eitaa logo
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
2.9هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
650 ویدیو
4 فایل
سلام دوســتِ کتابخونم♡خوش اومدی به دورهمی مون🥰 بفـــرمائید کتـاب💞اینجا یه عالمه 📚داریم به شرط چاقو😉 ✨با #تخفیفات_ویژه💥 ارسال به تموم نقاط کشورعزیزمون🚀 ✍🏼برا ثبت سفارش من اینجام @hasibaa2 📞09175133690 کپی از مطالب؟! کاملا آزاد🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیایِ کتابِ حَســــیـبــــا°📚
★بسم‌حق... :)🍂★ ★#پارت‌6★ این‌قسمت #پسرک‌فلافل‌فروش _._._._._ در پايان مراسم ديدم همان پسرك فلافل
بسم‌حق... :)🍂 این‌قسمت _._._._._ توی خيابان شهيدعجب‌گل پشت مسجد مغازه‌ی فلافل‌فروشی داشتم. ما اصالتاً ايرانی هستيم اما پدر و مادرم متولد شهركاظمين ميباشند. برای همين نام مقدس جوادين را كه به دو امام شهر كاظمين گفته ميشود، برای مغازه انتخاب كردم. هميشه در زندگی سعی ميكنم با مشتريانم خوب برخورد كنم. با آنها صحبت كرده و حال و احوال ميكنم. سال 1383 بود كه يك بچه‌مدرسه‌ای مرتب به مغازه‌ی من می‌آمد و فلافل ميخورد. اين پسر نامش هادی و عاشق سس فرانسوی بود. نوجوان خنده‌رو و شاد و پرانرژی‌نشان ميداد. من هم هر روز با او مثل ديگران سلام و عليك ميكردم. يك روز به من گفت: آقا پيمان، من ميتونم بيام پيش شما كار كنم و فلافل ساختن را ياد بگيرم. گفتم: مغازه متعلق به شماست، بيا. از فردا هر روز به مغازه می‌آمد. خيلي سريع كار را ياد گرفت و استادكار شد. چون داخل مغازه‌ی من همه جور آدمی رفت و آمد داشتند، من چند بار او را امتحان كردم، دست و دلش خيلی پاك بود.خيالم راحت بود و حتی دخل و پول‌های مغازه را در اختيار او ميگذاشتم. در ميان افراد زيادی كه پيش من كار كردند هادی خيلی متفاوت بود؛ انسان کاری، با ادب، خوش برخورد و از طرفی خيلی شاد و خنده‌رو بود. كسی از همراهی با او خسته نميشد. با اينكه در سنين بلوغ بود، اما نديدم به دختر و ناموس مردم نگاه كند. باطن پاك او براي همه نمايان بود. من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده‌ام. در مواقع بيکاری از قرآن و نهج‌البلاغه با او حرف ميزدم. از مراجع تقليد و علما حرف ميزديم. او هم زمينه‌ی مذهبی خوبی داشت. در اين مسائل با يكديگر هم‌کلام ميشديم. يادم هست به برخی مسائل دينی به خوبی مسلط بود. ايام محرم را در هيئت حاج حسين سازور كار ميكرد. از زبان پیمان عزیز ادامه دارد... ┏━🕊⃟📚━┓ @hasebabu ┗━🌿━
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی :))))
📔 | 📚 عنوان کتاب:در مکتب مصطفی 🔻این کتاب یک اثر علمی است درباره سیره تربیتی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده، به‌عنوان الگویی موفق در تربیت و پرورش نیرو‌های انسانی برای تشکلات مردمی است. ✍ نویسنده:جمال یزدانی ارسال به سراسر نقاط کشور🚀 ★ @hasebabu
در کتاب یادت باشد💖 تمام داستان‌های آشنایی شهید حمید سیاهکالی عزیز با همسرشان تا روزهای بعد از شهادت را از زبان همسرشان می‌خوانید و تنها راوی این کتاب ایشان است که👌 الحق و الانصاف کار بزرگی کردند که باعث تولید این اثر زیبا، دلنشین و سرشار از درس‌های زندگی شدند. در این چند شب که این کتاب زیبا را می‌خواندم، لحظات خاص و شیرینی را تجربه کردم و خیلی درس‌ها از زندگی این شهید بزرگوار و همسرشان گرفتم که از همسر شهید و تمام دست‌اندرکاران تولید کتاب یادت باشد کمال تشکر را دارم و امیدوارم این کتاب به زودی به تمام زبان‌های زنده دنیا چاپ شود تا مردم دنیا کمی از عشق واقعی را بفهمند.  ⓙⓞⓘⓝ↡ 🦋|↬❥ @hasebabu
🔺 تقریظ حاج قاسم سلیمانی بر کتاب نخل سوخته 🍀حسودیم می شود این کتاب را کسی دیگر بخواند و حسین را بیشتر از من دوست داشته باشد. میخواهم او تنها در قلب من باشد، همه سرمایه ام دوستی اوست. حسین عزیز من، عشق حسین فاطمه در قلب من ابدی است، مطمئنم هر عارف وارسته پیر مورد احترامی که این کتاب را بخواند سر به بیابان می گذارد. 💚▪️برادرتان قاسم سلیمانی ...................................... کتابی از سرگذشتِ کسی‌که به او می‌خوردند! این کتاب به بیان زندگی نامه و خاطرات زندگی سردار شهید محمدحسین یوسف اللهی جانشین فرمانده واحد اطلاعات و عملیات لشکر 41 ثارالله می پردازد. این بزرگ کسی است که وصیت می‌کند که در کنار او دفنش کنند، که همین هم به وقوع پیوست! 🌺 @hasebabu 🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کنار زینب نشستم و صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم😘 چشمهای بسته اش را یکی بوسیدم ... سرم را روی سینه اش گذاشتم🥺 قلبش نمیزد💔 روسری هنوز به سرش بود 🧕 چند تار موی که از روسری بیرون زده بود پوشاندم ... دخترم راضی نبود نامحرم موهایش را ببیند👀 روی کشوی سردخانه آرام خوابیده بود😓 سرم را روی سینه اش گذاشتم و آرام گفتم :« بِأیِ ذَنبٍ قُتِلَتْ ...💔»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از تیپش🚶🏻‍♂ خوشم نمی‌آمد😒 دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود😐 شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید👖 با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ👕که می انداخت روی شلوار😑در فصل سرما ❄️با اورکت سپاهی اش تابلو بود .. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می‌انداخت روی شانه‌‌اش🎒شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ ... وقتی راه می رفت کفش هایش👟 را روی زمین می کشید و ابایی نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببند 🙄از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر می دیدمش👀 به دوستانم می‌گفتم :«این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😐😂»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا