eitaa logo
حَــسیبــا | ʜᴀꜱᴇʏʙᴀ
175 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.3هزار ویدیو
27 فایل
• بـه‌قـلـب‌آن‌کـس‌کـه‌بـارکـج‌بـرشـانـه‌اش‌دارد اگـرحُـب‌عـلـی‌بـاشـدبـه‌مـنـزل‌مـی‌رسدبـارش✨️ #اباناعـلـی -¹⁴⁰⁰/⁰³/²² وتوکل‌به‌نام‌اعظمت یاالله..🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
سامرا غم زده از قتل امامی مظلوم باز راس پدری بر سر زانوی پسر🥀 🥀|@dokhtarane_enghelabi
💠باسلام‌و‌درود‌محضر‌مولا‌ صاحب‌الزمان..🖤 وخدمت‌شما‌سروران‌گرامی🍁 شهادت‌مولا‌امام‌حسن‌عسگری روخدمت‌آقا‌‌امام‌زمان‌ تسلیت‌عرض‌میکنیم🥀💔 وهمچنین‌شما شما‌شیعیان‌مولاامیرالمؤمنین..🍃
حَــسیبــا | ʜᴀꜱᴇʏʙᴀ
-آجرک‌اللّه‌صاحب‌الزمان🏴
يا اَبا مُحَمَّد يا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ، اَيُّهَا الزَّكِيُّ الْعَسْكَرِيُّ يَا بْنَ رَسُولِ اللهِ، يا حُجَّةَ اللهِ عَلي خَلْقِهِ، يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا، اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَي اللهِ، وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجيهاً عِنْدَ اللهِ، اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللهِ. 🥀|@dokhtarane_enghelabi
امروز برای‌تسکین‌دل‌مولا‌ امام‌زمان‌صدقه‌بدید🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ‹.💭🍒.› ☆ - - - - - - - - - - - - - - - - ☆ شیرینی ناپلئونی.🚎🌸. مواد لازم : - خمیر ورقه شده.🍶💜. - خامه 400 گرم.🌻🇺🇾. - خاکه قند 3 قاشق .👧🏻🍓. - سفیده تخم مرغ 4 عدد.🏀🌸. - طرز تهیه .🍭🇦🇶.↶ خمیر ورقه شده را به قطر 1 سانتیمتر و به فرم مستطیل باز کنید و در سینی مخصوص فر قرار دهید.🌙🌸. فر را با درجه حرارت 450 درجه فارنهایت به مدت یک ربع گرم کنید و سپس سینی را روی اولین پنجره فر از طرف پائین، به مدت نیم ساعت قرار دهید تا خمیر کاملا برشته و ورقه شود.🍒🏳️‍🌈. سینی را از فر در آورده و بگذارید کاملا سرد شود، بعد 400 گرم خامه را با 5 قاشق سوپخوری خاکه قند بزنید تا فرم بگیرد.🍶💜. 4 عدد سفیده تخم مرغ را آنقدر هم بزنید تا کاملا سفید شده و وقتی ظرف را برمی گردانید نریزد. سپس سفیده را با خامه مخلوط کنید.🏋🏻‍♀️💛. خمیر برشته را که ورقه ورقه شده و به راحتی از هم جدا می شوند، از قطر دو نیم کنید و لای هر ورقه مقداری خامه بمالید و ورقه دیگر را روی آن قرار دهید و با دست کمی روی نان ها را فشار دهید.💛🍭. سپس بصورت مربع مربع نان های خامه ای را ببرید. در آخر کار روی شرینی ها خاکه قند و پودر پسته بپاشید .🍔🌸. ♡ - - - - - - - - - - - - - - - - - - -♡ 🥀|@dokhtarane_enghelabi
-قشنگیات😌💓
آغوش خدا همیشه بازه: ✍ حتما بخونید خیلی قشنگه ✨ سلام من جوانی بودم که سال‌ها با رفتارم دل امام زمانم رو به درد آوردم😔و خیری برای خانواده‌ام نداشتم همش با رفقای ناباب و اینترنت و ... شب تا صبح بیدار و صبح تا بعدازظهر خواب زمانی که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی اومد منم از این باتلاق انحراف و بدبختی بی‌نصیب نماندم و اگر قرار باشد فردای قیامت موبایل بر اعمالم شهادت دهد حتی جهنم راهم نمی‌دهند😞 تا یه روز تو یکی از گروه‌های چت یه آقایی پست‌های مذهبی میذاشت، مطالبش برام جالب بودند🤗 رفتم توی اون و مثل همیشه فضولیم گل کرد و عکس پروفایلشو بزرگ کردم😐 دیدم که غرق در خون، بدون دست و پا، با سری خورد شده از ترکش، افتاده بر خاک، کنار او عکس دوبچه بود که حدس زدم باید بچه‌های او باشند😟 و زیر آن عکس یه جمله‌ای نوشته شده بود: "می‌روم تا جوان ما نرود"✋🏼💔 ناخودآگاه اشکم سرازیر شد😭😭دلم شکست باورم نمی‌شد دارم گریه می‌کنم اونم من، کسی که غرق در گناه و شهواته، منه بی‌حیا و بی‌غیرت، منه چشم چرون هوس باز😔😔 از اون به بعد از اینترنت و بدحجابی و فضای مجازی و گناه و رفقای نابابم شدم😠 دلم به هیچ کاری نمیرفت حتی موبایلم و دست نمی‌گرفتم🙂 تصمیم گرفتم برای اولین بار برم اولین نماز عمرمو خوندم با اینکه غلط خوندم ولی احساس آرامش معنوی خاصی می‌کردم، آرامشی که سال‌ها دنبالش بودم ولی هیچ جا نیافتم حتی در شبکه‌های اجتماعی✋🏼💔 از امام جماعت خواستم کمکم کنه ایشان هم مثل یه پدر مهربان همه چیز به من یاد می‌داد😇 نماز خوندن، قرآن، احکام، زندگی امامان و... کتاب می‌خرید و به من هدیه میداد، منو در فعالیت‌های بسیج و مراسمات شرکت میداد✌️ توی محله معروف شدم و احترام ویژه‌ای کسب کردم توسط یکی از دوستان به حرم حضرت معصومه برای معرفی شدم نزدیکای امام حسین، یکی از خادمین که پیر بود به من گفت: دلم میخواد برم کربلا ولی نمی‌تونم، میشه شما به نیابت از من بری؟ پول و خرج سفر و حق الزحمه شما رو هم میدم، زبونم قفل شده بود! من و کربلا؟ زیارت امام حسین؟💔 اشکم سرازیر شد😭 قبول کردم و باحال عجیبی رفتم🕊 هنوز باورم نشده که اومدم 🕌💔 پس از برگشت تصمیم گرفتم برم که با مخالفت‌های فامیل و دوستان مواجه شدم، اما پدرم با اینکه از دین خیلی دور بود و حتی نماز و روزه نمی‌گرفت قبول کرد✋🏼 حوزه قبول شدم و با کتاب‌های دینی انس گرفتم👌 در کنار درسم گاهی تبلیغ دین و احکام خدارو می‌کردم و حتی سراغ دوستان قدیمی ناباب رفتم که خدا روشکر توانستم رفیقام و با خدا آشتی بدم😍✋🏼 یه روز اومدم خونه دیدم پدر و مادرم دارن گریه میکنن😭منم گریه‌ام گرفت، تابحال ندیده بودم بابام گریه کنه! گفتم بابا چی شده؟ گفت پسرم ازت ممنونم گفتم برای چی؟ گفت: من و مامانت یه خواب مشترک دیدیم😔 تو رو می‌دیدیم با مرکبی از نور می‌بردن بهشت و ما رو می‌بردن و هر چه به تو اصرار می‌کردن که وارد بهشت بشی قبول نمیکردی و میگفتی اول باید پدر و مادرم برن بهشت بعد من✋🏼 👈یه آقای نورانی✨آمد و بهت گفت: آقا سعید! همین جا بهشون نماز یاد بده بعد با هم برین 🌸 و تو همونجا داشتی به ما نماز یاد میدادی😔 پسرم تو خیلی تغییر کردی دیگه نیستی همه دوستت دارن❤️تو الان آبروی مایی ولی ما برات مایه ننگیم میشه خواهش کنم هر چی یاد گرفتی به ما هم یاد بدی منم نماز و قرآن یادشون دادم و بعد از آن خواب، پدر و مادرم نمازخوان و مقید به دین شدند💔😍 چند ماه بعد با دختری پانزده ساله عقد کردم💍 یه روز توی خونشون دیدم که خیلی برام بود گریه‌ام گرفت😔 نتونستم جلوی خودم رو بگیرم صدای گریه‌هام بلند و بلندتر شد😭😭 👈این همون عکسی بود که تو بود👉 خانمم تعجب کرد و گفت: سعیدجان چیزی شده؟ مگه صاحب این عکس و میشناسی؟😊 و من همه ماجرا رو براش تعریف کردم😔✋🏼 خودش و حتی مادرش هم گریه کردند😭😭😭 مادر خانمم گفت: میدونی این عکس کیه؟ گفتم: نه گفت: این 😊 منم مات و مبهوت، دیوانه‌وار فقط گریه می‌کردم مگه میشه؟😳😭😭 آره شهیدی که منو هدایت کرد، آدمم کرد، آخر به عقد💍من درآورد💔😔 چند ماه بعد با چند تا از دوستانم برای اسم نوشتیم تابستون که شد و حوزه‌ها تعطیل شدند ما هم رفتیم خانمم باردار بود و با گریه گفت: وقتی نه حقوق میدن نه پول میدن نه خدماتی، پس چرا میخوای بری؟ همان جمله شهید یادم اومد و گفتم: میرم تا جوانان ایران بماند...✌️🏼🙂 🍃🌷 🥀|@dokhtarane_enghelabi
🧕🏻📿 💕 ــــــــــــــ بهش زنگ زدم و به محض اینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ماشین نشسته باش ی وگرنه من رفتم. منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به 5 دقیقه نرسید که در ماشین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! به صورت آرایش شده اش خیره شدم و لبخند زدم که خیلی ناگهانی بهم نزدیک شد و گونه ام رو بوسید . نگاهم متعجب شد ولی او بی خیال از نگاه متعجب من به چشمام زل زد و گفت:آراد این مدت که نبود ی خیلی بهم سخت گذشت و فهمیدم واقعا بدون تو نمی تونم زندگی کنم... وسط حرفش پریدم و نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با جدیت گفتم:رابطه ی من و تو فقط یه رابطه ی دوستانه است دلم نمی خواد برداشت دیگه ای داشته باش ی من از اولشم گفتم فقط دوستی! دیدم که بغض کرد و چشماش خیس شد ولی من واقعیت رو بهش گفتم و دلم نمی خواست بیخود برای خودش رویا بافی کنه و بیشتر بهم وابسته بشه. ماشین رو روشن کردم و در همان حال گفتم:من از صبح کلی کار داشتم و خسته ام، دوست ندارم امشبم خراب بشه پس لطفا بخند. اما او که به نظر می رسید می خواد برام ناز کنه صورتش رو ازم گرفت و از شیشه کنارش به بیرون چشم دوخت. من هم دیگه حرفی نزدم وبا پلی کردن آهنگ به رانندگیم ادامه دادم با رسیدنمون به رستوران از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم تا او هم پیاده بشه که دستش رو توی دستم گذاشت و کنارم وایستاد. دیگه خبر ی از ناراحتی چند دقیقه قبلش نبود و به روم لبخند می زد خودش می دونست ناز کردن برای من بی فای گده است. پیشخدمت رستوران توی ماش گین نشست تا ماشین رو به پارکینگ رستوران ببره و ما هم دست توی دست هم وارد رستوران شدیم. من کنار سایه خوشحال بودم، چون دختر ساده ای به نظر م ی رسید و من بدون اینکه زیاد بهش توجه کنم او به من محبت می کرد. من قبل او با چند دختر دیگه هم دوست بودم ولی مدت دوستیم باهاشون به یک ماه هم نرسید و کنار گذاشتمشون و سایه اولین کسی بود که مدت دوستیم باهاش به 5 ماه می رسید . بعد خوردن شام کنار سایه و کلی چرخیدن تو ی شهر شلوغ، آخر شب بود که ماش ین رو جلو ی در خونه شون پارک کردم و او بدون هیچ حرفی در ماش ین رو باز کرد و خواست پیاده بشه که سریع دستش رو گرفتم و گفتم:فکر نمی کنی یه چیزی رو فراموش کرد ی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه!.... فکر نکنم! به عقب برگشتم و پاکت حاوی چند جعبه ی کادویی رو از رو ی صندلی عقب برداشتم و گفتم: این سوغاتی شماست! 🥀|@dokhtarane_enghelabi
🧕🏻📿 💕 ــــــــــــــ با ذوق پاکت رو از دستم گرفت و گفت:وای! مرسی آراد اصلا فکر نمی کردم یادت باشه برای منم سوغاتی بخر ی. به ذوق کردنش لبخند زدم که از ماشین پیاده شد و بعد خداحافظی کردن به سمت خونه شون رفت. منتظر نموندم تا وارد خونه بشه وبه سمت خونه حرکت کردم. وقتی که به خونه رسیدم ساعت ۱٢ شب بود وسکوت مطلق خونه رو فرا گرفته بود که به قصد رفتن به اتاقم راهِ پله های مارپیچ گوشه سالن رو در پیش گرفتم. دستگیره ی در اتاق رو گرفتم و خواستم در رو باز کنم ولی با شنیدن صدای خنده ی آوا از تو ی اتاقش دستم رو ی دستگیره بی حرکت موند و ناخودآگاه به سمت اتاقش کشیده شدم. به نظر میرسید که آوا مشغول حرف زدن با گوشیش باشه که کمی مکث کرد و به مخاطبش گفت:من الان روی تختم دراز کشیدم. ............_ _فکر نمی کنی برای عکس فرستادن یه مقدار زود باشه. از حرفایی که می زد فهمیدم کسی که پشت خطه باید مذکر باشه. با عصبانیت به اتاقم رفتم و در رو محکم پشت سرم بستم. با یه حرکت خودم روی روی تخت انداختم. من خودم کسی بودم که همه جور مهمونی رو می رفتم و با دخترای زیادی هم دوست بودم ولی اولین و مهمترین چیزی که از طرف مقابلم می پرسیدم سن و سالش بود و اگه از بیست به بالا بود باهاش دوست می شدم. هیچ وقت به خودم اجازه نمی دادم با احساس دخترا ی کم سن و سال باز ی کنم، ول ی کسی که آوای 16 ساله باهاش دوست شده بود آدمی بود که من از همین اول فهمیدم کسیه که براش مهم نیست طرف مقابلش یه دختر تو ی سن حساس بلوغ باشه و به راحتی با احساسش بازی م ی کنه. من یک مرد بودم و بهتر از آوا هم جنسای خودم رو م ی شناختم. مدت زیادی رو به آوا و کار ی که م ی کرد فکر کردم تا اینکه خوابم برد وصبح با صدای زنگ گوش یم بیدار شدم. به تنم**کش و قوس دادم وگوش ی رو روی گوشم گذاشتم که صدای پرهام توی گوشم پیچید : _آراد نگو که هنوز خوابی! _خواب بودم ولی الان تو بیدارم کردی. _هیچ می دونی الان ساعت چنده؟ _خب که چی؟ _نا سالمتی تو مدیر عاملی خیر سرت بعد گرفت ی تا لنگ ظهر خوابید ی؟! الان تو باید شرکت باشی نه توی رخت خواب. _من تا نیم ساعت دیگه شرکتم خوبه؟ _باشه پس می بینمت. تماس رو قطع کردم و به ساعت گوش یم که9 رو نشون می داد نگاه کردم. چند روز مسافرت باعث عقب افتادن خیلی از کارهام شده بود و من باید زودتر به شرکت می رفتم ولی من عادت به صبح زود رفتن به سر کار نداشتم و هم ین هم باعث م ی شد با بابا که خودش کله ی سحر از خونه بیرون می زد بحثمون بشه. بابا همیشه بهم می گفت مرد باید صبح، شفق از خونه بزنه بیرون و سر شب با دست پر خونه باشه نه مثل تو که تا لنگ ظهر می خوابی و آخر شب به خونه می ای. ولی گوش من به این حرفا بدهکار نبود و کار خودم رو انجام می دادم و به قول بابا شبا رو تا نصفه شب بیرون و صبح هم تا دیر وقت توی رخت خواب بودم. خیلی سریع آماده شدم و بعد اینکه کلی با موهام توی آینه ور رفتم و شیشه ی عطر رو روی خودم خالی کردم، به قصد رفتن به شرکت از خونه بیرون زدم. 🥀|@dokhtarane_enghelabi
🧕🏻📿 💕 ــــــــــــــ قبل اینکه وارد پارکینگ شرکت بشم و توی حیاط کوچیک برج همون دختر چادری روز قبل رو دیدم که خرمان توی نم نم بارون قدم بر می داشت و به سمت در ورودی برج می رفت. دوست داشتم حاضر جوابی دیروزش رو تلافی کنم و به خاطر محجبه بودنش دستش بندازم، برای همین خیلی سریع ماشین رو پارک کردم و وارد لابی برج شدم. من او رو تو ی طبقه دهم د یده بودم و احتمال می دادم باز هم به همون طبقه بره برا ی همین قدمام رو به سمت آسانسور تند کردم تا باهاش توی آسانسور تنها باشم و حسابی حالش رو بگیرم. او که حالا به آسانسور رسیده بود یک لحظه به عقب برگشت و وقت ی متوجه من و شتابم برای رسیدن به آسانسور شد، لبخند بدجنسانه ای زد و به محض وایستادنش تو ی آسانسور،دکمه ی آسانسور رو زد و آسانسور به سمت باالله حرکت کرد. با رسیدنم به آسانسور و دیدن شماره ی 10 نفسی از سر حرص کشیدم و با زدن دکمه ی آسانسور منتظر پایین اومدنش وایستادم. من می خواستم حال او رو بگیرم ولی او حال من رو گرفته و عصبی م کرده بود. نگاهی به ساعت مارک تو ی دستم انداختم و با حرص گفتم :اَه لعنت ی بلاخره حسابت رو میرسم. با ورودم به شرکت ی ک راست به اتاقم رفتم و پشت میز کارم نشستم. مثل همیشه بدون صبحانه بی رون زده بودم و شکمم به قاروقور افتاده بود و برا ی همین گوش ی رو روی گوشم گذاشتم و از مش باقر خواستم طبق معمول برام نسکافه با بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که در زده شد و مش باقر با سینی تو ی دستش توی چارچوب در ظاهر شد که بهم سلام کرد و بعد گذاشتن سینی رو ی میز بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد. با رفتن مش باقر مشغول خوردن نسکافه ام شدم که پرهام خودش رو تو ی اتاق انداخت و گفت:مگه تو قرار نبود بیا ی و حال این دختره رو بگیری؟ لیوان توی دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:تو در زدن بلد نیستی؟ _تو باز هم حس رئیس بودنت گل کرد؟! نزدیک تر اومد و ادامه داد:ببین داداش! دلم می خواد کار ی کنی که خودش دُمش رو بزاره روی کولش و بره. _حالا تو بزار اول ببینمش . در حالی که به سمت در می رفت تا از اتاق خارج بشه گفت:هه! تو سایه ی همچین آدمایی رو با تیر میزنی. من الان به نازی می گم تا بهش بگه بیاد و ببینیش. باقی مانده نسکافه ام رو خوردم و کنجکاوانه منتظر اومدنش نشستم. چند دقیقه ای گذشت تا اینکه تقه ای به در خورد و من بعد گفتن بفرمایید به سمت راستم چرخیدم و خودم رو با کامپیوتر مشغول نشون دادم. وارد اتاق شد و رو بهم سلام کرد و من بدون اینکه بهش نگاه کنم در جوابش نامحسوس سرم رو تکون دادم و موس رو روی میز به حرکت درآوردم. چند ثانیه ا ی گذشت و وقت ی دید من بهش اعتنایی نمی کنم و حرفی نمی زنم با کلافگی گفت: ببخشید با من امری داشتین؟ با تعجب ابروهام رو بالا انداختم! این صدا عجیب برام آشنا بود به همین دلیل خیلی سریع به طرفش چرخیدم و با ابروهای بالا افتاده نگاهش کردم. با دیدن دختر چادریِ روبه روم متعجب شدم وناخواسته لبخند بدجنسانه ای گوشه ی لبم نشست. او هم با تعجب و چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه کرد و ناخواسته از دهنش پری د :شما...؟ _بله من!..... ما کجا هم دیگه رو دیدیم؟ 🥀|@dokhtarane_enghelabi