eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️🙏
بسم رب العشق کی میان ؟ مامان :فردا ساعت ۶بعدازظهر -چی بگم مامان :تو چته ؟ چرا چشمات نگرانن ؟ چرا اشک توشون -هیچی من کار دارم فعلا برم مامان :از دست تو نگرانی لحظه ای منو ول نمیکرد پنجشنبه زودتر از موعد اومد ساعت ۲بود که چادر مشکی ام سر کردم مامان :کجا میری ؟ -بهشت زهرا پیش آقاسیدمحمدحسین میردوستی مامان :الان ؟ -تا ساعت ۴برمیگردم مامان :باشه وارد بهشت زهرا شد یه آقای هم اونجا بود ایستادم تا ایشان برم دیدم آقای حسینی نشستم کنار مزار خودت کمکم کن نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
تو آشپزخونه با بغض نشسته بودم ک گوشیم لرزید بهار:مامان میگفت برات داره خواستگار میاد -اوهوم بهار:توچته ؟ -هیچی بهار:دلدرد -یه خواب دیدم تو کربلا بهار:خب خواهرمن صبور باش مامان :سادات دخترم چای بیار با چای وارد پذیرایی شدم از دیدن کسی که اونجا بود تعجب میکردم آقای حسینی 😭😍😳 دستام میلرزید فقط خودش و مامانش بودن چای ک گرفتم نشستم کنار مامان مادر آقای حسینی شروع کرد:خانم موسوی ما برامون افتخاره عروسمون شیمیایی باشه حسین من پاسداره ۲۶سالشه یه اعزامم به سوریه داشته ما نظرمون مثبته ان شاالله شما هم پسرمارو لایق دخترخانمتون بدونید فعلا بااجازه مامان که برگشت یه نگاه به من کرد گفت :رنگ رخت باز شد😉 -مامان من جوابم مثبته بی صبرانه منتظر صبح بودم تا برم دیدن شهید میردوستی صبح بالاخره دلش به رحم اومد و وارد صحنه شد قبل ازرفتن به موسسه تصمیمم عملی کردم وارد قطعه شدم کنار مزار یه آقا تا برگشت دیدم آقاسیده اومدم سلام بدم که ایشان پیش سلام شد آقای حسینی :سلام خانم موسوی اول صبح اینجا ؟ خیره ان شاالله -بله خیره آقای حسینی:من جواب الان بگیرم یا تماس بگیرم منزلتون -وقتی حضرت زهرا خواستگاری میکنن و کربلا عقد کنار شهدا میبنم چطور جواب منفی بدم آقای حسینی:شماهم این خوابارو دید؟ -بله آقای حسینی:خانم موسوی اون مزار شهدا کجاست؟ -قزوین آقای حسینی:اگه اجازه میدید مادر زنگ بزنن برای بله برون ؟ -ان شاالله نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است
بسم رب العشق مادر آقاسید زنگ زدن و مامان برای شب جمعه هماهنگ کرد مامان زنگ زد به بهار و داداش بهشون گفت برای بله برون حتما بیان شب جمعه سریع تر از همیشه رسید بهار و لیلا وارد اتاقم شدن وای چه جیگری شدی سادات یه بلوز و دامن آبی پوشیدم با روسری سفید لیلا:چادرت کو؟ -این که برای کربلا خریدم گل آبی نقره کوب داداش:شما رفتید سادات بیارید یا خودتون بمونید پیشش ؟ -سلام داداش خوش اومدید ممنون که اومدید داداش:مگه میشه برای ورجک نباشم صدای زنگ در بلند شد مامان :بچه ها اومدن حاج آقا:با اجازه شما این چادر سادات جان و حلقه اش مهریه اش هرچقدر خودش بخواد 😊 بابا:آقای حسینی دختر خانم ما کنیز حضرت عباسه مهریه اش هم ب ایشان مربوطه خودتون میدونید حاج آقا:۷۲سکه خوبه دخترم ؟ -بله پدرجان حاج آقا:زنده باشی دخترم با اجازه حاج آقا موسوی بچه هارو محرم کنیم تا عقد بابا:بفرمایید با ۱۴سکه برای دوهفته محرم آقاسید شدم بعداز رفتن آقاسیداینا بسته چادر باز کردم با دیدن چادر اشکام جاری شد یه چادر گل صورتی 😭😭😭 بانوی مینودری 🚫 کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال
بسم رب العشق تو اتاقم دراز کشیده بودم و به این چند وقت فکر میکردم خوابهای یک زمان خودخوریش میکردم حالا به واقعیت رسیده بود غرق ذوق بودم که گوشیم لرزید آقای حسینی:سلام خوب هستید؟ سادات خانم اگه اجازه بدید با پدر هماهنگ کنم فردا بریم برای آزمایش و خرید حلقه اگه تایمم موند بریم نورالشهدا قزوین -بله حتما صاحب اختیارید آقای حسینی:ممنون بزرگوارید💞 تق نق -بفرمایید بابا:سادات بابا برای صبح آماده باشید با سید برید خرید -چشم به بهار پیام دادیم --بهار من میترسم بهار:از چی -از همه چی بهار:دیونه با خوابای که دیدی از هیچی نترس صبح تیپ خوشگل بزن -بهار تو کی باید بری سونو ؟ بهار: فردا ساعت ۱۶ -من از جنس فنقل بی خبر نذار نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
خرید حلقه و آزمایش مون تا ظهر طول کشید آقاسید:سادات خانم بریم یه جا ناهار بخوریم ؟ بعدش بریم قزوین -بله حتما بعد از خوردن ناهار به سمت قزوین راهی شدیم -آقاسید میشه اول بریم مزارشهدا؟🙈🙈 -بله خانم سادات روم نمیشد زیاد باهش حرف بزنم تمام طی راه فقط صدای مداحی تو ماشین بود وارد قزوین شدیم آقاسید:خب خانم بفرمایید از کدوم سمت باید بریم آدرس دادم وارد مزار شدیم اصلا حواسم به سید نبود بدون توجه بهش سمت مزار شهید حجت سید:شهدا دیدی؟ مارو فراموش کردی خانم -🙈🙈 سید:از صبح چهارتا کلمه حرف زدی فقط میخای عایا خوابمون برای هم بگیم ؟ -بله پس بریم نورالشهدا هرکدوم خوابمون تعریف کردیم وارد نورالشهدا شدیم دستم روی سنگ مزار گذشتم کنار دستم دست سید حس کردم نویسنده:بانوی مینودری دارد... عصر 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق دوهفته به چشم بهم زدنی تموم شد واقعا باید خداشاکر باشم به خاطر حضور بهار و لیلا راستی گفتم بهار بچه اش پسره و محسن و بهار نمیدونن اسمش چی بذارن با تمام شرایط سختش کنارم هست کارای عقدم همه رو داداش و بهار و لیلا کردن عاقد چند ساعت زودتر برده بدن نورالشهدا قزوین غروب پنجشنبه آیه های محرمیت ابدی من و سیدحسین جاری شد زمانی که عاقد برای سومین بار اسمم خوند گفتم با اجازه آقا امام زمان و مادرم حضرت و بزرگترا بله طنین صلوات فضا را برداشت شنیده بودم زمان جاری شدن عقد دعا برآورده میشه مادرجان میدونم الان این جا هستید و اومدید تا جواب خواستگاریتون بگیرید حالا من ازتون یه خواهش دارم به حرمت خودتون و شهدای گمنام بخت همه دختر و پسرای جوان باز کن و به همشون همسرای شهدایی عنایت کن مادرجان بخت شهدایی_زهرایی به دوستام اعظم،مهدیه،پریسا عنایت کن سید:خانم جان کجایی ؟ -داشتم بچه هارو دعامیکردم سید:برای ظهور آقامون دعاکردی ؟ -بله سید:سادات خانم ان شاالله مارو به بهشت برسونی -ان شاالله نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
یک هفته از عقدمون میگذشت سید:سلام خانمم -سلام همسرم سید:خانم فردا صبح ساعت ۹آماده باش میخوام برمت جایی -کجایی ؟ سید:نترس نمیدزدمت -خخخ جراتش نداری سید:باشه خانم باشه مامان :زینب با کی حرف میزنی ؟ -با آقا سید مامان :سلام برسون بگو نهار بیاد -آقاحسین مامان میگه ناهار بیا اینجا سید:ممنون ناهار مهمون هستیم -کجا؟ سید:بماند مواظب خودت باش یاعلی -همچنین یاعلی -مامان حسین تشکر کرد گفت ناهار جایی هستیم مامان :باشه پس زنگ بزن بهار و لیلا ناهار بیان اینجا -مامان شما پرسیدی ببینی بچه بهار دختره یا پسر ؟ مامان :بله پسره الحمدالله صحیح سالمه -خداشکر زنگ زدم بچه ها ناهار بیان بهار ۸ صبح خونه ما بود -سلام عشقم بهار:شبیه پری دریایی شدی سادات -بهار میخای اسمش چی بذاری بهار:به شهید هادی گفتم هرچی ایشان بگه -ان شاالله یه اسم قشنگ دینگ دینگ إه جوجه اومد -لیلا تو نمیخای مامان بشی ؟ لیلا :تو از کجاشاید مامان شده باشه -وووووای لیلا اگه پسر باشه داماد خوددددمه لیلا:وای آره بچه پرررررو نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
شماره داداش گرفتم -سلام داداش داداش: سلام عروس خانم خوبی؟ تعجب یادت افتاد داداشم داری ؟ -وووووییی چه بداخلاق داداش:‌هه بداخلاق توقع داری ذوووق کنم بعداز یک هفته سراغم گرفتی -ببخشید میشه مهربون باشی داداش:از دست تو دق میکنم -خخخ نترس ۳-۴تحمل کنی حله داداش :بسههههه 😡😡😡 -بله چشم زنگ زدم شماره آقای داماد بدم تا باهش حرف بزنی داداش:بله اس مس کن به حسود خان هم سلام برسون -راستی بابا شدنت مبارک داداش:مرسی خواهری مواظب خودت باش یاعلی -یاعلی مامان :سادات بدو آقاسید اومده سوار ماشین شدم سید:تقدیم خانم گل -سلام آقا کجا میریم به ساعتش نگاه کرد وگفت :یک ساعتی صبرکنی میرسیم بعداز یک ساعت دیدم رسیدیم اون روستای طرح هجرت تا ماشینمون ایستاد بچه ها داد زدن عموووووحسین حسین پیاده شد و صندوق عقب ماشین باز کرد پر بود از لوازم التحریر علی :عمو با خاله ازدواج کردی ؟ حسین :علی بیا بریم فوتبال بازی کنیم گوشیش دست من بود که داداش زنگ زد -آقاسید گوشی یه نگاه ب من کرد یه نگاه ب شماره ازم فاصله گرفت یه نیم ساعتی حرف زدن وقتی اومدن رو به بچه ها گفت :بچه ها برای هفته بعد میریم شمال بچه ها یک صدا:هوووووورا وقتی سوار ماشین در حالیکه باضبط سر کله میزد گفت :خیلی آقامهدی دوست داری ؟ -آقامهدی برادرمه توی این دو سال همیشه همه جا پشتم بود برادرمه برادرتوهم هست نشناختیش هنوز خیلی مرده سید:چی بگم -فرصت شناختش بده به خودت سید:چشم یه قرار بذار بریم خونشون نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
مامان بابا زودتر رفتن منم حاضر منتظر سید بودم تیپم متشکل از یه شلوارلی روشن مانتوی سرمه ای دو تیکه با روسری نقره ای نیم ساعتی گذشت صدای زنگ موبایلم بلند شد الو سید:خانم بدو بیا پایین سوار ماشین شدم -سلام سید:سلام خانم جان بفرمایید اینم شیرینی برای اخویتون -تنکس همسری حسود خودم سرراه یه دسته گل هم بخریم سید:وای وای خدایا یه امشب رو به من صبر ایوب بده -حسودی نکن تو تاج سری سید:بعد آقا مهدی تون چی هستن؟ -قلبمی آقامهدی مون مغزم هر کدومتون نباشید سادات میمره سید:😡😡😡😡خدا نکنه دیونه بفرمایید رسیدیم خونه اخویتون -وای حسین دیدی یادم رفت خاک برسرم حسین :چی یادت رفت ؟ -دو مَن عسل بخرم بریزم سرت تو ملت ازت نترس 😄😄 انگشتم کشیدم وسط ابروهاش تا بازشد همزمان با باز شدن در دستم گرفت تو دستش -بخدا منو دزد نمیبره درب واحد باز شد داداش و لیلا تو چارجوب درب نمایان شد مجبور شد دستم ول کنه سید :سلام آقامهدی داداش:سلام اخوی بفرمایید خوبی آجی ؟ -مرسی بیایم داخل عایا ؟ داداش:بله بفرمایید با ورودمون سید مامان بابا که دید آرومتر شد داداش و حسین زود باهم رفیق شدن رفقاتی ماندگار و جاودان روزها از پی میگذشت و رابطه داداش و سید صمیمی تر شده 👬 بهار و لیلا ماههای بارداری طی میکردن بچه لیلاهم پسره اسمش میخان محمدحسین به یاد شهید میردوستی اما پسر بهار .... نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
داداش و سید رفته بودن ماموریت همه خونه بهار بودیم -بالاخره اسم بچه تو مشخص شد یانه ؟ بهار:آقا محمدهادی مون ۱۵روز دیگه دنیامیاد -وای چه اسم قشنگی چه جوری شد؟ بهار:خواب دیدم تو کانال کمیل هستیم یه صدایی صداش کرد محمدهادی پسرم برو پیش مامانت -وای چه اسم قشنگی دخترمن کدوم انتخاب کنه خخخ وای یاد اون آهنگه افتادم میگه کدوم انتخاب کنم ؟ کدوم جواب کنم ؟ لیلا:مسخره عروسی تو کیه ؟ نمیخاد حالا کسی جواب کنی -خخخخ ۵۵روز ولادت بی بی زینب لیلا:بترکی من بااین شکمم بیام عروسی -چی میشه داماد تو عروسی مادر زنش باشه لیلا:پروووو -۶۰روز دیگه هم میریم کربلا بهار :ای جانم فردا ظهر نام نویسنده :بانوی مینودری کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐
❤️💙شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق روزها از پس همه میگذشتن محمدهادی به جمع خانوادگی موسوی ها اضافه شد خخخ وای حسین ببینش چه کوچلوه وای خدا دستاش ببین وای حسین ببین چال داره بهار:سادات بده ببنمش بچم ببینم -خخخ نه نمیدمش عروسک منه بچه دادم بغل بهار خودم کنار حسین ایستادم حسین آروم تو گوشم گفت : بچه دوست داری ؟ سرم بردم بالا پایین حسین :پس زود باید سه نفره بشیم وای دو قدم اونطرفتر داداش و لیلا بودن زینب آب میشود ساعت ملاقات تموم شد رفتم جلو لپ بهار بوسیدم مراقب خودت و سید کوچلوت باش بهار چشم بهم زدنی مرخص شد ماهم دنبال خونه و جهاز از شانسمون زد بهمون خونه سازمانی دادن از شانس عالی مون طبقه دوم بلوک داداش اینا هرروز یه تکیه جهاز تو خونه چیده میشد یه روز وای سوتی دادم شیک مجلسی یخچال آوردن دورش از نایلون بادکنکی ها بود سید رفت بالا پیش داداش آب بگیره من نشستم ترکوندن اونا یهو با صدای داداش و سید پریدم بالا داداش:آجی کوچلومن -‌واااای ترسیدم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق کارتای عروسیمون داداش پخش کرد مداح هم دوستش دعوت کرد بالاخره عروسی ماهم رسید و تموم شد دوروز دیگه هم قراره راهی کربلا بشیم امشب خونه بهار پاگشا هستیم محمدهادی بغلم بود با لیلا حرف میزدیم -چرا نمیاید با ما بریم کربلا؟ لیلا :خجالت بکش ماه عسل میریا بعد من بااین شکمم چه جوری سفر بیایم ان شاالله سفر بعدی -راستی رفتی سلامتی فنقل عمه چک کنی؟ لیلا‌:بله صحیح و سالمه سه ماه و ده روز دیگه دنیا میاد تو کی میخای مامان بشی ؟ -خجالت بکش لیلا داداش و سید هم کنار هم نشسته بودن داداش :پس من برای ۱۷روز دیگه هماهنگ کنم ؟ سید:آره داداش قبل سوریه باید انجامش بدیم لیلا :میبنی تورخدا انگار نه انگار یکدونشون زنش پا به ماهه اونیکه تازه عروس داره داداش:خانمم ما نریم به حرم بی بی اهانت بشه خدایی نکرده شرمنده خانم حضرت زهرا نمیشی ؟ لیلا:تمام زندگیم فدای بی بی حضرت زینب داداش:آفرین خانم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق این سفر کربلا کجا اون سفر کربلا کجا خواستیم وارد حرم حضرت علی بشیم که سید گفت :سادات -بله سید:حرم رفتی برام شهادت بخواه 🙈 -قسمت مربوط به من راضیم ولی دعای شهادت باید مادرت بکنه از هم جدا شدیم زیارت کردیم حسین چندتا عکس گرفت -عکسا رو برای کی میگری ؟ حسین :برای داداش -ای جانم حسین :زینب بریم اون گوشه بشینیم زیارت عاشورا بخونیم ؟😍 -نه برام زیارت حضرت زهرا بخون 🙈 حسین :چشم خانم -بفرمایید چفیه حسین :أه کپی همن ایووووول خانم -اینارو دفعه پیش خریدم 🙈 یه سوپرایز هم دارم برات تو هتل بهت میدم سید:شگفتانه -بله بله اشکام جاری زیرلب گفتم مادرجان ماروهم بخر از حرم خارج شدیم رسیدیم رسیدیم هتل مانتوم درآوردم روسری باز کردم میخاستم موهام شونه کنم که سید گفت :من شونه کنم عایا ؟ -بله بفرمایید اینم شگفتانه شما آقایی سید:وای مرسی خانم گل انگشتر شرف الشمس خیلی دوست داشتم بخرم ولی نشد هیچ وقت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق راهی کربلا شدیم تو بین الحرمین نشسته بودیم سید:بذار یه تماس تصویری بزنیم به داداش چند ثانیه طول تا تماس برقرار بشه سید:سلام حاج مهدی داداش:سلام اخوی زیارت قبول سید:داداش اون کار اوکی شد؟ داداش:آره داداش هم برای اون بنده خدا مثل قاشق نشسته پریدم وسط -سلام داداش داداش:سلام خواهر ورجکم خوبی؟ -بله گوشی میدید ب لیلا لیلا:سلام ورجک -سلام خوبی ؟ عشق عمه خوبه ؟ لیلا‌:اونم خوبه از اینور ب اونور تو شکم من میره دو دقیقه آروم نمیگره -عمه فداش بشه داماد من دیگه ببوسش لیلا:ان شاالله امام حسین شفات بده 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی سیدحسین حسینی& دو،سه روزی بود از کربلا اومده بودیم با مهدی بهشت زهرا کنار بچه های مدافع حرم قرار گذاشتم به این چند وقت فکر میکردم تو اردوهای جهادی فکر میکردم زینب و مهدی خواهر_برادر واقعی هستن اما تو کربلا فهمیدم خواهر برادر واقعی نیستن تو مراسم بله برون فهمیدم خواهر و برادر واقعی نیستن حالم خیلی گرفته شده بود اما بار اول که برای پاگشا دعوت شدیم پاکی نگاه مهدی و سادات رو برو شدم صدای مهدی مانع از ادامه فکرم شد اخوی کجایی؟ -إه اومدی ؟ مهدی:بله -بلیطای بچه ها اوکی شد؟ مهدی:بله فردا صبح راهی میشن ما فردا عصر با هواپیما میریم نمیخای به آجی بگی ؟ -نه بذار سوپرایز بشه جدا جدا برگشتیم خونه سرراهم یه گل برای خانم کوچلوی نازم خریدم -سلام خانم سادات ‌:این گل خوشگل مال منه عایا -نخیر مال خانم خوشگل منه سادات:حســـــــــــیـــــــــــــــــن 😡😡 -جاااااانم سادات:جیغ منو درنیار -زینب چمدونم بستی ؟ سادات:کجا میخای بری ؟ -مشهد سادات :برای چی ؟ -‌میخام برم زن بگیرم کار دارم دیگه خانمم خخخخ گلوله نمک تو فرودگاه بودیم که پروازخونده شد، مسافرین محترم پرواز تهران مشهد سوار هواپیما شدیم تا برسیم مشهد یک ساعتی طول کشید رفتیم هتل هم مهدی هم من غسل زیارت کردیم و راهی حرم شدیم قبلا وقت گرفته بودیم برای یه نیم ساعتی طول کشید یه عکس کنار هم گرفتیم گذاشتم تو اینستا زیرش نوشتم همین الان عقداخوت با برادرخانمم تو حرم رضوی ....عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti