#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_چهارم
با صدای داد و هوار مامان از خواب میپرم
با دلهره به مامان خیره میشم.
مامان محکم تو صورت خودش میکوبه و میگه
ــ دختر مگه تو دانشگاه نداری؟
با بی حوصلگی نگاه از مامان میگریم و پتو رو روی سرم میکشم
ــ من دیگه پام روتوی اون دانشگاه نمیزارم...
مامان با عصبانیت به سمتم میادو پتورو از روم میکشه
ــ اینـ مسخره بازیا چیه دیگه
ــ مامان توروخدا ولم کن
ــ ببین روشنا!تا حالا هرکاری کردی من و روناک به ساز تو رقصیدیم ولی....
نمیزارم حرفش رو ادامه بده
ــ مامان! تو و روناک بساز من رقصیدین؟شما که بجز سرکوفت چیز نثارم نکردین؟
بغضی که ماه ها گلوم رو میفشرد رها میکنم با گریه به حرفم ادامه میدم
ــ اخه این کجاش بده که من چادر بپوشم.توروخدا تو بگو مامان ایـــنکه برای پسرای لات ولوت تو خیابون تیپ بزنم بهتره یا اینکه برای خدای خودم تیپ بزنم؟
من اینجوری راحـــت ترم.به پیر به پیغمبر من اینطوری راحت ترم
مامان اخمش رو تو هم میکنه و میگه
ــ روشن! ما داشتیم درباره دانشگاه حرف میزدیم
الکی بحثو عوض نکن
ـــ نه اتفاقا من بحثی رو عوض نکردم.مشکل من همینجاس چرا باید بخاطر چادرم مضحکه عام و خلص بشم؟
تو دانشگاهم بدتر از شما باهام رفتار میشه. خیلـــی بدتر!
مامان سعی میکنه ارامشش رو حفظ کنه
ــ خب دخترم بگو تو دانشگاه چیشده
وقتی یاد اتفاقات دانشگاه میفتم دوباره حالم بد میشه
و گریم شدیدتر.... خودم رو توی بغل مامان میندازم
ــ مامــان...
ــ جــانم
ــ مامان...
ــ واااا
ــ هیچی اصلا ولش کن...
نویسنده یاســـمین مهرآتین
با چشمهای سرخ شده به سمت سالن امتحان میدوم پنج دقیقه ای دیر شده و امتحان هم شروع شده
با اصرارهای مامان اومدم دانشگاه و هنوز چشمام از اشکهایــی که دیروز ریختم سرخٍ سرخه
بااسترس دررو باز میکنم؛مراقب با اخم به سمتم برمیگرده...،
ــ الان چه وقت اومدنه
ــ معذرت میخوام
ــ سریع برو بشین
صندلیم رو پیدا میکنم انگار فقط من دیر کردم
نیما که ردیف سمت راستم نشسته با لبخند بهم خیره میشه.نگاهم رو با اخم ازش میگیرم و به برگه خیره میشم. بخاطر حالِ زارِ دیشبم حتی یک کلمه هم نخوندم
با عجز به سوالا خیره میشم.
انگار حتی یک بار هم کلمه هایی که سوالا رو زینت دادند به گوشم نرسیده
با صدای مراقب کمی به خودم میام
ــ رب ساعت تا پایان وقت امتحان!
اونقدر حالم بده که دوست دارم گریــه کنم.اخم هام رو توی هم میکنم و دوباره به سوالها نگاه میکنم.
شاید اگه این ترم رو بیفتم مامان نزاره برم دانشگاه
ای کاش که نذاره....
تو فکر و توهم های خودم هستم که یک برگه کاملاونوشته شده روی میزم گذاشته میشه و برگه سفیدم از روی میزم کشیده میشه.با تعجب به صاحب برگه نگاه میکنم.نیماست....
دستش رو به علامت سکوت روی دهنش میزاره و مشغول نوشتن برگه ی تهی از جواب من میشه
هنوز هم منگـٍ منگم
ــ پنج دقیقه تا پایـان وقت امتحان!
صدای مراقب دوباره کلاس رو پر میکنه
به جواب سوالا نگاه میکنم. همه جوابا به سوالا میخوره.شونه ای بالا میندازم و اسمم رو بالاش مینویسم.
با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد و البته
ازفردا دوبارع پسرخاله میشه.ولی مجبــــورم
برگه رو برمیگردونم.یک برگه کوچیک پایین برگه ی امتحانیم چسبیده.با تعجب برگه ی کو چیک برمیدارم
برگه رو میخونم
به خدا غیر خودم چشم بدوزی به کسی
مثل مو در جهت باد... به هم می ریزم!!
با تعجب به نیما خیره میشم با لبخند ابرهایش بالا و پایین میکند دوباره به برگه اش خیره میشه
نه بابا من فکر میکردم این از جلسه بعد پسرخاله بشه نگو اقا از همین الان شروع کردن
صدای مراقب بالای سرم باعث میشه که قلبم خودش رو محکم به دیواره سینه ام بکوبه.
ــ دیر که میای تقلبم میکنی؟
ــ ایـــ...ن ت تقلب نیست
همه کلاس چشم از برگه هاشون برداشتن و به من خیره شدن. مراقب بعد از خوندن برگه لبخند ژکوندی میزنه
و برگه روی میزم میزاره...
نویسنده یاســـمین مهرآتیـــن
ــ خانوم غفوریان صبر کنید خانـــوم
به داد زدن هاش توجه نمیکنم و به مسیرم ادامه میدم
نفس زنان بهم میرسه
ــ خانوم غفوریان دو ساعته دارم صداتــون میزنم
با عصبانیت بهش خیره میشم
ــ اقای بصیـــری خواهشا مزاحمم نشید
سرش رو میخارونه
ــ خوندیدش؟
ــ بله خوندم! از دیروز دو دل بودم که دانشگاه بیام یا نه
ولی امروز مطمئن شدم که دیگه پامم تو این دانشگاه نمیذارم
ــ ای بابا کار خلاف شرع که نکردم یه خواستگاری بود
ــ منم که گفتم نـــع
ــ اها پس یعنی بعد از این من به هر راه کجی کشیده شدم تقصیر شماس
ــ چشاتو باز کن اقای نیما بصیری.!
ببین کجا هستی؟ میگی اگه به راه کج کشیــده شدی
الان کامل راهتو کج کردی...
ــ پس تو راه کجمو راست کن
با کلافگی رومو از ش برمیگردونم
ــ برو بابا!
هنوز چند قدم برنداشتم که اینبار صدای یه دختر منو از حرکت نگاه میداره
ــ خانوم غفوریان
روم به طرفش برمیگردونم دختر رو به نیما میکنه و میگه
ــ آقای بصیری ؟
ــ بعله
ــ پدرم در اومد تا پیداتون کردم برید آموزش ....
ــ برای چی
ــ برای دریافت دعوتنامه مشهد
دوتا خانوم دوتا اقا از کل دانشگاه انتخاب کردن...
شمام جزء شونید
از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجم
ــ جدا؟؟؟
ــ بله ....
بصیری لبخند مرموزی میزنه و میگه
ــ البته ب جای شما باید یه نفر دبگه رو انتخاب کنند
با تعجب رو به سمتش برمیگردونم
ــ میشه بپرسم چرا
بصیری ــ خب مگه قرار نبود دیگه پاتون رو توی این دانشگاه نذارین؟
نویسنده یاســمین مهرآتین
روشن جان بدو مادر آژانس دم دره
با خوشحالی ساکم رو بردار میدارم.بعد ازاون شب وصحبتایی که بامامان کردم«البته به قول روناک کولی بازیایی که برای مامان دراوردم»مامان کمی باهام نرم تر شده... با خوشحالی صورت مادرو میبوسم.به سمت در خروجی میرم که صدای روناک متوقفم میکنه
ــ آبجیتو بوس نمیکنی؟
با خوشحالی به سمتش میرم و محکم در آغوش میگرمش
ــ من قربون ابجی گلم هم میرم....
مادر با لبخند بهمون خیره میشه.روناک انگشت کوچیکش رو جلومیاره
ــ آشتی؟
انگشتم رو توی انگشتش گره میزنم یاد روزای بچگیمون میفتم.اشک توی چشمام حلقه میزنه.چه روزهای بی دغدغه ای داشتیم
ــ آشتیــــ
صدای بوق آژانس باعث میشه که بیشتر از این گفتگومون طول نکشه.
باصدای بلند ازهردوشون خدافظی میکنم و از پله ها پایین میرم.
خوشحالم که اونام منو درک کردن و نذاشتن این دم آخری با دل پر از خونه برم.
با زمزمه آهنگ حامد زمانی
با تصور گنبد طلایی امام رضا و صدای نقاره خونه
با تصور سقا خونه و پنجره فولادش
دوباره لبخند روی لب هام جا باز میکنه
نشون به این نشونه صدای نقاره خونه منو به تو میرسونه ببین دلم خونه!میدونم روسیام من اگه بی وفام ولی عشقم اینه عاشق این اقام
متظر یه اشارم.هرچی که دارم بزارم دلمو زیارت بیارم منی که آوارم دلم اگه بی قراره چشام اگه هی میباره
ولی دلم غم نداره آقام دوسم داره....
یعنی قراره دوساعت دیگه اونجا باشم؟
لبخندم پررنگ تر میشه
سوار آژانس میشم
راننده که مرد پیری هست از توی آینه با سوال میگه
ــ فرودگاه؟
لبخند میزنم
ــ بله اقا....
یاسمـــین مهرآتین
از خوشحالی نمیتونم روی پاهام بایستم.
آخرین بار که مشهد رفتم رو یادم نمیاد.شاید فقط دو یا سه سال داشتم.تنها چیزی که منو بیاد اولین سفر مشهد میندازه.قابه عکس قدیمی هست که من و رو ناک مامان و بابا توش هستیم.توی اون عکس من بغل مامان هستم و رو ناک توی بغل بابا.
توی فکر اون روزا هستم که یکهو یک نفر میزنه روشونم
بافکر اینکه دوباره نیما هست با اخم به سمتش برمیگردم.یه دختر بامانتوی شیری و مقنعه قهوه ای رو به روم ایستاده.اخمهام وا میشه بالبخند میپرسم
ــ شما؟
دختر لبخندی پررنگ تر تحویلم میده
ــ تو از دانشگاه هنری؟
ــ آره
ــ خب منم از دانشگاه هنرم. تاحالا ندیده بودمت؟ ولی آوازه ات رو شنیدم.من لیلی هستم
ــ منم روشنا غفوریانم
ــ ترم اولی هستی؟
ــ اوهوم
ــ من ترم چارم.از دانشگاه فقط ما دوتا خانوم هستیم با سه تا اقا که یکیش هم نامزد توئه...
با تعجب نگاش میکنم
ــ نامزد من؟
ــ وا!تعجب نداره که....
ــ ببخشید من کی نامزد کردم که خودم خبر ندارم؟
با لبخند مسخره ای بهم خیره میشع
ــ یعنی میخوای بگی خبر نداری؟
برو....
کل دانشگاه شیرینیتون رو خوردن
باکف دست به پیشونیم میکوبم.
ــ من میدونستم هرچی خودمو خفه کنم باز این بصیری کار خودشو میکنه
لیلی بشکنی میزنه
ــ آره. اسمشم بصیری بود! چیه نکنه دوستش نداری؟
ــ ببین من الان خستم .وقتی رفتیم هتل اونجا همه چیزو برات تعریف میکنم فعلا اصلا در موردش حرف نزن. شونه ای بالا میندازه
ــ هر طورکه مایلی...
ادامه دارد فردا ساعت 12 ظهر❤️
یاسمین مهرآتین
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_پنجم
وارد هتل میشیم. لیلی ساکم رو از دستم میکشه و خودش رو لنگون لنگون به لاوی میرسونه.وبعد خودش رو رویکی از مبل هاپرت میکنه
لیلی ــ آجی قربونت برو کلید بگیر تا منم بیام
ازکاراش خندم میگیره شونه ای بالامیندازم و به سمت پذیرش میرم
نیما با لبخند گشادی به دیوار تکیه داده چشم توچشم من دوخته.نگاهم روبابی تفاوتی ازش میگیرم این بشر واسه من آبرو نذاشته.به سمت مردی که پشت میزهست میرم.
ــ سلام ببخشید من اتاق رزرو کرده بودم...ازطرف دانشگاه هنر
ــ دوتا کلید بود هردوش دست آقای نیما بصیریه
ــ مردشورشو ببرن
ــ بله؟
ــ هیچی ببخشید عذر میخوام خدانگهدار
به طرف نیما برم بااخم نگاش میکنم
ــ لطفا کلید منو لطف کنید
پوزخندی میزنه و کلید رو از جیب شلوارش بیرون میاره و به سمتم میگیره
میخوام کلیدروازش بگیرم که مانعم میشه
کمی حالت جدی به خودش میگیره و میگه
ــ بهت گفته بودم نه؟
ــ چیو
ــ غیرخودم چشم بدوزی به کسی
مثل مودرجهت باد به هم میریزم
و بعد به مردی که پشت میز پذیرشه اشاره میکنه
یعنی تک تک کارای این رو مخه تک تک کاراش...
کلید رو تو هوا میقاپم و میگم
ــ کافر همه را به کیش خود پندارد...
یاسمین مهرآتـــین
باصدای خنده های بلند لیلی از خواب میپرم
با تعجب نگاش میکنم.
ــ چته تو؟
نگاش که به من میفته خنده هاش شدت میگیره.روی تختش پیچ و تاب و میخوره.هنوز منگ کارهاش هستم که موبایلم رو تو دستش میبینم
از جام بلند میشم بااخم نگاهش میکنم
ــ گوشی من دست تو چیکا میکنه؟
خنده اش رو میخوره اما لبخند روی لبهاش محو نمیشه
پاهاش روروی هم میندازه و میگه
ــ گفتم چرا از بصیری بدت میاد به خاطر اینه...
و بعد صحفه گوشیم رو جلوم میگیره
عکس شهید عبدالحمیدحسینی کاغذدیواری صفحه گوشیم بود
موبایلم رو ازدستش میکشم و ازرو تخت بلند میشم
ــ عزیزم این شهیده میفهمی؟شهیـــد
لیلی ــ جدا؟
ــ بعله
ــ اسمش چیه
ــ عبدالحمید حسینی
موبایلم رو توی دستم میگیرم روی تخت میشینم و با لبخند به چهره اش نگاه میکنم
دیگه اثری از لبخندروی لبهای لیلی نیست
لیلی ــ از اقوامته؟
ــ نه...
ــ پس چرا عکسش رو گذاشتی ؟
با سوالای لیلی به چند وقت پیش برمیگردم.همون موقع که انگار زمین و آسمون دست به دست هم داده بودن تا منو رو از این رو به اون رو کنند
رفته بودم دارحمه ـ قبرستان شیراز ــ پیش پدرم...
بعد از کلی درد و دل و گریه وقتی داشتم برمیگشتم گلزار شهدا نظرم رو جلب کرد.تا حالا اونجا نرفته بودم. انگار یه چیزی محرک پاهام به اون سمت شد.
وارد گلزار شدم.توی قطعه های مختلف میچرخیدم تک تک اسماشون رو میخوندم.سرقبر یک شهید ...حس عجیبی بهم دست داد.نمیدونم چرا چهره اون شهید به دلم نشست .روی صندلی که روبه روی قبراون بود نشستم.رب ساعتی محوش شده بودم.مدام نوشته های روی قبر رومیخوندم.دوست داشتم پاشم اما قلبم یه آرامش اونجا گرفته بود که حدس میزدم اگه پاشم اون آرامش هم میره.بعد ازکلی کلنجار رفتن با خودم بلاخره از سرجام پاشدم.پوستر بزرگی دقیقا پشت سرم نصب شده بود که دربارش نوشته بود....
با اشتیاق شروع کردم به خوندن... باورم نمیشد...
خیلی از ویژگی های اخلاقیم مثل اون بود .صورتم از اشک خیس خیس شد.هربار با ناباوری پوستررو میخوندم...
ازاون روز به بعد پاتوق من شد گلزار شهدا کنار قبر شهید عبدالحمید حسینی...
یاســـمین مهرآتیــن
به اصرار لیلی به کافی شاپ نزدیک هتل میریم
قرار شد بعد از کافی شاپ بریم حرم.
نمیدونم چه سری تو وجود این دختره که دوست داره هرکاری من میگم برخلافش انجام بده.
وارد کافی شاپ میشیم .یه کافی شاپ دنج و شیک
لیلی دستم رو میکشه ومنو به سمت یه میز چهارنفره میبره.روی یک از صندلی ها میشینه و من
با بی حوصلگی روبروش میشینم.
من ــ سریع یه چیزی سفارش بده.دیروز که به خاطر خستگی تو نتونستم برم حرم امروزو نمیخوام ازدست بدم.
لیلی ــ باشه بابا.شلوغش نکن.
منو رو برمیداره و نگاهی بهش میندازه
لیلی ــ توچی میخوریــ؟
شونه ای بالامیندازم و میگم
ــ هرچی میخوری برا منم سفارش بده
ــ وای چقد چیز میز داره نمیدونم چی سفارش بدم...
لبخندی روی لباش نمایان میشه
ــ به نظرت موز با طعم پرتقال سفارش بدم
بروبر بهش نگاه میکنم
خنده ی ریزی و میکنه و میگه
ــ گفتم چون موز شکلاتی داره شاید پرتقالیشم داشته باشه... ببین بشر به کجاها رسیده...لاته ماکیاتو هم داره
ــ چی هس؟
ــ نمیدونم...
بعد ازکلی کلنجاررفتن با منو بلاخره دوتا بستنی سفارش میده...
هرازگاهی نگاهی به در ورودی کافی شاپ میندازه.انگار منتظر کسیه...
بهش توجهی نمیکنم مشغولی خوردن بستنی میشم.
که یکهو لیلی سریع از سرجاش بلندمیشع...
با تعجب بهش خیره میشم.نگاهش به پشت سره منه
تک نگاهی به لیلی میندازمو رد نگاهش رومیگیرم.چشمام چهارتا میشه.بصیری و یه پسره دیگه توی کافی شاپ هستن.تانگاهشون به ما میفته سریع خودشون روبه اینجا میرسونن
باتشربه لیلی میگم ــ تو بهشون گفتی بیان؟
لیلی که انگار تازه متوجه نگاه خشم الود من شده،سرجاش میشینه
ــ چیه نمیخوای بگی که ناراحت شدی نه؟
یاسمین مهرآتین
کیفم رو برمیدارم و به سمت در میرم بین راه نگاه گذرایی به بصیری و دوستش میندازم.
دسته ی دررو میکشم هنوز دررو کامل وانکردم که بصیری میگه
ــ تنهایی گم میشیا...
نگاه تک تک کسایی که تو کافه هستن به من هست.بیتوجه به حرفش از کافی شاپ بیرون میام.احتمال میدم که راه حرم مستقیم باشه.به راهم ادامه میدم.این کوچه ها و خیابونا همشون برام غریبن.
آسمون ابریه و بارون نم نم میزنه.پشت سر هم آیت الکرسی میخونم و دنبال گنبد میگردم.ازهرکس که میپرسم یا میگه خیلی دور شدم یا یه جوری ادرس میده که بدتر گیج میشم.راهی که رفتم رو دوباره برمیگردم.اما اینبار دنبال کافی شاپی که با لیلی رفتیم.
شدت بارون بیشتر شده و آب از سرو روم میچکه.پایین چادرم با مخلوطی از اب وـگل رنگ امیزی شده.دوست دارم بشینم روی زمین و شروع به گریه کنم.دلم ازگشنگی ضعف میره.چراغ های کافی شاپ رو ازدور میبینم.نیم ساعتی از رفتنم گذشته.خداخدا میکنم لیلی هنوز همونجا باشه.دستام رو که از سرما میلرزن محافظ دهانم میکنم تا شاید کمی گرم بشن...
خودم رو به کافه میرسونم.دررو باز میکنم و توی دهانه در می ایستم.اثری از لیلی نیست و لی بصیری و دوستش دقیقا جایی که من ولیلی نشسته بودیم نشستن...میخوام برم که یکهو نگاه بصیری به من میفته
بااینکه زیاد دل خوشی ازش ندارم ولی تو این شرایط ارزو میکردم که منو ببینه و به دادم برسه.که انگار ارزوم براورده شده.به سمتم میاد قدمی عقب ترمیرم.لبخندی میزنه ــ گفتم که گم میشی به خرجت نرفت
چادرم رو کمی جلو میکشم.
ــ میدونی از کدوم طرف میشه رفت حرم.
بصیری ــ یه لحظه همینجا وایسا الان میام.
پیش دوستش میره چیزی دم گوشش میگه و دوستش هم سرش رو تکون میده.
بعد به سمت من میاد.
ــ دنبالم بیا...
پشت سرش میرم .از گرسنگی چن باری سرم گیج میره و هر دفعه تا مرز افتادن هم میرم اما سریع خودم رو جمع میکنم.حس میکنم دیگه تاب و توان ندارم
به دیوار تکیه میدم و اروم سرم رو روش میزارم.کمی چشمام رو میبندم.همانا باز کردن چشمام و همانا نگاه متعجب نیما توی چشم من...
نگاهی عاجزانه بهش میکنم
ــ الان میمیرم...
ــ چرااینقد رنگت پریده.
روم نمیشه بهش بگم گشنمه.اخه من اگه میدونستم به خاطر لیلی قراره اینقد علاف شم شکم خالی نمیومدم بیرون.
سرم رو پایین میندازم
ــ فک کنم فشارم افتاده...
ابرویی بالا میندازه و از توی کیفش یه بسته بیسکوییت بیروت میاره و به سمتم میگیره آب از موهاش میچکه.
با ذوق بیسکوییت رو ازدستش میگیرم....
مسیرم از نیما جدا میشه . به سمت در ورودی خواهران میرم وبعد وارد حرم میشم.با دیدن گنبد طلایی هوش ازسرم میپره.نیما روفراموش میکنم.باقدم های تند جلومیرم.آوازه ی نقاره خونه دلم رو میلرزونه.
آنقدر که اشک از چشمهام روون میشه.
دستم روبالامیارم تااشکام رو پاک کنم.!اما نه... این اشکها با بقیه ی اشکها فرق داره...از کجامعلوم شایدفردای قیامت همیین اشکا به دادم برسن...
انبوه جمعیت اجازه نمیده که وارد بشم.ازهمین رو دررو محکم میچسبم.از ته دل ضجه میزنم...وامام رضا روصدا میزنم.عقده این چندوقت بدجوری تودلم جاخشک کرده....
توی حال وهوای خودمم که دستی از پشت شونه هام رونوازش میده.به سمتش برمیگردم...
یه پیرزن خنده رو که چادر رنگ و رفته اش رودودستی چسبیده.
ــ کاری داشتی مادرجانـ؟
کنارم میشینه
ــ منم یه نوه ی سرطانی داشتم.شفاشو از همین اقا گرفتم
و با انگشت اشاره ضریح رونشون میده
لبخندی میزنم و سرم روتکون میدم
ــ ایشالا خدا درد توروهم درمون کنه...
ــ ها؟؟
لبخند پررنگ تری میزنه و ازجاش پامیشه...
منم شونه ای بالا میندازم و ازجام بلندمیشم.
وای خدا دوباره این بصیری گم شد...
البته به عبارتی من گم شدم.
دنبال نیما میگردم.بایدتوهمین صحن باشه اخه ازهمینجا اومدیم تو.
یه پسر با کاپشن طوسی و شلوار لی روی یکی ازفرش ها نشسته درحال سجده اس.
چقدشبیه نیما لباس پوشیده...
یک لحظه شک میکنم که اون باشه ولی منصرف میشم
نیما کجا و این کجا..
فک کنم نیما حتی نمازخوندن بلدنباشه...
میخوام برگردم که سرازسجده برمیداره...
از تعجب چشمام چارتا میشه.اینکه بصیریه.میرم سمتش
ــ نمازم که میخونی ...
از سرجاش بلند میشه و به طرفم میاد.
کفش هاش رو ازتوی پلاستیک درمیاره میندازه جلوپاش
ــ میدونی، تو سجده ام چی میگفتم
ــنه
خم میشه تاکفشش رو بپوشه
ــ از خداتورو میخواستم.
اخم هام روتوهم میکنم...
با قدم هلی بلند ازش دور میشم
یاســـمین مهرآتین
درو بازمیکنم.لیلی روی کاناپه خوابیده.باعصبانیت به سمتش میرم.کمی بهش خیره میشم و بعد بلند جیغ میکشم.
لیلی سریع ازسرجاش میپره
ــ چیــ...شده....
کیفم رو به گوشه ای پرت میکنم وبا قاطعیت به سمتش میرم
ــ میدونی چیشده...؟من امروز بزرگترین اشتباه عمرم روکردم
با چرخیدن من لیلی هم میچرخه
ــ من احمق به تو بیشعور اعتماد کردم
لیلی لبخندی میزنه و ازسرجاش پامیشه...
لیلی ــ روشنا ... توخیلی مومنی؟
ــ منظور؟
ــ اخه این پسره مثه پروانه داره دور تومیچرخه گناه داره.میدونی چقد دوستت داره...
من ــ لیلی تو اینو نمیشناسی... به خدا داره ادای مظلوما رو درمیاره...
لیلی روی زمین میشینه و به دیوار تکیه میده
ــ اتفاقا من نیماروبهتر ازهرکس میشناسم.
با تعجب نگاهش میکنم
ــ تو؟
لبخندی میزنه و به زمین خیره میشه
ــ اره من...
میدونی روشنا من از سوم دبیرستان بانگار خواهر نیما دوستم.نیما و نگار باهم دوقلو هستن و هردوشون لیسانس زبان دارن.بعدهم باهم اومدن دانشگاه هنر،یه خواهربرادر به تمام معنا هستن
روبه روش میشینم
ــ من نمیدونستم...
ــ یه حرفی میزنم بین خودمون بمونه،من همون وقتی که بانگار دوست شدم وقتی رفتم خونشون و نیما رو دیدم ،احساس کردم نیمارودوست دارم.خیلی ازش خوشم میومد...،دوسال صمیمیتم رو بانگارحفظ کردم .فقط بخاطر اینکه نیمارو دوست داشتم...
ــ هنوزم دوستش داری....؟
ــ دوسالی گذشت و من یه نگاه محبت امیزم از نیما ندیدم...چن بار خواستم خودم بهش بگم اماهربار یه حسی تووجودم بهم اجازه نداد...
گذشت و گذشت تا اینکه یه خاستگار برام اومد
اسمش مهدی بود .مهندس عمران...خیلی درامدش بالا بود.پدرم گفت که تنها کسی که ممکنه من باهاش خوشبخت بشم فقط مهدی هست... با خودم گفتم آخرین تلاشمو میکنم اگه نیما بازهم بهم توجه ای نکرد.باهمین مهدی ازدواج میکنم.وقتی جلوی نیما قضیه ی خاستگاری روگفتم و اون حتی نشنید...به مهدی جواب مثبت رو دادم...،اوایلش زیاد ازش خوشم نمیومد همش به نیما فکرمیکردم اما بعد ازیکی دوماه فهمیدم اون علاقه فقط یه هوس بود هوسی که روزها وروزها بادیدن نیما تجدید میشد و درنتیجه قلبم روپرکرد.
با مهدی که نامزد کردم فهمیدم چقدر عشق دوطرفه لذت بخشه...فهمیدم دوست داشتن نیما چه حماقتی بود...
لبخندی روی لبهام میشینه
ــ الان مهدی کجاس؟
دست چپش رو بالا میاره حلقه ای که انگشتش روپوشنده برق میزنه.لبخندم پررنگ تر میشه
دستش رو جلومیاره و دست منو محکم میگیره
ــ روشنا باورکن نیما تورودوست داره من اینو از چشماش فهمیدم....،وقتی که التماس میکرد باهات صحبت کنم وقتی باشو ق و علاقه دربارت صحبت میکرد میتونستم برق عشقو توی چشمش ببینم
یاسمین مهرآتـــین
به سمت خونه میرم و ساکم رو روی کولم جابه جا میکنم.هنوز یک روزهم از برگشتنم نگذشته دلم برای مشهد تنگ شده...
خودم اینجام ولی دلم اونجا....
زنگ رومیزنم.در بازمیشه...؛باخوشحالی وارد خونه میشم.مامان توی راهرو وایساده با لبخند به من خیره میشه.به سمتش میرم و خودم روتوی بغلش میندازم.
ــ خوش گذشت دخترم؟
ــ اوهوم ولی خیلی زود گذشت
من رواز آغوشش بیرون میاره
ــ همه ی مسافرتا همین هستن گلم؛
ــ ولی مشهد یه چیز دیگه اس
منو به سمت حموم هل میده ومیگع
ــ سریع برو یه دوش بگیر امشب مهمون قراره برامون بیادا
به سمت حمام میرم
ــ حالا کی قرار هست بیاد؟
ــ خاستگــار...
با تعجب به سمتش برمیگردم
ــ چیـــــ ؟
ــ وا خب گفتم که خاستگار ...
★★★
چایی رو جلوی همه میگیرم
و بعد کنار روناک میشینم.نمیدونم چرا بی اختیار این پسره روبا نیما مقایسه میکنم.
وتوی هرمقایسه نیما ازاون سرتر بود...
فکرم همش پیشه اون هست.
به تک نک اعضای خانواده اشون نگاه میکنم.از هیچ کدومشون خوشم نمیاد.ادمای پر زرق و برق که بامن زمین تا اسمون فرق دارن.
وقتی مامان گفت قراره برام خاستگار بیاد یک لحظه فکر کردم شاید نیما بخواد بیاد...
یک ساعتی میگذره و بلاخره اوناهم تصمیم میگیرن دل از اینجا بکنن.
تا دم در بدرقه اشون میکنیم.
بعد از رفتنشون یک راست به سمت اتاقم میرم
موبایلم روبرمیدارم و شماره ی لیلی رومیگیرم...
اگه به لیلی بگم شاید اونم به نیما بگه...
بوق اول که میخوره لیلی جواب میده.
لیلی ــ عــــلو
ــ منتظرم بودی؟
صدای خنده های لیلی ازپشت گوشی بلند میشه
لیلی ــ لابد منتظرت بودم.چه خبر...
ــ برام خاستگار اومده😐
ــ چه خوبـــــ
توقع نداشتم لیلی همچین حرفی بزنه ....
ــ میدونی لیلی ازش خوشم نمیاد
ــ چه بــد
ــ کوفت...
ــ خب کاری نداری؟؟
ـــ واااااااااا لیلی!
ــ چیه مگه نمیخوای به نیما بگم که برات خاستگار اومده...
اعصابم ازحرفاش خورد میشه....
ــ نه خیر!!
ــ خب پس نمیگم
ــ حـ..الـــا اگه بگیــ..م عیبی نداره ...
ــ نه بابا بگم که چی بشه.
ــ ببین لیلی اعصاب منو خورد نکن بهشم بگو....
ــ پس میگم خودت گفتی....
ــ لیـــــــلی
ــ باشه بابا
من ــ خدافظ
ــ حالا قهر نکن...
ــ قبلا فکرمیکردم توکرم داری ولی حالا میفهمم تو خودت کرمی
ــ دلت میاد؟
ــ اره... کاری نداری؟
ــ واه واه چقد تخس
ــ خدافظ...
ــ بروبابا
یاسمـــین مهرآتین
ادامه دارد عصر ساعت 18❤️
@zoje_beheshti
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/3598
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/3608
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/3619
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/3629
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/3638
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/3652
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#نشانی_عاشقی
#نــــویســـنده_یاسمـــین_مهرآتیـــن
#قسمت_ششم
حدود ساعت هفت صبح است که با صدای پی در پی زنگ خونه از خواب پامیشم.
با عصبانیت ازجام بلند میشم که دررو باز کنم.اما روناک قبل از من دررو بازکرده...
ــ کی بود؟
ــ نمیدونم؛ گفت برم دم در...تو هم بیا!
شاالش رو روی سرش میندازه و من هم چادر گل گلیم رو از روی چوب لباسی برمیدارم و دنبال روناک به سمت در کوچه میرم.
پشت در می ایستم و روناک دررو بازمیکنه
ــ سلام...
باصداش یک لحظه حس میکنم قلبم از تپش افتاده...
نیماست.... هیچ کار این بشر به ادم نرفته
روناک ــ سلام بفرمایید؟
ــ من با خانوم روشنا غفوریان کاردارم.
محکم با دست توی پیشونیم میکوبونم.و کنلر در سر میخورم...
روناک ــ من خواهرشم....
نیما انگار حضور من رو پشت در متوجه میشه و صداش را بلندتر میکنه
ــ من عاشـــق خواهر شما هستم خانوم..... گناه کردم؟
روناک چشمش رو از نیما میگیره و با تعجب به من خیره میشه...
از روی زمین پا میشم و پشت سر روناک می ایستم.
به نیما خیره میشم.
چشماش سرخه سرخ هست.
معلومه لیلی خوب کارش رو انجام داده...
نیما ــ اینقد از من بدت میاد؟هـــــاـ؟
باصدای دادش از جا میپرم...
روناک انگار تازه فهمیده چی به چی هست...
لبخندی میزنه و رو به من میگه
ــ بروتو ابجی
ــ روناک...
ــ بــرو...
نگاهی اندوهگین به نیما میندازم و وارد خونه میشم
بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در بلند میشه و روناک داخل خونه میشه.
بالبخند به من خیره میشه
ــ امشب با خانواده اش میاد...
ــ هـــــا؟
یاسمین مهرآتین
صدای زنگ بلند میشه....
برای صدمین بار خودم رو توی آینه نگاه میکنم.
روسری بنفشم زیر چادر گل گلی سفید خودنمایی میکنه.
روناک با خوشحالی در اتاقم رو باز میکنه اما با دیدن من لبخند روی لبهاش محو میشه...
ــ مگه میخوای بری مسجد؟
ــ روناک تورو خدا شروع نکن...
ــ باشع....
یه نیم ساعت دیگه چای رو بیار
ــ باشه
چشمکی میزنه و دررو میبنده
پشت در می ایستم
صدای سلام علیکشون بلند میشه ومن سعی میکنم صدای نیما رو از بین اون همه صدا تشخیص بدم
رب ساعتی میگذره... دررو اروم بازمیکنم و وارد آشپز خونه میشم
مشغول ریختن چای میشم...
صدای مامان بلند میشه و باعث میشه استرس تمام وجودم رو پرکنه
ــ روشنا جون چایی رو بیار دیگه...
نفس عمیقی میکشم و چایی رو میبرم.
یاسمین مرآتین
طبق عادت روی مبل کنار روناک میشینم.تنها کسایی که لبخند روی لبهاشو هست نیما و نگار هستند
انگار همه از دیدن چادر روی سرم ناراحت شدن.حتی مامان...
مادر نیما نگاهی بی ذوق به من میندازه و رو به مامان میگه...
ــ امروز صبح که نیما گفت میخواد امشب مارو بیاره خاستگاری خیلی خوشحال شدم.مطمئن بودم نیمای من یا کسی رو انتخاب نمیکنه یا اگه اینکارو بکنه هم بهترین انتخابو میکنه. راستش وقتی اومدیم و دیدیم با همچین خونواده ی خوبی طرف هستیم از حسن سلیقه ی نیما جونم مطمئن شدیم.
نگاهی به من میندازه و دوباره رو به مامان میکنه
ــ میدونی ما اصلا توی خونواده امون رسم نداریم این مدلی لباس بپوشیم.آخه چه کاریه آدم خودش رو تو یه پارچه بپیچونه بیاد بیرون
البته به روشنا جون برنخوره هـــا....
ولی...
اجازه نمیدم حرفش رو ادامه بده.
من ــ ببخشید خانوم بصیری ولی من بهم برمیخوره
ازسر جام بلند میشم.نیما که با ناراحتی بهم خیره شده.سرش روپایبن میندازه...
به سمت اتاقم میرم.ده بار به خودم فحش میدم.که چرا با اومدنشون موافقت کردم.
هنوز چند قدمی برنداشتم که صدای نگار باعث توقفم میشه
ــ من و نیما از بچگی باهم بودیم؛جدا از اینکه خواهر و برادریم مثل دو تا دوست واقعیم هستیم.مامان راست میگه.نیما یا بهـکسی نگاه نمیکنه و اگرم خواست انتخابی داشته باشه مطمئنم بهترین فردو انتخاب میکنه.
درست مثل همین کاری که الان انجام داده... بهترین انتخاب روشناست شاید من شکل ظاهرم تضادِ روشنا باشع ولی با افکارش بیشتر از هرکس موافقم.
سرم روکمی تکون میدم...
حالا خیلیم بد نشد که اومدنا...
کاش بلند نشده بودم... ولی کاری هست که شده دیگه نمیتونم برگردم...
به خاطر همین روونه ی اتاقم میشم
یاسمین مهرآتین
به سختی از خواب پامیشم.با یاد خاستگاری دیشب لبخندروی لبهام نقش میبنده.
امروز پنج شنبه هست و من دانشگاه ندارم.همین یکم تو ذوق میزنه.تنها امیدم برای دیدن نیما رفتن به دانشگاهه که امروز شانسش روندارم
کاش دستی نقشه ی شهرمارا تا کند
در شمال شهری و من درجنوبش ساکنم.
حالا که میدونم نیما با افکار من موافقه خیالم راحت شده...
تصمیم میگیرم برم گلزار...؛ خیلی وقته اونجا نرفتم.
★★★
از قطعه های مختلف میگذرم تا به قطعه ای که میخوام برسم.یه ماهی میشه که این طرفا نیومدم.
اسم روی سنگ قبررو میخونم.
عبــدالحمید حســینــی
لبخند روی لبهام نقش میبنده.روی صندلی روبه روش میشینم و کتاب ادعیه رو ازتوی کیفم در میارم.
بارون نم نم میباره تک تک قطره ها چادرم رو میپوشونند.
شروع به خوندن زیارت عاشورا میکنم...
اینبار به جز قطرات باران اشکهام هم صورتم رو زینت میدن
شدت اشکهام بیشتر میشه... این چندروز دلم خیلی گرفته بود...چقد خوبه آدم یه جایی رو داشته باشه که موقع دلتنگیش بیاد اونجا
توی حال و هوای خودم هستم که صدایی باعث میشه متوقف بشم
ــ روشنا؟
به سمت صدا برمیگردم.نیماست
من ــ سلام...
ــ چرا دانشگاه نیومدی
ــ امروز کلاس نداشتم...
ــ چرا گریه میکنی
اشکام رو از رو صورتم پاک میکنم
ــ هیچی فقط یکم دلم گرفته...
ــ چرا دلت گرفته؟
ــ واااا...چرا اینقد سوال پیچم میکنی
اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟ازکجا فهمیدی من اینجام؟
ــ خانوم زهتاب گفت
ــ کــــی؟
ــ همون لیلی...
ــ واااااای من این لیلی رو میکشم
کنارم میشینه و گل نرگسی که توی دستش بود رو روی قبر میذاره
نیماــ خوب شد.دیگه پاتوقت رو هم بلد شدم
ــ خیلی پررو هستیا...
ــ آره خدا هر چقد به تو احساس و عاطفه نداده به من رو داده
ــ علاوه بر اینکه پررویی خیلیم زود خودمونی میشی
تو اصلا نظر منو میدونی که اینقد زود دور میگیری.؟
ــ من همون اول که تو دانشگاه ازت خاستگاری کردم جواب بله رو گرفتم
حالا که دیگه خونتونم اومدم...
ــ عجبــ.. ؛بعد اگه من جواب منفی بدم
ــ هیچ عیبی نداره... من عز همون اول از پنجاه درصد خودم مطمئن بودم... پنجاه درصد تو که اصلا مهم نیست
و از جاش بلند میشه که مثلا در بره و من هم ناخودآگاه به سمتش میرم اما قبل از اینکه بلند بشم چادرم زیر پام گیر میکنه و با زانو زمین میخورم....
یاسمین مهرآتین