eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
276 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
سوریھ نرفتہ‌ا؁...؟! باشد قبوݪ اما در کوچه و بازار این سرزمیݩ هم مےشود ؏_حرم شد...💪 آر؁ آن هنگامی که در اوج جوانے چـــ👀ــشم مے بند؁ بر روی صورٺ نآمحࢪم یعنـــــے ؏_حرمے😎 آن هنگام که به خاطر حیایِ چشم متلک م؁ شنوید و به خود افتخاࢪ می‌کنێ که چشمانت را کنترل کردے😇✌️ ؏_حرم؁ آن هنگام که در مجاز؁ هیچ دختری را به خیال خودت خواهࢪ ڹمی دانێ... ؏_حرم؁✨ آن هنگام که با گریه برای پاکدامنی دعا می‌کنے...🍃 ؏_حرم؁😍 یڪ نکتہ👇 |در جوان؁ پاڪ بودݩ شیوھ پیغمبࢪ؁ اسٺ...| ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
ࢪمان جذاب و واقعی📚 عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️ . غرورم له شده بود … همه از این ماجرا خبردار شده بودن … سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم … . بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ … . تا مرز جنون عصبانی بودم … حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت … . . رفتم دانشگاه سراغش … هیچ جا نبود … بالاخره یکی ازش خبر داشت … گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن … . . رفتم خونه … تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم … مرگ یا غرور؟ … زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود … اما غرورم خورد شده بود … . پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن … . . عین همیشه لباس پوشیدم … بلوز و شلوار … بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان …در رو باز کردم … و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم … ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم پاک؛ ✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚 عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️ چهارم . بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم … رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم … . سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد … چهره اش رفت توی هم … سرش رو پایین انداخت … اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم … . . دوباره جمله ام رو تکرار کردم … همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید … . . رنگ صورتش عوض شده بود … حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده … به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی … مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم … . . با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است … . . حالتش بدجور جدی شد … الانم وقت نمازه … اینو گفت و سریع از جاش بلند شد … تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش … . . مغزم هنگ کرده بود … از کار افتاده بود … قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه … . دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم … با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید … . . با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ … . سرش رو آورد بالا … با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه … . ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم پاک؛ ✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
ࢪمان جذاب و واقعی📚 عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️ خیلی تعجب کرده بود … ولی ساکت گوش می کرد … منم ادامه دادم … بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم … تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی … من می خوام غرورم برگرده … . . اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین … ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید … برام مهم نبود … . . تمام شرط هات هم قبول … لباس پوشیده می پوشم … شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم … با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم … فقط یه شرط دارم … بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم … تو هم که قصد موندن نداری … بهم که زدم برو … . . سرش پایین بود … نمی دونم چه مدت سکوت کرد … همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد … تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید … من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم … . . برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت … اما فایده ای نداشت … ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود … چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت … . خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست … آبروی من رو بردی … فقط این طوری درست میشه … بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت. منم ولش کردم … یه معامله است … هر دو توش سود می کنیم … . . اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم … فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه … . ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم پاک؛ ✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی
من یک دخترم! می توان قلبی سرشار از عشق و روحی لطیف داشت اما در راه ارزش ها جنگید.. من یک دخترم! و با چادرم با تمام دنیا و بدی هایش مبارزه می کنم.. ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 آسمانے من ❤️ 🍒
همه ي قافيه‌ها تابع زُلفَش بـودند🦋 چادرش را كه به سَر كرد غزل ريخـت به هم🌱 سيد حميد رضا برقعي   ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 آداب داࢪد🦋 ❤️ 🍒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ یکی از محافظان مقام معظم رهبری در خاطره ای گفت: یک روز که مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران برای کوه پیمایی رفته بودند🌁 با دختر و پسری دانشجو برخورد می کنند🙄 که به لحاظ ظاهری وضع داشتند. آنها به یک باره در مقابل گروه ما قرار گرفتند😯 و فرصت جمع و جور کردن و رسیدگی به وضع ظاهری خودشان نداشتند😥 از رفتار آنها مشخص بود که خیلی ترسیده بودند😰 واینگونه به نظر می رسید که آنها تصور می کردند که الآن آقا دستور دستگیری آنها را فورا صادر خواهد کرد.😩 ولی برخلاف تصور آنها😧 آقا با آنها سلام و علیک گرمی کرد☺️😍 و پرسید که شما زن و شوهر هستید؟(البته آقا می دانست)؛ 🤔😑 آن پسر وقتی با خلق زیبای آقا مواجه شد، واقعیت را گفت؛ و جواب داد خیر من و این دختر دوست هستیم.😉😬 آقا ابتدا ☝️ درباره ورزش و مزایای آن با آنها صحبت کرد🙂 و بعد فرمود : بد نیست صیغه محرمیتی هم در میان شما برقرار شود و شما با هم ازدواج کنید.👰💞 آقا به آنها پیشنهاد داد که اگر مایل بودید در فلان تاریخ بیائید، و من هم آمادگی دارم که شخصا خطبه عقد شما را بخوانم. 😍💞 آن دو خداحافظی کردند و طبق قرار همراه خانواده خود در همان تاریخ به محضر ایشان رسیدند .😍💞 آقا هم آن دو را جاری کردند💞👰 با برخورد کریمانه ایشان این دو جوان مسیر زندگی خود را تغییر دادند آن دختر غیر محجبه به یک دختر محجبه و معنوی و آن پسر دانشجو هم به یک جوان مذهبی مبدل شدند.👌 خلڨ نیــڪۅ😍❤️ ــــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ــــــــــــ🌸ــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
💭توئیت زینب سلیمانی فرزند شهیدحاج قاسم سلیمانی برای تولد شهید ابومهدی المهندس تولدت مبارک عزیز دل ما 🌸🌿 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌ــــــــ🌸ــــــــــ🌸ـــــــــ🌸ـــــــــــ🌸ـــ ✊🏻 ❤️ 🍒
☘ می‌دونی یه گردان بره خط ، گروهان برگرده یعنی چی؟ می‌دونی یه گروهان بره خط ، دسته برگرده یعنی چی؟ می‌دونی یه دسته بره خط ، نفر برگرده یعنی چی؟ اتدڪے تفڪر...🧠 ـــــــــــــ🌸ـــــــــــــ🌸ــــــــــــــ🌸 ❤️ 🍒
ࢪمان جذاب و واقعی📚 عاشقانه ا؎ِ بࢪای تو⌒_⌒❤️ . وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی … دوست صمیمیم بود … . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم … جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم … ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن … چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر … . . اومد خونه مندلی دنبالم … رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد … بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم … تا نزدیک غروب کارها طول کشید … ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و … . . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود … با محبت بهم نگاه می کرد … اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود … سعی می کرد من رو بخندونه … اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام … . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن … از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد … و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه … نفرت از چشم هام می بارید … . . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد … با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم … . . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی … . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی … . چند قدم ازم دور شد … دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی … و رفت … . ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم پاک؛ ✍ شهیدمدافع حرم سید طاها ایمانی