eitaa logo
حرکت در مه
193 دنبال‌کننده
443 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
ناکجاآباد رحیم قمیشی بعضی وقت‌ها دل پرواز می‌کند به ناکجاآباد! نمی‌دانم آنجا کجاست، فقط می‌دانم این دنیا نیست! می‌رود نزد شهدا، می‌رود نزد آرامش یافتگان، نزد آنها که به ما می‌خندند، به دست و پا زدن‌مان در دنیا، به دلهره‌های بی‌خودمان، به آرزوهای دور و درازمان برای استیلا بر دنیا، بر این، بر آن، به ما که فراموش می‌کنیم چقدر زود دیر می‌شود، چه زود وقت خواب‌مان می‌رسد. "امیر علم" از بچه‌های خوب اهواز بود. نوجوان بود که جنگ شد. همان روزهای اول جنگ دوست خیلی صمیمی‌اش منصور معمار زاده که شهید شد، همه می‌گفتند امیر دیگر هوایی شده. دیگر همه‌اش جبهه بود، و بچه‌ها چقدر دوستش داشتند، از بس خنده‌رو و شوخ طبع بود. همه می‌دانستند آخرش شهید می‌شود، می‌دانستند او عاشق است! و شهید هم شد. یک روز امیر در همان جبهه مسابقه‌ای گذاشته بود برای هدف گیری با سنگریزه، لب هور. چقدر هم خودش دقیق به هدف می‌زد و چه پرتاب دستی داشت. یک آن حواسش نبود، نمی‌دانم چه شد که هوس کرد یک مرغابی را هدف بگیرد، همین‌که سنگ را پرت کرد، رفت و رفت و دقیقا خورد به مرغابی نگون‌بخت! مرغابی بلافاصله افتاد توی آب هور، امیر صورتش قرمز شد، با لباس پرید داخل هور و خودش را به مرغابی رساند... می‌خواست نجاتش بدهد، ولی مرغابی دیگر نفس نمی‌کشید، همان وسط آب امیر علم گریه‌اش گرفت. سرِ مرغابی داد می‌زد بلند شود، اما نمی‌شد. قلب پرنده را ماساژ می‌داد، اما دیگر نمی‌زد. اشک می‌ریخت، انگار مادرش مرده باشد. از هور آمد بیرون. نمی‌دانست از چه کسی باید حلالیت بطلبد. از که باید معذرت بخواهد. چه کار باید بکند. داشت دیوانه می‌شد. رفت گاوی که آن حوالی برای خودش می‌چرید را در بغل گرفت و بر پیشانی‌اش بوسه زد. - تو ببخشم... من اشتباه کردم، من نمی‌خواستم مرغابی را بزنم. و یک هفته تمام با هیچکس شوخی نکرد، می‌نشست و به آب هور خیره می‌شد، پرنده‌ها را تماشا می‌کرد، نکند آن مرغابی مادر بوده، نکند عاشق بوده... من هر چه فکر می‌کنم معجزه جبهه چه بود که آن‌همه، همه با هم مهربان بودیم، از محبت کردن خسته نمی‌شدیم، یک دروغ هم برایمان خیلی بود، یک دل شکستن هم برایمان خیلی بود. نگاه به پرواز یک پرنده برایمان آرزو بود... خدا را خیلی راحت صدا می‌کردیم خدا را خیلی راحت در بغل می‌گرفتیم! می‌دانم آن بچه‌ها، مثل نوجوان‌های همین امروز بودند، می‌دانم آنها هم زمینه‌های عشق به دنیا و ظواهرش را داشتند، آنها مثل ما دل‌شان می‌خواست روزی کاره‌ای شوند، روزی مهندسی شوند مهم، استادی شوند نام‌آور، اما چه معجزه‌ای بود که ناگهان مردانی می‌شدند بزرگ، بی‌ریا، صادق، دلدار، پر عشق، بی‌میل به دنیا. نمی‌دانم چه بود! تنها چیزی که مرا قانع می‌کند این بود که آنها مرگ را باور داشتند. می‌دانستند همین فردا ممکن است دیگر نباشند. می‌دانستند شاید یک دقیقه بعد خمپاره‌ای بیاید و بروند به سفری که هیچ از مسیرش نمی‌دانند. و هر چه بدبختی داریم این روزها، آن است که یادمان رفته "ما فرصت‌مان خیلی کم است"! و شاید همین فردا نباشیم. شاید سال‌های دیگر چشم به هم زدنی بگذرند، مثل سال‌های پیش! ما باور نداریم برای مدتی کم آمده‌ایم تا اندکی بهتر زمین را تحویل نسل بعد دهیم. ما تنها نسل مهم نیستیم. و خوش به حال آن‌ها که بلدند بمیرند، قبل از مردن بلدند به حساب‌هایشان برسند قبل از حسابرسی بلدند بگویند به من بگویید اشتباهاتم را... من انسان کاملی نیستم. من نباید تا ابد مدیر باشم. نباید بگذارم مردم آرزوی مرگم را بکشند! مردن قبل از مردن شجاعت می‌خواهد شجاعتی که هر کسی ندارد و شهدا داشتند... همان‌ها که جایشان خالیست این روزها خیلی زیاد و در این لحظه‌های دلگیرمان... شاید بودند باز شوخی‌ای می‌کردند و باز خنده‌مان می‌گرفت از ته دل‌مان و باز فراموش می‌کردیم دلهره‌هایمان را باز خدا را می‌دیدیم که چه نزدیک‌مان است و چه حواسش به ما هست... @ghomeishi3
دو دنیا مادر و پسر کوچک که بادکنک صورتی یا نارنجی رنگی در دست داشتند راه خود را می‌رفتند. مادر جدی بود و تنها دست کودکش را گرفته بود اما کودک بادکنک را در دست گرفته بود و برای خودش می‌خواند: لی لی حوضک ... نمی‌دانم چی چی چیک یک چیزهایی در همین وزن و گاه صدایش را بالا می‌برد و گاه صدایش پایین می‌آمد و می‌رفت برای خودش. و مادر هم برای خودش می‌رفت. مادر فقط دست کودک را گرفته بود و کودک در دنیای خود سیر می‌کرد و مادر هم.
✳️ از تجربه‌های کاری / نگهداری فایل‌ها محمدکاظم کاظمی 🔻 این‌ها فقط بخشی از فایل‌های متوالی یک کتاب است که ذخیره کرده‌ام و نگه داشته‌ام. یعنی هر روز با یک اسم جدید و گاهی در یک روز در چند نوبت با اسم جدید ذخیره شده است. یک وقت فایل اصلی به هر دلیلی از بین می‌رود. روزها و بلکه هفته‌ها کار ما از دست نرود. 🔻 دوست ما پیام می‌دهد و می‌گوید «فایل من پاک شده یا به هم ریخته است و باز نمی‌شود یا خطا می‌دهد. چه کار کنم؟» می‌گویم «فایل پیشیبان از آن داری؟‌» می‌گوید «نه. روی همان یک فایل کار می‌کردم.» 🔻 کارهایمان را مرتب با شماره‌های جدید ذخیره کنیم و فایل‌های قبلی را هم تا زمان پایان کار نگه داریم. البته من خودم که بعد از پایان کار هم نگه می‌دارم. الان فایل‌های قدیمی بعضی کتاب‌ها در سال ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ را هم پاک نکرده‌ام. یعنی مثلاً از یک کتاب که دو سال پیش کار کرده‌ام سی و هفت فایل مختلف به ترتیب موجود است. 🔻 شاید بگویید «یک فایل قدیمی بعد از پایان کار به چه درد می‌خورد؟ همان فایل نهایی را نگه داری کافی است.» ولی گاه شده که همان فایل نهایی به هر دلیلی از بین رفته یا باز نشده است. دیده‌ام که می‌گویم. @asarkazemi
برای کشیدن جاده قبرستان ده خراب شده بود. تک‌وتوکی استخوان بیرون زده بود با سنگ لحدهای روش. السلام علی اهل لااله الا الله.
حرکت در مه
#صحنه_زندگی برای کشیدن جاده قبرستان ده خراب شده بود. تک‌وتوکی استخوان بیرون زده بود با سنگ لحدهای ر
شاید خوب توصیفش نکردم. از جاده که رد می‌شدیم دیواره‌های قبرستان را دیدیم‌. ماشین را نگاه داشتیم و چشم انداختیم توی خاک‌ها. گله‌به‌گله استخوان زده بود بیرون از لای خاک و بالاش یک سنگ. فکر می‌کردم خاک‌ها قبلاً اجزای بدن مرده‌ها بوده و حالا شده خاک. با یک تکه چوب یکی از استخوان‌ها را تکان دادم که بیرون زد... فضا فضای خیامی بود، فقط گیاه و گلی کم داشت: این اهل قبور خاک گشتند و غبار هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار آه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار
متخصص چشم و گوش و حلق و بینی! ✍یاسر عرب ✅جامعه شناس لزوماً کسی نیست که سالها در رشته جامعه شناسی کتاب و نظریه خوانده! نگارنده خود، دو جین از فارغ‌التحصیلان جامعه‌شناسی را می‌شناسد که محله خودشان را هم نمی‌شناسند چه رسد به جامعه! ✅تعریف حقیر به جای اینکه تخصصی‌تر باشد اتفاقا، بی رودربایستی عامیانه که هیچ.. بلکه عوامانه است! ✅به باور من جامعه‌شناس اول یک جورهایی متخصص چشم و گوش و حلق و بینی است! ✅کسی است که از چشم خود استفاده کرده و جزییات خانه، کوچه، لباس، ماشین، فرودگاه، مدرسه، خیابان و... را به خوبی می‌بیند. روی زرد ندار را می‌شناسد و سرخی سیلی با آبرو بر صورت زده شده را، از قرمزی گونه گل انداخته تشخیص می‌دهد. ✅از گوش خود بهره برده و زیر و بم صداهای اطراف را می‌شنود. گرفتگی یا خستگی یا زنگ شوق در صدای اطرافیان را ضبط میکند. جای بیمار بستری شده روی تخت