کانال ماه تابان
#رمان #روزگار_من #نویسنده_انار_گل #قسمت_بیست_چهارم یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_بیست_پنجم_اخر
#قسمت_پایانی
همه دست به دست هم کارهای مراسم فردا رو انجام دادیم و اماده بودیم...
با دکتر محسنم هماهنگ کردیم که بهمون کمک کنه همه وارد بیمارستان شدیم ...
محسن تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و قران میخوند
دکتر و عمو وارد اتاق شدن
دکتر ـ سلام اقا محسن ما حالش چطوره؟؟.
شکر خدا به لطف شما هر روز بهتر از دیروزم ...
خب خدارو شکر ، اقا محسن امروز باید یه معاینه کلی و عکس برداری از جراحت و نخات بشه ، اماده ای که؟؟؟
بله دکتر شما امر کنید
عمو به کمک پرستار محسن و روی ویلچر نشوندن
بعد از اتاق خارج شدن ، عمو یه لحظه از محسن جدا شد و به ما خبر داد که محسن و بردن
ماهم سریع وارد اتاق شدیم
یه صندلی و میز برای عاقد و یه صندلی هم برای من و بقیه که روش بشینیم ...
جلوی صندلی ماهم چون میز نبود یه صندلی گذاشتیم و روش قران ..
از سفره و تزئینات عقدم خبری نبود
همه چیز کاملا ساده بود من همون لباسی که تو مراسم عقدم با عباس تنم بود و پوشیده بودم
چادر مشکیم و از سرم در اوردم
زن عمو همون چادر سفیدی که اون شب خاستگاری برای زینب اورده بودن و سرم کرد....
همه روی صندلی نشستیم و منتظر محسن بودیم تقریبا بعد نیم ساعت در اتاق باز شد پرستار محسن و وارد اتاق کرد
محسن با دیدن ما شکه شد همین طور مات مارو تماشا میکرد
عمو ویلچرو گرفت و محسن و اورد کنار صندلیی که من روش نشسته بودم
بنده خدا محسن بدون اینکه چیزی بگه فقط تماشامون میکرد ولی انقدر هیجان زده و خوشحال شد که یدفعه دستشو گرفت جلوی چشماش و از خوشحالی میخواست گریه کنه
با دستش گوشه ی چشماشو فشار داد
تا در حضور ما اشک نریزه
بعد یه نگاهی به هممون انداخت و گفت راستش نمیدونم چی بگم
خیلی شکه شدم بعد سرشو انداخت
پایین و گفت
من بعد مجروح شدنم خیلی ناراحت بودم همش با خودم خود خوری میکردم که من به عباس قول دادم
که حامی و مراقب همسرش باشم
اما حالا خودم تو وضعیتیم که یکی باید ازم مراقبت کنه
خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود که منم یه مشکل و سختی تازه رو دوش فرزانه خانم باشم
مگه یه خانم چقدر میتونه رنج کش باشه با این حال خیلی شرمندم دختر عمو😔😔😔😔
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@zoje_beheshti
نه اقا محسن این حرف و نزنید
شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین
یه جوری جبرانش کنم
منم در هر شرایطی قدم به قدم
کنارتون هستم .
اینو قول میدم ...
محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه
زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت
مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن .
همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد
اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور
با اجازه ی همسر شهیدم
فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم
بلـــــــــه ....
با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ...
محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و ..
بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم .
دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن
اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد
خوشبخت بشین ....
ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده....
دکتر ـ انجام وظیفه بود
حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ...
محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟
اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه
اینم برگه ترخیصشون...
واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم ....
بعد اینکه چندتا عکس انداختیم
مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه
همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم
به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش...
خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم
من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه
زندگی کنم ....
چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود
کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ...
زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
بامــــاهمـــراه باشــید
@zoje_beheshti
خیلی مراقب محسن بودم
اصلا اجازه نمیدادم که خیلی کارهای سنگین انجام بده ....
محسن عاشق بچه ها بود اکثر اوقات تو خونه وقتشو کنار بچه ها میگذروند...
مامانمم زود زود بهمون سر میزد ...
تو یکی از روزها دکتر اومد خونمون تا یه سری به محسن بزنه هردو تو پذیرایی نشسته بودن منم براشون چایی اوردم و کنارشون نشستم ....
یه خورده از وضعیت محسن حرف زدیم .. دکتر گفت:
خب اقا محسن اگه همین جور پیش بره و مراقب خودت باشی ان شاالله زودتر خوب میشی ...
اقای دکتر من تا همین جاشم مدیون خانمم هستم درست مثل یه بچه مراقب منه ...
عالیه . پس باید بهشون افتخار کنی ... الان خدارو شکر که میبینمت خیلی بهتر شدی پس همین طور ادامه بده...
اقای دکتر اگه خوب بشم میتونم دوباره برم سوریه؟؟؟
با این حرف محسن خشکم زد
بدنم لرزید یاد حرفای اون شب عباس افتادم که چجوری خبر اعزامشو داد من فکر میکردم محسن دیگه نمیخواد بره ...
بدونه اینکه چیزی بگم فقط نگاهش میکردم ...
دکتر: اقا محسن پس تو فکری که زود خوب بشی و بری جنگ
اره؟؟؟
بله اقای دکتر ...این یه تکلیف به گردنمه باید انجامش بدم
دکتر یه نگاهی به من انداخت و رو به محسن گفت اما تو که تازه ازدواج کردی و بچه کوچیک داری دوباره میخوای بری پس تکلیف اینا چی میشه؟؟
محسنم نگاهشو چرخوند سمت من و گفت اقای دکتر اینا مهمترین چیز من تو زندگی هستن اما هدف ما دفاع از حرمه بی بی هست البته همسرم منو درک میکنه ...
منم اون لحظه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمیتونستم پیش دکتر برخلاف نظر محسن حرفی بزنم
اما دستم میلرزید دوباره دلشوره اومده بود سراغم خدایا بازم تنهایی نصیبم میشه اونم با دوتا بچه خدایااا خودت کمکم کن من دیگه طاقت ندارم ....
دکتر عینکشو از جیبش در اورد و پاک کرد بعد گذاشت چشمش از پشت شیشه عینک به محسن خیره شدو اروم گفت چیزی بهت میگم اما میخوام ناراحت نشی ...
بفرمایید اقای دکتر:
ببین اقا محسن من به شما گفتم خوب میشی اما دیگه نمیتونی فعالیت های جهادیت و تو خارج از کشور انجام بدی
شرایط جنگ سنگینه و برات خطر داره و من به عنوان دکتر این اجازه رو نمیدم نه تنها من بلکه فرماندهان خودتم اگه وضعیت پزشکیتو ببینن اصلا قبول نمیکنن...
محسن با شنیدن این حرف ناراحت شد و سرش و انداخت پایین خیلی بهم ریخته بود...
دکتر از جاش بلند شد دستشو گذاشت رو شونه محسن و اروم گفت پسر خوب تو به اندازه کافی تلاشت و کردی پس غصه نخور... خدا حافظ دکتر اینو گفت و رفت منم پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم
بعد از بدرقه اومدم پیش محسن دیدم که ناراحته چیزی بهش نگفتم و رفتم تو اشپزخونه خواستم یه خرده تنها باشه محسن چند روزی بود که تو خودش بود خیلی غصه میخورد که دیگه نمیتونه بره سوریه ....
گاهی سر نماز گریه و التماس میکرد به خدا ...منم داغون میشدم وقتی ناراحتیشو میدیدم ...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا اروم بشه ...شب اصلا خوابم نمی برد به محسن فکر میکردم انقدر بیدار موندم که اذان صبح شد نمازمو خوندم سر نماز یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم .
نمازمو که تموم کردم دوییدم اتاق پیشه محسن که داشت نماز میخوند
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@zoje_beheshti
رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ...
تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی...
ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی
درسته.؟
اره از کجا فهمیدی؟؟
خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من ....
اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ...
جانم بگو عزیزم...
میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان
مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ...
چی میخوای بگی فرزانه...
میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ...
متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!!
ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ...
الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ...
محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ...
منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله...
صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت...
کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا...
محسن تو اتاق کنار بچه ها بود
منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ...
امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به ارزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت ..
من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم
محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ...
هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ...
ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان پنج سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم...
و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ...
پــــــــــــــایــان
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
@ghayeeeb12
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@zoje_beheshti
🌺🌺🌺بسم رب الحسین🌺🌺
مصاحبه با نویسنده رمان 👈روزگارمن 🗣
سلام علیکم ✋
لطفا خودتون رو معرفی بفرمایید:
انارگل🌹 هستم
انگیزتون از نوشتن این رمان چی بود!؟
راستش من به عشق شهدا قلم به دست شدم و هدفم این بود که بتونم از طریق رمانهام به همه ی جوانان و هم وطنام کمک کنم و بهشون اگاهی بدم
و خوشبختانه خیلی تأثیر گذار بود و عده زیادی بعد خوندن رمان بنده متحول شدن و این
بزرگترین امتیاز برای من بود
رمانتون سیر تحول یه زندگی بود ؛آیا واقعیت هم داشت؟یا فقط تخیلی است؟
رمان من مخلوط حقیقت و تخیلات ذهن خودم هست
چند رمان تابحال نوشتید؟
دو رمان در مجازی
که یکی روزگار من هست
که به پایان رسید
و دومی دو خواهر هست
که در حال تایپ هست و به صورت انلاین برای مخاطبام گذاشته میشه
حرفی با نویسنده ها یا کسانیکه میخواهند نویسنده بشن :
دوستان عزیزم نوشتن حرمت داره چون با این کار داریم
استعداد و فرهنگ و تربیت خانوادگی خودمون رو در قالب
نوشتن به اجرا میگذاریم
پس دقت کنید و چون عده ی زیادی خواننده نوشته ها هستن سعی کنید اموزنده و
تاثیر گذاری مثبت داشته باشه
نکته آخر؟!یا توضیح درباره رمان؟!
تمامی رمان های من در درجه ی اول به تصویر کشیدن مشکلات جوانان و اگاهی انان
در درجه ی دوم نشان دادن عشق های پاک مذهبی و واقعی
و در اخر رمانهام هم نشان دادن فداکاری خانواده شهدا و مدافعین
باتشکر از شما💕
#رمان
#روزگار_من
#نویسنده_انار_گل
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3321
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3330
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3339
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3347
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3357
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3365
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/3377
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/3387
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/3399
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/3408
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/3422
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/3432
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/3452
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/3460
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/3480
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/3489
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/3505
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/3513
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/3530
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/3539
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/3557
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/3565
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/3573
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/3581
#قسمت_بیست_پنجم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/3588
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#قسمت_اول
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
چادرم رو روی مقنعه ی آبی رنگم جابه جا میکنم
مقنعه ام رو جلو میکشم و دسته کیفم رو که روی شونم جا خشک کرده بالا و پایین میکنم
چشمانم رو میبندم و سعی میکنم خودم رو آروم کنم
.–از چی میترسی روشن؟ این انتخاب خودت بوده و به خاطر همینم الان اینجا هستی آفرین دختر خوب! الان میری داخل کلاس،و هیچ اتفاقی هم نمیفته من میدونم تو قوی تر از این هستی که به خوای به خاطر حرف چندتا جوجه تیغی به خودت بلرزی
لبخند ساختگی روی لبهام میشونم و در کلاس رو باز میکنم
به جمعیتی که توی کلاس نشسته نگاه سطحی میندازم
چند تا دختر و پسر که تمام جمعیت کلاس رو تشکیل دادند
دور هم جمع شدن و صدای خنده هاشون کلاس رو پر کرده
-وای خدا این ازون چیزی که من فکر میکردم بدتره
از قیافه هاشون معلومه که همه اونورین
یکی نیست به من بگه آخه دختر خــــوب
تورو چه به دانشگاه هنر اومدن
تو باید میرفتی معارف میخوندی تو کجا و شاگردای اینجا کجا
همشون صد و هشتادرجه با تو فرق دارن....
