eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
276 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️♥️ــق (رمان) 💠 نگاهش می‌درخشید و دیگر نمی‌خواست احساسش را پنهان کند که به میدان زد :«از دیشب یه لحظه نتونستم بخوابم، فقط می‌خوام ازتون مراقبت کنم، حالا بذارم برید؟» دلم لرزید و پای رفتنم دل او را بیشتر لرزانده بود که نفسش در سینه ماند و صدایش به سختی شنیده شد :«من فقط می‌خواستم بدونم چه احساسی به دارید، همین!» 💠 باورم نمی‌شد با اینهمه بخواهد به حریم من و سعد وارد شود که پیشانی‌ام از شرم نم زد و او بی‌توجه به رنجش چشمانم نجوا کرد :«می‌ترسیدم هنوز دوسش داشته باشید!» احساس ته‌نشین شده در صدایش تنم را لرزاند، در برابر چشمانی که گمان می‌کردم هوایی‌ام شده‌اند، شالم را جلوتر کشیدم تا صورتم کمتر پیدا باشد. 💠 انگار دیگر در این خانه هم امنیتی نبود و باید فرار می‌کردم که با خبرش خانه خیالم را به هم ریخت :«صبح موقع نماز سیدحسن باهام تماس گرفت. گفت دیشب بچه‌ها خروجی به سمت حمص یه جنازه پیدا کردن.» با هر کلمه نفسش بیشتر در سینه فرو می‌رفت و من سخت‌تر صدایش را می‌شنیدم که دیگر زبانش به سختی تکان می‌خورد :«من رفتم دیدمش، اما مطمئن نیستم!» 💠 گیج نگاهش مانده و نمی‌فهمیدم چه می‌گوید که موبایلش را از جیب پیراهن سفیدش بیرون کشید، رنگ از صورتش پرید و مقابل چشمانم به نفس نفس افتاد :«باید هویتش تأیید بشه. اگه حس می‌کردم هنوز دوسش دارید، دیگه نمی‌تونستم این عکس رو نشون‌تون بدم!» همچنان مردد بود و حریف دلش نمی‌شد که پس از چند لحظه موبایل را مقابلم گرفت و لحنش هم مثل دستانش لرزید :«خودشه؟» 💠 چشمانم سیاهی می‌رفت و در همین سیاهی جسدی را دیدم که روی زمین رها شده بود، قسمتی از گلویش پاره و خون از زیر چانه تا روی لباسش را پوشانده بود. سعد بود، با همان موهای مشکی ژل زده و چشمان روشنش که خیره به نقطه‌ای ناپیدا مانده بود و قلبم را از تپش انداخت. تمام بدنم رعشه گرفته و از سفیدی صورتم پیدا بود جریان در رگ‌هایم بند آمده که مصطفی دلواپس حالم مادرش را صدا زد تا به فریادم برسد. 💠 عشق قدیمی و وحشی‌ام را سر بریده و برای همیشه از شرّش خلاص شده بودم که لب‌هایم می‌خندید و از چشمان وحشتزده‌ام اشک می‌پاشید. مادرش برایم آب آورده و از لب‌های لرزانم قطره‌ای آب رد نمی‌شد که خاطرات تلخ و شیرین سعد به جانم افتاده و بین برزخی از و بیزاری پَرپَر می‌زدم. 💠 در آغوش مادرش تمام تنم از ترس می‌لرزید و بسمه یادم آمده بود که با بی‌تابی ضجه زدم :«دیشب تو بهم گفت همین امشب شوهرت رو سر می‌بره و عقدت می‌کنه!» و نه به هوای سعد که از وحشت ابوجعده دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد و مصطفی مضطرب پرسید :«کی بهتون اینو گفت؟» سرشانه پیراهن آبی مادرش از اشک‌هایم خیس شده و میان گریه معصومانه دادم :«دیشب من نمی‌خواستم بیام حرم، بسمه تهدیدم کرد اگه نرم ابوجعده سعد رو می‌کشه و میاد سراغم!» 💠 هنوز کلامم به آخر نرسیده، خون در صورتش پاشید و از این تهدید بی‌شرمانه از چشمانم شرم کرد که نگاهش به زمین افتاد و می‌دیدم با داغیِ نگاهش زمین را آتش می‌زند. مادرش سر و صورتم را نوازش می‌کرد تا کمتر بلرزم و مصطفی آیه را خوانده بود که به چشمانم خیره ماند و خبر داد :«بچه‌ها دیشب ساعت ۱۱ پیداش کردن، همون ساعتی که شما هنوز تو بودید! یعنی اون کار خودش رو کرده بود، چه شما حرم می‌رفتید چه نمی‌رفتید دستور کشتن همسرتون رو داده بود و ...» و دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد که سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و گونه‌هایش از گل انداخت. 💠 از تصور بلایی که دیشب می‌شد به سرم بیاید و به حرمت حرم (سلام‌الله‌علیها) خدا نجاتم داده بود، قلبم به قفسه سینه می‌کوبید و دل مصطفی هم برای محافظت از این به لرزه افتاده بود که با لحن گرمش التماسم می‌کرد :«خواهرم! قسم‌تون میدم از این خونه بیرون نرید! الان اون حرومزاده زخمیه، تا زهرش رو نپاشه آروم نمی‌گیره!» شدت گریه نفسم را بریده بود و مادرش می‌خواست کمکم کند تا دراز بکشم که پهلویم در هم رفت و دیگر از درد جیغ زدم. مصطفی حیرت‌زده نگاهم می‌کرد و تنها خودم می‌دانستم بسمه با چه قدرتی به پهلویم ضربه زده که با همه جدایی چندساله‌ام از هیئت، دلم تا در و دیوار پر کشید. 💠 میان بستر از درد به خودم می‌پیچیدم و پس از سال‌ها (علیهاالسلام) را صدا می‌زدم تا ساعتی بعد در بیمارستان که مشخص شد دنده‌ای از پهلویم ترک خورده است. نمی‌خواست از خانه خارج شوم و حضورم در این بیمارستان کارش را سخت‌تر کرده بود که مقابل در اتاق رژه می‌رفت مبادا کسی نزدیکم شود... ✍️نویسنده:
استادمون میفرمودند که: جهنم اون زمانی نیست که غرق گناهی.. جهنم اون زمانیه ‌که می‌بینی دیگه‌راه برگشتی برای خودت نزاشتی...! 😉 @havalichadoram🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ⌛ بیوگرافی یک "مدافـــــع" ⌛ 🔻نام:"سپر حـــــرم"✌️ 🔻صدا:"توام با بغض و غـــــم آقا"😭 🔻خانه مادری:"هر جا که مرز عشــ💕ـــق است " 🔻ورزش:"پیاده روی از حـــ🏃ــرم تا حـــــرم" 🔻کوله بار:"عشــ💕ـــق چـــــادرم😇" 🔻سلاح:"چـــ😍ــادرم" 🔻وطن:"هر جایی که صدای یا اربـــــاب بلند شود" 🔻رهبر:"آقــ🙌ــام ❤️ابالفضل❤️" 🔻تکه کلام:"یاحـــــ✋ـــــق" 🔻آرزو:"سینه زنی برای ارباب در بقـــــیع"👋 🔻شغل:"خدمت به آقــ🙌ـــا" 🔻مال و ثروت:" یه قلب پر از عشـــ❣ــق ارباب ،یه جان آماده برای پر کشیدن برای آقـــــام" 🔻زندگی:"نذر حــــــ😊ــــرم " . ✌️من یک مدافـــــعم و هر نفس به این میبالم😇به امید روزی که از حـــــرمی در دمشـــــق تا حرمی در بقـــــیع سینه زنان رویم 😊 @havalichadoram🌙
کسے کہ بھ یاد سفر طولانی آخࢪٺ باشد خود را آمادھ مے سازد💪🏻😉 حـــڪمٺ 0⃣8⃣2⃣ @havalichadoram🌙
✨🌼 ✉متولدین فروردین : خواندن زندگے نامہ شهید سلیمانے🦋 ✉ متولدین اردیبهشت : خواندن نصف صفحہ قرآن (برسد بہ روح شهید سلیمانے) 🦋 ✉متولدین خرداد : ختم 3 صلواٺ براے شادے روح شهدا🦋 ✉ متولدین تیر : گذاشتن عکس حاج قاسم براے پروفایل🦋 ‌✉ متولدین مرداد : خواندن دعاے عهد براے ظهور مولا🌱 🦋 ✉ متولدین شهریور : درست کردن دفترچه اے براے عهد با امام زمان (براےهمہ ماه ها)🦋 ✉ متولدین مهر : ارتباط صمیمے تࢪ با ࢪفیق شهید و سعے برخواندن نماز اول وقٺ 🦋 ✉ متولدین آبان : امروز با تمام توان در اختیار آشپزخانه و کمک کردن به کار هاے خانہ😉🦋 ✉متولدین آذر : خواندن دعاے فرج و ختم 3 صلوات🦋 ✉ متولدین دی : خواندن سوره توحید و سعے در خواندن نماز اول وقت 🦋 ✉متولدین بهمن : خواندن خاطراٺ شهدا (رفیڨ شهیدت) 🦋 ✉متولدین اسفند : امروز سعی کن از یکے برنامه هاے تلویزیونی بزنی و چند صفحہ کٺاب بخونے🤓🦋 @havalichadoram🌙
🌍 غیبتی طولاتی برایش خواهد بود که گروهی از عقیده شان برمیگردند،وشمار دیگری ثابت قدم میمانند، پس هرگاهـ آخرالزمان شود،خروج میکند و رنیا را پر از قسط و عدل میکند، چنان که پر شده است از ظلم و ستم. @havalichadoram🌙
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
#آخرالزمان🌍 غیبتی طولاتی برایش خواهد بود که گروهی از عقیده شان برمیگردند،وشمار دیگری ثابت قدم میمان
او بر اساس تأویل و باطن امور با آن ها نبرد میکند، همان گونه که من بر اساس تنزیل و ظاهرِ کار جهاد میکردم. او همنام و شبیه ترین مردم به من است.☀️ @havalichadoram🌙
اینها را پیامبر اکرم فرموده پیامبری که آمده بود برای بشارت بهشت و آینده را میدید.💫 طوری که انگار جلوے چشمش بود✨ @havalichadoram🌙