#سخݩ_بزرگــاݩ⛱
در مسائل سیاسی ولایت فقیه را بر سایر امور ترجیح دهید🖐🏿♥️
^حاج قاسمـ🌿^
@havalichadoram✨
•|☔️☁️|•
چوݩ ٺو با بد،
بد ڪنے؛
پس فࢪق چیسٺ؟!
^موݪوے🌿^
@havalichadoram☁️
#دلانہ💕
در ملڪوت اعلا کسی جز شهید زندھ نیست و حیات دیگران اگر هم باشد طفیلی شهداست😍♥️
شهید سید مرتضی آوینی🌿
@havalichadoram🦋
•|☔️☁️|•
فࢪستندھ: شهدا
گیࢪندھ: تمامۍ مࢪدم جمهوࢪی اسݪامے ایࢪان
سلام عݪیڪم،
بھ خدا قسم قࢪاࢪمون این نبود..!'
والسݪام
✉محرمانھ
@havalichadoram🖇
•|☔️☁️|•
اے فࢪزند آدم👤
اگࢪ چشمٺ بخواهد ٺوࢪا بھ سوے حࢪام ببرد❌
من
پݪڪ ها
ࢪا در اختیار تو قࢪاࢪ دادھ ام؛
آنها ࢪا فࢪو ببند🖇
فࢪستندھ: الله♥️
https://eitaa.com/joinchat/833749052C666046376c
payamenashenas.ir/havalichadoram•
رفقا نظرتون دࢪ مورد کاناݪ ࢪو بصوࢪٺ ناشناس با ما و در میان بذارید🖇☁️
•|☔️☁️|•
وَ مَݩ لاذَ بِڪَ غَیࢪُ مَخذُوݪٍ..(:
و اوݩ ڪسۍ ڪھ بھ ٺو پناھ بیارھ
بھ خودِ خودِ خودٺ؛
خوار و درماندھ نیست...!(:
مناجاٺ شعبانیھ💛
@havalichadoram🖇
هدایت شده از کوچه شهدا 🇵🇸 !
ڪوچہ شہــ♥️ـدا ! 🇵🇸
⟮سید محمد باقر صدر، مغز متفکر اسلامی
امیداین بود که اسلام ازاو بهره برداری
های زیادتری بکند و من امیدوارم که
کتاب های این مرد بزرگ مورد مطالعه
مسلمین قرار بگیرد⟯ #امامخمینی(ره)♥️🌱
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
-----------------------------
j๑ïท➺°.•|https://eitaa.com/joinchat/1883439139Cce3db45a22
مجنـــــون مـــن کجــــایی؟
#قسمت_چهل_و_ششم
#قسمت_چهل_و_هفتم
#قسمت_چهل_و_هشتم
تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
امروز بچه ها ۵۸روزشونه
سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم
بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان
ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم
بعد گذاشتمشون تو سبد
به سمت کانون راه افتادم
وارد کانون شدم
صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد
وارد اتاق شدم
-بچه ها چه خبره ؟
مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است
-چی شده
محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو
-کدوم سیدعلی؟
محدثه:سیدعلی خودمون
-محدثه حواست به این بچه ها باشه
مطهره بیا بریم پایین باهم بگو
مطهره:چشم
رفتیم زیرزمین
-خب بگو
مطهره:چیو
-کیو دوست داری؟
مطهره :بخدا ....
-قسم دورغ
مطهره:جواد
-جواد رفیعی ؟
مطهره:اوهوم
-خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟
مطهره:روشو نداره
-منو سید میگیم
گوشیم زنگ خورد
-سلام حلال زاده ای سیدجان
سید:إه چی شده؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم
-منتظرم عزیزم
بعدم بیا کانون دنبال ما
سید:چشم خانم
بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه
الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم
شب میریم اونجا
سید: آفرین خانم گل
فعلا یاعلی
من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن
امروز قراره همگی بریم مشهد
من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه
رفتیم هتل
اتاقمون گرفتیم
سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم
شما خودت آماده شو
-ممنونم عزیزم
رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن
رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید
حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم
محدثه :ما بریم قم بعد
-فرحناز تو چی
فرحناز:من من
-وا توچی؟
فرحناز :من ۲۵روزه باردارم
-إه به آقامهدوی گفتی؟
فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم
-أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم
فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم
-عزیزم
فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است
-وای یاامام حسین
یا امام رضا
فرحناز:رقیه آروم باش
گفتم سال بعد
تو پیشواز میری
هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره
پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه
حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست
محدثه یه ماهه بارداره
حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان
دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن
جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره
منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره
اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم
آرام باش
پامو سست نکن رقیه
تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم
اجازه بده برم
-وای مجتبی
وای تو رو خدا قسم نده سخته اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم
_به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی
حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن
چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم
_برو عزیزم
برو آقا
سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان
جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد
به قلم: بانو_ش
@havalichadoram
مجنــــون مــــن کجــــایی؟
#قسمت_چهل_و_نهم
#قسمت_پنجاهم
مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته
-هیچی
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره
-آره
سیدمجتبی و حسین هم میرن
فرحناز:حسین آقا داداشت ؟
- آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی حضرت زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم
فرحناز :راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری
-نه قربونت
یاعلی
رفتم به بچه ها سر زدم
هردو خواب بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه
همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم
سید:بانو کجا غرقی؟
باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران
سخته
حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان
-باشه
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از علمیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت
آه از لحظه وداع با مجتبی فاطمه سادات و سیدعلی آروم نشدند
آخرسر سید مجبور شدانقدر با
بچه ها بازی کنه تا بخوانن
وقت رفتن گفت
موقعه رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان
خیلی دوست دارم
مراقب خودت و بچه ها باش
-برو خدا به همرات
بدون منتظرتم
در بستم رفتم تو های های گریه میکردم که یکدفعه سیدعلی پسرم
دستاش زد به پشتم گفت
ماما
ماما
-جان مامان
عزیزمامان
مامان شمادوتارو نداشت میمرد که
داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم زنگ خورد
-الو فرحناز
فرحناز:خواهرجان خوبی؟
-خوب
فرحناز چه میشه ؟
مردمون
درحال سکته ام
فرحناز:صبور باش
صحیح سالم برمیگردن بچه ها چطورن؟
-وای فرحناز روضه ای بود
سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه میکردن
فرحناز:الهی بمیرم براشون
رقیه میای بریم هئیت ؟
-آره عزیزم
فرحناز ب حسناهم بگم بیاد؟
-آره عزیزم بگو
بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضه ی حضرت زینب بود
تو هئیت گریه کردم آروم شدم
انگار خود خانم بی بی زینب بهم صبر عطا کرده
به قلم: بانو_ش
@havalichadoram