eitaa logo
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
9.5هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
2.4هزار ویدیو
56 فایل
«به نام خداجانم وبرای خدا جانم» عواقب ارتباط بانامحرم @havaliiekhoda98 کانال رُمان @yadet_basheh تبلیغ @sodedotarafe تاسیس1398 ارتباط با مدیر وپاسخگوی سوالات شما باحضور طلبه آقا https://daigo.ir/secret/7535246340
مشاهده در ایتا
دانلود
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 این داستان از زبان :حوری موری ممنوع ❌ ادامه ی قسمت اول... سی و سه تا دانه را ظرف دو دقیقه قرش می دادم می رفت؛صدتایی نیست که این همه مشغولش شده است . _دارم برای زمین ذکر می گم ! تا دید نزدیک است چشمانم از حدقه بزند بیرون، گفت: _ روی این زمین می خوابیم،راه می ریم،نباید مدیونش بشیم! در دلم ب ریشش خندیدم. _خدا وکیلی ذکر گفتن برای زمین دیگه چه صیغه آیه که از خودتون دراوردید؟! اصلا نمی فهمیدمش. عید نوروز با زهرا امد خانه مان . عدل برگشت و به مجسمه زن گوشه اتاق گیر داد :« دایی اگه ناراحت نمی شی، جای این مجسمه،عکس شهید کاظمی بذار.» سری جنباندم ک یعنی ببینیم چه می شود؛ ولی ته دلم گفتم : اینم با این سپاهی بازی‌اش زیادی رو مخه! انگار حرف دلم را از چشمانم خواند .نیشخندی زد و گفت :«ایشالا بهش می رسی!» مدتی ب این فکر می کردم ک چرا گفت عکس شهید کاظمی؟! مگر عکس قحطی است؟! چرا عکس امام نه،چرا عکس مشهد و کربلا نه!اخر،یک روز ازش پرسیدم. گفت:« اگه عکس شهید جلوی چشمت باشه،دیگه ازش خجالت می کشی هرکاری انجام بدی!» _ حالا که ما نداریم چه می کنیم ؟ _باشه طلبت.خودم برات میارم. چندروز بعد،یک قاب عکس کوچک فرستاد برایم.گذاشتم کنار اتاق ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 این داستان از زبان :حوری موری ممنوع ❌ ادامه قسمت دوم........ درست جلوی چشمم؛ولی نه شرمی ایجاد شد،نه تغییری. رفتم خانه خواهرم.روی مبل نشسته بود.تا وارد شدم،تمام قد جلویم ایستاد .همین که نشست پسر برادرم آمد داخل. باز تمام قد ایستاد و با آن بچه نیم وجبی دست داد . گفتم :« جلوی بچه نمی خواد بلند شی، بشین راحت باش .» گفت :« شما ساداتید و احترامتون واجبه !» آقا ما را می گویی ! انگار یکی با پتک زد توی سرم . با خاک یکسان شدم.با همین حرفش من را تکاند . حدود نیم ساعت سرم را بالا نیاوردم. پرسید :« دایی چرا رفتی تو لاک خودت ؟» از زیرش در رفتم . پا شدم رفتم بیرون سیگاری دود کردم . از آن روز، دیگر تیغ نکشیدم به صورتم . سیم کارتم را عوض کردم . به نمازم بیشتر اهمیت دادم. به کلی تیپم را به هم ریختم . با شلوار پارچه ای و پیراهن ساده که می انداختم روی شلوار و شال سبز سیدی دور گردنم می چرخیدم. خیلی خوشحال شد. با ذوق گفت :« دایی دکوراسیون عوض کردی !» گفتم :« باید از یه جایی شروع می کردم، تو فندکش را رو زدی !» از آنجا رفت و امدمان بیشتر شد . باهم رفتیم اصفهان. گفت :« بریم تخته فولاد ؟» نمی دانستم آنجاچه خبر است . برای اولین بار شنیدم قبرستان شهدای اصفهان است . مارا برد سر قبر شهید کاظمی. زنم با همان تیپ همیشگی اش آمد ؛ ولی ظاهرمن تغییر کرده بود. کمی از شهید کاظمی برایم تعریف کرد و بعد رفتیم میدان امام. از قضا، روز جمعه بود . گفت :« می خوابد بریم نماز جمعه ؟» منکه اصلا نمی دانستم نماز جمعه چند رکعت است و چطورباید بخوانند ؛ ولی زنم که آرایش داشت و نمی خواست برای وضو آن را پاک کند، بهانه آورد نرویم . آقا محسن اصرار نکرد و بر گشتیم خانه . در یک موقعیت، خیلی واضح بهش گفتم :« می دونم که می دونی فقط ظاهرم.........ِ ✿ฺکانال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 این داستان از زبان حوری موری ممنوع ❌ درست شده؛ می خواهم هم خودم تغییر کنم هم زنم .» اولین قدم انجام شد، نماز جماعت. کافر نبودم، ولی با روش خودم می خواندم ؛ یک روز بخوان شش روز نخوان . یا اگر جمعی می ایستادند به نماز ، به اجبار همراهی می کردم. با ماشین می رفتم دنبالش و می رفتیم مسجد . دیدم کارش طول می کشد . گفتم :« نماز جعفر طیار می خونی ؟» گفت :« برای کسی نماز قضا می خونم .» ولی بعداً فهمیدم نماز امام زمان می خواند . رفتنم به گلزار شهدا شروع شد . می خواستم آن حال محسن را پیدا کنم ، آن شور و شعفی که از زیارت آنها به دست می‌ آورد . وقت و بی وقت می رفتم ، حتی نصفه شب . مادر زنم نگران می شد :« میری قبرستون جنی میشی !» اگه تفریح هم می رفتم، پارک نزدیک گلزار شهدا را انتخاب می کردم که توی راه سری به شهدا هم بزنم . گاهی محسن را سر قبر شهید علیرضا نوری می دیدم . می نشستم کنارش و کلی باهم حرف می زدیم . این اتفاقات نزدیک محرم رخ داد . تصمیم گرفتم بروم کربلا . دهه اول رفتم و برگشتم . راست و حسینی همه خلاف هارا گذاشتم کنار . روز به روز زندگی ام شیرین تر شد . اختلافات زن و شوهری مان رنگ باخت و مهم تراز همه ، حال درونی ام روبه راه شد . زنم همه را شاهد بود : دید دیگر بیست و چهار ساعته سرم تو گوشی نیست ، تماس های مشکوک ندارم ، سوار موتور سرم مثل پنکه هرجایی نمی چرخد ، به خواسته هایش توجه می کنم . همین ها باعث شد تا خودش بیاید و بگوید :« منم می خوام چادر بپوشم » از آنجا دیدیم آقا محسن که تا دیروز خیلی زود از کنار زنم رد میشد و یک ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 این داستان از زبان حوری موری ممنوع ❌ سلام سرد می پراند، الان می ایستد و رو در رو احوال پرسی می کند . دیگر خودمانی تر شدیم و شدیم یک پا رفیق فابریک ؛ برای همین خیلی راحت بهش گفتم :« از این سید علی تون که خیلی سنگش و به سینه میزنی ، برام بگو . » راستش از آن اوایل که می دیدمش ، مدام به رهبر بد و بیراه می گفتم . او هم سرش را می انداخت پایین و لام تا کام حرف نمی زد . آن روز گفت :« گفتنی نیست ، باید راهش و بری تا بشناسیش !» چشم انداخت توی چشمم و بهم قول داد :« اون وقت محسن نیستم اگه تو رو ننشونم جلوی آقا .» °°°° دفعه اول که رفت سوریه و برگشت ، ازش پرسیدم :« به اون چیزی که می خواستی رسیدی ؟» گفت :« نه ! یه جا لنگی داشتم !» خیلی بی تابی می کرد که دوباره برود . با این کارهایش من هم هوایی شدم . راه افتادم دنبال سوراخ سمبه ای که خودم را قاتی مدافعان حرم جا کنم . از طریق گروه « فاتحین » اسم نوشتم برای جنگ . تا شنید ، آمد که پارتی من هم بشو ، بیایم . نمی دانم چرا یک روز اعلام کردند کلا این گروه جمع شد . این کش و قوس ها حدود یک سال و نیمی طول کشید. تا اینکه از طریق خواهرم با خبر شدم دوباره راهی شده است . بهش پیام دادم :« شنیدم می خوای بری سوریه . خوشا به سعادتت! التماس دعا .» نوشت :« دعا کن رو سفید برگردم.» نوشتم :« قرار بود من تورو ببرم سوریه ؛ دیدی تو زودتر از من رفتنی شدی ؟» جواب داد :« خواهد برد ، می خردت.» مدام از خانواده اش پیگیر بودم که زنگ می زند ؟ حالش خوب است ؟ کی بر می گردد ؟ برخلاف سری قبل ، خیلی دل نگرانش بودم ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 این داستان از زبان حوری موری ممنوع ❌ حدود نه صبح خواهرم زنگ زد . فقط صدای گریه و شیون می شنیدم. یک نن جون پیر داشتیم . اول فکر کردم او فوت کرده است . هی می گفتم :« چی شده ؟» گریه می کرد :« بیا به دادم برس ،‌کمرم شکست .» با عصبانیت گفتم :« چی شده مگه ؟» نفس بریده گفت :« داعشیا محسنم و گرفتن !» پاهایم سست شد . افتادم روی زمین . منگ شدم . به هر جان کندی بود ، خودم را رساندم خانه شان. °°°° خواهرم زنگ زد :« آب دستته بزار زمین ، خودت رو برسون .» دلم بند شد . سریع شال و کلاه کردم رفتم . همان دم در بهم گفت :« داریم می ریم دیدار رهبری . گفتیم تو هم بیا .» پیش خودم گفتم حتما باید از پشت میله ها ببینمش . باورم نمیشد نمازم را پشت سر رهبر بخوانم ، نه از پشت میله ها ، به فاصله یک متر و نیمی . عزت از این بالاتر که بروی و دست مجروح رهبر را بگیری و ببوسی و دستت را در دست سالمش فشار بدهد و بگوید :« عاقبت به خیر بشی !» همان جا به محسن گفتم :« تو قول دادی و به قولت عمل کردی ، منم عوض شدم ؛ ولی هوام و داشته باش عوضی نشم !» ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 این داستان از زبان حوری موری ممنوع ❌ از نگاہ زھرا مختارپور… *** از در کہ مےآمد داخل،صمیمانہ سلام مےکرد. من ھم با قربان صدقہ جواب سلامش را میدادم :« عزیزم،قربونت برم،فدات شم.» یک روز با فکرِ مشغول پاے ظرفشویے ایستادہ بودم. بدون ناز و قربان صدقہ جواب سلامش را دادم . از زھرا پرسیدہ بود :« امروز مامانت طوریش شدہ ؟ چرا بِہِم نگفت قربونت برم ؟» اگر وسطِ حال میگفت :« مامان خداحافظ» و منتظر جواب نمیماند، مےفہمیدم دعوایشان شدہ و قہر کردہ . زھرا مےنشست روے مبل گوشےاش را دست میگرفت. مےخندید کہ الان پیام میدھد. دو دقیقہ بعد صداے دیلینگ پیامش بلند مےشد:« بیام ببرمت بیرون ؟» دخترم کہ باردار شد ، یکے از اتاق ھایمان را دادیم دستشان . میخواستم ھوایشان را داشتہ باشم . باصداے اذان صبح پا میشدم. میرفتم صدایش بزنم . می دیدم سر سجادہ اش نشستہ . ازکِے؟ نمی دانم. تا صبحآنہ آمادہ کنم ھنوز مشغول دعا خواندن بود . دلم بند بود. چند دفعہ سرک کشیدم. با چشم خودم دیدم کہ ھرروز حدیث کساء،دعاے عہد و زیارت عاشورا را مےخواند. زمستان ھا داخل اتاقے کہ بخارے نداشت سجادہ از را پہن مےکرد . … ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 از نگاہ زھرا مختارپور… می ترسیدم سرما بخورد. مےگفتم :« مامان جون، قربونت برم، اینجا سردہ !» مےگفت :« اتفاقا اینجا خوبہ.» مےخواست خوابش نبرد و سست نشود. زود شناختمش کہ اھل نماز و روزہ مستحبے است . از ھمان روز خرید عروسے. سر ظہر وسط بازار غیبش زد . با سینی اب ھویچ بستنے پیدایش شد . گفت :« رفتہ نماز اول وقت بخوانم . ھنوز باھاش راحت نبودم . بہ مادرش گفتم :« چرا اقا محسن برا خودش بستنے نخریدہ ؟» چادرش را کشید روے صورتش و یواشکے در گوشم گفت :« روزہ است .» موقع انتخاب حلقہ ھم گفت :« من طلا دست نمیکنم؛ براے مرد حرومہ .» اولش افتاد روے دندہ لج کہ اصلا حلقہ نمیخواھم. بعد کہ زھرا اصرار کرد، بہ حلقہ پلاتین رضا داد. ھمہ بازار را زیر پا گذاشتیم تا ستِ طلا و پلاتین پیدا کنیم. وقتے زمزمہ ھایش راہ افتاد کہ مےخواھد بیاید خواستگارے، بہ بہانہ خرید مفاتیح الجنان ، رفتم «کتاب شہر » براندازش کردم، قد و بالاے خوبے داشت؛خیلے لاغر بود ، ھنوز پرپشت نبود . سرش را بالا نیاورد کہ بہ چشمانم من نگاہ کند . ھمان لحظہ مہرش بہ دلم نشست. شبے کہ مادرش آمد خانہ مان کہ زھرا را ببیند ؛ دل تو دلم نبود کہ جواب بلہ را بدھم؛ ولے خجالت کشیدم. گفتم با خودشان چہ فکر میکنند ؟ نمیگویند چقدر ھول اند؟ تا صبح دندان گذاشتم روے جگر. بعد از نماز صبح ، طاقت نیاوردم. گوشے را برداشتم و زنگ زدم بہ مادرش که فکرھایمان را کردہ ایم و استخارہ ھم خوب امدہ . ھمیشہ بخاطر جسم و جان ضعیفش حواسم بہش بود . جیبش را پراز پستہ و مغزیجات می کردم. سر سفرہ گوشت ھارا سوا می کردم و مےریختم توے بشقابش. او ساعت دو و ربع مےآمد ؛ شوھرم ساعت دو و نیم. با اینکہ برایش … … ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
⚠️بعضیا میگن حجاب محدودیت هستش، بعضیا هم میگن حجاب مصونیته..🤔🤔 من میگم حجاب هر دوی ایناست.. هم محدودیت ،هم مصونیت😳 چجوری؟؟ ححاب مصونیت است برای شما خانم ها!😉 حجاب محدودیت است برای ما آقایون!😢 میدونید دیگه.. بعضی از ما آقایون بی تربیتیم ...😐همش دوست داریم نگاه کنیم...حجاب چشم های مارو محدود میکنه و شما رو مصون!! بعضیا میگن؛خب حجاب برای اینه که ما آزار نبینیم دیگه؟ اتفاقا ما حجاب داشته باشیم بیشتر آزارمی بینیم و سختی می کشیم!!😳 یه دختر خانم 18 ساله چادری اینو بهم می گفت ،می گفت من وقتی دارم توی خیابون راه میرم ..یه دفعه یکی سرشو از ماشین میکنه بیرون و داد میزنه و میگه وکلاغ سیاه و توهین میکنه.... شما میگید حجاب برای آزار ندیدنه... من که دارم بیشتر آسیب می بینم ! بهش گفتم تا حالا شنیدی یه باند سرقت مسلحانه سه ماه نقشه بکشه که حمله کنه به سبزی فروشی قاسم آقا!؟؟😜 اصلا مسخره هستش این حرف!😄 باند سرقت مسلحانه به جواهر فروشی حمله میکنه تو وقتی خواستی که جواهر درونت رو آشکار کنی...( همون جور که گفته برای دیده شدنته) ارزش های درونی تو دیده میشه ..ی درونت رو نمایان کردی و رو پوشوندی... همینکه یه جواهر پاش در میون باشه حمله بر و بچه های شیطون شروع میشه..!! متلک بهش میگن ..دستت میندازن...و.. این که خیلی خوبه.. خدا بهت میگه یه حجاب داشتی..😍 سه تا هم متلک..🙃حق بدی آب و هوا هم میگیری.. پیش میشه. ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 از نگاہ زھرا مختارپور.. سفرہ مےانداختم و غذا مےکشیدم؛ دست نمیبرد تا آقاے عباسے برسد. با زھرا غذایشان را در یک بشقاب مےریختند . زیرچشمے می پاییدمش. زود کنار مےکشید. زیاد کہ اصرار می کردم چند قاشق بیشتر بخورد مےگفت :« آدم باید بتونہ نفسش رو نگہ دارہ !» مزہ دھانش سمت کباب مےرفت. ھفتہ اے یکبار بہ ھواے آقا محسن زغال و منقل را پہن مےکردیم. اگر یک ھفتہ بہ ھردلیلے مہمانش نمیکردیم، بہ زھرا میگفت:« زنگ بزنم بہ مامان ببین نمی خواد بہ ما کباب بدہ ؟!» می شد غذا پختہ بودم؛ بااین حال ، بہ شوھرم می گفتم :« آقا محسن ھوس کباب کردہ ، پاشو برو گوشت بگیر .» خودم سیخ مےگرفتم و می دادم بروند روے پشت بام کباب کنند. دلم نمےآمد کارے را در خانہ ام انجام دھد. بہ شوھرم مےگفتم :« خودت کباب کن؛ آقا محسن لباسش بوے دود میگیرہ !» آقاے عباسے غر میزد :« اون وقت لباس من