مجنــــون مــن کجــــایی؟
#قسمتدوم
صبحونه دو تا لقمه به زور خوردم که حالم تو مزارشهدا بد نشه
ب سمت کمدم حرکت کردم
بهترین مانتو و روسریم درآوردم
بعداز پوشیدن کامل لباس
چادرم برداشتم
اول بوش کردم بعد بوسیدمش
عطر چادر مادر خانم زهرا میده همیشه چادرم حالم رو خوب میکرد با اون حسی داشتم که هیچ جای جهان پیدا نمیشه با یک حرکت چادرم رو روی سرم گذاشتم
کیف پولم رو چک کردم
گوشیمو برداشم با آژانس تماس گرفتم ماشینی برای گلزار شهدا گرفتم
زنگ در به صدا در اومد برای اخرین بار تو آینه خودم رو برنداز کردم
ماشین به سمت جایی حرکت کرد که پدرقهرمانم انجا ارام به خواب رفته بود
توی راه کل حرفهایی که قرار بود به باباییم بگم مرور میکردم
از ورودی مزار گلاب خریدم و چند شاخه گل یاس اخه از مامان شنیدم که بابا خیلی گل یاس رو دوست داشت مامان میگفت بابا برای خواستگاری یه دست گل بزرگ گل یاس اورده بود
ب سمت مزار پدر حرکت کردم
وقتی درست رسیدم رو به روی مزار پدر اروم کنار مزارش زانو زدم
گلاب رو،روی مزار ریختم
و با دست مزار رو شستم
درحال چیدن گل ها روی مزارش شروع کردم به صحبت کردن
-سلام بابایی دلم برات تنگ شده بود
بابا ی عالمه خبر برات دارم
یسنا کوچولو نوه ات راه میره
بابا انقدر جیگره
راستی بابا کارنامه ام دیدی این ترمم همه نمرات بالا ے۱۷است
بابا
حسین داداشی بازم رفته
بازم دلشوره نگرانی شروع شد
بابا توروخدا دعاکن داداشم سالم بگرده
راستی فدایی بابا بشم از امشب نذرت میدیما
خم شدم مزار بوسیدم
اشکم پاک کردم و تمام قد جلوی بابا ایستادم کمی چادرم رو با دستم پاک کردم تا گردو ختکش برطرف شه
و ب سمت خونه خاله راه افتادم
دیگ دیگ
-سلام زهلا دون
خم شدم لپشو بوسیدم
سلام خانم
خوبی؟
-مرشی
دختر خاله یلدا ۵سالش بود
عاشقش بودم
بعضی از حروف نمیتونه بگه
-خب یلدا خانم بقیه کجان
سرش خاروند گفت :تو حیاطن
به قلم: بانو_ش
براے مطالعہ هــر پارٺ ¹ صݪواٺ براے ظهــور اجبارےسٺ✨🍃
『انقݪاب نۅجۅانۍ』
بہ نــــامـ خــداے شهیـــداے نوجـــوون✨♥️
امـــروز یہ روز مهمہ………🕊
http://mitranistam.blog.ir/page/pics
بسۍ آشنــایۍ با زینب🍃♥️
#خواهــرشهیـــدمـ🍃
•|🌿🌸|•
#شهیـدانہ💎
شهـادٺــت مـــبارڪ آبجۍ زینݕ♥️🙃
¹'²
#اللهــمـالرزقنـــاخوشبختےهاےایںمدلۍ🙂
@havalichadoram🍃
•|🦋☁️|•
#حرف_حســـاݕ🖐🏿
یعنے شیفتہ اوݩ بزرگوارے هستمـ ڪه آیـدیش گمــنامِ، نـــامـش گمنــامِـ، بعـــد عڪسشــو گذاشتہ پــروفـایلش باژست نمیرخ و چفیہ و…/:
تــازهـ زیــرشمـ زدهـ ســرباز مهــدے(:💔
اخہ ســـرباز مــولا ڪه همہ جــا رو از گمنــامیش پــر نمیڪنه(((:
#بہخودمـــونیہسرےبزنیــمـگاهےوقتــآ(:
@havalichadoram🍃
•|🌿🌸|•
#مبحث_هفته ✨
#قسمت_بیست_سوم♥️
خوب است که برخی از حقایق عالم را؛
نه از درون فیلم های سینمایی،🎥
که در میان لولههای آزمایشگاه بشناسیم🖇
طب؛
تجارت پر درآمد عصر ماست❗️
و کسانی که در تمام صنعت فیلم سازی شان،
تنها منجی عالم را از جهان غرب معرفی می کنند😔
هیچ حرفی در مورد ویروس هایی که تولید میکنند و به جان مردم دنیا میاندازند نمی زنند 💉
نجات بخشی مردم جهان پیشکش😒
بیماری جدید تولید نکنید❌
@havalichadoram🌿
•|♥️🕊|•
زینب در دفتر خودسازی خود جدولی کشیده بود که بیست مورد داشت؛ از نماز به موقع،🌿
یاد مرگ،🌿
همیشه با وضو بودن،🌿
خواندن نماز شب،🌿
نماز غفیله و نماز امام زمان(عج)،🌿
ورزش صبحگاهی،🌿
قرآن خواندن بعد از نماز صبح،🌿
حفظ کردن سورههای قرآن کریم،🌿
دعا کردن در صبح و ظهر و شب،🌿
کمتر گناه کردن تا کمخوردن صبحانه،🌿 ناهار و شام🌿
دخترم جلوی این موارد ستونهایی کشیده بود و هر شب بعد از محاسبه کارهایش جدول را علامت میزد؛ ✔️
من وقتی جدول را دیدم به یاد سادگی زینب در پوشیدن و خوردن افتادم به یاد آن اندام لاغر و نهیفش که چند تکه استخوان بود، به یاد آن روزههای مداوم و افطارهای ساده، به یاد نماز شبهای طولانی و بیصدایش، به یاد گریههای او در سجدههایش و دعاهایی که در حق امام خمینی(ره) داشت.♥️😭
زینب در عمل، تکتک موارد آن جدول خودسازی و خیلی از چیزهایی که در آن جدول نیامده بود را رعایت میکرد.🕊♥️
فعالیتهای مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود😤
چونکه با آن سن کم کتابهای شهید مطهری را میخوانده و در محافل عمومی و آموزشی با کمونیستها و منافقین بحث میکرده و رسوایشان میساخته 😇
کوردلان منافق در آخرین نماز مغرب اسفند ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و مظلومانه به شهادت رساندند💔🕊
مادر شهیده زینب کمایی🌸✨
#بشیم_مث_شهدا♥️
پایگاه طلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت🕊
@havalichadoram🕊
مجنــــون مــن کجــــایی؟
#قسمتسوم
دست یلدا گرفتم تو دستم
وارد حیاط پشتی شدیم
چادرم گذاشتم رو تخت
-سلامممممممم
بر همه
خسته نباشید
خاله :سلام زهرا جان
خوبی خاله ؟
-ممنون شماخوبی؟
خاله؛شکر
-خاله مامان کجاست؟
رفته از داخل خونه خلال پرتقال،بادام .... بیاره
یهو صدای مامان اومد:رقیه جان اومدی دخترم؟
دستامو دور گردنش حلقه کردم
بوسیدمش :مامان تو راهم معلوم نیست ؟
خخخخخخ
مامان:ای شیطون
صدای زنگ بلند شد
حتما آقاسید و زینب هستن
خانما حجابتون رعایت کنید
به سمت در رفتم
در که باز کردم
یسنا فنقل گرفتم بغلم جوجه خاله ۱۴ماهشه
گرفتم بغلم لپشو محکم بوسید م
توپول خاله
عشق خاله
صدای جیغش دراومد: ماما
ماما
صدای خنده سیدجواد بلندشد
خخخخخ
آجی خانم مارو دیدی؟
-ای وای خاک عالم سلام آقاسید
فاطمه آجی: این خواهرزادهش میبنه
خواهر و شوهر خواهرشو یادش میره سیدجان
-حالا بفرمایید داخل
سیدجواد:یاالله
یاالله
سلام مادر
مامان:سلام پسرم
فاطمه:سلام مامان خسته نباشید
ممنون
بچه ها بیاید میخام برنج بریزم تو آب
خاله:برای شادی روح شهید محمدجمالی صلوات
اللهم صلی محمد و ال محمد
سیدجواد:برای سلامتی تمام مدافعین حرم از جمله حسین آقاع صلوات
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
به قلم: بانو_ش
براے مطالعہ هــر پارٺ ¹ صݪواٺ براے ظهــور اجبارےسٺ✨🍃
مجنـــــون مـــن کجــــایی؟
#قسمتچهارم
مادر زیر لب صلوات میفرستادو از چشمای نازنینش قطرات اشک جاری بود
سید جواد:مادر از حسین چ خبر؟
مادر: یه هفته است صداشو نشیندم جواد جان
سید:غصه نخورید مادر
ان شالله زنگ میزنه
مادر:صد رحمت ب صدام
این نامردا اون ملعونم میذارن تو جیبش
سید : مادر بخدا اوضاع سوریه خوبه
از رفقا پرسیدم
آرومه
مادر:خودت بچه داری
میفهمی منو
به خدا با هر زنگ تلفنو در قلب میسته
علی اکبرم وسط حرمله است
با این حرف مادرم
جلوی چشمام سیاه شد
داشتم از حال میرفتم
که یهو یلدا گفت روقله (رقیه)
همه دویدن سمت
مامان :وای خاک تو سرم باز فشارش افتاد مادر بمیره براش
بچه ام از وقتی حسین رفته افت فشارش بیشتر شده
زینب:مادرمن هیچی نیست
الان میبرمش دکتر
سید ماشین روش کن
روای زینب
داشتم از استرس میمردم
فاطمه بچم پدر که ندیده
وابستگیش ب حسین داداشم بی نهایته
بالاخره رسیدیم
انقدر طفلکم ضعیف بود بغلش کردم به راحتی
دکتر:چی شده
-آقای دکتر فشارش افتاده
دکتر:چی شده؟
-برادرمون مدافع حرمه
خیلی بهش وابسته است
ی هفتست ازش بیخبره
امروز ک حرف از سوریه شد حالش بد شد
به قلم: بانو_ش
براے مطالعہ هــر پارٺ ¹ صݪواٺ براے ظهــور اجبارےسٺ✨🍃