6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رد صدا را گرفت و رسید به جاکفشی. بعد چند هفته آمده بود خانه. بچه ها قند آب می کردند توی دلشان. بین هیاهوی نوه ها، رد صدا را گرفت و دید از توی جاکفشی می آید. چند تا گربه گیر افتاده بودند. دست انداخت و دوتایشان را سالم در آورد. صدای ناله ی یکی دیگر هنوز می آمد. پای گربه زخم شده بود. حاج قاسم جاکفشی را شکست؛ پای حیوان را نکِشد.
صبح، آفتاب نزده، می زد بیرون که گربه ها و مادرشان سبز شدند جلوی پایش. ایستاد. عجله داشت. زنگ زد به دخترش که بیاید و گربه ی زخمی را ببرد بیمارستان.
گربه این دعوت به اهلی شدن را روی هوا زده بود. حاجی آورده بودش توی خانه و تا وقتی خوب شد، پرستاری اش را می کرد.
#امیر_بی_گزندی_تو
منبع
https://eitaa.com/hata03
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وضعیت خطرناک اینطور است که شما آن فرمانده ای باشی که سر تا پای نقشه امریکایی ها را در منطقه به هم زده باشی، بعد وسط میدان، بیسیم بگیری دستت با نیروهایت حرف بزنی.
بیسیم ها شنود می شوند. ابوباران در خاطراتش نوشت که بچه های اطلاعات می گفتند " همینکه پشت بیسیم یک کلمه از زبان حاج قاسم شنیده می شود سریع ساختمان شناسایی می شود و چهار پهپاد امریکایی همزمان بالای سر همان ساختمان می آیند" . پهپادهای امریکایی، به بهانه زدن داعش، هر کجا که می خواستند را می زدند.
بیخ خِر بابایِ جولانی را گرفته باشی، با دست پرتوان ات پرچم عراق و سوریه را بالا برده باشی، در لبنان به تو بگویند "توان نظامی حزب الله"، حواست به انبار کارخانه های تسلیحات یمن باشد، زیر و بالای غزه را دست پر نگه داشته باشی، در افغانستان، ماندن امریکایی ها را به قیمت جان شان کنی، آن وقت معنای هوش امنیتی آن شخص واحد را درک می کنی. از قول سید حسن می گویم که می گفت دشمن به هر کجا نگاه می کرد، با یک شخص واحد مواجه می شد: قاسم سلیمانی.
برویم وسط بیابان های سوریه. یکی از بچه ها، عکس اش با حاج قاسم را فرستاده توی پیجاش. اصلا همینکه راه میافتی و میروی جلو و رویشان را برای عکس یادگاری زمین نمیزنی و بعد اما دست جاسوس های هوایی را میگذاری در پوست گردو، خودش از حرف زدن بی نیازمان می کند.
حالا مستقیم از مناطق عملیاتی برویم مشهد امام رضا جان. همان موقعی که خادم ها می گویند آخرین زیارت حاج قاسم قبل از شهادتش بوده. همان خادمی که می گوید حاجی مرا کشید کنار و گفت به امام رضا بگو برات شهادت من را بدهد؛ دیر شده!
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
36.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجلس یادواره شهید حسن شاطری، فرمانده اش حاج قاسم حوالی یک ساعت از او گفت. بین حرف هاش، مثل همیشه گریزی به آن هشت سال زد.
این کلمه ها مال آنجاست: اگر روحانیت شیعه بخواهد حاصل بیش از هزار سال جهاد خود را به یکباره و یکجا نشان بدهد، آن نمایشگاه، دوره ی هشت سال دفاع مقدس است.
https://eitaa.com/hata03
29.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصل ماجرای شهادتش را حاجی هر وقت میرفته حرم امام رضا، آنجا می خواسته. نه فقط به خود حضرت رضا، به خادم ها هم می گفته که برای شهادتش پیش امام رضا رو بزنند. بچه شهیدهای مشهدی هم شاهدند. حاج قاسم رسما از آن ها می خواسته این دعای مخصوص اش را.
دختر او، زینب اش هم همین را گفت. گفت بابا شهادتش را از امام رضا گرفت.
تا این جا که حرفی نیست. ولی نعمت، شهادت هم میدهد.
ماجرا از آنجا قشنگ تر می شود که امام رضا تشریفات مخصوص تری برای خاص های درگاهش اجرا می کند.
آنجا که مزد یک عمر عاشقی حاجی را با دستان خواهرش فاطمه ی معصومه، می گذارد توی دست او.
انگار برای دریافت همین پاداش است که سه روز قبل از شهادتش، خودش را می رساند به حضرت معصومه.
همین قشنگ تر است. دستان فاطمه وار دختر پیغمبر و آن شهادتی که از عسل گوارا تر است.
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوهر خواهر حاج قاسم که اسمش حیدر است، یکجا حرفی می زند که دل آدم به حالش می سوزد. توی این خاطره حیدر می گوید با حاجی از یک عملیاتی برگشتیم به کرمان. حاجی بساط کتاب های کارشناسی اش را پهن کرد و بعدش که خسته شد، گفت که من کمی استراحت می کنم، کسی آمد دم در، بگو بعدا بیاید.
حیدر چه بگوید بنده خدا. روی چشم می گذارد و چند لحظه بعد، در می زنند. دم در، خانواده شهید طیاری آمده بودند. فرماندهِ لشکرِ مردِ شهیدشان بوده حاج قاسم. حیدر چه بگوید خوب است؟! دروغ می گوید!
_ ببخشید حاجی نیست!
بر می گردد تو. حاجی چشمانش را باز می کند.
_ کی بود؟
_ خانواده شهید طیاری!
حاج قاسم از جا می پرد.
_ شما نمیدونی خانواده شهید آمده؟ خانواده شهید رو از دم در بر می گردونی؟
حیدر می زند بیرون. تا میدان می دود. اهل شهید را پیدا می کند و یک دروغ دیگر می گوید!
_ عذر خواهی می کنم! حاج آقا از آن در آمدند داخل، تشریف بیاورید!
این برای جوانی حاجی. از این اواخر هم یکی بگویم تا حق مطلب شاید به اندازه ی ارزنی ادا شود.
دختر شهید محمد شیخ شعاعی، غواص دست بسته ی کربلای ۴ می گوید: عمو قاسم این قدر برای ما بچه های شهدا وقت می گذاشت که برای بچه های خودش وقت نمی گذاشت. ما بچه های شهید بعد از رفتن او دوباره یتیم شدیم!
راست می گوید. حاج قاسم توی وصیت نامه اش هم برای آن ها نوشت:
در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد صدای فرزندان شهدا بود که روزانه با آن مأنوس بودم!
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ برادر سلیمانی!
_ چیه؟! دسته گل به آب دادی؟!
_ دسته گل که نه ولی عباس زاده یه پوکه اضافه آورده!
این جمله ها که رد و بدل شد، برادر سلیمانی، جوان بیست و چند ساله ی کرمانی رفت بالای سر عباس زاده و به قول سردار پلارک، با آن جذبه ی خاص خودش داد و بیداد راه انداخت. عباس زاده که بعدا هم شهید شد، یک پوکه کش رفته بود. حسن پلارک، رفیق و همشهری عباس زاده افتاد وسط، وقتی دید برادر سلیمانی ول کن نیست. یکی شنید، یکی گفت. تند شد. صدایش را برد بالای صدای فرمانده اش، برادر سلیمانی.
حالا این دعوای آفتاب زده ی وسط بیابان، برادر دامغانی را کم داشت که بیاید، گلنگدن اسلحه اش را رو به حسن پلارک بکشد، داد بزند: "آقای سلیمانی، کی پرحرفی کرده؟ کی صداشو بلند میکنه؟ کی پررو شده؟"
شما باورتان نشود. دامغانی که واقعا نمی خواست بزند. داشت روی حسن پلارکِ جوان آفتاب سوخته را جلوی برادر سلیمانی هم سن و سالش کم می کرد.
قاسم سلیمانی که اینجور آدمی نیست که رو کم بکند. زد پشت اسلحه ی دامغانی و سر اسلحه را چرخاند به طرف دیگر. همینطور که غضب، قرمزش کرده بود حرف زد با او.
_ بابا! من و حسن رفیقیم! نمیدونی ما شوخی داریم با هم؟ داریم با هم بحث می کنیم تو برو!
این اولین آشنایی سردار حسن پلارک با حاج قاسم سلیمانی، نزدیک های چهل سال پیش است.
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کرمان که خواست برای همیشه بیاید تهران، خانه اش را نفروخت؛ وقف فاطمه ی زهرا کرد. شد بیت الزهرای کرمان. فاطمیه، می آمد آنجا خودش خوشامد می گفت به مهمان های روضه.
نگهبان دم در قصه ی دو تا جوانی را می گفت که بعد از شهادت حاجی آمده بودند بیت الزهرا. قبلا اهلش نبوده اند که بیایند. در اصل یکبار وقتی در پروازشان اتفاقی حاجی را توی هواپیما می بینند، حاجی می کشاندشان سمت خودش. شکارشان می کند. بین ابرها همکلام حاج قاسم می شوند و تا برسند به زمین، تو بگو دم گرم حاجی می نشیند به جانشان؛ نماز خوان هم می شوند.
حالا بعد از شهادتش آمده بودند بیت الزهرا. همه می دانستند فاطمیه که بشود، سراغ حاج قاسم را باید بیت الزهرا بگیرند.
این دو تا جوان هم آمده بودند گوشه ای پیدا کنند برای اشک.
https://eitaa.com/hata03
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کامران سابکی از سردستگان اشرار جنوب، پیغام و واسطه فرستاده بود که می خواهد امان نامه بگیرد از حاج قاسم. که می خواهد سلاح اش را زمین بگذارد. فرمانده قاسم، جنوب را برای کامران ناامن کرده بود. آن قدر که زن ها و بچه های کامران قبل تر آمده بودند پیش حاجی و گلایه ی درماندگی شان را آورده بودند.
تا گفتند، حاجی گفت امانش دهید. خبر که رسیده بود به یکی از فرماندهان میانی عملیات، به نیروها گفته بود کامران را وقتی دارد می آید امان نامه بگیرد، بزنید.
نیروهای حاج قاسم دم نماز صبح همان روز خودشان را رساندند بهش. در را که باز کرد برایش از کمین یکی از سرداران برای کامران گفتند. می گویند حاجی برافروخته شد. قول گرفت ازشان که پای حرفشان بمانند. بعد برای محکم کاری زنگ زد به بچه های اطلاعات آن قسمت. بهشان گفت به کامران برسانند که پیدایش نشود. ممکن است بزنندش.
بماند که کامران بعدها زیر قولش زد؛ سر حرفش نماند، اما خیلی های دیگر از اشرار جنوب، پای عهد امان نامه شان ماندند. حاج قاسم سلاحشان را گرفت، بهشان بیل داد و ۶۲ حلقه چاه.
زمین کشاورزی گرفتند از حاجی و به جای قاچاق، زندگی دار شدند. دیگر نمی شد بهشان شر گفت وقتی دل شان را فرمانده قاسم، آباد کرده بود. وقتی خودشان اسم روستای جدیدشان را گذاشته بودند قاسم آباد.
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خداحافظی مدافعان حرم با "حاج قاسم"
▫️ویدئویی تاثرانگیز از خداحافظی مدافعان حرم با سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
#سردار_دلها
https://eitaa.com/hata03
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"بنده برادر فقیر شما قاسم سلیمانی هستم".
این اولین جمله ای بود که حاج قاسم بعد از سلام اش نوشت.
اصل ماجرا این بود که خودش رفته بود شهر بوکمال و مقر فرماندهی اش را مستقیم گذاشته بود وسط جنگ. بوکمال، آخرین نقطه ای بود که باید در سوریه آزاد می شد. کمر داعش داشت می شکست. مچ امریکایی ها خوابیده بود. بالا و پایین می زدند تا نگذارند این شهر از دست تکفیری ها در بیاید.
حاج قاسم فرماندهی این عملیات را خودش به دست گرفت.
داعشی ها خزیده بودند بین مردم عادی. تو بگو گروگان گیری. جاهایی از شهر مردم در محاصره ی کامل داعشی ها روزها بی آب و نان مانده بودند. همین بود که یکی از فرماندهان می گفت حاجی نگذاشت حتی یک فقره توپ از طرف بچه هایش شلیک شود. نیروهای مقاومت، ریختند توی شهر، یکی یکی خانه ها را با کلاش، همین اسلحه ی عادی گشتند. کمین هم خوردند، شهید هم دادند اما عقب نکشیدند.
جگر داشتند چون شخص فرمانده شان، حاج قاسم آمده بود بین شان. توی یکی از همان خانه های بوکمال نقشه ی شهر را پهن کرده بود روی زمین و مسیر خروج داعشی ها را برای نیروها مرور می کرد.
نامه را هم آنجا برای صاحب خانه ی سُنی ای نوشت که از ترس داعشی ها فرار کرده بود. حلالیت طلبید که چند شبی، برای نجات شهرش آنجا بوده. شماره ی مستقیم خودش در تهران را به نامه اضافه کرد و از او خواست اگر خسارتی به خانه اش زده است، طلب کند.
منبع
https://eitaa.com/hata03
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی دو سال مانده بود به شهادتش، باز به او پیشنهاد دادند بیاید برای ریاست جمهوری نامزد شود. دوباره یکی به زبان آورده بود که تو محبوب مردم هستی، اگر بیایی رای می آوری.
حاجی در جواب، همان جمله ی تکراری را گفته بود: "من نامزد گلوله ها هستم".
منبع
https://eitaa.com/hata03