نفسم رو با حرص بیرون میدم
سرم رو پایین میندازم و به سمت نیمکت یکی مونده به آخر که ظاهرا خالیه راه میفتم
اون چند تا دانشجو اونقدر سرگرم صحبت هستند که هنوز هم وجود من رو حس نکردن...
همین بهتر ڪه هیچوقت نفهمن من اینجام
تمام وجودم پر از استرسه
به ساعتم تک نگاهی میندازم
پنج دقیقه دیگه کلاس شروع میشع و من همچنان از درون در حال لرزیدنم
خدایـــا!ببین من چه بنده ی خوبیم....
حواست بهم باشه ها...
جامدادیم رو از تو کیفم بر میدارم
و همانا بیرون اومدن و جامدادی
و همانا خالی شدن تمام محتویاتش روی زمین ....😫
توی دلم میگم
خدایا ممنون که این همه هوام رو داشتــی
با حرص به وسایلی که پخش زمین شدن خیره میشـــم
سنگینی نگاه این قوم اجوج مجوج رو روی خودم حس میکنم
و همین باعث میشه که به خودم اجازه ی سر بلند کردن ندم...
همونطور که سرم پایینه گوشه چادرم رو بالا میکشم و مشغول جمع کردن وسایلم میشم....
احساس میکنن هر لحظه ممکنه این دانشجو ها منو با نگاشون قورت بدن
جمله یکی از پسرا باعث میشــه تمام دنیا روی سرم اوار بشه
-عذرا خانوم کمک نمیخوای ....
و بعد از اون صدای بلند خنده
هیچی نمیگم و از این همه درد و غم فقط به گاز گرفتن گوشه چپ لبم اکتفا میکنم...
سعی میکنم ناراحتیم رو توی چهره ام نشون ندم...
از سر جام بلند میشم و به سمت نیمکتم حرکت میکنـــم
تک نگاهی به جمعیت ده دوازده نفره کــه من رو تحت نظر دارن میکنم
و دوباره نگاهم رو ازشون میگیرم و روی نیمکتم میشینم
وسایلم رو با خونسردی تمام از توی کیفم در میارم و روی دسته کوچیک نیمکت میذارم
ای بابا اینا چرا دست از سر من برنمیدارن
آدم فضایی که ندیدن عجبا....
منتظر شنیدن متلک بعدی بودم که با اومدن مرد تقریبا میانسالی داخل کلاس که احتمالا استادمون بود همه چیز رو فراموش کردم
همه ی بچه ها متفرق شدن و به سمت نیمکت هاشون رفتن
استاد با صدای بلندی سلام کرد ...
روی صندلی مختص به خودش نشست
هنوز تک و توکی از بچه ها نگاهشون رو به من دوخته بودن
سعی کردم اصلا بهشون فکر نکنم
استاد لیست حضور و غیاب رو برداشت و شروع به خوندن اسم بچه ها کرد
سحر جاویدی
سامان باقری
اسامی تموم شد خواستم که خودم رو معرفی کنم که یڪی از دخترا زودتر از من دست به کار شــد
ــ استاد شاگرد جدید داریـــــم.
همیشه از ادمای چاپلوس متنفر بودم و هستم
استاد با کنجکاوی دنبال من گشت و بعد از پیدا کردن من لبخندی روی لبش نقش بســـت
من هم لبخندی زدم اما حرف استاد باعث شد لبخند روی لبهام بمــاسه!
ـــ چرا خودتو جلد کودی دخترم....
چرا اینا ایجورین از کوچیک تا بزرگشون با من لجه ای خدا توی این شهر غریب خودت یه دادم برســــ
دوست داشتم جوابش رو بده بدم اما مغزم تهی از حرف بود
برای همین به سکوت اکتفا کردم
حتما الان داره به من مثل یه کیس انتقادی نگاه میکنه که هر چقد دلش خواست میتونه دربارش بحث کنه
استادــ خب نمیخوای خودتو معرفی کنی؟
با صدای بلند و خشک گفتم
ــ روشنا غفوریان
سرش رو تکون داد و اسم منو توی دفتر کلاسی جاداد
از سر جاش بلند شد وشروع کرد به درس دادن
توی طول درس دادنش هر از چند گاهی یه متلک بارم میکرد که همهرو بیجواب گذاشتم
ذهنم خالی از حتی یک کلمه بود
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت
ــ خب بچه ها کلاس تموم شد
توی دلم هزار مرتبه خدا رو شــکر کردم..
بعد از خارج شدن استاد از کلاس یکی از دخترا به سمت نیمکت من اومد
کمی به چهره اش دقت کردم
این که همون دختر چاپلوسه هست
این یکی دیگه چی میخواد
میشه یع سوال بپرسم؟
منـ ــ بپرس
ـــ چرا چادر میپوشی
همه کلاس به ما خیره شده بودن.
از جام بلند میشم و همینطور که دارم از کنارش رد میشم
میگم ـ چون که باارزشم
با صدای بلند میگه
ــ اوهـــــوع ! تو هم که فقط شعار بلدی
به سمت در میرم و دست گیره رو محکم فشار میدم
دوباره صدای همون دختر توی گوشم میپیچه ـ
ـ موفق باشی
روموبرنمیگردونم و میگم ـ موفق هستم!
ــ مامــــــان! اون چادر عربی من کوش؟
مامانم اخم هاشو توی هم میکنه و به سمت من میاد
دلم از چهره ی عبوسش میگیــره
من رو از نگاه تخس دیگران هیچ باکی نیست
اما اینکه مادرم هم اینطور باهام رفتار میکنه یکم سخته..
با همون اخم همیشگیش چادرم رو برام میندازه و من اونو توی هوا می قاپم
از روی زمین بلند میشم و کیفم رو بر میدارم
به مادرم نزدیک تر میشم و بهش خیره میمونم
همین طور بهش زل زدم که صدای بلندش باعث شد مثه برق زده ها از جا بپرم
ــ خب دختر چه اصراریه حتما چادر بپــوشی میتونی بدون چادر هم میتونی با حجاب باشی
ــ مامان تو رو خدا بس کــــن
بخدا بخاطر این چادر آبروی تو جلوی هیشکی نمیره!
همینطور که به سمت در میرم چادرم روی سرم میذارم
در رو باز میکنم که مادرم با لحنی ناراحتی میگه
ــ چرا اینقدر زود میری؟ یه ساعت دیگه باید اونجا باشیا
لبخند روی لبم نقش میبنده و میگم
ــ اگه بخوام تو خونه نمازم رو بخونم باید تا اذان صبر کنم و دیر میشه؛برای همین میرم همون جاها یه مسجدی چیزی پیدا میکنم که نه نمازم عقب بیفته نه کلاسم
منتظر شنیدن جوابی نمیمونم و از خونه خارج میشم
ترجیح میدم مسیر رو با خط برم
دو تا ایستگاه قبل از دانشگا پیاده میشم
تا بتونم توی راه یه مسجد پیدا کنم و نمازم رو بخونم
تمام کوچه ها و خیابون ها رو میگردم اما دریغ از یه مسجد
با ناراحتی سرم رو پایین میندازم و مشغول راه رفتن میشم دنبال راه چاره ای میگردم که یک دفعه جرقه ای به ذهنم میزنه
با خوشحالی مسیرم رو عوض میکنم
بعد از طی کردن چند کوچه به مقصدی خواستم میرسم
سرم رو بالا میارم و به تابلویی که نصب شده نگاهی میندازم
ــ پارک شقایق
به داخل پارک میرم و گوشه ای که دور از دید دیگران هست رو برای پهن کردن جانمازم انتخاب میکنم
کیفم رو کنار دستم میزارم و شروع به خواندن نمازم میکنم. بعد ازاتمام نماز جانمازم رو برمیدارم و توی کیفم میذارم.
و با سرعت به سمت دانشگاه راه میفتم اکیپی که اونروز توی کلاس جمع بودن حالا توی محوطه دانشگاه میز گرد زده بودن.خواستم بی توجه از کنارشون رد شم که صدای یکی از اونها منو متوقف کرد
ــ بچه ها آخوندمون اومد ...
و بعد خنده ی بی وقفه ؛برای چندمین بار دلم شکست بغضی که چند ماهی توی گلو رخنه کرده بود رو شکستم
خوشبختانه چون پشتم به اونها بود اشکهام رو ندیدن
در ورودی تا کلاسم رو با آخرین سرعت طی کردم
خدا رو شکر کسی توی راهرو ها نبود
باخیال اینکه کسی هم توی کلاس نیست با آخرین توان در کلاس رو باز کردم هیچ درکی از اطرافم نداشتم
دررو محکم بستم و بهش تکیه دادم صدای ضجه مانندی از ته وجودم بیرون اومد.بعد از چنددقیقه اشکام رو پاک کردم و خواستم برم سمت نیمکتم که یکهو سرجام خشکم زد
پسری ته کلاس نشسته بود و باتعجب به من خیره شده بود.اب دهانم رو قورت دادم و با تعجب و اضطراب نگاهش کردم.اینوتاحالاندیده بودم . میتونم همین الان اعتراف کنم بدشانس تر از من توی دنیا نیس که نیست
پسر یه جزوه توی دستش داشت و درحال رونوشت گرفتن ازروش بود.نفسم رو با لرزش بیرون میدم و به سمت یکی از نیمکت ها میرم پسرهم نگاهش روازمن میگیره اما اون علامت سوال توی چشماش رو باتمام وجودم درک میکنم
بعد تقریبا پنج دقیقه بقیه ی دانشجوهاهم وارد کلاس میشن... یکی از پسرا با صدای بلند میگه
ــ به !آقا نیما! نوشتی جزوه هارو!
همون پسری که چنددقیقه پیش توی کلاس بود از جاش بلند شد گفتـ ـ بله نوشتم باسپاس!
یکی از دخترا با خنده گفت ــ اوه اوه چه لفظ قلم!
پس اسمش نیما بود...؛خنده ای میکنه و به جمع اونا ملحق میشه.یکی از دخترا چشمش به من میفته و با خنده میگه ــ راستی آخوند کلاسمونو بهت معرفی نکردم...؛اعصابم خورد خورد بود تاحالا هرچی سکوت کردم بسه!
با اخم بهش خیره میشم و میگم ــ حرف دهنتو بفــهم!
همشون با تعجب به سمت من برگشتند مشت هام رو محکم فشردم تا اشکهام بیرون نیان هر آن ممکن بود بزنم زیر گریه اخم هام رو غلیظ تر کردم و روم رو برگردوندم.خدا روشکر تا اومدن استاد حرف دیگه ای نزدن.استاد درحال درس دادن بود و من در حال فکر کردن به غصه هام. هیچی از حرفاش نمیفهمیدم تنها دستم رو زیر چونه ام گذاشته بودم تا نگاهش به من میفتاد سرم تکون میدادم.تو حال و هوای خودم بودم که یکهو گفت ـــ خانوم روشنا غفوریان و نیما بصیری
با تعجب گفتم ــ چی؟؟
نگاهی به من انداخت و گفت ــ باهم کارتون رو تحویل میدین
دهنم قفل شده بود،منظورش رو نفهمیدم؛ ـ،خب معلومه میخای گوش ندی و بفهمیـ؟؟
کلاس تموم شد و بچه ها دوتا دوتا کنارهم جمع شدن وسایلم رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم و خواستم از جام بلند شم ک پام محکم تو پایه ی صندلی خورد
درد بدی تو تمام وجودم پیچید که از زور اون درد چشمهام رو محکم بستم! بعد از چند لحظه چشمام رو باز کردم و خواستم برم که همون پسره نیما جلوم ظاهر شد. آخه تو این وضعیت چی از جونم میخادـ؟
با لبخند گفتـ
ـ خانوم غفوریان؟ لبخند
لبخندی ساختگی میزنم و میگم ــ بله با خنده گفتـ ــ،سالمید؟
و بعد به پام اشاره کرد . اخم هام رو توی هم کردم و با لحن جدی گفتم ــ کارتون؟
لبخندش رو قورت داد و گفت ــ خب قرار شد ماباهم کار نقاشی روی شیشه رو تحویل بدیم
دوست داشتم کلاسورش رو از دستش بگیرم یکی بکوبم تو سر اون و یکی تو سر خودم با تعجب گفتم
ــ چی؟ گفت ــ مگه سر کلاس گوش نکردین؟استاد گفت ما باید باهم کارمون رو تحویل بدیم...
ــ تو روحش.... نیماــ چیزی گفتینـــ؟ ـ نمیشه من با یه خانوم باشم؟
به جمعیت کلاس اشاره کرد و گفت ـــ فکر نکنم هیچ دختری تمایل داشته باشه...
راست میگفت همه دخترا جوری با پسرا مچ شده بودن که انگار یار دیرینه شون رو پیدا کردن
حالم خیلی خراب شد . از سرجام بلند شدم و گفتم ــ خیله خب باشه....
ــ پس،شمارتون رو بدین...
ــ برای چی؟؟ ـ خب برای اینکه بهتون زنگ بزنم که کی کارمون رو انجام بدیم
سرم رو پایین انداختم و گفتم ـ شما چه روز هایی میاین دانشگاه
ــ خب پنج شنبه و سه شنبه و شنبه
سرم رو تکون دادم و گفتم ــ خب پس شنبه و پنج شنبه تو دانشگاه یه کاریش میکنیم !
ــ ولی به هر حال باید باهم هماهنگ کنیم تا....
وسط حرفش پریدم و گفتم
ــ باشه ! تو خود دانشگاه هماهنگم میکنیم
بدون اینکه نگاهم رو از پایین بردارم از کلاس خارج شدم...
ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_دوم
در کیفم روباز میکنم و دنبال کلید میگردم تقریبا تمام کیف رو زیر و رو کردم اما کلید رو پیدا نکردم. مطمعنم اینبار دیگه در رو روم بازنمیکنن.به هر حال دلو به دریا میزنم.
ودستم رو روی زنگ میزارم و با ریتم مشخص شروع به زنگ زدن میکنم.تنها با شیرین زبونی میتونم جونم رو از حمله ناگهانی مادرم در امان نگه دارم.صدای عصبی روناک باعث شد ناخوداگاه یک قدم عقب برم
روناک ــ کیــــه
ــ سلام بر آبجی خوشگل خودم...
ــ تو باز کلید نبردی؟نه؟ ـــ راستشو بخوای نــه!
ــ پس همونجا بمون تا یاد بگیری دفعه ی بعد کلید رو همراه خودت بیاری
و بعد آیفون رو گذاشت.با لب ولوچه ی آویزون جلوی درایستادم.مردم خواهر دارن مام خیره سرمون خواهر دار یم.مطمعن بودم تا ده بار دیگه هم که زنگ بزنم روناک در رو بازنمیکنه؛برای همین تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم.نگاهی به سر وته کوچه انداختم خداروشکر خلوت بود و پرنده هم پرنمیزد.پایین چادرم رو توی بغلم جمع کردم وروی زمین نیم خیز شدم.بلاخره به هر سختی که بود قفل پایین درو بالاکشیدم و از سرجام بلند شدم.دستام رو تکوندم (ناز شصتت روشنا خانوم!)
واردخونه شدم وبلند سلام کردم؛روناک باتعجب به سمت من برگشت.لبخندم روغلیظ تر از دفعه قبل کردم
ــ رون من چطوره؟ روناک لبخند کجی زد و گفت ــ کسی که توکوچه نبود.. ــ نه خیــر خیالت تختِ تخت!
سرش روبه علامتـ مثبت تکون دادو به سمت اتاقش رفت.توی دلم میگمـ اگه تو از من کوچیکتر بودی چنان بلایی به سرت می آوردم که مرغای آسمون به حالت گریه کنند...
با حرص نفسم رو بیرون میدم و دراتاقم روباز میکنم.به در ودیوار اتاقم خیره میشم که پر از عکس خواننده مورد علاقم «اسمشو نمیگم!» هست چند ماهی از چادری شدنم میگذره و من هنوز از این عکسا دل نکندم
اما الان دیگه موقعشه!یاد یکی از سخنرانی هایی که شنیده بودم میفتم ــ اگه واقعا امام زمانو دوست داری خودتو امام زمانی کن!خونتو امام زمانی کن اتاقت رو امام زمانی کن! موبایلت رو امام زمانی کن!ماشینتو امام زمانی کن!
نفس عمیقی میکشم چادرم رو درمیارم و به سمت پوستر بزرگی که از همه بیشتر دوستش داشتم میرم؛پَنس رو از روی پوستر میکنم.چشمهام رو میبندم ـ خدایا! این خوشگله!اما توخوشگلتریــ
پوستر رو پاره میکنم و بعد ازاون به سراغ چندتا پوسترباقی مونده میرم؛تمام پوسترهارو پاره پاره میکنم و توی سطل زباله میندازم الان دیوارهای اتاقم سفیدِسفید هست.نفسی از سر آسودگی میکشم. موبایلم رو ازتو جیبم در میارم حالا نوبت این یکیه! تک تک عکسا و فیلم هاش رو پاک میکنم. سخته اما شدنی!
به سمت کشو میزم میرم و عکس شهید باکری که روی یکی از بروشور ها بود رو برمیدارم. اون رو روی میز میزارم .یک مقوای بزرگ برمیدارم وپاستیل و رنگ هام رو هم همراش میارم.شروع میکنم به کشیدن خطوط چهره اش.درطول کشیدن نقاشی حتی یک لحظه ام لبخنداز روی لبهایم محو نمیشد........
دوان دوان خودم رو به دانشگاه میرسونم.به بصیری قول داده بودم که دوساعت زودتر بیام تا کارهامون رو باهم هماهنگ کنیم.اما به کلی فراموش کردم.
الان تقریبا چهل پنج دقیقه از قرار مقررشده میگذره و من تازه رسیدم!حتما الان پیش خودش میگه این دختره چقد خودشو میگیره؛
وارد دانشگاه میشم ؛قراربودتوی محوطه دانشگاه هم دیگه روببینیم.نفس نفس میزنم وباچشم به دنبالش میگردم.چندبار دورخودم میچرخم اما نیست... حتما بیخیال شده.باکلافگی موبایلم رو از توی کیفم درمیارم صفحه اش رو روشن میکنم که ناگهان صدای مردانه ای از پشت سر باعث میشه دست از کاربکشم.
ــ توکه شمارم رونداری چجوری میخای زنگ بزنی؟
با تعجب به سمتش برمیگردم.عصبانیت ازچهره اش میباره.بااینڪه یکم از حرفش عصبی شدم ولی حق رو به اون میدادم.
سریع سرم روپایین انداختم. ـــ من عذر میخوام آقای بصیری اصلا یادم نبود...
پوزخندی زدوگفت ــ فکر نمیکنم کسی قراری به این مهمی رو به این راحتیا فراموش کنه روشنا خانوم...
هرچی بگه حق داره اما حق نداره منو به اسم کوچیــک صدا کنه بالحن قاطعی میگم ــ خانوم غفوریـان هستم
با صدای کشداری گفتـ ــ خانــوم غفـــــوریــان همینجا منتظر باشیدتامن وسایلم روبیارم
همینطور که سرم پایین بود گفتم ــ چشم
با قدم های تند از من دور شد.سرم روبلندکردم و گردنم روماساژ دادم.از بس سرم پایین بود آرتوروز گرفتم.
به سمت فضای سبز محوطه راه افتادم بوته گلی که اونجا بود توجهم روجلب کرد.تاحالااین مدل گل روندیده بودم. یکی از شاخه های گل رو به سمت صورتم کشیدم.و نفس عمیقم بوی گل رو به عمق ریه هام هدایت کرد.و سرآمدش لبخند غلیظ روی لبهام بود.
ــ خانوم غفوریان...
دست از گلها کشیدم و به سمت صدا برگشتم.با لبخند به سمتم اومد که باعث شد من یه قدم عقب برم.نگاهش روازمن گرفت و به گلها خیره شد.دستش روجلو برد ویکی از اونهاروبابرگ وساقه و ریشه همه چیز از جاکند.جلوی بینیش گرفت یه نگاه تعجب آمیز به من کرد ــ این که اصلا بونداره...
دوست نداشتم درباره چیزی به جز درس ودانشگاه باهاش صحبت کنم.برای همین بیتوجه به حرفش به سمت یکی ازنیمکت هامیرم.اونهم به تبعیت ازمن به سمت همون نیمکت میاد.
یک حرف توی دلم سنگینی میکرد که دوست داشتم زودتربگم و خلاص شم.
سعی میکنم قاطعیت روتوی لحنم جمع کنم
ــ ببینید آقای بصیری من میخوام یه قول ازشما بگیرم!
ــ چیـ؟
ــ تو طول کارامون من همون خانوم غفوریان باشم و شماهم آقای بصیری...
خنده ی مضحکی میکنه و میگه ــ فک کردی من محتاج نگاه تو...ببخشین شمــــا هستم؟نخیر خانوم... من خودم هزارتا فدایی دارم هیچ احتیاجی هم به شماندارمــ برای منم نقشی بالاتر از خانوم غفوریان ندارینــ
بااینکه لحنش تند بود امالبخندی میزنم و سرم رو تکون میدم.ازته قلب از حرفش خوشحال شدمــ
مشغول برنامه ریزی برای کارمون شدیم و غرق بحث کردن شدیم.هراز چندگاهی با خودم میگفتم «اللهم احفظ حدقتی به حق حدقتی علی بن ابی طالب»
تاحالا توعمرم اینقدر بایه مرد غریبه حرف نزه بودم.تو دلم غوغایی بود.بصیری پرید وسط حرفم و با کلافگی گفت ــ ببخشید میشه بپرسم وسط حرفمون هی چی باخودتون پچ پچ میکنین؟
توی دلم کلی ب خودم فحش دادم.یعنی اینقد ضایع ذکر میگفتم؟ خواستم جوری ماس مالیش کنم که زنگ گوشیم به صدادر اومد
صدای زنگـ گوشیم باعث شد لبخند کجی روی لباش نقش ببنده
یکم منو ببین.سینه زنیموهم ببین.ببین که خیس شدم.عرق نوکــــری ببیــن.من بایــدم برم آره برم ســـرم بره....
تا گوشیم رو پیدا کردم نصف آهــنگ رو خوند.از لبخند کجی که زد خیلی زورم گرفت.دلــم میخواست برگردم و بهش بگم ــ لابد این جوجــه تیغی های شما که معلوم نیس چی میگن و روزی هــزار بار شکست عشــقی میخورن قشنگ میخونن
باحرص به صفحه گوشیم نگاه کردم شماره مامان بود
دکمه سبزرنگ رو فشار دادم
ــ جانم مامــان
ــ سلام کجایــــی؟
ــ خب دانشگام اینم سواله آخهـ؟
ــ منظورم اینه که زود بیا عروسی دخترداییت دعوتیم
ــ من که گفتم از این عروسیا خوشـــ...م
نذاشت حرفم روبه اتمام برسونم وگفت
ــ خجالت بکش دختره ی چش سفید میدونی اگه نیای داییت چقد ناراحت میشه.زود میایا منتظرم
خواستم حرفی بزنم که مامان امونم نداد و قطع کرد
عروسیشون مختلط بود و من ازاین عروسیا متنفربودم
باناراحتی سرم روپایین انداختم وبه سمت نیمکت رفتم
نشستم روی نیمکت و خواستم که سرحرف روبازکنم که صدای اذان طنین انداز شد.
به کلی حواسم پرت شد.بصیری که انگار متوجه سردرگمی من شد.گفت ــ خب فکر میکنم برنامه ریزی تقریبا تموم شد.شمام میتونید برید به نمازتون برسید
واز جا بلند شد و بدون خدافظی رفت
فکـ کنــم خیلی از من بدش میاد...
اصلا به درک.... خداروشکر هنوز کارم به جایی نرسیده که نوع برخورد یه غریبه برام مهم باشه!
باعصبانیت لباسی که مامان بهم داد رو روی زمین پرت میکنم
مامان اخم هاش روتوی هم میکنه و میگه .چیکار میکنی دختر اینو تازه دادم خشکشویی.
وبعدخم میشه ولباس روازروی زمین برمیداره.قاطع تر از دفعه قبل میگم ــ ببین مامان!من نمیخواستم پام روتوی اون عروسیه کوفتی بزارم ولی بخاطر اصرارهای شمامیخام بیام.پس با این لباسا کاری نکنین که از اومدنم هم پشیمون بشم
مامان ــ ببین روشن! من جلو داییت اینا آبرو دارم اگه....
حرفش روقطع میکنم ومیگم ــ مگه من عروسک شمام که میخاید باهام جلو دایی اینا پز بدین...
مامان خواست دوباره جوابم روبده که صدای بلند روناک مانع ادامه حرفش شد
روناک ــ مامان کجـــایین شما داره دیر میشه...
مامان لباس رو روی تخت میندازه غرغرکنان ازاتاق بیرون میره...
به سمت کمد لباسا میرم.لباس آبی بلندم که تقریبا یکی دو سانت تا پایین زانوم هست رو انتخاب میکنم و سریع مشغول به پوشیدنش میشم.بعد از اون شلوار سفید و پارچه ای تقریبا گشادی رو میپوشم.
تو اینه به خودم خیره میشم.با این لباس هم خوشگلم هم باوقار... روسری بلند آبی فیروزه ای روسرمیکنم.چادرم رو از روی دسته ی صندلیم برمیدارم وسرمیکنم.اگه نصف تنفرم به خاطرمختلط بودن عروسی باشه قطعا نیم دیگش بخاطر ترس از نگاه دیگرانه..
آخرین نگاه روتوی آیینه ی سالن به خودم میندازم.حس میکنم این عروسی قراره بدترین عروسی عمرم باشه!
از خونه بیرون میام.مامان صندلی جلو تاکسی و روناک عقب نشسته.باگام های بلند به سمت تاکسی میرم و سوار میشم.روناک بااخم بهسمتم برمیگرده و میگه ــ این چیه پوشیدی مگه میخوای بری عزا...؟
صورتم روازش برمیگردونم و میگم ــ این چیه توپوشیدی مگه میخوای بری حرم سرا?
روناک لحنش روتندتر میکنه و میگه ــ چی گفتــی؟
مامان باعصبانیت به روناک میگه ــ ولش کن روناک بزارهرکاری دلش میخوادبکنه...
روناک روش رو ازمن میگیره حرفای مامان و روناک آتیش به دلم میزنه. اگه بابازنده بود حتما از دیدن من باچادرخیلی خوشحال میشد.یادمه وقتی برای جشن تکلیف چادر سفید پوشیدم.بابا مثل پروانه دورم میگشت
و هر از چند لحظه یه بوسه ی آبدار مهمون گونه هام میکرد.باباکجایی ببینی که دختر کوچولوت چادر میپوشه.دقیقا همونطور که دوست داشتی....
تارسیدنمون به تالار هیچ حرفی بینمون ردوبدل نشد.به سمت تالار رفتیم. هرکس من رو میدید از زور تعجب چشمهاش گرد میشد.خب حق داشتن... چندماه پیش منم یکی بودم مثه اونا.
باغرغرای مامان و آه و ناله ی روناک دورترین میز وصندلی روبرای نشستن انتخاب کردم.هنوز ننشسته بودیم که روناک به سمت سن رقص رفت
با دلخوری نگاش کردم.کاش خودش روبه این آسونی حراج نگاه های هرزه نمیکرد...
روبه روی مادرم نشستم.مامان حتی تک نگاهیم به من ننداخــت.چادرم رو در آوردم.خدا روشکر پوششم کامل بود.آینه ام رو ازتوی کیفم برداشتم و بخودم نگاهی انداختم.با دیدن جلوی روسریم توی آینه اخمام توی همرفت.جلوی روسریم کامل مچاله شده بود .باکلافگی طلقم رو از توی کیفم برداشتم و به سمت دستشویی راه افتادم.از صدای بلند آهنگ سردرد گرفته بودم میخواستم سرم رو بندازم پایین و به جمعیت درحال رقص نگاه نکنم اما ناخوداگاه چشمم به سمتشون کشیده شد.یه پسر کنار داماد ایستاده بود که قیافش بدجوری برام آشنا بود. دقیقا همون لحظه ایکه نگاهم یه اون پسرخورد اونم من رو نگاه کرد.سریع سرم رو پایین انداختم و ازکنارشون رد شدم. یکـلحظه ایستادم و دوباره به سمت اون چهره آشنا برگشتم این که بصیریه خاک توی سر خنگم کنم چطور تونگاه اول نشناختمش.شونه ام روبالا میندازم به راهم ادامه میدم
از چن تا ازخدمه ها سوال گرفتم تاسرویس بهداشتی روپیدا کنم.دقیقا پشت باغ بود.صدای ضعیف آهنگ رو هنوز میشنیدم
.هوا کاملا تاریک بود و هیچکس توی دستشویی نبود ترس تمام وجودم روپرمیکنه . سریع مشغول گذاشتن طلق توی روسریم میشم...یه صدای خش خش از بیرون دستشویی میشنوم.باترس آب یخ زده ی دهانم روقورت میدم و بادستایی لرزون روسری رو روی سرم مرتب میکنم.از دستشویی بیرون میام.که صدایی از پشت سرم باعث میشه به عقب برگردم ــ سلام خانومی!
یکی از همین پسرا لات و لوت توی عروسی از چهره اش کاملا معلوم بود مست مسته نگاهی به اون انداختم و نگاهی به پشت سرم لبخند کثیفی روی لبهاش بود و قدم قدم به من نزدیکتر میشدخیلی ترسیده بودم با تمام قدرت پا به فرار گذاشتم صدای تند قدم های اون روهم پشت سرم میشنیدیم.هنوز چند قدم بیشتر ندویده بودم که پاشنه کفشم شکست و با صورت روی زمین فرود اومدم.دستمام رو حائل کردم تا صورتم به زمین اصابت نکنه و همین باعث شد سوزش عمیقی کف دستام حس کنم...پسر با همون لبخند کثیفش جلوم حاضر شد.با صدای لوندی گفت ــ دیدی گیرت آوردم کوچولو میخواستم از جام بلند شم و فرار کنم ام در زانوهام امونم رو بریده بود.اشکهام روی صورتم جاری شدن و هق هق خفه ای از ته گلو
لبخندش غلیظ ترشد و دستش رو به سمت روسریم آورد
ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_سوم
جیغ خفیفی کشیدم با تما دردی که داشتم خودم رو عقب کشیدم
ــ برو کنار آشغال...
لب باز کرد،که جوابم روبده که صدایی از پشت سر مانعش شد ــ چیکار میکنی آشغال!!
اون مرد با ترس به سمت صدا برمیگرده و صاحب صدا درست روبروی منه بصیــری!
بصیری نگاهی به من و نگاهی به اون مرد میندازه..
چشمام رو میبندم بعد از باز شدن چشمام بصیری و اون پسر یقه ی هم رو گرفتن در حال دعواهستند
از عمق دل خوشحال میشم انگار تمام دنیارو بهم دادن
بهم دادن.
چهره ی اون پسررو نمیبینم اما چهره ی بصیری کاملا روبه رومه از بینیش داره خون میاد و باغضب به اون پسرخیره شده
پسر با دست چپش چاقوویی رو ازتوی جیب پشت شلوارش درمیاره
با دیدن برق تیزی چاقو تمام دردم رو فراموش میکنم و به سمت اون پسر میدوم و سعی میکنم چاقور از دستش بکشم تیزی چاقورو بادستم میکشم و روی زمین می افتم رد قرمز خون روی دستام نمیایان میشه تمام دردها از تمام اجزای بدنم بهم هجوم میارن و من تنها از فرت گریه سکسکه میزنم.بصیری بانگرانی به من خیره میشه و اون پسر از موقعیت استفاده میکنه و ... الــفرار
بصیری به سمت من میدوه.کمی عقب میرم و دیوار تکیه میدم.سرم رو بالا میگرم و از درد لحظه ای چشمام رو میبندم.
ــ خوبی
با صدایی لرزون میگم
ــ آره...
بهم خیره میشه و من نگاهم رو ازش میگیرم.دستم که توی خون غوطه ور شده رو محکم فشار میدم.زخمش عمیق نیست اما خون زیادی ازش رفته.دستمالی پارچه ای از توی جیبش درمیاره و به سمتم میگیره
خداروشکر خودش میدونه که باید حدومرزی مشخص بامن داشته باشه...
با دستای خاکی و خونیم پارچه رو ازش میگیرم و از جا بلند میشم همراه من اونم بلند میشه به سمت دستشویی میرم و با سختی شیر آب روباز میکنم.دستمال رو توی جیبم میزارم و شروع به شستن دستام میکنم.سوزش توی تک تک سلولام میپیچه.شیررو میبندم و با کمک دست راستم دست چپم رو که زخمی شده میبندم.
بصیری جلوی در دستشویی می ایسته و من رو نگاه میکنه.زانوهای شلوارم رومیتکونم.باعجز به سمت بصیری به راه میفتم با تندی میگه
ــ تو...ببخشین شما نمیدونی تواین باغا نباید تنهایی جایی بری !مخصوصا اگه اونجا دستشویی باشه
ناراحتی رو توی چشمام جمع میکنم و با حالت بغض داری میگم ــ میشه به کسی حرفی نزنید... خون دماغش روبادست پاک میکنه
سرش رو تکون میده وازمن فاصله میگیره و به سمت جمعیت به راه میفته با تقریبا فاصله یک متر ازاون شروع به حرکت میکنم....
یاسمین مهرآتین
چترم رو از پشت چوب لباسی برمیدارم.
برای بار دوم از پشت پنجره خیابون رو نگله میکنم.بارون به شدت میباره.چی میشد دانشگاه روتعطیل میکردن؟؟ازحرف خودم خندم میگیره...
مگه مدرسه اس آخه؟
با اینکه بعد از اون روز چن بار دیگه هم بصیری رو دیدم اما باز ازش خجالت میکشم و خودم رو بهش مدیون میدونم.از خون خارج میشم وبه سمت دانشگاه راه میفتم...
وارد کلاس میشم.چندتا از بچه ها بهم خیره میشن و دوباره روشون روبرمیگردونن
بصیری هم آخرکلاس کنار دوستاش نشسته.به سمت نیمکتم به راه میفتم.
یکی از دخترا با خنده میگه
ــ مژدگونی بده خانوم غفوریان
با علامت سوال نگاهش میکنم
ــ کار شما وآقا نیما اول شده
لبخند کوچکی میزنم و ب بصیری تک نگاهی میزنم اونم نگاه گذرایی به من میندازع و روش رو برمیگردونه
انگار همه چیز واروو شده
به جای اینکه من چشام درویش کنم اون سرش رو میندازه پایین...
نویسنده
یاسمــین مهرآتین