همسرم دوست داشت ، اسم پسرمان👶🏻را حسن بگذاریم اسم پدر مرحومش🥀بود . من پدرشوهرم را ندیده بودم ولی از صحبتها و تعریف های🗣️ دیگران از او فهمیدم ، انگار خیلی نترس و شجاع💪🏻 بوده مثلاً همان زمانی که رضاخان به سرباز ها💂🏻♂️ دستور داد چادر زن ها🧕🏻 را به زور از سرشان بکشند ، در زاهدان سرباز بود و برای اینکه ناموس مردم را هتک حرمت نکنند از سربازی فرار🏃🏻♂️ کرد و پیاده آمد مشهد و اسمش را عوض کرد تا مشکلی پیش نیاید🍃
بابت همین کاراش به او میگفتند حسن یاغی ...⚡
کتاب [فراری ها] روایتی است از چند جوان ایرانی ، که برای اعزام به سوریه مجبور میشود خود را افغانستانی جا بزنند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌱ارسال به سراسر نقاط کشور
قیمت کتاب 40/000ت
❌ %20تخفیف 32/000ت😍❌
https://eitaa.com/hasebabu
کانال ما در واتساپ :
https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87
ـــــــــــــــــــــــ
دفتر را📒برداشتم و از کپر🛖 بیرون آمدم . صدای دوستم را از کپر🛖 مجاور شنیدم که با حالتی عجیب میگفت :
- احمد بیا ! احمد بیا !!!
خودم را به آنجا رساندم ، منظره ی غریب تری💔 دیدم . داخل یک بانوج که از چوب🪵 های سقف کپر🛖 آویزان بود ، اسکلت💀 یک نوزاد👶🏻 قرار داشت که با وزش ملایم باد ، تکان میخورد ...
گوشتهای تنش را حشرات🪲 و سرگین غلتان هایی که همان اطراف و لای لوخ های کپر🛖بودند خورده بودند و تنها یک اسکلت💀 کوچک سفید رنگ از او باقی گذاشته بودند ...
هنوز تمامی اجزای پیکرش به هم متصل بود حتی انگشتان دستش 🖐🏻که شبیه چوبهای کبریت بود . بغضی گلویم را میفشرد🥺 . نگاه به دوستم کردم . دیدم به شدت گریه😭می کند . آنقدر که شانه هایش می لرزید . خواستیم دفنش🪦 کنیم ولی آتش🔥 دشمن اجازه نداد ...
کتاب [شلاق های بی درد] نام رمانی با موضوع دفاع مقدس از شهید سید هادی هاشمی است
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌱ارسال به سراسر نقاط کشور
قیمت کتاب 25/500ت
❌ %20تخفیف 20/400ت😍❌
https://eitaa.com/hasebabu
کانال ما در واتساپ :
https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87
ـــــــــــــــــــــــ
✍️دوستانش می گفتند وقتی در خوابگاه صدای اذان بلند می شد📢 برای اینکه به نماز جماعت برسند با سرعت🚶🏻♂️ کفش هایشان را جلوی در نمازخانه از پا می کندند و خود را به صف های نماز می رساندند بعد از نماز از در که بیرون میآمدند میدیدند همه کفشهای جفت شده
🥾🥾 در قفسه های جاکفشی کنار هم چیده شده این اتفاق چند بار تکرار شده و نفهمیده بودند کار چه کسی است🤔
رفیقش تعریف میکرد یک روز تصمیم گرفتیم که شیک بدیم 🧐و ته توی ماجرا رو در بیاریم 🙃سر ظهر دوباره صدای اذان بلند شد باز بچه ها شروع کردند دویدن سمت نمازخانه و دوباره کلی کفش جلوی در تلنبار شد🤦🏻♂️وقتش بود کسی که هر روز میاد و کفشها رو جفت میکنه رخ نشون بده😁 یکم صبر کردیم با احتیاط به این طرف اون طرف نگاه میکردیم یهو دیدم محمود داره میاد🚶🏻♂️ سمت نماز خانه فکر کردم مثل بقیه میخواد کفش رو در بیاره وارد نمازخانه بشه اومد جلوی در اما داخل نشد همانجا خم شد و شروع کرد به جفت کردن کفش ها🥾🥾 رفتیم جلو در زدم روی شونش گفتم پس کارتو بوده🥲 آقا محمود چرا هر روز خودرو اینقدر اذیت می کنی اخوی؟از دیدن ما جاخورد ناراحت بود دستش رو شده😒 اما انگار که کار خاصی انجام نداده سرش را برگرداند به کارش ادامه داد و گفت شما سرباز های امام زمان هستید 🌱می خوام به این بهونه به سربازهای ایشون خدمت کرده باشم........🥺
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ🌱
کتاب مـــــرضیــــہ🌷
خاطرات مادر شهید مدافع حــــرم✨
✍️ موجودی 4جلـــــد
ارسال به سراسر نقاط کشور🚀
قیمت:45000ت🌱
❌❌ %20تخفیف 36000ت😍😍❌❌
ــــــــــ
حاج خانوم خیلی در همی چیزی شده خدایی نکرده؟؟؟😢
گفتم آره دیشب حاجی خواب جواد رو دیده من دلم شور میزنه ...نگران شدم نکنه براش اتفاقی افتاده باشه نکنه بچم طوری شده باشه؟؟😞
گفت غصه نخور جواد هیچ وقت دعای کمیلش ترک نمیشه الان حتما رفته دعا😇 من تماس میگیرم میگم زنگ بزنه با شما صحبت کنه
🌌 شب بود که آمدم خانه میخواستم وضو بگیرم نماز بخوانم🌱 که دیدم تلفن زنگ میخورهگوشی رو برداشتم تا صدای جواد را از پشت خطی شنیدم گریه ام گرفت با بغض گفتم الهی برات بمیرم مادر🥺 خوبی سالمی ؟؟؟؟
😳با تعجب گفت مادر چند ساله من میام جبهه و میرم چطور شد که شما الان انقدر دلواپس شدین؟؟
گفتم دیشب بابا خوابی دیده از وقتی برام تعریف کرد من دلم برات پر میزنه 💔 مادر گفتم نکنه خدایی نکرده اتفاقی برات افتاده؟؟؟ خندید و گفت مادر خیالت راحت کسی من را جلو نمی برد😄 گفتن تو برادر شهیدی و جانباز....
باید فقط توی قسمت تعاون کار کنی🚶🏻♂️ مادر تو هنوز خمس بچه هاتو ندادی....دلواپس نباش❣️
اما من همچنان دلم .......💔
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عزیــــزخانوم🥰
طرحی از زندگی مادر چهار شهید🌱
موجودی ۴جلد🍃
ارسال به سراسر نقاط کشور🚀
هدیه ی این کتاب 22000 تومانه✌🏻
ــــــــــــــ
@hasebabu
شنیدم شب بمب💣خورده توی روستای حسینیه و
خیلی از خانه های گلی🛖را آوار کرده روی سر مردم ... خانم زارعی و چندتای دیگر داخل بودند . کف غسالخانه زن و بچه ها را گذاشته بودند . چشمم خورد به یک پسر بچه👦🏻 هیچ جای بدنش سالم نبود ...
صورتم را برگرداندم. ماتم برد😮 دختر بود 💔هیکلش به ده دوازده ساله می خورد 🥺رگهای گردنش زده بودند بیرون و هنوز ازشون خون 🩸چکه میکرد .
ضجه زدم : یا زهرا ! این هم مثل امام حسین سر نداره💔
تحمل آنجا را نداشتم زدم بیرون🏃🏻♀️ رفتم توی راهرو صدای هق هق گریه ام😭 تا بیرون غسالخانه میرفت . چند دقیقه بعد برگشتم داخل . با گریه کمک کردم تا همه را غسل دادند و کفن کردند . تنها دوای آن همه غم و مصیبت برای ما گریه بود🥺 هنوز هم گاهی با دیدن آن سر بی تن از خواب می پرم 💔
کتاب زیبای [حوض خون] روایت زنان اندیمشکی از رختشویی دفاع مقدس است ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌱ارسال به سراسر نقاط کشور
قیمت کتاب 100/000ت
❌ %20تخفیف 80/000ت😍❌
❗چاپ جدید این کتاب افزایش قیمت داره😯❗
کانال ما در واتساپ
https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87
کانال ما در ایتا
https://eitaa.com/hasebabu
ــــــــــــــــ
برای آخرین بار صورتش را بوسیدم🥺
جای بخیه روی پیشانیاش، من را به سالهای بچگی اش برد👶🏻همان روز که از خدا خواسته بودم ، از این به بعد هر بلایی قرار است سر بچه هایم بیاید ، برای خودم بفرستد ؛ بچههایم آزاری نبینند❤🔥
حالا من بالای سر جنازه⚰️ پسرم نشسته بودم و صدای محزون💔 جواد در گوشم بود که روضه علی اکبر را میخواند ...
بچههایم امانت خدا بودند دست ما🌱 حالا هم امانتش را پس گرفت ...
نوش جان خدا❤🩹
کتاب بسیار زیبای [عزیز خانم] خاطرات کبری حسین زاده حلاج ، مادر چهار شهید دفاع مقدس است ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌱ارسال به سراسر نقاط کشور
قیمت کتاب22/000تومان
❗موجودی فقططط ۳عدد😯❗
https://eitaa.com/hasebabu
کانال ما در واتساپ :
https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87
ـــــــــــــــــــــــ
ناراحت بودم😞برای اینکه نمی دانستم چه بلایی سر بچه ام👦🏻 آمده . میدانستم که شهید شده ؛ ولی نمیدانستم کجاست . بدنش روی زمین داغ است💔 ؟ تکه پاره اش نکرده باشند ! اگر می فهمیدم کمی دلم آرام می گرفت🥺
7 ماه بعد 12 شهید برای شهرمان آوردن که پسر 16 ساله من هم یکی از آنها بود❤🩹 چیزی از او نمانده بود جز استخوان ها و مقداری از لباسش👕 جگرم داشت برای پسری که حالا جز چند تکه استخوان چیزی از آن مانده بود می سوخت و اشک 😭، آتش درونم را خاموش می کرد 💔
اصغر با شهادتش 2 دفعه ما را داغدار کرد ...
یک دفعه وقتی خبر شهادتش را شنیدیم و دفعه دوم وقتی که جنازه اش را با آن وضعیت برای ما آوردند💔
کتاب بسیار زیبای [عزیز خانم] خاطرات کبری حسین زاده حلاج ، مادر چهار شهید دفاع مقدس است ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌱ارسال به سراسر نقاط کشور
قیمت کتاب22/000تومان
❌ %20تخفیف 17/600ت😍❌
https://chat.whatsapp.com/DmxSrc9k17F94EyXmo4r87
کانال ما در ایتا :
https://eitaa.com/hasebabu
ـــــــــــــــــــــــ
#فراری_ها📚
روز آخر که پلاک ها را دادند و می خواستیم سوار اتوبوس🚌 شویم و برویم پای پرواز✈️ دوباره من را خواستند ...
_آقای فلانی ! شما برو ساکت🧳 را بردار باید برگردی !نمیتونی با ما بیایی !
+چرا ؟
_شما ایرانی🇮🇷 هستی !
+ آقا به کی به کی قسم که من افغانستانی🇦🇫 ام !این هم گذرنامه ام📓 !من مدرک دارم ! کی گفته من ایرانی🇮🇷ام؟
مسئول اعزام گفت : ما استعلام میگیریم ! اگر گذرنامه تون📓جعلی باشه و مشخص بشه ایرانی🇮🇷 هستید زندانی داره ها ...
گفتم : باشه !
گفت: آقا برات پرونده میشه ها ...
گفتم : باشه !اصلاً این گذرنامه هم برای شما برید و استعلام بگیرید ... گرفتند و گفتند : اگر مشکلی باشه همون جا از پای پرواز✈️ برات میگردونیم ... گفتم : باشه ! اومدم پای پرواز هیچ خبری نشد ... میدانستم استعلام نمیگیرند😎
به دمشق رسیدیم و من هم شدم جزء نیروهای فاطمیون😍💫
کتاب [فراری ها] فراز هایی از مبارزه برای حضور در جنگ سوریه است ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قیمت کتاب 40/000ت🌱
قیمت با تخفیف 36000 تومان🎁
یک روز داخل رختشویی لباسی 🧥 را باز کردم سوراخ سوراخ بود و خونی 😣دیگر نمی توانستم جلوی گریه مرا بگیرم😭آن همه خون و پیکر شهدا....امان از دل زینب سلام الله علیها💔
بغض نیامدن شوهرم🥺 چشم انتظاری بچههایم😓 دیدن مجروح هایی که روزی چند بار آنها را از هلی کوپتر🚁 کنار رختشویی تخلیه میکردن🤦♀️
🧕🏻به دخترم شهناز که نگاه می کردم بیشتر گریه ام میگرفت😔 رختهایی که جلوی دست خانم ها می گذاشت ممکن بود خونِ باباش رویشان باشد🥺
یکی از خانمها تکه های پوست و گوشت را جمع میکرد لای پارچه میگذاشت می برد بیرون خانم ها پشت سر صلوات میفرستادند من انروز خیلی گریه کردم و با حال خوب به خانه برگشتم🏠
تازه از بیمارستان رسیده بودم خانه روی پله نشستم لباس هایم هنوز خیس بودن🤦♀️ برادرم آمد و گفت کجا بودی؟🙄
گفتم رختشویی😊
گفت...شوهرت مفقوده معلوم نیست برگرده یا نه هنوز سی سالت نشده🤦🏻♂️
باید خودت بچه ها رو بزرگ کنی😠 اگه مریض بشه کی میخواد اونارو بزرگ کنه؟ 🤔
گفتم خون من و بچه هام از بقیه رنگین تر نیست🥺
👦🏻رضااسم نوشته بود بره به جبهه بالاخره با رفتنش موافقت کردن آمد گفت مامان بالاخره فردا میرم جبهه😍
سرش را بوسیدم😘 و گفتم خدا پشت و پناهت رفتم بازار شیرینی خریدم آوردم پیش اتوبوس ها بین رضا و دوستاش تقسیم کردم اقوام سرزنش میکردن😠
میگفتن پدرش که مفقود شده نزار این بچه هم بره اما من راضی بودم بعد از مدتی رضا هم رفت و شیمیایی و مجروح برگشت🥺 اما من همچنان رضارو می گذاشتم و دوباره به رختشویی برمیگشتم