به صدای بلند پرسنل بی مبالات اتاق آی سی یو فکر می‌کند. و به صدای جیر زنگ باز و بسته شدن در اتاق و کلاس حساس است. و فرق بلندای صدای زنانه و مردانه را در تظاهرات و اعتراضات مردمی حس می‌کند. ✅از بینی خود کار کشیده و بوی عطر حرم، عرق کارگر، اسپند هیئت، یاس رازقی، فاضلاب حاشیه نشینان، چوب کلبه جنگلی، نم زیر زمین زاغه نشین، باروت خشم شب، گلاب عروسی و.. را به تفکیک و ترکیب در حافظه ثبت نماید. ✅زبانش چکدرمه ترکمنی، ته‌چین شاهرودی، کلم پلوی شیرازی، باقلوای یزد، نقل ارومیه و تلخی آب قم و.. را چشیده! ✅و پوستش زمختی دسته کلنگ، بافت کاغذ گرافت، ترک روی دستهای بچه‌های بلوچستان، دانه‌های تسبیح شاه مقصود، سرمای گونه‌های بچه‌های ایلام و.. را حس کرده. ✅جامعه‌شناس، ذهنی ترکیبی از دریچه‌های حواس اطراف خود دارد و به شکلی سیال تمام آنچه درک میکند را درون بافتی در هم تنیده توصیف و تحلیل می‌نماید. برای همین زودتر از دیگران رخدادها را حس میکند و هشدار می‌دهد. ✅اینگونه «جامعه شناس» همان «انسان شناس» و همان «زندگی شناس» است. علمی که به جای ذهن با قلب درک شده و به عکس سنت فشل آکادمی، توان «انتقال عاطفی» آن به روان دیگران وجود دارد. ✅این علم درون دفتر نیست که گفته‌اند «علم عشق در دفتر نباشد.» اما درون کتاب ممکن است باشد! کتابی مثل مسافر هزار سوم نوشته حجت‌الاسلام دکتر محمد رضا زائری. ♨️پ.ن: حاج آقا یادت می‌آید چندین سال پیش زمستان فصلی، حدود ساعت هشت شب، درون استدیو لحظاتی تنها بودیم؟ من با قطار عادی به تهران آمده و اتفاق بسیار عجیبی که بین دخترو پسری شاهدش بودم را برایتان تعریف کردم. (البته نه تنها من، بلکه وقتی قطار به آرامی از حاشیه دیوار شهری عبور می‌کرد، صدها مسافر دیگر که در راهرو کنار شیشه قطار ایستاده بودند هم آن صحنه زشت را ناخواسته دیدند.) یادم هست بعد از گوش دادن ماجرا تأمل کرده و گفتید «مشکل اینجاست که آنان که باید با قطار عادی سفر کرده و این واقعیات را به چشم ببینند درون برج عاج خود و بین محافظان نشسته‌اند!» آری... جامعه‌شناس، آخوند، مردم شناس، تسهیل‌گر اجتماعی، مددکار، آتش نشان، و... این مشاغل کار سلطان ابن سلطان نیست که عریضه حال مردم تقدیم‌شان شود... طبیب دوار به طب هستند! یعنی حیات‌ خودشان هم با زندگی درون مردم تعریف می‌شود، نه پشت میز! امیدوارم پشت میز نشین نشوید!😉
‏مسجد صاحب الزمان دهدشت دعوتم کردند برای کودکان و نوجوانان سخنرانی کنم. ده دقیقه فقط یک قصه خواندم و خداحافظ. خیلی اوقات منبرهام فقط داستان می خوانم یکسال اعتکاف دعوتم کردند برای خانم‌ها صحبت کنم مجموعه کتاب های پانچلو را براشون خوندم چقدر اصرار کردند بازهم بیا داستان بخون
حرکت در مه
‏مسجد صاحب الزمان دهدشت دعوتم کردند برای کودکان و نوجوانان سخنرانی کنم. ده دقیقه فقط یک قصه خواندم و
جناب اسماعیل آذری‌نژاد هستند. صاحب کانال قصه، رنگ، توپ. مبلغی که توی روستاها چرخ می‌خورد. چند تا پست دیگر از ایشان:
‏امروز قول دادند خاطرات شون از چوپانی و روستا را بنویسند