36.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مجلس یادواره شهید حسن شاطری، فرمانده اش حاج قاسم حوالی یک ساعت از او گفت. بین حرف هاش، مثل همیشه گریزی به آن هشت سال زد.
این کلمه ها مال آنجاست: اگر روحانیت شیعه بخواهد حاصل بیش از هزار سال جهاد خود را به یکباره و یکجا نشان بدهد، آن نمایشگاه، دوره ی هشت سال دفاع مقدس است.
https://eitaa.com/hata03
29.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اصل ماجرای شهادتش را حاجی هر وقت میرفته حرم امام رضا، آنجا می خواسته. نه فقط به خود حضرت رضا، به خادم ها هم می گفته که برای شهادتش پیش امام رضا رو بزنند. بچه شهیدهای مشهدی هم شاهدند. حاج قاسم رسما از آن ها می خواسته این دعای مخصوص اش را.
دختر او، زینب اش هم همین را گفت. گفت بابا شهادتش را از امام رضا گرفت.
تا این جا که حرفی نیست. ولی نعمت، شهادت هم میدهد.
ماجرا از آنجا قشنگ تر می شود که امام رضا تشریفات مخصوص تری برای خاص های درگاهش اجرا می کند.
آنجا که مزد یک عمر عاشقی حاجی را با دستان خواهرش فاطمه ی معصومه، می گذارد توی دست او.
انگار برای دریافت همین پاداش است که سه روز قبل از شهادتش، خودش را می رساند به حضرت معصومه.
همین قشنگ تر است. دستان فاطمه وار دختر پیغمبر و آن شهادتی که از عسل گوارا تر است.
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
2.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوهر خواهر حاج قاسم که اسمش حیدر است، یکجا حرفی می زند که دل آدم به حالش می سوزد. توی این خاطره حیدر می گوید با حاجی از یک عملیاتی برگشتیم به کرمان. حاجی بساط کتاب های کارشناسی اش را پهن کرد و بعدش که خسته شد، گفت که من کمی استراحت می کنم، کسی آمد دم در، بگو بعدا بیاید.
حیدر چه بگوید بنده خدا. روی چشم می گذارد و چند لحظه بعد، در می زنند. دم در، خانواده شهید طیاری آمده بودند. فرماندهِ لشکرِ مردِ شهیدشان بوده حاج قاسم. حیدر چه بگوید خوب است؟! دروغ می گوید!
_ ببخشید حاجی نیست!
بر می گردد تو. حاجی چشمانش را باز می کند.
_ کی بود؟
_ خانواده شهید طیاری!
حاج قاسم از جا می پرد.
_ شما نمیدونی خانواده شهید آمده؟ خانواده شهید رو از دم در بر می گردونی؟
حیدر می زند بیرون. تا میدان می دود. اهل شهید را پیدا می کند و یک دروغ دیگر می گوید!
_ عذر خواهی می کنم! حاج آقا از آن در آمدند داخل، تشریف بیاورید!
این برای جوانی حاجی. از این اواخر هم یکی بگویم تا حق مطلب شاید به اندازه ی ارزنی ادا شود.
دختر شهید محمد شیخ شعاعی، غواص دست بسته ی کربلای ۴ می گوید: عمو قاسم این قدر برای ما بچه های شهدا وقت می گذاشت که برای بچه های خودش وقت نمی گذاشت. ما بچه های شهید بعد از رفتن او دوباره یتیم شدیم!
راست می گوید. حاج قاسم توی وصیت نامه اش هم برای آن ها نوشت:
در این عالم، صوتی که روزانه من میشنیدم و همچون صوت قرآن به من آرامش میداد صدای فرزندان شهدا بود که روزانه با آن مأنوس بودم!
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
4.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_ برادر سلیمانی!
_ چیه؟! دسته گل به آب دادی؟!
_ دسته گل که نه ولی عباس زاده یه پوکه اضافه آورده!
این جمله ها که رد و بدل شد، برادر سلیمانی، جوان بیست و چند ساله ی کرمانی رفت بالای سر عباس زاده و به قول سردار پلارک، با آن جذبه ی خاص خودش داد و بیداد راه انداخت. عباس زاده که بعدا هم شهید شد، یک پوکه کش رفته بود. حسن پلارک، رفیق و همشهری عباس زاده افتاد وسط، وقتی دید برادر سلیمانی ول کن نیست. یکی شنید، یکی گفت. تند شد. صدایش را برد بالای صدای فرمانده اش، برادر سلیمانی.
حالا این دعوای آفتاب زده ی وسط بیابان، برادر دامغانی را کم داشت که بیاید، گلنگدن اسلحه اش را رو به حسن پلارک بکشد، داد بزند: "آقای سلیمانی، کی پرحرفی کرده؟ کی صداشو بلند میکنه؟ کی پررو شده؟"
شما باورتان نشود. دامغانی که واقعا نمی خواست بزند. داشت روی حسن پلارکِ جوان آفتاب سوخته را جلوی برادر سلیمانی هم سن و سالش کم می کرد.
قاسم سلیمانی که اینجور آدمی نیست که رو کم بکند. زد پشت اسلحه ی دامغانی و سر اسلحه را چرخاند به طرف دیگر. همینطور که غضب، قرمزش کرده بود حرف زد با او.
_ بابا! من و حسن رفیقیم! نمیدونی ما شوخی داریم با هم؟ داریم با هم بحث می کنیم تو برو!
این اولین آشنایی سردار حسن پلارک با حاج قاسم سلیمانی، نزدیک های چهل سال پیش است.
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کرمان که خواست برای همیشه بیاید تهران، خانه اش را نفروخت؛ وقف فاطمه ی زهرا کرد. شد بیت الزهرای کرمان. فاطمیه، می آمد آنجا خودش خوشامد می گفت به مهمان های روضه.
نگهبان دم در قصه ی دو تا جوانی را می گفت که بعد از شهادت حاجی آمده بودند بیت الزهرا. قبلا اهلش نبوده اند که بیایند. در اصل یکبار وقتی در پروازشان اتفاقی حاجی را توی هواپیما می بینند، حاجی می کشاندشان سمت خودش. شکارشان می کند. بین ابرها همکلام حاج قاسم می شوند و تا برسند به زمین، تو بگو دم گرم حاجی می نشیند به جانشان؛ نماز خوان هم می شوند.
حالا بعد از شهادتش آمده بودند بیت الزهرا. همه می دانستند فاطمیه که بشود، سراغ حاج قاسم را باید بیت الزهرا بگیرند.
این دو تا جوان هم آمده بودند گوشه ای پیدا کنند برای اشک.
https://eitaa.com/hata03
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کامران سابکی از سردستگان اشرار جنوب، پیغام و واسطه فرستاده بود که می خواهد امان نامه بگیرد از حاج قاسم. که می خواهد سلاح اش را زمین بگذارد. فرمانده قاسم، جنوب را برای کامران ناامن کرده بود. آن قدر که زن ها و بچه های کامران قبل تر آمده بودند پیش حاجی و گلایه ی درماندگی شان را آورده بودند.
تا گفتند، حاجی گفت امانش دهید. خبر که رسیده بود به یکی از فرماندهان میانی عملیات، به نیروها گفته بود کامران را وقتی دارد می آید امان نامه بگیرد، بزنید.
نیروهای حاج قاسم دم نماز صبح همان روز خودشان را رساندند بهش. در را که باز کرد برایش از کمین یکی از سرداران برای کامران گفتند. می گویند حاجی برافروخته شد. قول گرفت ازشان که پای حرفشان بمانند. بعد برای محکم کاری زنگ زد به بچه های اطلاعات آن قسمت. بهشان گفت به کامران برسانند که پیدایش نشود. ممکن است بزنندش.
بماند که کامران بعدها زیر قولش زد؛ سر حرفش نماند، اما خیلی های دیگر از اشرار جنوب، پای عهد امان نامه شان ماندند. حاج قاسم سلاحشان را گرفت، بهشان بیل داد و ۶۲ حلقه چاه.
زمین کشاورزی گرفتند از حاجی و به جای قاچاق، زندگی دار شدند. دیگر نمی شد بهشان شر گفت وقتی دل شان را فرمانده قاسم، آباد کرده بود. وقتی خودشان اسم روستای جدیدشان را گذاشته بودند قاسم آباد.
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03
5.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خداحافظی مدافعان حرم با "حاج قاسم"
▫️ویدئویی تاثرانگیز از خداحافظی مدافعان حرم با سردار دلها حاج قاسم سلیمانی
#سردار_دلها
https://eitaa.com/hata03
5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"بنده برادر فقیر شما قاسم سلیمانی هستم".
این اولین جمله ای بود که حاج قاسم بعد از سلام اش نوشت.
اصل ماجرا این بود که خودش رفته بود شهر بوکمال و مقر فرماندهی اش را مستقیم گذاشته بود وسط جنگ. بوکمال، آخرین نقطه ای بود که باید در سوریه آزاد می شد. کمر داعش داشت می شکست. مچ امریکایی ها خوابیده بود. بالا و پایین می زدند تا نگذارند این شهر از دست تکفیری ها در بیاید.
حاج قاسم فرماندهی این عملیات را خودش به دست گرفت.
داعشی ها خزیده بودند بین مردم عادی. تو بگو گروگان گیری. جاهایی از شهر مردم در محاصره ی کامل داعشی ها روزها بی آب و نان مانده بودند. همین بود که یکی از فرماندهان می گفت حاجی نگذاشت حتی یک فقره توپ از طرف بچه هایش شلیک شود. نیروهای مقاومت، ریختند توی شهر، یکی یکی خانه ها را با کلاش، همین اسلحه ی عادی گشتند. کمین هم خوردند، شهید هم دادند اما عقب نکشیدند.
جگر داشتند چون شخص فرمانده شان، حاج قاسم آمده بود بین شان. توی یکی از همان خانه های بوکمال نقشه ی شهر را پهن کرده بود روی زمین و مسیر خروج داعشی ها را برای نیروها مرور می کرد.
نامه را هم آنجا برای صاحب خانه ی سُنی ای نوشت که از ترس داعشی ها فرار کرده بود. حلالیت طلبید که چند شبی، برای نجات شهرش آنجا بوده. شماره ی مستقیم خودش در تهران را به نامه اضافه کرد و از او خواست اگر خسارتی به خانه اش زده است، طلب کند.
منبع
https://eitaa.com/hata03
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی دو سال مانده بود به شهادتش، باز به او پیشنهاد دادند بیاید برای ریاست جمهوری نامزد شود. دوباره یکی به زبان آورده بود که تو محبوب مردم هستی، اگر بیایی رای می آوری.
حاجی در جواب، همان جمله ی تکراری را گفته بود: "من نامزد گلوله ها هستم".
منبع
https://eitaa.com/hata03
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"دور بایستید". این شرط حاجی با محافظان اش بود. آن اوایل که اصلا زیر بار داشتن محافظ شخصی نمی رفت. اجازه نمیداد کسی بین او و بقیه ی مردم دیوار شود. وقتی شخص رهبری برای او نوشتند که من نگران جان شما هستم، خودش روی چند نفر دست گذاشت که در نقش محافظ شخصی او باشند؛ یکی شان که هنوز عکسش شطرنجی است می گوید محافظت از حاج قاسم خیلی سخت بود؛ گوش به حرف ما نمی داد. محافظاناش خیلی وقت ها اذیت می شدند؛ مخصوصا آنجا که حاجی خودش می زد به خط و با دست به نیروهایش اشاره می کرد از کدام طرف بروند و چه کنند و کجا باشند. سکتهشان می داد به قول سردار رحیمیِ شهید.
برای محافظانش شرط گذاشته بود؛ اگر می خواهید بمانید، نباید شما را ببینم؛ دور بایستید. بین من و مردم نباشید.
بعد ولی این بچه های آخرین تیم، همان ها که با حاجی ابدی شدند را رد کرده بود بروند. هادی و دوستش خودشان برگشتند پیش حاج قاسم، گریه کردند تا قبول کند و بگذارد کنارش بمانند. نمی توانستند جدا شوند. عشق است دیگر؛ راست اگر باشد می کُشد.
منبع
https://eitaa.com/hata03
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داعشی های خفیف شده، سلاح شان را زمین گذاشتند و دستهجمعی از شرق حلب، ریختند توی اتوبوس های سبز رنگ سوری تا اخراج شوند. همزمان بیخ گلوی مردم سوری هم آزاد شد. داعشی ها آب و نان مردم را گرفته بودند برای خودشان و زن بچه هایشان. خبرش بود که لوله های آب رسان شهری را مازوت ریخته اند تا برای بعضی مناطق غیرقابل استفاده بشود. این اواخر یک بیمارستان صحرایی وسط یک روستا را گرفتند زیر بمباران. مردم روستا و بیمارستان همه با هم افتاده بودند زمین.
به روش ترسناک خودشان داشتند آدم کشی می کردند توی شهر.
حالا مردم داشتند قاطی زن و بچه های داعشی و غیر داعشی، پای پیاده میزدند بیرون از حلب. علی خلعتبری سرتیم حفاظت حاجی می گوید نزدیک شیخ نجار از رو به روی این جمعیت درآمدیم. خیلی بودند! همینجا حاج قاسم ماشین را نگه می دارد، نیروهایش را می فرستند بیرون و به جایش مردم بی خانمان را سوار می کند تا بقیه مسیر همراهشان باشد. به خلعتبری هم می گوید بچه هایت را پیاده کن، بشو مسافرکش مردمی که میبینی. سواره های بی پناه نمی دانستند داخل این تویوتا، چه کسی نشسته است!
حالا شما چند کلمه درباره اش بچرخ در فضای خبرها، می بینی نزدیک آزادی حلب، دنیا چه خبرش شد!
از همه بی ناموس تر تیم فیلمسازی بودند که رفته بودند مصر و داشتند صحنه سازی می کردند که بگویند مخالفان داعش مردم را می کشند. راشاتودی خبرش را زد که مصر عوامل تیم جعل کننده را گرفته است.
منبع و اینجا
https://eitaa.com/hata03