اینجا با هم باشیم⚘️
خالوحسین بدیدار حضرت حسین علیه السلام رفت...😭
37.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او هم بشهادت رفت ... خالوحسین😢
May 11
اینجا با هم باشیم⚘️
✨️ ستاره های شهر 🎙 ️روایت ششم 🦋 پروانه های عاشق ❤️ 🟢 پاسداشت شهدای فداکار و جهادگران مدافع سلامت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای پروانه های عاشق
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
این سال ها حرف از ستاره های شهر و مدافعین جبهه سلامت بسیار است ، سپیدپوشانی که مهربان، فداکار، سر سخت و خستگی ناپذیر هستند و به مثابه پروانه ای عاشق به گرد پیکره های بی جان و کم جان میچرخند و حیات را در گوش های پیکره های بی جان زمزمه میکنند.
سروقامتان جبهه سلامت، زنان و مردانی هستند که لباس رزمشان سپید است و در میدان جنگ ایستاده اند تا پای جان همچون سروقامتان مجنون.
آنها برای نجات جان بیمارشان ، خود را سپر می کنند، زخمی می شوند، گاهی هم این زخم ها خوب نمی شود و در آخر آسمانی می شوند، در برابر همه این فداکاری ها و ایثار ، زبان برای قدردانی قاصر است و تنها میتوان سر فرود آورد و سلامتی را از عمق وجود برای این فرشتگان زمینی آرزو کرد
و چه زیبا فرمود رهبر حکیم انقلاب اسلامی :
ای مدافعان سلامت《 کارتان بسیار با ارزش است . هم ارزش جامعهی پزشکی و پرستاری را در جامعه بالا میبرد که برده ،
هم مهمتر از این، ثواب الهی است که خدای متعال قطعاً به شما اجر خواهد داد و ثواب خواهد داد و امیدواریم که انشاءالله این کار برجسته و سنگین خیلی هم طولانی نشود و انشاءالله زودتر کلک این ویروس منحوس گرفته بشود.》
آری مدافعین سلامت همچون پروانه ای عاشق بودند که گرد شمع سوزان بیمارانی که در با کرونا در نبرد زندگی و مرگ قرار داشتند.
آن پروانه های عاشقی که آنقدر ماندند که بالهایشان در این راه عاشقی سوخت و جان شیرین خود را در راه زندگانی هم وطن خود ، تقدیم نمودند...
یادشان تا ابد جاودان خواهد ماند
✍️سیدرضا متولی
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس
38.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با افتخار انتشار میدهیم💐
کاری فاخر از جوانان هنرمند فارس
🥀نماهنگ «قول مادرانه»
روایتی متفاوت از حادثه تروریستی شاهچراغ
تهیه کننده: زندهیاد محمد جعفری
تولید شده در #مدرسه_فیلمسازی_شیم
تهیه شده در #حوزه_هنری_انقلاب_اسلامی_استان_فارس
#مها_فیلم
🔸تقدیم به پیشگاه سراسر نور و امنیت حضرت احمدبنموسی شاهچراغ علیهالسلام
از عزرائیل پرسیدند:
تا بحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمکی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بار خندیدم،
یک بار گریه کردم
و یک بار ترسیدم.
."خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم،اورا درکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم..
"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم، او را در بیابانی گرم و بی درخت وآب یافتم که درحال زایمان بود.. منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم.. دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت و گریه کردم.. "ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم، نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشتر میشد و زمانیکه جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوند فرمود :
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش را گرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم، هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود.
#حکمت_خدا
May 11
❖
گاه گاهی که دلم میگیرد،
به خودم می گویم:
در دیاری که پر از دیوار است،
به کجا باید رفت؟
به که باید پیوست؟
به که باید دل بست؟!
حس تنهای درونم می گوید:
بشکن دیواری که درونت داری!
چه سوالی داری؟
تو خدا را داری ...
و خدا ...
اول و آخر با توست،
و خداوند عشق است ...
👤سهراب سپهرى
💠 @hatef10012 💠
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ...
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ...
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت
گفت: به این دو کاسه نگاه کنید.
اولی از طلا درست شده است و درونش سمّ است و دومی کاسهای گِلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟
شاگردان یکصدا جواب دادند: از کاسه گلی...
استاد گفت: ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید،ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍیتاﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.
آدمی هم همچون این کاسه است ، آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است.
باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را....
💠 @hatef10012 💠
May 11
May 11
اینجا با هم باشیم⚘️
حضرت فاطمه سلام الله علیها با فداکاری و محبت خاصی که نسبت به فرزندانش نشان میداد به دقت، رفت و برگشتهای آنها را زیرنظر داشت. نقل شده است که روزی پیامبر، عازم خانه دخترش فاطمه سلام الله علیها گردید. چون به خانه رسید، دید فاطمه مضطرب و ناراحت، پشت در ایستاده است.
آن حضرت فرمود: چرا اینجا ایستاده ای؟ فاطمه با آهنگی مضطرب، عرض کرد: فرزندانم صبح بیرون رفته اند و تاکنون از آنها هیچ خبری ندارم. پیامبر به دنبال آنها روانه شد چون به نزدیک غار جبل رسید، آنها را دید که در کمال سلامت و آرامش، مشغول بازی اند.
آنها را بر دوش گرفت و به سوی خانه فاطمه سلام الله علیها روانه شد
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
هدایت شده از انجمن راویان فجر فارس
9304656931.mp3
3.87M
🎙بشنوید | بغض رهبر انقلاب هنگام تعریف ماجرای تشرف مکرر جناب جبرئیل به خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها.
این کلیپ صوتی را با 🎧 بشنوید.
🗓 ۱۴۰۰/۱۱/۰۳
🌱 التماس دعا
🔶️
به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
✍در گذشته جوانی زندگی میکرد. روزی از روزها جوان از روی دل تنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفته صدای لطیف او شد زیرا جوان بسیار زیبا آواز میخواند و غم دلش هر کسی را به گریه وا میداشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانه جوان رسید. جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت:
«ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و میخواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود».
پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آن جا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز میخواند همگی برای دست میزدند و به پایش زر و گوهر میریختند. خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلسهای بسیاری دعوت میشد و بزرگان شهر از وی میخواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هرکس که چنین درخواستی را از جوان داشت باید پول فراوانی به جوان میداد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. و چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود میبالید. روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازه کافی با خود پول برداشت و راهی جادهها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آن جا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمیخواند زیرا میترسید صدایش خطشهای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود. صبح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پولهایش نیست زیرا شب گذشته راهزنان بی سروصدا همه پولهای جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در ان نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچههای شهر با ناراحتی گام بر میداشت و با سوزی دلنشین آواز میخواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و میتوانست خروارها علوفه بخرد اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه میکرد:
«به جمالت نناز به تبی بند است
به مالت نناز به شبی بند است
💠 @hatef10012 💠
تــا عـــــشـــــق نـــیــایــد
جــمــعــــہ
حـالـش نـــگـــــران اسـت!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌸 عضویت در اینجا 👇
✾✾ https://eitaa.com/joinchat/379388098C276034e912
در زندگی روزهایی هست
روزهایی پر از باد
روزهایی پر از خشم
روزهایی پر از باران
و پر از درد
روزهایی پر از اشک
اما بعدتر روزهایی فرا خواهد رسید
مالامال از عشق
که به ما شهامتِ قدم گذاشتن
در مابقیِ روزها را میدهد...
💛🎼💠 https://eitaa.com/joinchat/379388098C276034e912 💠
آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
بی وفا، حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل، این زودتر میخواستی، حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام، فردا چرا؟
نازنینا، ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن، با ما چرا؟
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا؟
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین، جواب تلخ سر بالا چرا؟
✍ شهریار
May 11