eitaa logo
هَِْشَِْتًٌٍَِْ ب هَِْشَِْتًٌٍ
66 دنبال‌کننده
176 عکس
207 ویدیو
9 فایل
يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا اِسْتَجِيبُوا لِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ إِذٰا دَعٰاكُمْ لِمٰا يُحْيِيكُمْ وَ اِعْلَمُوا أَنَّ اَللّٰهَ يَحُولُ بَيْنَ اَلْمَرْءِ وَ قَلْبِهِ وَ أَنَّهُ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ . @hashttbeheshtt ادمین @Mshahidei
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶 فهرست با دهها شایعه 👆 شایعه هایی که ذهن بعضی هموطنان مون رو درگیر کرده و پاسخ دقیق و مستند و بدون شعار و تعصب در این کتاب اومده👆 ______________________________ روش تهیه کتاب: 💌 کتاب کاغذی: 65 تومن : به این اکانت پیام بدید: @Ketabsh1 (هزینه ارسالش به کل کشور رایگانه) 🌺 💌 کتاب الکترونیک: 25 تومن : از اپلیکیشن پاتوق کتاب، میتونید بخرید: https://b2n.ir/g71061 💌شماره تماس: 02537740004 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• کانال کتاب شایعات: @ketab_shayeat
صرفا جهت اطلاع! به بالا رفتن سن مادر شدن نسبت به 5 سال پیش و کم شدن سهم سنین پایین در مادری دقت کنید! شاید این فرصت دیگه هیچ وقت برنگرده 😔
هدایت شده از عارفانه
خاطره شیرین فرزند آیت الله حائری شیرازی از شوخی‌های علامه حسن زاده آملی در دیدار با ایشان و قضیه غسل و دفن همسر علامه 🌀دیدار آسمان بر زمین ایرا... با پدر و برادران پرسان پرسان خانه باغ روستایشان را در ایرا پیدا کردیم روستا در بلندای کوهی بود ساعت از ظهر گذشته بود پدر گفت کسی برود ببیند علامه استراحت نکرده باشند مزاحم نباشیم در زدیم اندکی صبر آمدم آقا جان صدای دلنشین ساده آرام خودش بود جَلدی پریدم دم ماشین بابا خودشان آمدند دم در.. پدر سراسیمه پیاده شد در گشوده شد بفرمایید بفرمایید آقاجان خودش بود تک تنها؟! ما را به اندرونی برد دو نفر میهمان داشت مردی و پسرک جوانی داشت برای پسرک خط می‌نوشت از آلمان آمده بودند علامه با پسرک خیلی خیلی گرم برخورد می‌کرد بعد احوالی از پدر پرسید، پدر گفت بچها مشتاق دیدار شما بودند علامه گفتند من بروم برایتان آب بیاورم پدر گفت علی تو برو کمکشان کن تنگ را از دستشان گرفتم آب کردم خواستم یخ بیاورم گفتند نه آقاجان یخ احتیاج نیست بعد گفتند تا میتوانی روی سرت آب یخ بریز اما آب یخ نخور حرارت بیرون باید دفع شود ولی حرارت درون باید حفظ شود! چند بار بحسب آوردن آب تشکر کردند پدر توجه علامه را که بمن دید گفت این علی ته تغاری ماست با خنده گفتند چه خوب همه فضایل و رذائل در آخری ته نشین می‌شود بیا پسرجان پیش من بشین تا نصیحتت کنم میخواهم نکته‌ی اساسی را بتو یاد دهم نکته ای که اگر زودتر آنرا دریافته بودم شاید مسیر زندگیم دگرگون شده بود نکته ای که خیلی پشیمانم از اینکه دیر آن را دریافتم همگی سراپا گوش شده بودیم پدر محبتهای مصفای علامه منقلبش کرده بود ریز ریز اشک می ریخت علامه هم دست من را گرفته بود مدام از آن نکته که دیر دریافته بود میگفت مدام توجه ما را بخود جلب می‌کرد تا در نهایت گفت آن نصحیت وصیت عبید زاکانی به پسرش بود و آن اینکه ((تا میتوانی تا فرصت هست تا توان هست الواتی کن شیطنت کن و... که وقتی پیر شدی میخواهی اما نمی‌شود که نمی‌شود )) همه ساکت بودند متعجب، با خنده علامه همه خندیدیم متوجه شدیم سرکاری چند شوخی هم با برادرها کردند پدر گفت اخوی بزرگ را نصیحت کنید گفتند او هم چون شما نصیحت ناپذیراست آن برادر دیگر گفت خواب آیت الله بهجت را دیدم که با انگشت به سمت شما اشاره می‌کرد خندیدند گفتند میخواسته از سرخودش بازت کند دیدار به مطایبه و فکاهی گذشت ما خداحافظی کردیم آمدیم دم در فرزندان علامه رسیدند بسمت ما آمدند چهره برافروخته لباس سیاه چشمان کاسه خون از گریه حال محزون همه متعجب شدیم پسر بزرگ بسمت پدر آمد حال احوالی کرد وعذرخواهی که نبودیم پذیرایی کنیم و بعد ادامه داد گفت چند روزی‌ست مادرمان برحمت خدا رفته حاج آقا ما از خانه بیرون کرد خودش غسل داد و در حیاط همین خانه دفنشان کرده پدر منقلب شد گفت لا اله الا الله او امروز در اکرام میهمان کم نگذاشت ما را بردند در محل دفن روی قبر با خط زیبا نوشته بود روضه من ریاض الجنت باغچه ای از باغهای بهشت... او امشب به باغچه ایرا پیوست... خدایش مارا از انفاس قدسیش محروم نگرداند... 🌀@Arefane