eitaa logo
کانال ماه تابان
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐💐
❤️💙شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق روزها از پس همه میگذشتن محمدهادی به جمع خانوادگی موسوی ها اضافه شد خخخ وای حسین ببینش چه کوچلوه وای خدا دستاش ببین وای حسین ببین چال داره بهار:سادات بده ببنمش بچم ببینم -خخخ نه نمیدمش عروسک منه بچه دادم بغل بهار خودم کنار حسین ایستادم حسین آروم تو گوشم گفت : بچه دوست داری ؟ سرم بردم بالا پایین حسین :پس زود باید سه نفره بشیم وای دو قدم اونطرفتر داداش و لیلا بودن زینب آب میشود ساعت ملاقات تموم شد رفتم جلو لپ بهار بوسیدم مراقب خودت و سید کوچلوت باش بهار چشم بهم زدنی مرخص شد ماهم دنبال خونه و جهاز از شانسمون زد بهمون خونه سازمانی دادن از شانس عالی مون طبقه دوم بلوک داداش اینا هرروز یه تکیه جهاز تو خونه چیده میشد یه روز وای سوتی دادم شیک مجلسی یخچال آوردن دورش از نایلون بادکنکی ها بود سید رفت بالا پیش داداش آب بگیره من نشستم ترکوندن اونا یهو با صدای داداش و سید پریدم بالا داداش:آجی کوچلومن -‌واااای ترسیدم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق کارتای عروسیمون داداش پخش کرد مداح هم دوستش دعوت کرد بالاخره عروسی ماهم رسید و تموم شد دوروز دیگه هم قراره راهی کربلا بشیم امشب خونه بهار پاگشا هستیم محمدهادی بغلم بود با لیلا حرف میزدیم -چرا نمیاید با ما بریم کربلا؟ لیلا :خجالت بکش ماه عسل میریا بعد من بااین شکمم چه جوری سفر بیایم ان شاالله سفر بعدی -راستی رفتی سلامتی فنقل عمه چک کنی؟ لیلا‌:بله صحیح و سالمه سه ماه و ده روز دیگه دنیا میاد تو کی میخای مامان بشی ؟ -خجالت بکش لیلا داداش و سید هم کنار هم نشسته بودن داداش :پس من برای ۱۷روز دیگه هماهنگ کنم ؟ سید:آره داداش قبل سوریه باید انجامش بدیم لیلا :میبنی تورخدا انگار نه انگار یکدونشون زنش پا به ماهه اونیکه تازه عروس داره داداش:خانمم ما نریم به حرم بی بی اهانت بشه خدایی نکرده شرمنده خانم حضرت زهرا نمیشی ؟ لیلا:تمام زندگیم فدای بی بی حضرت زینب داداش:آفرین خانم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق این سفر کربلا کجا اون سفر کربلا کجا خواستیم وارد حرم حضرت علی بشیم که سید گفت :سادات -بله سید:حرم رفتی برام شهادت بخواه 🙈 -قسمت مربوط به من راضیم ولی دعای شهادت باید مادرت بکنه از هم جدا شدیم زیارت کردیم حسین چندتا عکس گرفت -عکسا رو برای کی میگری ؟ حسین :برای داداش -ای جانم حسین :زینب بریم اون گوشه بشینیم زیارت عاشورا بخونیم ؟😍 -نه برام زیارت حضرت زهرا بخون 🙈 حسین :چشم خانم -بفرمایید چفیه حسین :أه کپی همن ایووووول خانم -اینارو دفعه پیش خریدم 🙈 یه سوپرایز هم دارم برات تو هتل بهت میدم سید:شگفتانه -بله بله اشکام جاری زیرلب گفتم مادرجان ماروهم بخر از حرم خارج شدیم رسیدیم رسیدیم هتل مانتوم درآوردم روسری باز کردم میخاستم موهام شونه کنم که سید گفت :من شونه کنم عایا ؟ -بله بفرمایید اینم شگفتانه شما آقایی سید:وای مرسی خانم گل انگشتر شرف الشمس خیلی دوست داشتم بخرم ولی نشد هیچ وقت نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق راهی کربلا شدیم تو بین الحرمین نشسته بودیم سید:بذار یه تماس تصویری بزنیم به داداش چند ثانیه طول تا تماس برقرار بشه سید:سلام حاج مهدی داداش:سلام اخوی زیارت قبول سید:داداش اون کار اوکی شد؟ داداش:آره داداش هم برای اون بنده خدا مثل قاشق نشسته پریدم وسط -سلام داداش داداش:سلام خواهر ورجکم خوبی؟ -بله گوشی میدید ب لیلا لیلا:سلام ورجک -سلام خوبی ؟ عشق عمه خوبه ؟ لیلا‌:اونم خوبه از اینور ب اونور تو شکم من میره دو دقیقه آروم نمیگره -عمه فداش بشه داماد من دیگه ببوسش لیلا:ان شاالله امام حسین شفات بده 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی سیدحسین حسینی& دو،سه روزی بود از کربلا اومده بودیم با مهدی بهشت زهرا کنار بچه های مدافع حرم قرار گذاشتم به این چند وقت فکر میکردم تو اردوهای جهادی فکر میکردم زینب و مهدی خواهر_برادر واقعی هستن اما تو کربلا فهمیدم خواهر برادر واقعی نیستن تو مراسم بله برون فهمیدم خواهر و برادر واقعی نیستن حالم خیلی گرفته شده بود اما بار اول که برای پاگشا دعوت شدیم پاکی نگاه مهدی و سادات رو برو شدم صدای مهدی مانع از ادامه فکرم شد اخوی کجایی؟ -إه اومدی ؟ مهدی:بله -بلیطای بچه ها اوکی شد؟ مهدی:بله فردا صبح راهی میشن ما فردا عصر با هواپیما میریم نمیخای به آجی بگی ؟ -نه بذار سوپرایز بشه جدا جدا برگشتیم خونه سرراهم یه گل برای خانم کوچلوی نازم خریدم -سلام خانم سادات ‌:این گل خوشگل مال منه عایا -نخیر مال خانم خوشگل منه سادات:حســـــــــــیـــــــــــــــــن 😡😡 -جاااااانم سادات:جیغ منو درنیار -زینب چمدونم بستی ؟ سادات:کجا میخای بری ؟ -مشهد سادات :برای چی ؟ -‌میخام برم زن بگیرم کار دارم دیگه خانمم خخخخ گلوله نمک تو فرودگاه بودیم که پروازخونده شد، مسافرین محترم پرواز تهران مشهد سوار هواپیما شدیم تا برسیم مشهد یک ساعتی طول کشید رفتیم هتل هم مهدی هم من غسل زیارت کردیم و راهی حرم شدیم قبلا وقت گرفته بودیم برای یه نیم ساعتی طول کشید یه عکس کنار هم گرفتیم گذاشتم تو اینستا زیرش نوشتم همین الان عقداخوت با برادرخانمم تو حرم رضوی ....عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق &راوی زینب سادات & داشتم تو تلگرامم چک میکردم که از اینستا پیام اومده تا چکش کردم فکم خورد روی سرامیکای زمین عقد اخوت سیدحسین و داداش زیرش جواب داد خیلی نامردید . . . . . . . . . . . . . روزهااز پس هم میگذشت و تنها اتفاق جدید زندگی ما به دنیا اومدن محمدحسین بود همزمان با دنیا اومدن محمدحسین منم حس زیبایی مادر بودن را تجربه میکردم امروز پنج ماه از مادر بودنم میگذره و قراره بریم سونو سید: زینب حاضر شدی ؟ -بله سید:زینب مراقب باش پله هارو -مراقبم بالاخره به مطب رسیدم خانم دکتر:دختر خوشگلم بخواب رو تخت سید:خانم دکتر مراقب باشید به خانمم استرس وارد نشه دکتر:بله ممنون که وظیفه ام بهم یادواری کردید -خانم دکتر بچم سالمه ؟ خانم دکتر:اینجا رو نگاه کن داره میچرخه برای خودش یه دختر خوشگل و ناز اینم جواب سونوت از مطب که خارج شدیم باید بریم پیش دکترت سونو نشون بدیم یاد ماه اول بارداریم افتادم کهـ چقدر پیش دکتر ریه رفتم تا تاییدبشه بچه برام ضرر نداره نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
&پنج ماه قبل& سید رفته ماموریت جنوب ایران چندروزی بود حالت تهو داشتم بهار و لیلا اصرار داشتن بگن حامله ای اما من نمیخاستم باور کنم چون از ریه هام میترسیدم چندروز بعد سید برگشت از ماموریت سید:خانم گلم چرا رنگ رخت زرده ؟ -هیچی نیست فکر کنم مسموم شدم چند روز حالت تهوه دارم نزدیکم شد نگران قشنگ تو چهره اش مشخص بود چرا سادات نرفتی دکتر 😔😔 من باید تا قیامت شرمندت باشم برای همینه ک شهید نمیشم 😭😭 -حسین چرا گریه میکنی ؟ سید:بزرگترین حق الناس من برای شهادت تویی به مادرمون قسم -نخیر نیستم من عاشق تو و زندگیمم برم حاضربشم عایا بریم دکتر سید:برو فدات بشم یه مانتو زرشکی پوشیدم شلوار مشکی و روسری مشکی تا برسیم دکتر یک ساعتی طول کشید تا دکتر معاینه ام کرد گفت برات یه آزمایش خون مینویسم انجام بده جوابش برام بیار بعد آزمایش خونت این سرم تزریق کن یه ساعتی طول کشید، تا جواب آزمایش دید تبریک میگم مامان شدی دخترم -خانم دکتر من شیمیایی جنگم دکتر:آدرس یکی از همکارای ریه ام مینویسم برو پیشش خداشکر ۵ماه گذشت و الان منو دخترم هردو سالمیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق روزها از پس هم میگذشت و حسین بیشتر اینو اونور ماموریت بود تمام سعیش میکرد فعلا سوریه نره آرزوش این بود که یه اعزام با داداش بره هرموقعه میرفتیم مزار میگفت به وقتش منم میخرن قاطی این بچه ها میشم امروز تو ماه هفتم قراره سیسمونی فندوقم بیارن هنوز هیچ تصمیمی سر اسمش نگرفتیم وای خدا لباسش ببین 👚👗👒 ای خدا آدم دلش ضعف میرفت مهمونا ساعت ۵:۳۰بود که مهمونا رفتن و یه شش بود سید اومد سید:خانمم حاضر میشی بریم کهف ؟ -بله تیپم متشکل از مانتو سفید شلوار کرم روسری صورتی بود وارد کهف شدیم کانال شهدای گمنام نشستم شهدا خودتون اسم دخترم انتخاب کنید -آقای 🙈🙈 سید: جانم خانمم -من دلم پیتزا میخاد سید:چشم شب که برگشتیم خونه خیلی خسته بودم یه حرم بود دور برش خیلی شلوغ بود محمدحسین و محمدهادی باز میکردن باهم فاطمه حلما مامان دستت بده به خاله بهاره به ثانیه ای نرسید تیری تو ...... از خواب پریدم 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
بسم رب العشق روزها از پس هم میگذشت دلم گرفته بود حادثه سخت را نوید میاد حادثه ای زندگی من و دخترم تحت شعاع قرار میداد سید بازم نبود بازم مامویت روزهای پایانی بارداریم بود داشتم مداحی گوش میدادم منم باید برم باید برم سرم نذارم هیچ حرومی سمت حرم بره بچه تو شکمم نا آروم بود نفسم در نیومد رفتم سمت گوشیم شماره بهار گرفتم بهار.....حالم .....بده به دقیقه نرسید که بهار و لیلا اومدن لیلا تا رسید شماره داداش گرفت منو بردن خیابان تمام طول راه ذکر میگفتم تا رسیدیم بیمارستان دکتر فکر کرد مهدی همسرمه با لحن فوق جدی گفت :به جای نگاه کردن برو فرم رضایت پر کن ببریم اتاق عمل مهدی:من برادرشم نه همسرش دکتر:پس همسرش کجاست ؟ مهدی:شما اتاق عمل اماده کنید من زنگ میزنم پدرم بیاد برای رضایت . . . . . . . . . . وقتی چشمام باز کردم بهار گفت :خواهری چشمات باز کن دخترت ببین جای خالی سید قشنگ به چشم میخورد آه 😭😭😭آرزوم بود سید بچه بده بغلم بهم تبریک بگه اما الان لب مرزبود الهی بمیرم برای همسر شهید بلباسی که موقعه تولد فرزندش نمیدونست پیکر همسرش کجاست 😭😭😭 سه روز بعد از بیمارستان مرخص شدم محمدحسین با تمام بچگیش فاطمه حلما دوست داشت نام نویسنده:بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال @zoje_beheshti
یک هفته بود ثمره زندگیمون دنیا اومده بود ولی هنوز نتونسته بودم با حسین حرف بزنم ولی داداش بهش از طریق سپاه خبر داده بود که دخترش دنیا اومده روز هشتم تولد فاطمه حلما بالاخره سید زنگ زد سید:سلام خانمم قدم نو رسیده مبارک -سلام آقا زود بود زنگ زدی عزیزم سید:زخم زبون میزنی بانو ما که شرمندتیم شرمنده ترمون نکن اشکام جاری شد و گفتم :حسین بهم حق نمیدی ؟ منم مثل تمام زنای باردار آرزوم بود شوهرم منو ببره بیمارستان نه برادرم حسرتش به دلم موند 😭😭 نمیایی بچت ببینی ؟ حسین :تو گریه نکن میام من فدات بشم من شرمندتم ولی همیشه باید یک سری فدای امنیت دیگران بشن سادات دیگه کم کم باید دل بکنیم اشکم سرعت بیشتری گرفت و پرسیدم کی میایی ؟😭😭 سید:یک هفته دیگه ان شاالله برای دخترمون شناسنامه گرفتی ؟ -بله داداش رفت زحتمش کشید سید:سیدفاطمه حلما حسینی -منتظر خودت باش سید:توام عزیزدلم یاعلی لیلا:دلت قرص شد صداش شنیدی ؟ -آره ولی میگفت کم کم دیگه باید دل بکنیم لیلا:دیشبم مهدی میگفت شش ماه دیگه اعزام به سوریه است ... فردا ظهر 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق یک هفته بود ثمره زندگیمون دنیا اومده بود ولی هنوز نتونسته بودم با حسین حرف بزنم ولی داداش بهش از طریق سپاه خبر داده بود که دخترش دنیا اومده روز هشتم تولد فاطمه حلما بالاخره سید زنگ زد سید:سلام خانمم قدم نو رسیده مبارک -سلام آقا زود بود زنگ زدی عزیزم سید:زخم زبون میزنی بانو ما که شرمندتیم شرمنده ترمون نکن اشکام جاری شد و گفتم :حسین بهم حق نمیدی ؟ منم مثل تمام زنای باردار آرزوم بود شوهرم منو ببره بیمارستان نه برادرم حسرتش به دلم موند 😭😭 نمیایی بچت ببینی ؟ حسین :تو گریه نکن میام من فدات بشم من شرمندتم ولی همیشه باید یک سری فدای امنیت دیگران بشن سادات دیگه کم کم باید دل بکنیم اشکم سرعت بیشتری گرفت و پرسیدم کی میایی ؟😭😭 سید:یک هفته دیگه ان شاالله برای دخترمون شناسنامه گرفتی ؟ -بله داداش رفت زحتمش کشید سید:سیدفاطمه حلما حسینی -منتظر خودت باش سید:توام عزیزدلم یاعلی لیلا:دلت قرص شد صداش شنیدی ؟ -آره ولی میگفت کم کم دیگه باید دل بکنیم لیلا:دیشبم مهدی میگفت شش ماه دیگه اعزام به سوریه است 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق بالاخره وقتی فاطمه حلما سیزده روزه بود حسین از ماموریت مرزی برگشت داداش اینا همه میدونستن کی میاد ولی هیچکس بهم نگفتم لباسای فاطمه حلما عوض کردم قرآن گذشتم بالای سرش خودم پاشدم خونه تمیز کردن صدای زنگ در اومد از سوراخی که نگاه کردم محمدحسین و لیلا دیدم درب باز کردم لیلا:سلام آبجی -سلام جوجه بیا لیلا‌:فاطمه حلما خوابیده ؟ -آره بردمش حموم الانم خوابدمش داداش کجاست ؟ لیلا:سرکار بهش گفتم شام بیاد اینجا -خوب کردی زنگ بزنیم بهارم بیاد لیلا:اوهوم شماره بهار هم گرفتم بهش گفتم شام بیاید اینجا بهار فاطمه حلما گرفته بود بغلش قربون صدقش میرفت ساعت ۹شب بود زنگ در زدن -لیلا درب بازکن آقاتون اومد لیلا:وا تو صابخونه ای من دربازکنم ؟ -خخخخخخ بله بله باز کردن در همانا دیدن حسین همانا دستم به دهنم گرفته بود اشکام میباریدن -حسین 😭😭😭 بهار و لیلا میخندیدن بذار بیاد تو بنده خدا دم در نگه داشتی شب که همه رفتن من بودم حسین 😭😭 حسین :شکایت کن گریه کن حرف بزن -من میدونم ماندگار نیستی برای من ولی من آرزوم بود لحظه تولد دخترمون کنارم باشی پیشونیم بوسید گفت من شرمنده اتم حلال کن خانمم نام نویسنده :بانوی مینودری @zoje_beheshti
بسم رب العشق گویا روزها باهم مسابقه داشتن تا این شش ماه زودتر بگذره سید سپاه بود دخملم بخورم بزرگ شد عشق مامانش فاطمه حلما هم ریسه میرفت از خنده گوشی خونه زنگ خورد شماره خونه پدرشوهرم بود فاطمه حلما انداختم رو دستم گوشی برداشتم -الو سلام بابا:سلام باباجان خوبی دخترم ؟ -ممنون بابا مادرجون خوب هستن ؟ بابا:ممنون دخترم مادر هم خوبه بعدازظهر چیکاری باباجان ؟ -بیکارم باباجان چطور بابا: فاطمه حلمابذار پیش زنداداشت بعدازظهر ساعت ۴میام دنبالت بریم جایی باباجان -چشم ولی چیزی شده پدر ؟ بابا:نه دخترم خیره مواظب خودتون باشید ب حسینم سلام برسون -چشم بابا:خداحافظ باباجان -خداحافظ ناهار خوردم لباس های صورتی خرگوشی دخملم تنش کردم پستونکش هم دادم دستش زنگ خونه لیلا اینا زدم لیلا درب باز کرد -سلام عشقم این دخمل ما پیش شما یه چندساعتی امانت من با پدر بزرگش برم جایی لیلا:ای جانم خرگوشم باشه برو ب سلامت از ساختمان خارج شدم -پدر تشریف میاوردید بالا بابا:ممنون دخترم بشین بریم یک ساعتی طول کشید تا برسیم چشمم به ساختمان افتاد -پدر اینجا برای چی اومدیم پدر:صبر کن دخترم وارد دفتر شدیم پدر:سلام حاج آقا عروسم آوردم برای امضا سند -پدر چه سندی ؟ پدر:حالا شما امضاش کن بعدا برات توضیح میدم -آخه پدر پدر:آخه نداره وقتی از دفتر خارج شدیم پدر:قرار بود این سند ب اسم حسین بشه ولی حالا ک حسین میره سوریه این زمین ب اسم تو زدیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق &راوی حسین کمتر از دو ماه به اعزاممون مونده بود تصمیم داشتم هر چی دارم بزنم به نام زینب چندروز پیش خونه مامانم بودم بحث یه زمین زارعی -تجاری تو دماوند بود -بابا بابا:جانم -ی چیزی میخام در مورد این زمین بگم ؟ بابا:جانم بگو -اگه میشه این سند به اسم زینب بزنید من دارم میرم سوریه میخام خیالم از سمت زن بچه ام راحت باشه خودمم میخام خونه و ماشین به اسمش بزنم فقط یه موضوعی مامان بابا پرسشی نگاه ام کردن اگه برای من و زینب اتفاقی افتاد سرپرستی فاطمه حلما با مهدی هست چندروز دیگه هم میخام برم مزار بهش وکالت نامه تام اختیار بدم بابا: مهدی پسر خوبیه و قابل اعتماد هرکاری صلاح میدونی انجام بده منم فردا پس فردا این زمین به اسم زینب میزنم وقتی از خونه خارج شدم به مهدی اس مس زدم داداش کی تایم داری باهم یه سر بریم محضر مهدی:محضر برای چی ؟ -خیره مهدی :ان شاالله سه شنبه بعداز کار خوبه ؟ -عالی سه شنبه وقتی مهدی برای چی میریم محضر قاطی کرد بزور راضیش کردم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti