهداشت تا به خوشبختی رسید. اتفاقات عجیبی میافتد که تو را متعجب میسازد. باید مدتی صبر کنی تا مفهوم این جریانات روشن شود. 💕@harimeheshgh
🔮 فال عشق ❤️ 📆 تاريخ؛ پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۰۴ به هر کسی اعتماد نکن. بعضی مواقع صداقت و یکرنگی تو به دیگران این اجازه را می‌دهد که از رفتارت سوءاستفاده کنند. نباید بگذاری هر کسی به حریم خصوصیت وارد شود. جایی برای افسوس خوردن نیست. اشک ریختن برای چیزهایی که از دست داده ای سودی ندارد. سعی کن از فرصت‌های آینده استفاده کنی تا موفق شوی. تو طبعی آتشین داری و زود تحت تاثیر قرار می‌گیری، باید احساسات خود را کنترل کنی و به دور از هر گونه تنش و اضطراب تصمیم بگیری تا موفق شوی. همیشه کارها بر یک روند نخواهند بود، به خصوص که تو در شرایط فعلی بعضی از پشتوانه هایت را از دست داده ای. خود را برای تغییرات عاطفی جدید آماده کن که به زودی از راه می رسد. نگرانی تو برای آینده بی مورد است. اختلاف با دوست یا همسرت طبیعی است. این مسائل رفته رفته بهتر میشود و آن وقت تو میتوانی با خاطری آسوده به کارهای دیگرت برسی. باید همچنان بر اعصابت مسلط باشی. به خاطر برخورد اشتباهت، دچار بحران عاطفی خواهی شد. فعلا برای این موضوع نمی‌توان کاری کرد، باید منتظر بمانی تا ابعاد آن مشخص شود و بعد فکر چاره کنی. 💕@harimeheshgh
خودت رو ببین! :))) 💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
دخترها یک طرف، پسرها هم طرف دیگه و فرزاد هم بینمون نشست و شروع به نواختن کرد. جز صدای ساز فرزاد هیچ
با اشاره ی پدرم کفشهامو پوشیدم و به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. پیشونیم رو بوسید و سوییچی رو دستم داد و گفت: عزیزم این هدیه ی توعه. امیدوارم همیشه موفق باشی. با همه ی حس‌های خوب سرازیر شده توی وجودم پدرمو بوسیدم و تشکر کردم و به سمت جایی که ماشین قرار داشت رفتم. بچه ها هم پشت سرم اومدن. با دیدن ماشین بالا پریدم و داد زدم: وای خدا عاشقشم.. یه ماشین آخرین مدل قرمزرنگ.. چندبار روی کاپوتش رو دست کشیدم.. باخوشحالی به مهیار نگاه کردم و گفتم: خیلی قشنگه مگه نه؟ لبخندی با مهربونی به روم پاشید و به چشمام خیره شدو گفت: مبارکت باشه عروسک. خندیدم و اونم دستش رو جلو آوردو جعبه‌ی کادو شده ای رو مقابلم گرفت: ازت انتظار نداشتم مهیار.. مرسی.. _ بازش کن زبون دراز.. یه خودنویس قشنگ و گرون قیمت بود که متن زیبایی روش حک شده بود: "زندگی میگذرد. خوب یا که بد حواست باشد، دارایی امروزت سلامتی و جوانیت است. زندگی میگذرد تو اما خوب بمان نگذار تغییراتش تغییرت دهند قلبت را فقط به یک نفر هدیه کن. تقدیم به فرشته ی کوچک زندگیم، ترمه. با چشمای نمدار در حالی که سعی میکردم بهش بفهمونم چقدر ممنون این همه لطفش هستم نگاهش کردم. پلک بست و آروم از کنارم گذشت و منو با یه دنیا سوال بی جواب تنها گذاشت. اون شب با کلی رویاهای قشنگ برای آینده ام به خواب رفتم، غافل از بازی که سرنوشت برام در نظر گرفته بود. همه صبح زود ویلا رو ترک کردن. ماهم موندیم تا همراه دو خانمی که برای پذیرایی و نظافت اومده بودن به اونجا سروسامون بدیم. فردای اون روز عمه مریم و خانوادش عزم رفتن کردن. فرزاد کنارم ایستاد و گفت: این سفر بهترین مسافرت عمرم بود.ممنون ترمه. _ خواهش میکنم پسرعمه خوشحالم که بهت خوش گذشته. نگاهی به چشمام کرد که تا عمق جونم لرزید. معنیش برام اشنا بود، خودمو به اون راه زدم و خودم رو سرزنش کردم که توهم زدم. در کمال خوش باوری نمیخواستم به چیزی که تو ذهنم می‌اومد فکر کنم. از فرزاد خداحافظی کردم و بطرف فرانک رفتم. - خیلی از این پسره خوشم اومده. ببینم کسی تو زندگیش هست یا نه؟ دهنم همونطور که برای حرف زدن باز مونده بود خشک شد. فرانک متوجه حضورم که شد سرش رو پایین انداخت. نیشخندی زدم و گفتم: ای شیطون متوجه شدم این چند روز تو نخش بودی.. نگاهی به مهیار که با پدر گرم صحبت بود انداختم و ادامه دادم: نه بابا. اصلا به این میاد دختر تو زندگیش باشه؟ تازه بدبخت داره میره دیار غربت.. لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم: ببینم میخوای میانجی بشم؟... مگه خبر نداری؟ شغل جدیدمه. - یعنی چی؟ باغیض گفتم: پیچ پیچی. بار اخری بود که شما عتیقه هارو دعوت کردم مهمونی، والا بخدا.. مستاصل گفت: ولی ما که خیلی از هم دوریم. حالاهم که داره از کشور میره . من کجا و دخترای اونجا کجا.. ولش کن اصلا فراموشش کن یه چیزی پروندم برای خودم. زدم به بازوش و گفتم: - هوی ناراحت نباش بخت توهم بالاخره باز میشه و از این ترشیدگی درمیای، حالا این نشد یکی دیگه.. - اه.. تو آدم نمیشی... 💕@harimeheshgh
💕 ܟߺܝ‌ܢߺ࡙ܩ ࡃ̈̇ࡄࡐ߳ 💞
با اشاره ی پدرم کفشهامو پوشیدم و به سمتش رفتم و مقابلش ایستادم. پیشونیم رو بوسید و سوییچی رو دستم دا
فرانک با ناراحتی شمال رو ترک کرد. از این حس تازه ی فرانک، متعجب بودم. مگه میشه تو همین چندروز عاشق شدو دل بست. به مهیار که نزدیکم میشد نگاه کردم و باتوجه به چهره ی جذاب و هیکل ورزشیش کمی به فرانک حق دادم. مهیار از جمله پسرایی بود که هر کجا پا میذاشت عده ای رو به خودش جذب میکرد. همونطور که از سرتا پا براندازش میکردم گفتم: هرچی بیشتر نگات میکنم بیشتر پی به این قضیه میبرم که چیز خاصی نداری که بخواد کسی رو اسیر خودش کنه. متعجب شد و گفت: منظورت چیه؟ باز چه خوابی واسم دیدی؟ امیدوارم تحملشو داشته باشم. گفتم: این دختر عمه ی بیچاره که چه عرض کنم بدبخت من با کوله باری از غم اینجارو ترک کرد. امیدوارم یه وقت کار دست خودش نده.. همین یه دخترعمه رو که بیشتر نداریم. اونم تو داری میکشیش.. - چرا؟ چیشده؟ کسی چیزی بهش گفته؟ - حالا کله ی من خالیه یا تو؟ بابا دوساعته دارم بهت میگم که قلبشو اینجا جاگذاشته و رفته. حالا بگو چرا؟ کلافه شدو گفت: خب چرا؟ درست حرف بزن وگرنه میرم... - اوف اخه چطوری تو رو بورسیه کردن؟ بابا طرف عاشقت شده ای کیو بیچاره فرانک فکرکرد لابد خیلی حالیته.. دلم براش میسوزه.. ابروهاشو درهم کشید و با جدیت گفت: باز داری هزیون میگی؟ - نه بخدا، بهش قول دادم پادرمیونی کنم و شمارتو بهش بدم خواستم در جریان باشی. - یعنی تو همین چندروز عاشقم شد؟ - خوب از قبل یه اشنایی باهم داشتین دیگه داره تو عشقت میسوزه. اینقدر که تو لاک خودتی اصلا متوجه ی نگاه های عاشقانه اش نشدی.. طفلک دیوونت شده... - خب حالا تو هم، اینقدر پیاز داغشو زیاد نکن. اصلا معلوم نیست راست میگی یانه؟ دستمو بالا بردم و گفتم: سوگند یاد میکنم عین حقیقته.. - دیگه حرفشو نزن.. عصبی شدم و گفتم: حرف اینو نزنم حرف اونو نزنم پس درمورد چی باتو صحبت کنم اخه؟ جوابشو چی بدم؟ میره یه کاری دست خودش میده خونش میفته گردنت. - بگو قصد ازدواج نداره. اصلا بگو یه پسره بداخلاقه که باهیچ کس جور نمیشه.. - خب اینو که خودشم دید، اما باهمین چیزا قبولت داره، میگم بیا تا قبل از اینکه بری برو خواستگاریش بعدم عقدش کن، اخه مگه فرانک چشه؟ - من که نگفتم یه چیزیش هست.. مگه بقالی میخوایم بریم که در جا عقدش کنم؟ - پس چی؟ میخوای تا اخر عمرت عزب بمونی؟ - اره ، اتفاقا فکر خوبیه، تو مشکلی داری؟ با عصبانیت گفتم اصلا حقته. لابد میخوای بری یکی از اون خارجیا رو بگیری... چشم غره ای به من رفت که جرات نکردم حرفمو ادامه بدم. با صدای مادر که از حیاط داد زد و گفت: بیاین کمک ، وگرنه مجبور میشیم امشب هم اینجا بمونیم.. بحثمونو تموم کردیم و به حیاط رفتیم.... 💕@harimeheshgh
📌 ✅ بیا باهم این چالش اعتماد به نفس 9 روزه رو انجام بدیم: 1- امروز اگه پاشدی رفتی بیرون برای روز اول سعی کن حداقل به یک غریبه لبخند بزنی. 2- برای روز دوم‌، اون تمرین یا حرکت ورزشی مورد علاقت رو انجام بده. 3- برای روز سوم، ۵ چیزی که درمورد شخصیتت دوست داری رو لیست کن. 4- برای روز چهارم، با آهنگی که دوسش داری برقص حتی اگه فکر میکنی رقصیدنت افتضاحه! 5- برای روز پنجم، تمرینت اینه که از یه نفر تعریف کنی و کلی بهش اعتماد به نفس بدی. 6- برای روز ششم، لباسی که دوسش داری رو از کمدت بردار و واسه پوشیدنش دو به شک نشو. 7- برای روز هفتم، چهار پنج‌ تا وسیله‌ای که ازشون استفاده نمی‌کنی رو به یک نفر که بهشون نیاز داره تقدیم کن. 8- تو روز هشتم، این جمله رو هی با خودت تکرار کن: «من قوی‌ام و هیچی قوی‌تر از اراده‌ی من نیست.» 9- روز نهم کمی سخته، چون تو کل اون بیست و چهار ساعت نباید هیچ حرف منفی‌ای بزنی یا غیبتی درباره‌ی دیگران بکنی. 💕@harimeheshgh
🔮 فال شانس ✨ متولدین فروردین: _ رنگ شانس : قرمزملایم _ اعداد شانس : 6 ، 9 ، 15 و 343 _ روز اقبال : سه شنبه _ همراهان مناسب : مرداد ، خرداد ، آذر متولدین اردیبهشت: _ رنگ شانس : صورتی وآبی روشن _ اعداد شانس : 5 ، 6 ، 13 ، 188 و 4524 _ روز اقبال : جمعه _ همراهان مناسب : تیر ، شهریور ، دی ، اسفند متولدین خرداد: _ رنگ شانس : نارنجی _ اعداد شانس : 3 ، 5 ، 24 ، 433 ، 2545 _ روز اقبال : چهارشنبه _ همراهان مناسب : مرداد ، فروردین ، مهر ، بهمن 🔻ادامه دارد.... 💕@harimeheshgh