بو نمیگیرہ ؟!» وقتے زھرا مرغ شمالے مےپخت می ترسیدیم انگشتانش را ھم بخورد. اھل ژلہ و سالاد و مخلفات بود. از طرفے از غذاھایے کہ با کشک درست مےشد، زیاد خوشش نمیومد. ھرموقع زنگ مےزد میپرسید :« غذا چے دارید ؟» سر بہ سرش می گذاشتم و می گفتم کلہ جوش،یا کشک و بادمجان. روز انتخابات ریاست جمہورے ، شوھرم رفتہ بود پاے صندوق . آقا محسن صبح زود،آمد کہ :« بلند شید بریم رأے بدیم .» گفت :« سبد وسایل و چاے ھم بردارید بعدش بریم بیرون .» اصرار مےکردکه برگہ ھایمان را بدھیم بہ او کہ خودش فرد منتخبش را بنویسد. رأے کہ دادیم ، رفت مرغ خرید کہ جوجہ کباب درست کنیم. از اول، نیتش رفتن کنار قبر شہید ایزدے بود. مارا برد دنبال زایندہ رود . روے ھرجا دست گذاشتیم کہ بنشینیم بہانہ آورد کہ اینجا مےزنند.... ..... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 از نگاہ زھرا مختارپور.. و مےرقصند ، اینجا سرگردون زن ھا باز است. خودش رفت، دیدی زد و آمد و کہ بیایید برویم آن بالا . نقطہ کورے پیدا کردہ بود کہ بوے آدمیزاد نمی آمد. یک بالا بلندے کہ اگر علے را نمیگرفتیم سُر می خورد می افتاد داخل رودخانہ. یک کلمہ گفتم :« اگہ شوھرم بود ، نمیذاشت اینہمہ سختے بکشم ؟» این را دست گرفت. ھر حرفے میزدم میگفت :« اگہ شوھرت بود ، میذاشت سختے بکشی ؟» بہ ھمکارانش گفتہ بود وقتے میرفتم خانہ مادرزنم ، اول خواھرزنم مےآید دم در ، بغلش میکنم و باھم روبوسے میکنیم. گفتہ بودند :« خجالت بکش، مگہ میشہ ؟» ھمہ را جمع کردہ و آوردہ بود دم در خانہ . زنگ زد. از پشت آیفون گفت :« بہ اَسماء بگید بیاد پایین .» دو دقیقہ نشد دیدم صداے غش غش خندہ توے حیاط بلند شد . نگوهیچ کس اینجایش را نخواندہ بود کہ اَسماء سہ سالہ باشد. شب ھایے کہ توے پادگان شیفت داشت، بی قرارش بودم. تا صبح نگران بودم اذیت شود. آنقدر شورش را در مےآوردم کہ زھرا شاکے میشد . عادت کردہ بودم صبح کہ بیدار میشوم ، اول بہ شمارہ "پسرم محسن " پیام بدھم :« مامان صبحت بہ خیر . حالا ببینید وقتے سوریہ میرفت بہ من چه میــگـذشت. سفر اولش طورے نبود کہ خیلے بترسم. می دانستم داعش آمدہ است و خطرناک دارد؛ اما یکی تہ دلم میگفت سالم میرود و برمےگردد. خودم از زیر قرآن ردش کردم و آب ریختم پشت سرش . تا سر کوچہ رفتم بدرقہ اش. از لحظہ لحظہ اش عکس و فیلم گرفتیم . زھرا ، علے را باردار بود؛ ولے از ما پنہان کردہ بودند تا برود . آقا محسن میترسید جلوے سفرش را بگیریم. زھرا خیلے رنج کشید. … ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 از نگاہ زھرا مختارپور. با اینکہ نباید گوشے دست میگرفت، یک لحظہ آن را از خود دور نمیکرد. بیست و چہار ساعتہ منتظر تماس آقا محسن بود . وقتے دیر میشد ، می ریخت بہ ھم. پرخاشگرے میکرد . غذا نمیخورد . تا این چہل و پنج روز گذشت، آب شد . جلوے زھرا رعایت میکردم اذیت نشود خودم را در خدا با اشک و گریہ و نالہ سبک می کردم. روزے کہ خبر دادند برمےگردد ، بہ شوھرم پیشنہاد دادم یک گوسفند جلوے پایش سر ببریم . زھرا بہ آقا محسن گفتہ بود کہ می خواھیم برایت بنر بزنیم و گوسفند بکشیم . شاکے شدہ بود کہ اگر بیایم ببینم بنر زدہ اید برمےگردم. چون تہدید کرد بنر نزدیم ؛ ے گوسفند قربانے کردیم . از آن دور دورھا دیدم کہ یک کولہ پختے سنگین انداختہ پشتش. لاغر کہ بود حالا شدہ بود پوست و استخون . وقتے آمد داخل خانہ شک برم داشت کہ گوش ھایش نمیشنود. کج و کولہ جواب می داد. میگفتم :« خوبے مامان ؟» ھمینجورے الکے می پراند :« منم دلم براتون تنگ شدہ بود !» باید چند دفعہ داد میزدے تا بفہمد . وقتے بہ زھرا گفتم :« شوھرت یہ چیزیش شدہ » حاشا کرد کہ نہ خستہ است و توے اتوبوس گوشش سنگین شدہ . تااینکہ یک شب فرماندہ اش را دعوت کرد خانہ اش . آن بندہ خدا خبر نداشت جریان مجروحیتش را مخفے کردہ . تاگفت :« محسن یادتہ اون وقت کہ تانکت موشک خورد !» ھمہ شوکہ شدیم . تازہ فہمیدیم چرا توے این مدت جلوے ما وضو نمیگیرد و دکمہ آستینش را باز نمیکند. آن شب دیدیم دستش سوختہ . ولے باز حرفے از سنگینی گوشش بہ میان نیاورد . علے کہ بہ دنیا آمد . خوشحال بودیم سرش بہ بچہ گرم می شود و از فضاے سوریہ رفتن بیرون مےآید . خیلے ھم ذوق داشت . با ھمہ دست تنگےاش دو… … ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 از نگاہ زھرا مختارپور. تا النگو خرید براے زھرا. بچہ ھشت ماھہ بہ دنیا آمد و یکی دو ھفتہ اے تو دستگاہ بود. خیلے نذر و نیاز کرد. دعا خواند و متوسل شد. بہ خیر و خوشے گذشت؛ با اینکہ دکترا جوابش کردہ بودند . وقتے مرخص شد آقا محسن گفت :« ببریمش پیش آیت اللہ ناصرے در گوشش اذان و اقامہ بخونن .» خیلے ھم گشتیم تا در کوچہ و پس کوچہ ھا خانہ شان را پیدا کنیم. من و زھرا در ماشین ماندیم. گفتند حاج آقا مسجد است. رفت نماز را پشت سرشان خواند و آمد. دیدیم از تہ کوچہ زیر کتف حاج آقا را گرفتند و مےآورندش. آقا محسن علے را بغل کردو برد. منو زھرا ھم پشت سرش . حاج آقا در خانہ اذان و اقامہ علے را خواند. محسن گفت :« حاج آقا برا شہادت و روسفیدے منم دعا کنین !» آیت اللہ ناصرے سرشان را بالا آوردند . بہ آقا محسن نگاہ کردند و گفتند :« انشاءاللہ عاقبت بہ خیر بشے .» از ھمان جا فہمیدم نہ، این آدم فکر سوریہ رفتن از سرش بیرون برو نیست . سفر دوم امید نداشتم برگردد. خواب دیدہ بودم. میدانستم مےرود و شہید مےشود. با وجود این،بہ خودم تسلے میدادم، امید می دادم کہ انشاءاللہ برمےگردد. فردایش کہ آقا محسن آمد خانہ مان، خوابم را برایش تعریف کردم. ھمان جا وسط ھال دستش را بعد بالا و گفت :« الحمدللہ رب العالمین ؛ مامان دعا کن دوبارہ برم سوریہ ، دعا کن عاقبت بہ خیر بشم !» ظہر زنگ زد :« ناھار درست کردید ؟» _یہ چیز حاضری! _می خواستیم بیایم خونہ تون. _قدمتون روے چشم. … ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 از نگاہ زھرا مختارپور. دلم تاب نیاورد. زود قرمه سبزی بار گذاشتم. تا نشستیم سر سفره، گفت :(بسم الله الرحمن الرحیم ؛ راستش امشب عازمم .) گفتم :(کجا ؟؟) گفت:( ماموریت!!) فکر کردم دوباره میخواهند بروند «مورچه خورت » گفت :( نه مامان جون خدا قسمت کرده دوباره بریم زیارت حضرت زینب.) قاشق از دستم افتاد. من و شوهرم شوکه شدشم ناهار زهرمان شد. دیکر لقمه از گلویم پایین نرفت . غذایش را خورده نخورده پاشد برود خانه مادرش برای خداحافظی قرار شد شب باز گردد ساعت ده شب عجله ایی امد یازده حرکتش بود گفتم :(مامان چه خبر ؟) نفس عمیقی کشید و گفت :( خونه مادرم صحرای کربلا بود.) گفتم :(چرا ؟) گفت:( خواهرام جمع شدن همون حالتی پیش اومد که حضرت علی اکبر وداع کرد ورفت میدون جنگ .) چند قاچ خربزه اوردم براش گفت :(دهنم افت زده اگه بخورم میسوزه .) دویدم از توی یخچال هندوانه اوردم به زهرا گفت :(بلند شو از منو مامان عکس وفیلم بگیر .) بعد علی را بغل کرد وانداختش بالا وازش خداحافظی کرد توی اتاق گفت:( میدونم بی قراری میکنی .) -اره ،طاقت نمیارم ،باید برگردی . _مامان!اگہ شہید شدم ھرروز بہت سر میزنم. -اره جون خودت، الکی نگو ! -مامان میام ؛بینی وبین الله شفاعتت میکنم، قول میدم . باهم رفتیم ترمینال. در مسیر برگشت، توی تلگرام دعایی براش فرستادم که بخواند تا خدا محافظش باشد بعد نوشتم :( من از الان دلتنگت ... ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 از نگاہ زھرا مختارپور شدم پسرم؛ بہ خدا طاقت دوری ت برام سختہ!) جواب داد :( فدات.منم ھمین طور.) صبح،بعداز نماز سریع رفتم سر گوشےام. پیام دادہ بود :( سلام مامانم! صبحت بخیر، خوبے؟ ما تہرانیم. دعا کنید مشکلی پیش نیاد و راحت بریم .) اشک از گوشہ چشمم شرہ کرد: ( سلام پسرم،خوبے عزیزم ؟نمیدونے چقدر دلتنگت شدم؛ دل تنگ مرامت،معرفتت،آقایی ت،آخہ یہ بار نشد تا حالا ناراحتم کنے کہ حالا اینقدر گریہ نکنم .) ظہر پیام داد :( سلام مامانم؛ ان شاءاللہ ساعت ۵ عازمم؛ توروخدا ویژہ برام دعا کن...از عمق دلت حلالم کن... دوستتون دارم...) جواب دادم :( محسن،مےگم برو راضےام بہ رضاے خدا، ولی چطور دوریت رو تحمل کنم ؟) در آخرین پیامش نوشت :( خیلی بہتون بدے کردم، بااخلاقم ، بارفتارم... ھمیشہ بہ یاد مصیبت ھاے حضرت زینب (س) باشید.) از نگاہ اشرف شفیعے یک داعشے کریہ و بدترکیب آمدہ بود توے خانہ و با کفش ایستادہ بود روے فرش. آمد طرفم. بہ خودم مےلرزیدم. گفتم اگر نزدیکم شد، بلایی سر خودم مےآورم. ناگہان دیدم سرے دستش گرفتہ ، آن را کوبید بہ دیوار . رفت داخل اتاق . پشت سرش یواشکی نگاہ کردم. چند نفر دست بستہ کنار ھم ردیف کردہ بود . یکی یکی سرھایشان را با تبر میزد . سرھا مےافتاد ، ولے خونی نمےچکید. شوھرم تکانم داد :( کابوس میبینے ؟!) عرق از سر و صورتم مےچکید . باگریہ خوابم را برایش تعریف کردم. دراز کشید و گفت :( ناراحت نباش ، خواب زن چپہ !) با عصبانیت گفتم:( اون سرِ آقا محسن بود!) شوھرم گفت :( دارم مےگم ... ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 خواب زن چپه!) تاصبح از فکر وخیال خواب به چشمم نیومد. صدقه سنگین دادم. فردا شبش که اقا محسن زنگ زد، دلم اروم گرفت. به زهرا خوش خبری داد که هفته بعد جور میکند باعلی بروند سوریه. زهرا درگیر ساک بستن بود که عکس اسارتش منتشر شد. از بس شوکه شدم،از همان لحظه بیماری پوستی افتاد به جانم . باورمان نمیشد. همه هم میگفتند فتو شاپ است. از شهادتش ناراحت نیستم؛ افتخار میکنم . اسارتش زجرم داد. مدام میگفتم الهی بمیرم که سرت رو بریدند. سخت ترین لحظه موقعی بود که عکس سر بریده اش را دیدم؛ ان لب هایش که از تشنگی سیاه شده بود. نرفتیم پیکرش را ببینیم. یک چفیه وتسبح دادم به همکارش گفتم : (اینارو به بدنش تبرک کن؛ نه کفنش!) این هارا در پلاستیک داد به من وگفت : (به خود اقا محسن تبرک کردم.)وقتی در معراج شهدا نشستیم روبه روی تابوتش، اخرین پیامش اومد توی ذهنم: (همیشه به یاد مصیبت های حضرت زینب باشید.) … ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 پدرم مغازه داشت. قاشق چنگال وسینی میساختند، از جنس ورشو. مادرم زنی مومن ومتدین بود. هر روز بعد از نماز صبح من را می فرستاد کلاس قران. من بودم و پنج شش تا دختر دیگر. پدرم بعد ها شغلش را عوض کرد وحرفه قالی زنی را پیش گرفت. عمه ام هم قالی میبافت. برای همین باهاش زیاد رفت امد میگردیم. نوه عمه ام را در همین رفت امد ها میدیدم. شب های جمعه هم خانه شان روضه بود. چای میداد و زیر نظرش داشتم. برای همین وقتی من را برای خاستگاری کردند،جلدی قبول کردم. خانواده اش در زهد و تقوا شهره بودند. محسن سومین بچه ام بود. بیست ویکم تیر سال ۷۰ اذان ظهر را میگفتند که به دنیا امد. اذیتی برایم نداشت ؛ چه تو بارداری، چه وقتی به دنیا امد. بچه ارامی بود . سر محسن ؛ دوسه بار قران ختم کردم. حواسم بود که هرحایی هر چیزی نخورم. اسمش را هم خودم انتخاب کردم ؛ به یاد محسن سقط شده حصرت زهرا . تازه خواندن ونوشتن یاد گرفته بود. وقتی قران یا دعا میخواندم ، می امد… … ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 بعد از سربازی اش یکی دونفر را نشان کردن برای خاستگاری. گفت:((صبرکن.) احساس کردم خودش کسی را زیر سر دارد. مشکوک بود. سابقه نداشت این قدر باگوشی اشور برود . خیلی مرتب ومنظم می رفت نمایشگاه کتاب. عجله میکرد برای رفتن. روی خط اتوی لباسش حساسیت به خرج می داد . بیشتر پای ایینه شانه میکشید به موهاش. یک روز داشت میرفت بیرون. پدرش هم خانه بود. من راصدا زد. پشت در، توی راه پله ، رنگ ورو عوض کرد تا بهم گفت که دختری تو نمایشگاه دیده. همان علفی بود که باید به دهان بزی خوش می امد. با پدرش صحبت کردم ورفتیم خواستگاری. ان ها هم چون از قبل می شناختندش بدون سخت گیری زود قبول کردند. همیشه نگرانش بودم. بچه که بود می ترسیدم توی کوچهبا کسیدعوا کند وکتک بخورد بزرگ شده بود ورانندگی می کرد ، مدام سفارشش میکردم ارام بروردوجلوی ماشینی نپیچد. نمیخواستم با کسی درگیر شودوبلایی سرش بیاورند. بهش میگفتم بعضیاها دنبال دعوا میگردند. میگفت:(نترس من باکسی درگیر نمیشم)) کف دستم رو بو نکرده بودم که میرود ودافشی ها این بلا را سرش می اورند. از بچگی خیلی دوست داشت بشیند والبوم های پدرشرا نگاه کند، عکس های جبه را. میگفت:((منم دوست دارم بزرگ بشم برم جنگ )) گاهی تصور می کردممحسن بزرگ شده رفته جنگ وشهید شده. دلم میلرزید ، اشکم در می امد؛ با خودم میگفتم :((نه هیچ وقت!این اتفاق نمی افته )) راضی نبودم برای همین اولین باری که رفت سوریه به من نگفت. من ساده باورم شد رفته تهران ، ماموریت 45 روزه. نمی دانم چطور بود ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 که وقتی زنگ می زد ، کد تهران می افتاد؛ برای همین دلم قرص بود. ولی به پدرش گفته بود. وقتی داشت بر می گشت،پدرش گفت :(( اقا محسنتون داره از سوریه بر می گرده.)) دهنم باز ماند:((از کجا؟سوریه؟!)) شهید نشدنش را از چشم من می دید. می گفت:((خمپاره کنار من خورد ومنفجر نشد. چون تو راضی نیستی من شهید نمی شم.)) شب ها نور موبایلش را می دیدم که دعا می خواند.می دیدم که نماز شب می خواند. در خانه خدا گریه زاری می کند. قبل تر ها فکر میکردم حاجت دارد؛ می خواهد ازدواج کند. بعد که ازدواج کرد، فهمیدم نه ، حاجتش چیز دیگری است؛ عشق شهادت دارد. هر وقت کارش جایی گیر میکرد و تیرش به سنگ می خورد زنگ میزد که برایش قران بخوانم.داشتم غذا درست میکردم زنگ میزد که مامان یه یس برام بخون کارم را رها میکردم ومی نشستم جلدی برایش میخواندم. می خواست زمینی راکه پدرش بهش داده بود، بفروشد وجای دیگری خانه بخرد. چهل تا سوره حشر برایش نذر کردم. سی وهشتمی را که خواندم بفردش رفت. وقتی می امد خانه مان ومی دید دارم قران می خوانم،به خانمش میگفت : ببین ؛مامانم داره قران میخونه که شهید نشم خون خونش را میخورد و میگفت:(( همین که میان اسمم رو بنویسن ، خط میزنن میگن حججی نه.)) گریه میکرد ومیگفت نکنه کسی رفته وچیزی گفته،بابا حرفس نزده باشه..!؟ ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 ماه رمضان اخری ده روز مرخصی گرفت ومن وپدرش را برد مشهد. گرم بود. ظهر که نماز جماعت می خواندیم من رابا تاکسی بر می گرداند هتل که اذیت نشوم. خودش نمی خوابید دوباره بر می گشت حرم. می ایستاد به دعا و نماز. شب بیست ویکم توی صحن هدایت نشسته بودم. پیام محسن امد روی گوش ام. قسمم داده بود:((مامان ، توروخدا دعا کن یه بار دیگه قسمتم بشه برم سوریه روسفید بشم .)) همان شب قران که روی سر گرفتیم ازته دل برایشدعا کردم که بی بی بطلبد ، پسرم برود. خجالت میکشید بیاید من رابغل کند ببوسد ومحبتش را ابراز کند؛ اما نذر کرده بود اگر دوباره قسمتش شد برود سوریه پای من وپدرش راببوسد. شب اخر که می خواست برود وقتی خم شد وپایم را بوسید،مطمئن شدم شهید میشود. اشک امانم نداد گفتم :(( نمی خوام شهید بشی))خندید. گفت پس گریه نکن شهید می شم ها!....... سوریه که بود هر روز فران می خواندم وبرایش صدقه می دادم. به عکسش نگاه می کردم و می گفتم:((یا حضرت زینب!روسفیدشکن ، ولی دلم نمیخاد شهید بشه.)) وقتی اسیر شد دلم رضا داد به شهادتش. رفته بودم بیرون. نرسیده بودم ناهار درست کنم زنگ زدم به بابای محسن ناهار بگیرد... ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
•﷽• ✍ نگذار ڪه فضای مجازی؛📲 فضایِ معنویِ دلت را خراب ڪند!🙂 ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 گوشی را که برداشت دیدم انگار دارد میخندد. پرسیدم: (( چی شده))دیدم دارد گریه میکند! جان به لب شدم تا که فهمیدم محسن اسیر شده. عکسش دست به دست توی گوشی ها میچرخید. فامیل جمع شدند خانه مان. تا شب گریه میکردیم،دعا میخواندیم. همه اش جلوی چشمم بود. چه می خورد ؟ چه کار میکند؟ چه کارش میکنند؟می دانستم اذیتش می کنند. شکنجه اش می دهند. حرفش می پیچید توی گوشم:((مامان،تو نمی ذاری من شهدی بشم.)) شب رفتم یادمان شهدای گمنام وهمان جا دعا کردم شهید بشود. گوسفند هم نذر کردیم برایش. گفتم اگه ازاد شد برایش قربونی میکنیم اگر هم شهید شد نذرمون رو ادا میکنیم فیلم شهادتش را داعش پخش کرد . خوشحال بودگ که از دستشان راحت شده است؛ اما خیلی دلشوره داشتم. همین طور خبر پشت خبر. پیداش کرده اند؟پیدایش نکرده اند؟دلم میخواست اگر شده حتی یک تکه استخوانش برگردد که بتوانم پایین قبرش بنشینم. برگشت وچه برگشتنی! توی مشهدو تهران واصفهان باشکوه تشییعش کردند. رهبر که امد بالا سرش وتابوتش را بوسه زد زبانم بند امد. گفتم خوشا به لیاقتت مادر!. محسن ارادت خاصی داشت به حضرت زهرا. انگشتر دری که توی دستش بود ورفت رویش نوشته بود:((یافاطمه الزهرا))گفتیم این رو دستت نکن اگه بیفتی دستشون کینه شونو سر تو خالی میکنن!. گفت بذار حرصشون دربیاد. وقتی فیلمش را دیدم،فهمیدم که حرصشان را دراورده با ان پهلوی زخمی مثل شیر ایستاده بود. جگرم اتش گرفت برای لب های تشنه اش... ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 "از زبان پدر شهید محمد رضا حججی" ماه رمضون بود. فک وفامیل دور هم جمع بودیم برای افطار. توی سروصدا وهمهمه صحبت واختلاط محسن وارد شد. یکی گفت:((به!......اقامحسن!)) وزد زیر خنده. جوان تر ها به خاطر قیلافه جدیدش دستش انداخته وبهش خندیدند. یک لحظه نگاهش توی نگاه من قفل شد. ریش هایش را زده بود وفقط زیر لبش اندازه یه دکمه باقی گذاشته بود . همان طور که خیره شده بودم بهش لبخند زدم . ان شب زودتر خداحافظی کرد ورفت. گفت:(( توی موسسه کار دارم.)) ولی موسسه هم نرفته بود. امده بود خانه وریشش را درست کرده بود. رابطه من ومحسن اشاره ای بود . لازم نبود حرفی بزنم؛ ازنگاهم ،اخمم یا لخندم حرفم را میگرفت. از بچگی بابایی بود همیشه چسبیده به من حرکت میکرد. در ریزترین کارهایش ازمن مشورت میگرفت. می دانست مخالفت نمیکنم وفقط راهکار میدهم. عادت نداشتم جزئیات را ازش بپرسم؛ ولی گاهی خودش میگفت. دورادور هوایش را داشتم. برای همه بچه هایم همین طور بودم. خب با مادرشان راحت تر بودند ودردل میکردند رابطه من باهاشان سنگین بود. شاید این شیوه را از پدربزگم به ارث برده بودم. ... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
🔴 سلام دوستان 🌹 میخام داستان بزرگترین براتون بگم 💫 من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و خودمو هم داشتم🔹🔹 ✨✨توی فامیل ترین دختر بودم همه روسرم میخوردن؛همیشه میخوندم بودم و خیلی ✨✨ تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣ شوهرم مرد بسیار بسیار هستن و همیچوقت نمیکرد چون خانواده همسرم اهل زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️ 🔴این اولین اشتباه من بود😔 این باعث شد خیلیا بهم با بد کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این ها نمیشم چون واقعا شوهرم بودم و همیشه دو درنظر داشتم 🔰🔰 تا اینکه با یکی از دوستان همسرم کردیم🌀🌀 🔴هیچوقت با ها رابطه نکنین و اجازه ندین پای غریبه ها ب زندگیتون باز بشه⛔️⛔️⛔️ 🔰🔰 ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد ع
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 "از زبان پدر شهید محمد رضا حججی" پدر بزرگم، آشیخ ابوالقاسم امام جماعت مسجد حکیم نجف اباد بود. ورد زبان هابود که پای درس ایت الله بروجردی،ایت الله صدر،ایت الله حجت زانو زده. از قدیم رسم بود کاسب هابعد از نماز صبح درمسجد یک ساعت درس مکاسب می خواندندوبعد در مغازه شان را باز میکردند. هم خیرو برکت می اورد برای کسب وکارشان هم معاملاتشان به حرام نمی افتاد. پدر بزرگم صبح هامکاسب درس میداد وبعد از نماز مغرب وعشا قران. قران راتوی همان جلسات یادگرفتم قبل از اینکه بروم مدرسه. شیخ احمد حججی برادر پدر بزرگم از شاگردان خاص مرحوم اخوند خراسانی بود.وقتی از نجف برگشت، به فکر افتاد در نجف اباد حوزه علمیه را بیندازد. همراه شیخابراهیم ریاضی حوزه علمیه راراهاندازی کردند. وکارشان شد یارگیری برای حوزه. بلند میشدند می رفتند توی روستا هابچه های مستعد را شناسایی می کردند وبه خانواده شان این یکی بچه. ات رابده برای امام زمان. مخارج زندگیوتحصیلشان را تقبل می کرده اند. ایشان از مبارزان اصلی باجریان بهائیت در نجف اباد بود. معروف است که ایشان الاغی داشته که بعد از بحث ودرس سوارش میشده ومی رفته سراغ کشاورزی... .... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿
˼سَمــْــتِ خُـدا⸀
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد
بِســمِ رَبِ شُـــــہَداء وَ صِــدیقــین🥀 🌹 روایت زندگے شــھید مدافع حرمـ محسن حججے ، بھ قلم محمد علے جعفرے🌹 "از زبان پدر شهید محمد رضا حججی" ومخارج زندگی اش را از این راه به دست می اورده است. پدربزرگم برخلاف برادرش گوشه نشین بود. خودش بود ومسجد ورتق وفتق کارهای مردم محل. بعد از نماز لباسش در می اورد وتوی ابدارخانه می ایستاد به کار.مسجد را بادست های خودش ساخته بود. بعد ها در کنار مسجد،حسینه حکیم که ملک مادریشان بود راهم ساختند. بعد از امام خمینی ،ایت الله صدر و ایت الله حجت اجازه دریافت وجوهات گرفت. مردم وجوهاتی برای ایشان می اوردند؛ ولی ایشان ان قدر مقید بود که هدیه هرکسی را برای مسجد قبول نمیکرد نه اهل تشویق بود نه تنبیه. باوجود این، ما دوست داشتیم دنبالش برویم. عمویم ، محمد علی افتاد در وادی طلبگی وبه دست امام خمینی معمم شد. زمان دفاع مقدس هم درس وبحث را رها کرد ورفت جبهه وشهید شد. بعد هاتمام فرزندان شیخ ابوالقاسم روحانی شدند نجف آبادی ها در عین اینکه روحیه ایثار،جهاد و شهادت بالایی دارند غالبشان خیلی به انجام اعمال دینی مقیدند ؛ برای همین ، بچه ها دست چپ و راستشان را که میشناسند به پدر و مادرشان نگاه میکنند ، نماز می خوانند و روزه میگیرند، اینطور نیست که حالا نه سالگی یا پانزده سالگی به تکلیف برسند و قبلش تنفس باشد ، از هروقت بتوانند شروع می کنند تشویق و تنبیه هم نداریم، تکلیف است دیگر؛ من هم با بچه هایم همینطور بودم ، اگر میخواستم کاری را انجام دهند اول آن کار را خودم انجام میدادم که آنها هم یاد بگیرند کاری را که نمیخواستم انجام دهند ، خودم هم سمتش نمی رفتم حرمت بچه هایمان را نگه می داریم تا آنها هم حرمتمان را نگه دارند، جلویشان دراز بکشیم یا رکابی بپوشیم؛نه ، اصلا چنین رفتار هایی را نمی پسندم دوران راهنمایی ترک تحصیل کردم. معلم ها خانم بودند وسر لخت ته کلاس مینشستند پیش دانش اموزان بزرگتر، فضایی میساختند که تحملش براس ما سنگین بود. همین شد که ماهر روز غایب بودیم وافت تحصیلی کردیم. بعدهم مدرسه را رها کردیم ورفتیم سراغ بنایی. .... ✿ฺکانـــال🍃 خــدا✿ฺ ‌❥↷eitaa.com/joinchat/227999768C8717e4fd20 ✍➣ @havaliiekhoda ♥️📿