| مدتهاست متوجه شدم زمان استفادهام از گوشی خیلی زیاد است، برای کم کردن میزان استفاده از گوشی راهنماییام کنید.
👌 قدم اول همین است که بیدار شدهای. همین که این سوال را مطرح کردهای خوب است، یعنی این مرحله را خوب طی کردی. متوجه شدهای که زمان استفادهات از گوشی زیاد است. اما برای دقیقتر طی کردن این مرحله، بد نیست ابتدا سراغ خودِ گوشی برویم.
🔎 در مورد مضرات استفاده طولانی مدت از تلفن همراه بگرد و مثل یک کاوش علمی لیست تهیه کن. خواهش میکنم نگو خودم میدانم که ضرر دارد. مضراتی وجود دارد که هرکداممان جست و جو کنیم، تازه متوجه میشویم که حواسمان نبوده!. بگذار کاری که گوشی دارد با روح و جانت میکند، تو را حسابی شوکه کند.
📝 حالا آن طرف لیست، فایدههای گوشی را بنویس. مثلا این روزها با گوشی میروی مدرسه. با دوستانت تماس میگیری و هر کار خوب دیگری که انجام میدهی. همینجا جلوی هر کار، هر چند ساعتی که به نظرت برایش لازم است یادداشت کن. مثلا ارتباط با دوستهای مدرسه قبلی، روزی آن قدر!
📲 یک نرمافزار خوب برای مدیریت زمان نصب کن. یکی از نرمافزارهایی که زمان استفاده از هر برنامه را نشان بدهد. پایان روز همم سخت گیرانه حساب و کتاب کرده و نامه اعمالت را پیش چشمت باز کن تا ببینی چقدر با کدام برنامه کار کردهای. ساعتهای کار با برنامهها و لیست ساعتهای مطلوبت را با هم مقایسه کن.
🧠 ذهن ما با گوشی، یک عالمه دل مشغولی پیدا میکند. اگر برنامهای برای دنیای بیرون از موبایل نداری؛ دوران ترک این وابستگی خیلی سخت خواهد گذشت و شاید اصلا غیرممکن باشد. در هر حال، ترک کردن یک عادت کمی اذیتکننده است!. مغزی که عادت کرده از راههای خاصی تغذیه شود، به این راحتی دستبردار نمی شود. اصلا شاید ناخواسته دستت برود و رمز گوشی را بزند و ناگهان بگویی: وای! چی شد که این طوری شد؟.
📋 لیست کارهای جالب و هیجانانگیزی که دوست داری و بیرون از گوشی هستند را بنویس. شایدیک هنر یا ورزش و آشپزی جدید، شاید با یک دنیا کتاب جذاب و یا یک لیست فیلم خوب، شاید هم یک فعالیت درآمدزا. چقدر لیست این کارها میتواند متنوع باشد. کارهایی که وقتی غرقشان میشوی، میبینی چقدر لذتش اصیلتر، واقعیتر و عمیقتر است. حیف که جادوی فضای مجازی به بسیاری از آدمها اجازه نمیدهد، به این قلهها قدم بگذارند. امیدوارم تجربه اوج، قسمتت بشود.
😉 قدمهای بعدی را بدون خواندن حرفهای من هم خودت میروی. برای آنکه فاصله آنچه هستی با هدفت کمتر وکمتر بشود، برنامه بریز، به خودت جایزه بده، برنامه هفتهات را محاسبه کن. برخی برنامههای گوشی باید هشدارهایشان خاموش شود و بعضیها را در روز خاصی از هفته چک کنی، بعضی برنامهها را هم که اصلا باید پاک کنی. در یک فرصت خوب این تنظیمات دقیق برنامه به برنامه را انجام بده.
😌 همین دو قدم اول را اگر محکم بروی خیالم راحت است. همگی، حتی مامانها و باباها و مادربزرگ پدربزرگها باید در مقابل وسوسههای زمان به خدا پناه ببریم. البته که شما نوجوانید و قدرت ارادهتان اندازه تکان دادن کوهها است!
➕ یادت باشد، همه چیزهایی که راجع به آن حرف زدیم، مربوط به استفادههای بیهدف بود. همانهایی که حس کردی زیادی هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر پوتیــن هاے بۍ پا...👣✋🏻
سردار حاج قاسم💔
#استورے
#تلنگرانہ☘
یه موقع زشٺ نباشہ یہ آقایی ۱۱۱۸ سالہ
منتڟر³¹³ نفرهـ...؟!❣
یا صاحب الزمــاڹ ادرکنے💔
همراهان عزیز 💜
امروز به علت فشردگے مسائݪ درښے نمیتونیم زیاد در خدمتتون باشیم...😁
همچنین این روزهـــاا😅
بیشتر به درساتون برسید...😁
#ادمین
به امید روز اول تابستون😃
#تلنگرانہ☘
دیروز روز فدا شدن بود ، امروز روز فدایت شوم !❣
دیروز با هم به دشمن می زدیم ، امروز برای هم می زنیم !💔
دیروز برای دین روی مین می رفتیم ، امروز برای کابین روی دین می رویم !💔
دیروز در اوج گمنامی پاتک می زدیم ، امروز برای شهرت و مقام«ج .ف. ت. ک» !😒
دیروز جزیره ی مجنون را دیوانه کردیم ...اما... امروز مجنون جزیره ایم... !🏝🏖
آنجا برای شهادت سبقت می گرفتیم ، اینجا برای ریاست !🏎🏢
آنجا همه چیز صلواتی بود...اینجا همه چیز قروقاطی... !❌
آنجا با خدا دست می دادیم ، اینجا خدا را از دست می دهیم... !💔
آنجا همه چیز را با خدا میخواستیم ، اینجا همه چیز را با خدعه !❣
خمپاره های شصت هم غیرتمان را ننشاندند ...اما...نشست های پست چطور !
دیروز روز تفنگ بود و جنگ ، امروز روز فهم است و فرهنگ !💔
اندکے تأمݪ جایز اسٺ....!
✍#تنهـا_مـیان_داعش |😱| (رمان)
#قسمت_شانزدهم
💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم بیرمق شده و بهنظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
💠 زنعمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زنعمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید.
چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه کنم. زنعمو میان گریه #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تکان میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود که نفس من برنمیگشت.
💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش میکردم تا چشمانش را باز کند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :«نترس! یه مشت #آب بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو #روضه شد و ناله زنعمو را به #یاحسین بلند کرد.
💠 در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای که بیامان شهر را میکوبید، آوای #اذان مغرب در آسمان پیچید و اولین روزهمان را با خاک و خمپاره افطار کردیم.
نمیدانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت.
💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود.
عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج #انفجار دور باشیم، اما آتشبازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
💠 در این دو هفته #محاصره هرازگاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بیوقفه تمام شهر را میکوبیدند.
بعد از یک روز #روزهداری آنهم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم.
💠 همین امروز زنعمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی میکرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زنعمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمیدانستم آبی برای #افطار دارد یا امشب هم با لب خشک سپری میکند.
💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت #داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاکریزها چهخبر بود و میترسیدم امشب با #خون گلویش روزه را افطار کند!
از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس میکردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با #عشقم قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زنها هر یک گوشهای کِز کرده و بیصدا گریه میکردیم.
💠 در تاریکی خانهای که از خاک پر شده بود، تعداد راکتها و خمپارههایی که شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم #انفجار بعدی در کوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای کوتاه #قرآن را میخواند، زنعمو با هر انفجار #صاحبالزمان (روحیفداه) را صدا میزد و بهجای نغمه مناجات #سحر، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک #رمضان کردیم.
💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود.
چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت.
💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور #جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدّ #مدافعان شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم داغ #شهادت عباس و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت #اسارت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد