eitaa logo
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
276 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
350 ویدیو
44 فایل
انقلاب‌نوجۆانۍ،یڪ تحول اساسی بࢪاے نوجۆان دهه هشتادےست...(: ོکانال وقف حضرت زینب  از شروط بخـۅان↯ @iffffff ناشناسیجـــاٺ↯ payamenashenas.ir/havalichadoram ོ پشـٺ سنگــر↯ @gomnamsoall
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨 درسِ امروز : یادمون باشه.. ما با تعدادِ فالور، لایک و کامنت تعریف نمیشیم.. تعریفِ واقعی دیدِ خودمون نسبت به خودمونه! +روزی‌سه‌بار... 👑👑👑👑👑👑👑 @havalichadoram 👑👑👑👑👑👑👑
استغفار ڪن از دلت میره اگر استغفار ڪردی و غم از دلت نرفت؛ یعنی داری خالی‌بندی میڪنی بگرد گناهتو پیدا ڪن و اعتراف ڪن بهش...!👌 اینه راز موفقیت و آرامش😊 استغفر‌الله‌ربےواتوبہ‌الیہ♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @havalichadoram 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
‌ •√ کوشش در میداݩ علم و تحقیق نیز #جهاد محسوب مۍشود... •• #امام‌خامنه‌ای🌱 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 @havalichadoram 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
🌱 اینجا خدا دوبار تڪࢪار کرد ڪہ دیگہ دلٺ قرص قرص باشہ😇 فان مع العسر یسرا💔 ان مع العسر یسرا💔 قطعا پس از هࢪ سختے آسانے اسٺ✌️ 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 @‌havalichadoram 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
ما مالِ خداییم، آدم مالِ دیگری را صرفِ کسی نمیکند :)♥️😌 #امام‌خمینی #سیدروح‌الله🌱 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @havalichadoram 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
درپے به مطاݪب زیࢪ توجھ کنید ☺️
🌱 مگر مردگان هم شهید می شوند که ما شهید شویم؟!!! شهادت تنها بر ای زنده هاست.... آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نمی شوند... باورتان اگر نیست که میشود زنده بود و نبود ، مرا ببینید! و اگر زنده نبود و بود شهدا را....💔 ☘☘☘☘☘☘☘ @havalichadoram ☘☘☘☘☘☘☘
🌱 جنگ نرم  یعنی  همین که  پیام دیشب دوستت  در گروه تلگرامت  فکرت را آن قدر مشغول کند  که  کلافه شوی...!  اما حتی ندانی که  دیشب چند مسلمان  در میانمار  گرسنه خوابیده اند +هوایـ بارانیـ🌨🌙 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 @havalichadoram 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🎨 سالها بود که می خواستم از فردا شروع کنم، 😐 اما همیشه فردا یک روز از من جلوتر بود؛ 🙂 سالها گذشت تا فهمیدم باید از همین الان شروع کنم... 😇😎 یه‌وقت‌دیر‌نشہ‌رفیـــق...🙃 🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵 @havalichadoram 🌵🌵🌵🌵🌵🌵🌵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️♥️ــق (رمان) 💠 به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. 💠 منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» 💠 فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» 💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» 💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. 💠 نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. 💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. 💠 روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. 💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» 💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. 💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» 💠 نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: